بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۲۶ مطلب با موضوع «از دریچه ای دیگر» ثبت شده است

 

مهدی قلی رضایی نوجوانی اش را در جبهه به سر می‌برد. اولین شب هایی که می‌خواست نگهبانی دهد می ترسید، هر چند قبلا در شهر شبانه نگهبانی داده بود اما به قول خودش نگهبانی در منطقه جنگی با نگهبانی شهر خیلی فرق داشت.

 

او دوست نداشت در انجام وظیفه ی نگهبانی اش سستی کند اما در هر حال این ترس و هراس در اوایل همراهش بود و با هر فکر و خیالی که بود آن دو ساعت نگهبانی را در تاریکی مطلق و نیمه شب به انجام می رساند.

 

شب اول نگهبانی اش گذشت اما به تدریج آن هول و هراس به شور و علاقه تبدیل شد تا جایی که ترسش ریخت و این تفکر را پیدا کرده بود که هر چقدر بیشتر تن به کار دهد زودتر راه می افتد. بخاطر همین مرتب برای نگهبانی داوطلب می شد و بجای بقیه هم نگهبانی می داد.  

«برگرفته از کتاب لشکر خوبان به کوشش معصومه سپهری» 

 

امروز که جریان بالا را می خواندم یاد ترس خودم از تاریکی افتادم. 

 

در اوایل نوجوانی در خانه ی قبلی در حیاط بزرگمان یک گوشه اش تنور گلی بود، شب ها آنجا نور نداشت و آن قسمت حیاط خیلی تاریک بود. 

 

هر وقت می خواستم به توالت داخل حیاط بروم از آن قسمت حیاط می ترسیدم.

 

یک شب جهت اینکه بر ترسم غلبه کنم در تاریکی رفتم نزدیک تنور چند دقیقه ای را در تاریکی ماندم و تحمل کردم تا ترسم بریزد. 

 

از آن شب به بعد بدون توجه و ترس از آن تاریکی به توالت توی حیاط می رفتم و ترسم ریخته بود. 

 

وقتی از چیزی می ترسیم اگر بجای فرار از آن با آن مواجه شویم و خود را در موقعیتش قرار دهیم شدت ترس کمتر یا از بین می رود. 

 

 

 

گربه صفتی از نظر من چهار فاکتور دارد:

 

اول: خوبی های دیگران را ناچیز شمردن

دوم: خوبی های خود را زیاد دیدن

سوم: بدی های دیگران را بزرگ دیدن

چهارم: بدی های خود را کوچک شمردن.

 

کسی که این صفت را دارد اصطلاحا قدر نشناس، ناسپاس یا نمک نشناس است.

 

اگر خوبی از دیگران ببینند معمولا در نظرشان کوچک می آید مثلا اگر برایشان املت بپزی ممکن است با خود بگویند حالا یه املتی پخته کوه که نکنده در صورتیکه همان املت زحمتی حتی کم پشتش خوابیده و شایسته ی تشکر است.

 

اگر شوهری برای همسرش در تولدش بخاطر مشکلات مادی نتوانسته طلایی یا هدیه ای گران قیمت بخرد در عوض برایش هدیه ای که ارزش مادی اش چندان زیاد نیست را گرفته، یک همسر قدرشناس این گونه استقبال خواهد کرد:

 

_ووووووی عزیزم ممنون که به یادم بودی، اصلا یادم نبود امروز تولدمه حسابی سورپرایزم کردی، واااای چه شاخه گل خوشکلی، واستا هدیه تو باز کنم.

چه روسری خوشکل و خوش رنگی، آفرین به همسر خوش سلیقه ی من. ممنونم ازت نمی دونی چقدر خوشحالم کردی. حالا که تولدمه میخام امشب شام دست‌پخت تو رو بخورم، بفرما آشپزخونه که حسابی گشنمه. 

 

شوهر خانم با سر توی آشپزخونه با غذای آماده روی گاز سورپرایز می شود.

 

+غذا که درسته خودت غذا پختی که

_شوخی کردم خواستم اذیتت کنم.

 

 

 

حالا برخورد یک خانم قدرنشناس:

 

+تولدت مبارک عزیزم، تقدیم با عشق. 

