بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۳۰ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

امروز در کتابی که می خواندم در مورد فضانوردی گفته بود و سفر به فضا.

 

ذهنم مشغول ابزارهای سفر به فضا شد ... و ساخت سفینه های سریعتر و ارزان شدن سفر به فضا و بعد هم همه گیری و عادی شدن سفر برای همه افراد. طوری که رفت و آمدها عادی شود. در همین افکار بودم که ذهنم گریزی زد به طی الارض.

 

به نظر من هر چه که توسط یک نفر تجربه شود و خارق العاده بنماید مثل همین طی الارض تحلیل علمی دارد و میتواند اثبات شود و تعمیم یابد برای همه.

 

با پذیرش این فرض که ما موجود بی نهایتی هستیم که کار ما حرکت است از نقطه شروع به سمتی نامحدود. این حرکت هم که از مای نامحدود صادر می شود انتهایی ندارد و مادام الحرکت هستیم، و هر چه که از نقطه ی شروعمان فاصله بگیریم درجه ی رشدمان و کلاس حرکتمان بالاتر است پس آنچه که به این حرکت سرعت ببخشد ارزشمند است و کمک کننده.

 

  چنانچه سیستم طی الارض مشخص شود و یافتن چگونگی آن محرز شود. آن وقت همه بتوانند طی الارض کنند، دیگر نیازی به ماشین و وسیله ی حمل و نقل نیست. نه تنها خود انسان بتواند طی الارض کند که حتی وسیله ها را نیز جابجا کند مثل جریان آوردن تخت برای سلیمان توسط عاصف یکی از افرادش.

 

آنوقت چقدر در زمان صرفه جویی می شود و چقدر کارهایی که نیاز به رفت و آمد دارند سریع انجام شود. این سرعت طی الارض و طی الزمان مقدار حرکت ما را بسیار بسیار خارج از تصور بالاتر می برد.

 

آن متفکر بزرگ "عین صاد" می گوید: "طبیعت معجزه ای است مانوس و معجزه طبیعتی است نامانوس".

 

آن هنگام که اتومبیل اختراع نشده بود مرکب مانوس اسب و شتر بود بعد از ماشین و همه گیر شدنش دیگر کسی با آنها طی طریق نمی کرد. برای مسافت های طولانی تر هواپیما آمد و عادی شد. هر کدام از اینها زودتر از موعد مثلا در سفر زمانی به گذشته برود چون گذشتگان با آن مانوس نیستند همچون معجزه می ماند.

 

هر وقت اسم طی الارض می آید به یاد عرفا و انسان های مقرب الهی می افتم که با قدرت روحی خود  طی الارض را تجربه کردند. البته که امام خمینی این طی الارض را مقامی عرفانی نمیداند که آنرا صوری و حسی می داند.

 

اگر علم بتواند حداقل وسیله ای بسازد با سیستم طی الارض آن موقع تغییر و رشد انسان جهشی وار خواهد شد.

 

راستی نگفتم طی الارض چی هست؟

 

لغت‌نامه دهخدا طی الارض را نوردیدن زمین می داند و نوعی کرامت که بجای گام برداشتن و رفتن، زمین در زیر پای آدمی بتندی پیچیده شود و او بمقصد خویش هرچند دور باشد در مدتی بسیار کم برسد.

 

فرهنگ فارسی معین هم آنرا نوعی کرامت خاص اولیا و عارفان که پیمودن مسافت زیادی است در مدتی کم معنی می کند.

 

مفهوم مشابه طی الارض طی الزمان هست که خیلی جذاب تر از طی المکان هست، با نطریه نسبیت زمان انیشتین، بحث سیاه چاله ها و کرمچاله ها و سفر به زمان گذشته و آینده و ... آمیخته می شود.

 

امشب دو ساعتی در مورد طی الارض و زمان و پایه ی علمیش سرچ کردم. مقوله ی جذابی است، وقت کنم دوست دارم مقالات لاتین را هم دراین باره بخوانم.