_ممنون، امروز همراه اول بهم خبر داده بود می دونستم تولدمه

+ (خودگویی شوهر: یکی نیست به این همراه اول بگه لااقل آخر شب باخبر کنه، شارژ هدیه رو تا 24 ساعت بعدش که میشه استفاده کرد، کلا میزنه سیستم سورپرایز زن و شوهرا رو به هم میریزه) 

 

_گلش مصنوعیه؟ 

+آره خودم انتخابش کردم 

+خب حالا بیا شمع ها رو فوت کن و ببینیم چه هدیه ی قشنگی منتظرته. 

 

_روسریه؟ (خودگویی: مردم شوهر دارند، ما هم شوهر، شوهرای مردم چیا که برا زناشون نمی خرند، آخه کی حالا روسری کادوی تولد میده، حرصم میگیره همچی با ذوقم میده انگار که داره شمش طلا هدیه میده، فراموش کرده سه سال پیش براش با چه زحمتی ساعت گرون قیمت خریدم) 

 

+ چی شد دوستش نداری؟ 

_نه خوبه (چقدر پر روست انتظار داره دوستش داشته باشم، نگاه کن چه بدرنگ و بدجنسم هست، مثلا رفته از روسری گرون قیمتا هم خریده ولی عوض اینکه سبز یشمی بگیره رفته سبز رنگ پسته ای گرفته) 

+احساس کردم خوشت نیومد. 

 

_نه بابا خوبه، خب بریم رستوران غذا بخوریم امشب تولدم بود دیگه غذا درست نکردم گفتم بریم بیرون. 

+رستوراااان؟ (خودگویی: من اگه پول رستوران رو داشتم برات اون پالتوی قشنگی که چند وقت پیش چشتو گرفته بود می خریدم نه روسری رو، کاش یه کم درک کنی که وضعیت مالیمون با این قسطایی که داریم چقدر بغرنجه) 

_آره برم آماده شم؟ 

+من امروز خیلی خسته ام، توی شرکت کارها خیلی به هم پیچیده بود، واستا خودم یه غذای خوشمزه می پزم

 

خدا نکند با یک قدرنشناس (گربه صفت) وارد یک بحثی شوید اگر یک کوتاهی در حقشان بکنی آن لحظه همان را آنچنان بزرگ می بینند که کل خوبی های گذشته ات از نظرشان محو می شود و آنچنان آتشین با تو مشکل پیدا می کنند که انگار دشمن خونی شان هستی و ممکن است شخصیتت را بزند با خاک یکسان کند و حسرت خوبی های انگشت شمارشان را می خورند که در حق تو کرده اند که آرزو می کنند کاش اینقدر خوبی برایت نمی کردند.

 

برعکس اگر همان کوتاهی و قصور را آنها در حق دیگران بکنند اینچنین بزرگ نمی بینند، گاهی آنقدر ناچیز برایشان است که اصلا آن بدی به نظرشان نمی آید و از چشمشان پنهان است. 

 

کسانی که این صفت را دارند از درون خود خیلی دورند و معمولا با دو صفت دیگر هم همراهند یکی منبع کنترل بیرونی که در نظریه جولیان راتر در موردش توضیح داده و پست مستقلی را می طلبد و دیگر انتقاد پذیری ضعیف. 

 

این ها برداشت خودم هست بر اساس مواردی که دیدم و این سه صفت را با هم داشتند. 

 

نمک نشناسی و ناسپاسی را چرا گربه صفتی می گویند مگر گربه ها چطورند؟ 

 

در جایی می شنیدم که داشت گربه و سگ را با هم قیاس می کرد میگفت وقتی غذایی در دست داری گربه ی گرسنه چشمش فقط به غذای در دست شماست وقتی غذا را بهش دادی سریع بر می‌دارد و در می رود ولی سگ به نشانه ی تشکر دمش را تکان می دهد. بعلاوه اینکه نسبت به صاحب غذا وفاداری نشان می دهد. 

 

 

 

بعضی آدم ها زمان تو را با زمان خودشان تنظیم میکنند، به عبارتی می خواهند زمان تو با توجه به فراغت و زمان بندی آنها همساز شود.

 

ممکن است یکبار که ساعت خوبی برایشان بودی دلشان را صابون بزنند که همیشه اینگونه است و هر وقت که بخواهند تو همان دم پاسخگویشان هستی.

 

این نمود رفتاری یعنی پررویی یا روداری. آقاجان کمی آهسته تر، سنگ پای قزوین به پایت برسد. مسابقه پررویی که نیست جانم. 

دیشب که با خانواده رفته بودیم دور زدن، در ترافیک ماشین کنار دستمان اوضاع بیرونیش خیلی کثیف و شوریده حال بود.

 

 یکیمان گفت:

 

+این ماشین گل آلود را ببینین معلومه که راننده‌ اش خیلی آدم کثیفی است. 

 

من گفتم:

 

_شاید دارد از محل کارش برمی‌گردد و کارش طوری است که اینچنین ماشینش را کثیف می‌کند و هنوز به خانه نرسیده است تا تمیزش کند. 

 

می توان مثبت تر هم دید و به قضاوت دیگران ننشست. 

 

اگر بتوان آن نظر اولی که معمولا به اذهان می رسد را یک نظر دیگر را هم در کنارش گذاشت می توان از تک نگاهی به درآمد. 

 

اگر آن نگاه دوم مثبت تر باشد، به مرور می توان ذهن مثبت تری را تربیت کرد. 

 

اگر بتوان آن نگاه دوم را نقطه ی مقابل اولین برداشتی که معمولا همه آنرا در ابتدا دارند قرار داد، به مرور ذهن از قضاوت کردن فاصله می گیرد. 

 

اگر علاوه بر نگاه دوم فرض های دیگری هم در ذهن چید به تدریج می توان چند جانبه دیدن را ایجاد کرد. 

 

اجازه بدهید خلاصه کنم می توان در تمام موقعیت ها بویژه موقعیت هایی که اولین برداشتمان یک برداشت منفی است، با چیدن یک نگاه خنثی و بی بار یا مثبت تر در موازات نگاه اول و یا چیدن برداشت های دیگر، ذهن را برای مثبت نگری و به دور از قضاوت و چندجانبه دیدن تقویت کرد. 

شما هم می توانید در موقعیت های مختلف روزمره تلاش کنید یک یا بیشتر از یک فرض را در کنار اولین فرضی که به ذهن می رسد بگذارید و تمرین متفاوت دیدن و مثبت نگری و بازتر دیدن را داشته‌ باشید. 

 

گاهی باید گفتگو کرد تا به طرف صحبتت بفهمانی برایش ارزش قائلی.

 

امشب گفتمان طولانی داشتم با کسی که حرف نزدن را بی احترامی به خود تلقی می کرد. 

 

بعضی آدم ها اگر حرف نزنند می میرند، برای این ها باید گوش بود، شاید کل حرف زدن تو فقط پاسخ های کوتاهی باشد در حد بله، درست است، خب، آهان و... و یا حتی سرتکان دادن و ارتباط چشمی برقرار کردن، اما با همین گوش کردن نیاز او را برطرف کردی.  

 

این گوش کردن یک مهارت اساسی در مشاوره است. یعنی مشاور در جلسه ی مشاوره اش باید سراپا گوش باشد و مراجع هم متوجه این می شود که مشاور در جلسه حضور کامل دارد یا نه، که از طریق گوش کردن فعال و صحیح محقق می شود. 

 

یک سری مهارت های دیگر هم هستند که پایه و اساس اند در مشاوره. 

 

یک کتابی هست از گلدارد با ترجمه سیمین حسینیان که مهارت های خُرد مشاوره را آموزش می دهد. مهارت هایی مثل انعکاس احساس، انعکاس محتوا و... 

 

من از بعضی از این مهارت ها در ارتباطات عادی هم گاهی استفاده میکنم. 

 

گاهی هم از آن مهارت ها سوءاستفاده میکنم 😆😉، بگذارید از یک تجربه ی جالب بگویم، یک مورد ازدواجی بود که بعد اینکه با خانواده به خانه مان آمدند، یک مدت تلفنی با هم در حال آشنایی بیشتر بودیم، در یک گفتمانی که به صورت پیام بود من فقط با گوش کردن فعال و انعکاس احساس متوجه شدم طرفم یک مورد و تجربه ای خاص دارد که برای من خیلی اهمیت داشت و باعث شد تا در تصمیم من خیلی تاثیر بگذارد. 

و در حالت عادی شاید هیچ وقت به صورت مستقیم آن اطلاعات را از طرفم، از سر منطق اشتباه دریافت نمی کردم. 