 

راستی کامنت های این لینک هم جالب بود شاید خوشتان آمد:

چطور میشه طی الارض کرد؟

 

 

شما جهت یابی تان چطور است؟

 

من از آن هایم که انگار جی پی اس در مغزم نصب نیست یا یک نسخه ی مخدوش و خراب نصب شده، یا نصب هست ولی کرک نشده و برای همین درست کار نمی کند. آدرس هایی را که یاد میگیرم بر اساس تکرار است.

 

یادم هست یکبار سر سمت چپ و راست بودن یک مکانی به مادرم میگفتم فلان بولوار سمت چپ می شود و پدرم میگفت نه سمت راست است و هر دو محکم بر مواضعمان ایستاده بودیم من فقط یکبار به آن مکان رفته بودم، و نتیجه در نهایت بر خلاف جهتم ثابت شد. این از مطمئن ترین یقین های اشتباهم بود.

 

خدا نکند دور میدانی منتظر کسی باشم و بخواهم به او آدرس بدهم. یا کلا بخواهم آدرسی را برای کسی به تصویر بکشم.

 

 

امروز صفحات صبحگاهی این ویژگی ام را به رخم کشید، آنجا که غرق نوشتن بودم از شناخت میگفتم که اگر با عشقی همراه شود به ایمان و باور تبدیل می شود و عمل و حرکت را در پی خواهد داشت که یکهو وسط این غرقه هایم در عالم نوشتن ووووی باد گوشه پرده را تکان داد و دل مرا هم از ترس.

 

ترسش بخاطر این بود که در جایی که نشسته بودم پرده اصلا در معرض دیدم نبود و یکهو پرده به منطقه ی امن من تجاوز کرد چون من در زاویه ی دیگری بودم.  چطور بگویم که متوجه شوید من و پرده دقیقا در چطور فاصله ای بودیم ؟ یک مثلث را در نظر بگیرید که من در یک ضلعش بودم و پرده در ضلع مجاور من، من نزدیک به گوشه، به زاویه مثلث بودم و پرده در وسط ضلع بود، آن مثلث دیواری بود مثل شکل ال انگلیسی، بی خیال بابا سخت است برایم مکانی را آن هم به این پیچیدیگی ترسیم کنم، می بینید چه دستی دارم در آدرس دادن؟

 

میدانم هر یک از شما منظور ثقیل مرا دقیق و درست برداشت کردید اما این را هم میدانم که با یکدیگر فرق می کند برداشتتان،

این بخاطر این نیست که توصیف هایم چند بعدی و عمیق است که هرکس بتواند بنابر درونیاتش یک برداشتی را داشته باشد از عمق و وسع زیاد ترسیم هایم نه ... این نسبیت گرایی بخاطر قوت و قدرت استعداد آدرس دهی من است که حاصلش در نهایت گمراهی از مسیر اصلی و آدرس دقیق است.

 

صفحات صبحگاهی بهم یادآوری کرد یعنی هشدار داد که:

 

-با این وضع سختِ نرم افزار جی پی اسِت اگر بخواهی در نوشتن یک صحنه ای را برای خواننده تجسم کنی چه میکنی؟

 مثلا همین الان یالله آن درخت سرو  را ترسیم کن.

+خب معلوم است در گوشه ی حیات یعنی در بیرون توی کوچه در کنار گوشه ی حیات است و برگ هایش یعنی تنه اش از بالا یعنی ساقه اش که تمام می شود و برگ و شاخه ها شروعش هست، با انتهای دیوار برابر است و برگ هایش نصفش روی سقف است

-چرا اینفدر تته پته میکنی؟

+خب چکار کنم نرم افزارم کُند کار میکنه

-نرم افزارت کُند کار میکنه، حواس پنج گانه ت که کور و کر و کرخت که نیست، درخت به این زیبایی را و این یار عشاق را به این بدترکیبی و بی حسی توصیف می کنی.

+حق باتوئه درگیر آدرس که میشم حواسمم از کار می افتد

-اینا توجیه است

+خب چه کار کنم

-باید تمرین کنی شروع به نوشتن که میکنی ازشون کار بکش.

برای جی پی است هم، صحنه هایی را که توصیفشان سخت است تلاش کن با مثال قابل تجسم نشان دهی گویی که خواننده بتواند خودش را در صحنه مجسم کند یا حداقل از آن ابهام و گنگی به درآید. در نوشتن هایت به اشیاء و مکانشان دقت کن تا مواد خام برای تمرین هایت داشته باشی.

 

من خیلی دوست دارم مکان پدیده ها را درست ترسیم کنم و از حواس پنج گانه هم کمک بگیرم تا قشنگ تر توصیف کنم. به امید آنروز از توصیه ی صفحات صبحگاهی استفاده میکنم.

 

یک روز در خوابگاه نشسته بودم، حواسم به کاری. یکی از هم اتاقی ها از بیرون آمد. در لیوان دم دست چایی ریخت و شروع به نوشیدن کرد.

 

-به به چه بوی خوبی میده، عطر یه گیاهی است، تو چیزی ریختی توش؟

+نه من نریختم

+واااااااااااااای وسط های لیوان بود که فهمیدم، همون موقع نگفتم، قطعا بخاطر شیطنت و بدجنسیم که نبود.

-چقدر چسبید چایی

+نوش جونت، می خوام یه چیزی بگم، قبلش قول بده دعوام نکنی

-چی شده بگو

+این لیوانی که الان توش چایی خوردی

-خب

+من... من... ممممن قبلش توش دمنوش خوردم، احتمالا کاکوتی و چای پشمی و ... بود

-یعنی این لیوان دهنی تو بود من خوردم؟

+آره نشسته بودم. از عطر خوشی که گفتی یادم اومد

-پس چرا نگفتی؟

+خب وسط های چاییت یادم اومد، دیدم داری با این ولع میخوری گفتم مزاحمت نشم، تو که دیگه نصفشو خوردی چه فرقی میکنه بذار تا تهش بخوری.

+بعدش هم به سرعت نور به سمت در گریختم و بعد آن مرحله ی چندشی ترِش را به زبان آوردم، تازه یادم رفت بگم که هسته های خرماهایی را هم که خوردم درون همون لیوانه.

چشمش که به هسته های خرما افتاد طاقتش فوران شد، ولی دیر بود برای انجام کاری چون من دیگه فرار کرده بودم ...

 

دوره ی کارشناسی شیرین ترین دوره ی خوابگاهی است به نظرم.

 

از گذشته به حال برگردیم.

 

امروز چشمم به گزیده اشعار حسین پناهی افتاد، با توجه به اینکه بازیگر هم بودند دوست داشتم ببینم که چه شعرهایی دارد، قبل اشعارش مختصری از زندگی نامه اش بیان شده بود:

 

ایشان در ابتدا روحانی بوده، یک روز زنی برای پرسیدن مسئله ای به او رجوع می کند، مسئله اش این است که در روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت من است فضله ی موش افتاده، آیا روغن نجس است یا نه؟

 

روغن محلی معمولا در تابستان از حرارت دادن کره بدست می آید و در هوای آزاد و با توجه به گرم بودن هوا در تابستان روغن همیشه به صورت مایع است.

 

حسین پناهی با وجود اینکه می دانست روغن نجس است. ولی این را هم می دانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی، خرج سه چهار ماه خانواده اش را باید تامین کند.

به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطرافش را دربیاورد و دور بریزد، روغن دیگر مشکلی ندارد.

 

بعد از این جریان او نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند.

 

 

به نظرم اینجا حسین پناهی باید حقیقت و درستش را میگفت، به استدلال خودش کار صحیح و دلسوزانه ای کرده، اما قدرت انتخاب را از آن زن گرفته، آن زن اگر برایش مهم نبود مراجعه نمی کرد و حال که رجوع کرده به دنبال حقیقت است و اصل مطلب را جویاست نه وارونه ی مطلب. دیگر با خودش هست که چه تصمیمی بگیرد.

 

نمی دانم شاید آن زن اگر متوجه می شد قبل یا بعد فروش روغن هایش به دیگران، معترض آن روحانی می شد. درست مثل این رفیق من که به خشم آمد از نگفتن من، من دلم به حالش سوخت که با آن ولع چایی می خورد نخواستم قطع کنم چای خوردنش را، در صورتی که همان موقع که فهمیدم همان وسط لیوان، از نظر او غنیمت بود که همان دم و هر چه زودتر مطلعش می کردم.