 

 

اما وقتی بحثش پیش آمد و من متوجه شدم طرفم می‌خواهد دردودل کند و از چیزی رنجشی دارد، با مهارت های مشاوره ای و انعکاس احساس فضای سنگین نتوانستن و بر زبان نیامدن آن رنجش را برداشتم و خیلی راحت آن تجربه مطرح شد.

 

البته که آن زمان که گوش می کردم و با تمام وجود در پای آن غم و رنج با طرفم حضور داشتم اصلا به این توجه نداشتم که در چه موقعیتی هستم، منظورم این است که چه در آغاز چه اوسط چه پایان، هدفم بیرون کشیدن حرف از طرفم نبود بلکه فقط برطرف شدن رنج و کمک به وی بود کمکی در سطح خودم یک گوش کردن ساده و برداشتن بار سنگین از روی دلی که غم نگفتنش آزرده اش ساخته بود. 

 

هر چند این تجربه ی گوش کردن به صورت نوشتاری بود و به صورت شفاهی و حضوری گوش کردن کامل تر است اما در حد خود مفید و کمک کننده بود. از قضا ممکن است آن تجربه ی خاص، به طور شفاهی هیچ وقت گفته نشود به دلایلی مثل خجالت یا پیش نیامدن موقعیت و... 

 

در ارتباطات با افراد تجارب گوش کردن های نوشتاری دیگری هم داشتم که خیلی حرف های مهمی در آن زده شده که در حالت حضوری شاید هیچ وقت مطرح نشود. 

 

گوش کردن فعالانه نوعی احترام به طرف مقابل است.

 

گوش کردن صبر گوش کننده را بالا می برد.

 

من یک رفیقی دارم همان رفیقی که با او جلسات مفیدی در قدیم داشتیم.

عادت بسیار نیکی دارد، اصلا بین حرفت نمی پرد یک پاراگراف، یک صفحه برایش حرف بزن ادبش به او اجازه نمی دهد وسط حرفت بیاید.

من او را مودب و باقدرت می دانم. 

 

گوش کردن تو را مودب نشان می‌دهد.

 

حال که درباره ی گوش کردن فعالانه نوشتم، می‌خواهم در ارتباطاتم بیشتر گوش بدهم، بیشتر احترام بگذارم. و صبورتر و مودب تر باشم.

 

 

یک علاقه ی عجیبی دارم. چند سال است همراهم هست، اینکه دوست دارم در شبانه روز ۴ ساعت بخوابم ولی چهار ساعتی که با کیفیت باشد و در عین حال برای جسم و روحم ضرر نداشته باشد.

 

بخاطر این علاقه هر جا مطلبی در مورد خواب ببینم توجهم سمتش می رود.

 

امروز هم در این زمینه کتاب چرا خواب می بینیم را مشغول خواندنش شدم. 

 

 یاداشت هایی از نیمه ی اول کتاب برداشتم، رویشان فکر کردم و تداعی هایی برایم داشت که در ادامه می آید:

 

 «خواب Rem یک مرحله از خواب است که بعد از ٩٠ تا ١٢٠ دقیقه از شروع خواب رخ می دهد که با حرکات سریع چشم همراه است، و خواب و رویا دیدن در این مرحله تجربه می شود».

 

پس برای خواب دیدن باید حداقل یک ساعت و نیم از خوابمان گذشته باشد اما من زمان هایی را به یاد دارم که در حالت چرت و خواب لحظه ای کلی خواب دیدم.

مثلا همین چند وقت پیش بین هزارکلمه نوشتنم که کلا نیم ساعت زمان نوشتنشان طول کشید خواب دیدم.

خواب سبک لحظه ای و چرت گونه بود اما کلی صحنه ی خواب دیدم. و با قطع شدن جریان خواب و بیدار شدن و تایپ کردن و دوباره چرت زدن، دوباره خواب دیدن هم رخ داده. 

 

همین طور خواب های کوتاهی را به یاد دارم نه اینکه فقط فکر کنم کوتاه بوده، نه ساعت و زمان خودش گواه و شاهد معتبری بوده که کمتر از ٩٠ دقیقه بوده، ولی در همان کوتاه ها خواب دیدم. 

 

خب این تناقض را چطور حل کنم؟ خوب است در موردش در مورد خواب Rem سرچ کنم و بیشتر بخوانم. 

 

در جای دیگری از کتاب گفته شده اگر بعد از هفتاد ساعت یا سه شبانه روز یک انسان نخوابد در معرض سکته و مرگ زودرس قرار می گیرد. اما می توان با ورزش های سنگین و سخت جسمی و روحی به یک توانایی رسید که بتوان بر طبیعت جسم مسلط شد و زمان خواب را مهار کرد. مثل مرتاض های هندی که می توانند هفته ها نخوابند. 

 

جالب است دوست دارم بدانم آن مرتاض ها کیفیت بیداری شان چگونه است. 

با یک فرد معمولی که هر شب می خوابد و زمان بیداری کمتری را نسبت به او تجربه می کند چه تفاوت های دارد در میزان بهره وری. 

دوست دارم بدانم کدام گروه بیداری با کیفیت تری دارند یا اینکه تفاوتی ندارند. 

 

در جای دیگری از کتاب بیان می شود که «در خواب روح از تن جدا می شود و در عوالم دیگر سیر می کند و اطلاعات کسب می‌کند و در قالب رویا نمایان می شود. که بنا بر توان روح یا در ذهن می ماند یا فراموش می گردد». 

 

گفته عوالم دیگر یعنی عالم هایی غیر از این دنیا، که از آنها آگاهی نداریم و به طور ملموس ندیده ایم. این پرواز روح به آن عالم ها می تواند دریچه ای باشد برای فرضیه سازی، درک و شناخت حتی در صورت امکان تسخیر یا سفر به آن عوالم. 

 

این رفتن و سیر روح در عوالم دیگر می تواند چون خبررسانی باشد، چون کسی باشد که با طی الارض و طی الزمان، از زمان و مکان گذشته و سفری در زمان کرده و برای ما بی خبران از آینده، صحنه ها و خبرهایی را بیاورد. 

 

یک چیزی را خیلی دوست دارم محقق شود برایم. اینکه بتوان به طور عملی از عمل خواب و خواب دیدن در راستای اهداف اختصاصی بهره برد البته به شرطی که در آن صورت ضرری متوجه جسم نباشد. 

 

 

در پشت خوابگاه کارشناسی مان یک فضای دست نخورده ی طبیعی بود که مدتی در فصل گرم پاتوق من شده بود، از آن روزهای خیلی زیاد، دو روزش در ذهنم پر رنگ مانده. یکی آن روز که سیما و ملیحه آمده بودند پیش من، روی زیر اندازی که پهن داشتم نشستند و منم آهنگ سنتی هایی که دوست داشتم را از لبتابم پخش کردم، لحظاتی غرق سکوت بودیم و شعر نوایی نوایی نوایی نوایی در حال خواندن بود و نوای قلبمان با آن همساز بود سیما برگشت گفت:

_به به آهنگ سنتی و فضای طبیعت و... از این بهتر نمی شود، دارم سرکیف میشم.

آن لحظه همه مان چنان غرق لذت بودیم که گذر زمان را هیچ حس نمی کردیم.

 

در آغاز بهار بود که بارانی نرم در حال باریدن بود، پدر مادرم در حال گلکاری بودند، من زیر باران دستانم را باز کردم و دور خود می چرخیدم، پدر مادرم که مرا در حال دیوانه بازی دیدند می خندیدند بهم، هنوز آن لحظات شاد در خاطرم هست.

 

یک روز با مادرم چایی می خوردیم می گفتیم و میخندیدیم، قبلش آنقدر چایی می‌خواستم که وقتی مادرم پیشنهاد چایی داد خیلی خوشحالی نشان دادم، و از خوردن آن چایی بسیار لذت بردم همراه با لذت حرف زدن با مادر، لذت به توان دو بود.

 

چند سال پیش که سهیل کوچک بود مریم زیاد به خانه مان می آمد، آنقدر با خانواده مان صمیمی بود که پدرمادرم را بابا مامان صدا می زد، یک روز که رفتیم شهربازی، سهیل را از سرسره ها سوار میکردم و با هم می شمردیم یک دو سه، و به محض شمارش عدد سه، او با اشتیاق زیاد از سرسره سر می‌خورد، من پایین سرسره منتظرش بودم تا می‌آمد پایین محکم بغلش می کردم و صدای خندش هنوز توی گوشم هست، از لذت بخش ترین لحظات عمرم آن دقایق سرسره بازی های سهیل بود که اصلا یادم نمی رود.

 

آن حس نشاط و سرزندگی که در آغاز پیاده روی های صبحگاهی به من دست می‌داد مشابه حس های بالا بود.

 

در همه ی این جریانات لذیذ یک چیز مشترک است و آن در لحظه بودن است.

در آن لحظات با تمام وجود در زمان حال بودم و از آن لحظات ناب لذت می بردم و سرشار می شدم.

 

به نظرم آنچه که در خاطر می ماند و حسرت تکرار دارد یعنی دوست داری زمان به عقب برگردد و آن لحظات خوش را دوباره تکرار کنی، همان لحظاتی است که با تمام وجودش تجربه اش می‌کنی. 

 

اگر مثل من نگاهی به گذاشته تان بیندازید و خاطرات خوشی را به یادآورید اغلب همان لحظاتی است که با تمام وجود در آن حاضر بودید.

 

و درواقع همین لحظات است که برایمان می ماند و ارزشمند است.

 

هر اتفاقی هر تجربه هر یک از کارهای روزمره مان می تواند آن لحظات ناب سرشار باشد. 

 

یکی از چیزهایی که می تواند کمک مان کند که درحال بودن را عمیق تجربه کنیم این است که هر حادثه و کاری را تکراری باشد یا غیر تکراری، ذوق و شوق فراوانی برایش داشته باشیم فرض کنیم که دفعه ی اول است که میخواهیم تجربه اش کنیم حسی سرشار از هیجان زدگی... 

 

به نظرم تجربه ی اوج که در نظریه ی مزلو یکی از ویژگی های انسان های خودشکوفاست، همین لحظات قشنگی است که تمام قوایمان حاضر است و تجربه ای خالص را همراه با هیجان و نشاط و لذت درک می کنیم. 

 

در سنگلاخ زندگی، این سرزمین پرازدحام محنت زده اش، تردید احاطه اش کرده بود:

 

آیا همچنان چون گورسنگ مردگان ثابت باشم و شعری، تاریخی (ولادت و وفات) پیوسته بر صفحه ی زندگیم حک شود، یا گل های بالقوه شکوفان درونم را بگذارم از ژرفا شوق شکفتن شان بجوشد؟

 

سرشار از سکوت و تامل بود، با نگاهی اندیشناک، شوراب ژرف گذشته اش را تکان می داد، پندارهای تیره و تاری که مدام عذابش می داد را مرور می کرد. با خود میگفت مدت هاست از گفت و گوهای خوش محرومم. باید کاری کنم.

 

به این نتیجه رسید که چیزی جز تغییر تسلی بخش ندامت های دیرینش نیست.

 

از این رو تصمیمش را گرفت؛ بافه های هیمه سوخته ی باورهایش را از کنج خلوت گاه های سایه گستر ذهنش که جا خوش کرده بودند بیرون کشید و آتش شان زد.

 

سال هاست میگذرد، حال دیگر بر بوریای زندگیش در آرامشی ناب غنوده است، این خوشی فراگیر حاصل تردید مبارکی است که او را به انتخاب و تغییر سوق داد.

 

خوب است گاهی تردید احاطه مان کند.

با سابلیمینال مسیج آشنایی دارید؟ سابلیمینال مسیج یعنی پیام های پنهان.

 

این پیام ها برای تاثیر گذاری بر ذهن ناخودآگاه تنظیم می شوند با اهداف مختلف مثل ایجاد باورهای مناسب، مقاصد تبلیغاتی و فروش، رسیدن به آرامش، اهداف سوء مثل مکرهای دشمنی نسبت به دشمنی دیگر.

 

از آنجا که ذهن خودآگاه در مقابل تغییرات جدید مقاوت می کند، این پیام ها پنهان ساخته میشوند تا ذهن خودآگاه نتواند متوجهش بشود و در برابرش مقاومت کند

 

بنابراین این پیام ها اثر گذاری به شیوه غیر مستقیم است و مانعِ خودآگاه در واقع دور زده می شود و آن پیام به خورد ناخودآگاه داده می شود.  

 

این پیام های پنهان چطور ساخته می شود؟

 

یکی از روش هایش ادغام با یک موزیک بی کلام است. به این صورت که آن پیام ها با آن آهنگ بی کلام میکس می شود منتها ما فقط صدای موزیک بی کلام را می شنویم چون آن پیام ها طوری گنجانده می شوند که خارج از آستانه ی شنیداری ما باشد، به این طریق فقط ناخودآگاه متوجه می شود.

 

نوع دیگری هم هست که بعضی از خواننده ها انجام دادند اینکه ظاهر شعرشان کلمات و جمله هایی است که گوش می کنیم و واضح است اما با نرم افزارهایی که آهنگ را برعکس می کنند کلمات و عبارات واضح دیگری در جهت مقاصد منفی یا مثبت دیگری شنیده می شود.

 

در فیلم و فایل تصویری هم می توان عکس هایی را به صورت کم رنگ جاسازی کرد و یا به صورت چشمک زن و سریع صحنه های موردنظر را آورد.

 

 

چند نکته:

 

تصور کنید شما وارد یک فروشگاهی شدید که محصولش را خریده اید و پس از اینکه بیرون آمدید انگشت به دهان شده اید که چطور من این را خریدم؟ بعد متوجه شوید که فروشنده آن موزیک بیکلامی را که در فروشگاهش گذاشته پیام های پنهانی جاسازی شده که حاصلش فروش بیشتر محصولش می شود. شما وقتی این را بفهمید ممکن است عصبانی شوید که از شما سوءاستفاده شده چون اطلاع نداشتید و ناآگاهانه و بدون رضایت شما این امر صورت گرفته.

 

با هر نیتی چه مثبت چه منفی وقتی بدون اطلاع باشد مسئله ی اخلاقی مطرح می شود.

 

هر آهنگی را نمی توان به آن اعتماد کرد خصوصا همین فایل های سابلیمینالی که بعضا تولید می شود و تولیدکننده اش را نمی شناسیم، ممکن است پیام هایی پنهان شده باشد که ما دوست نداشته باشیم و برای فکر و روح و جسم مان ضرر داشته باشد. بنابراین مراقبت بیشتری را می طلبد.

 

خب حالا قصد دارم یک نمونه از سابلیمینال مسیج را اینجا بیاورم.

 

من زمانی در گذشته که روی خودم و باورهایم کار می کردم عبارات تاکیدی مثبت در راستای اهداف مختلف می نوشتم و سه بار تکرار می کردم و همزمان ضبط می کردم و در طول روز بارها گوش می کردم خیلی لذت داشت شنیدن صدای خودم، خصوصا اینکه با موزیک بی کلام در پس زمینه اش میکس می کردم.

 

پیشنهاد می کنم این کار را بکنید آن عبارات تاکیدی که توسط دیگران تکرار شود کجا صدای نازنین خودتان کجا.

 

بعدا با سابلیمینال که آشنا شدم همان ها را خیلی ساده تبدیل به ساب کردم، البته برای ساخت حرفه ایش انگار مراحل خاصی و دانش موسیقایی می خواست که من یاد نداشتم.

 

اما با همان امکانات موجود یک ساب غیرحرفه ای ساختم و الان کلی ساب دارم که هر وقت دوست داشته باشم گوش می کنم.

 

 با ریکوردر گوشیم و یک نرم افزار میکس صدا که این امکان را به من می داد که صدای ضبط شده ام که عبارات تاکیدی را میگفتم به ولوم خیلی خیلی پایین برسانم و همزمان موزیک بی کلام هم از بخش موسیقی گوشیم پخش کردم و ریکوردر هم که این دو را همزمان با هم ضبط می کرد حاصلش شد همان فایل سابلیمینال مسیج

 

خب پیام های پنهان که در فایل زیر ضبط کردم در مورد روابط هست.

 

 

 

 

در اردوی راهیان نور در قسمت عقب اتوبوس نشسته بودم، در مسیر یک نفر برایمان رمان عاشقانه می‌خواند، خسته می شد کسی دیگر می‌خواند. 

 

هنوز اوایلش بود و شخصیت های رمان با هم ازدواج نکرده بودند و لحظات شیرینشان را می شنیدیم که ناگاه یکی از نابلدها آمد و زد کاسه کوزه بساط ذوق مرا به هم زد. 

 

_بچه ها این رمان زندگی فلان شهید طلبه است 

+ای کوفت ای درد

 

یعنی با همین جمله به خلاصه ترین شکل ممکن ته رمان را گفت. و جزئیات دیگری هم گفت که الان یادم نیست، ولی قشنگ یادم هست که آن لحظه دوست داشتم کله طرف رو بکوبونم به شیشه ماشین یا کلمو بکوبونم به کلش یا کله خودمو بزنم به جایی از حرص... 

 

دیگر ادامه ی رمان را گوش نکردم موقعی برایم جذاب بود که ذره ذره خود نویسنده مرا با آن قلم شیرینش با ادامه و آخرش آشنا می‌کرد. 

 

شخصیت آن نابلد در جوانب دیگر هم خیلی مستقیم بود.

 

کمی از این شخصیت های مستقیمِ بد سلیقه ی زبانْ تند بگویم.

مرادم آن تیپ افرادی است که افتخارشان رک بودنشان است. 

همیشه از اینکه در جلوی فردی عیبش را می‌گویند از خود راضی اند و به به و چه چه می فرستند به این رک بودنشان و أه أه و پیف پیف می فرستند به آدم های دورویی که پشت افراد عیب‌جویی می‌کنند.

بنابراین خود را یکروی صادق و آنها را منافق دوروی مکار می شناسند. 

 

اما با همه ی این سنگ یکرویی به سینه زدن و تنفر از دورویی و پشت فرد حرف زدن، در کمال ناباوری می روند و تا دلشان بخواهد، تا جایی که عقده گشایی شود عیب‌جویی می‌کنند حتی بیشتر و با کیفیت بهترتر از آن منافق مکار. و عیب جویی را به کمال خود می رسانند. وقتی از آنها می پرسی که

 

+فلانی چرا پشتش حرف می زنی؟ تو که... 

_جلو روشم گفتم 

+جلو روشم میگی که پشتش می زنی؟ 

 

 

از لحاظ آنها این یعنی یکرویی. 

 

خب آن دورو که یک قدم از تو جلوتر است فقط پشت می زند، تو هم جلویش هم پشتش می زنی، اگر زبان گرمی می داشتی و بلد بودی چطور انتقاد کنی و آن جلوی رو گفتن هایت موثر بود و آتش به دل طرف نمی زد به هر حال، اما تو که در جلو گفتن ها به فکر عیب گویی دوستانه و دلسوزانه و با هدف اصلاح طرف نیستی و در صدد عیب‌جویی و پیاده کردن خشمت برطرف هستی و یا هر انگیزه ای غیر از اصلاح در سرت هست. 

 

 تو نباید کلمه رک بودن را یکرو بودن را به خودت ببندی و آلوده اش کنی. 

یا خود را یکرو جا زدن در چشم ها ماسکی شده بر دورو بودنت؟

 

 آن یکرویی یک روست که فقط در جلوی رو بگوید آن هم با لطافت و ظرافت و ملایمت تا خاطر عزیزی خراشی برندارد. 

 

چنانچه با هدف خیرخواهانه عیب طرف را می‌گویی اما بدسلیقگیت در انتخاب واژه ها و یا لحن بیان و یا سبک گفتن هویداست و هیچ اثری در طرف نمی‌گذارد که گاه نتیجه ی عکس هم می دهد، خب برو اصول انتقاد کردن را یادبگیر آقاجان. 

 

اگر مستقیم گفتنت همراه با قضاوت نیست همراه با سرزنش نیست، نصیحت گونه نیست، تحقیرآمیز نیست توهین ندارد بی احترامی ندارد آن وقت تازه یک بیان خشک برهنه است که باید با لطافت های کلامی آراسته شود و با در نظر گرفتن مختصات شخصیت طرف گفته شود.

 

قشنگ ترین حرف ها در لحن خشونت آمیز آب می شود. 

بالاترین نیت های خیرخواهانه در لایه های کنایه آمیز گفتن محو و نابود می شود. 

 

البته که کنایه داریم تا کنایه گاهی کاربلد سنجیده ای تنها در چارچوب کنایه ای تاثیر مثبت و سازنده را می بیند.

 

در هر صورت عیب گفتن اغلب مقاومت زاست، مستقیم گفتنش هم، به اندازه کافی سخت و خشن هست، اگر با زیبایی های زبان مزین نشود مثل هدیه ی بی کادو می ماند. 

 

وای به حال روزی که با مقاصد غیر اصلاحانه و نشات گرفته از کمبودهای درون باشد...