 

 

بعضی چیزها را باید گفت مثل جریان حکم روغن مخلوط به نجاست موش.

 بعضی چیزها را باید سریع و به موقع گفت، مثل جریان مخلوط نوشیدنی چایی تمیز در حال خوردن با ته مانده های گیاه و خرمای دهان دیگری.

بعضی چیز ها را هم نباید گفت مثل ... یا دیرتر باید گفت مثل ...

شما بگویید اگر خاطره ای، تجربه ای دارید ...

 

 

 

به آدم های زود باور برخورد کرده اید حتما.

من یکی از آنها هستم، خودم هم با این آدم ها برخورد داشته ام بالطبع آنها باید زودباورتر از من باشند که منِ زود باور آنها را زود باور بدانم.

البته در گذشته زودتر باور میکردم اما حال کمتر شده. 

 

یکی از هم اتاقی هایم آنچنان یکی ازدوستان ساده دلش را دست می انداخت که اگر من نمی دانستم حرف ها و صحنه هایی که تعریف می‌کند اصلا اتفاق نیفتاده، حتما باور می‌کردم.

 

آن هم اتاقیم چنان شبه واقعی و با یک شور و هیجانی سفری نرفته را توصیف می‌کرد از افراد و بزرگانی که در آن سفر دیده بود، حرف هایی که زده شده بود در آن دیدارها، از میوه های چیده شده بر میز مهمانی و از بزرگی موزها و آنچنان جزئی و نمکین و در لحظه تعریف می‌کرد که ما هم اتاقی های پشت صحنه از خنده روده بر شده بودیم.

 

آن رفیق هم اتاقیم چنان جذب اتفاقات سفر شده بود که از دیدن چهره های مشکوک و خندان ما فقط برایش سوال شد که چرا شما می‌خندید و یک لحظه ذهنش به آن سمت نرفت که شاید سرکار باشد.

 

بر اساس درک حضوری و بیواسطه ای که از خودم دارم و همچنین از شخص زود باور دیگری که منِ زودباور او را دست می انداختم استنباطی دارم از یکی از دلایل احتمالی این حالت ِزودباوری.

 

به نظر من یکی از مشکلاتی که این افراد دارند این است که دروغ نمی گویند بخاطر همین همه ی حرف ها را هم راست می پندارند چون همه را مثل خود می بینند راستگو و بی کلک.

امروز در جمعیت مادری با دختر نوجوانش برخورد خامی داشت و البته دردآور.

مادر داشت با نوجوان های پسری که هنوز پشت لبشان سبز نشده بود صحبت می کرد. دخترش از پشت به آنها کمی نزدیک شد و لبخند به لب داشت. یکهو مادر که متوجهش شد فریاد کشید سرش که:

 

+برو خانه

-سکوت و ...

+با تو هستم میگویم برو خانه اینجا نباش

-سکوت و چهره ی درهم و پشت به مادر و رفتن به عقب

+نمی خواهی به خانه بروی حداق اینجا نباش دورتر بایست

 

من از این برخورد غلط و بیرحمانه شاخ درآوردم

خدایا مگر چه شده؟ مگر چه اشتباهی کرد دخترش. آن نوجوان های پسر با مادرش صحبت می کردند و دختر هیچ مشارکتی نکرد فقط توجهش جلب شد.

 

نمی دانم من در موقعیت و گذشته ی بین مادر و دختر حضور نداشته ام که درک کنم چرا این موقعیت چنین جو متشنجی بینشان ایجاد کرد.

 

اما هرچه قدر هم که دختر پیشینه ی بدی را به مادرش نشان داده باشد و چنین حجم خشونتی را هم مادرش توجیه کننده بداند. اما جلو جمع؟ واقعا جلو جمع؟ نه جلو جمع؟

 

تنها به آن دختر می اندیشیدم که جمعیت به او می نگریستند و او چقدر عظمت شخصیتش خرد می شد اگر گوشت را تیز می کردی صدای شکسته شدنش را می شنیدی.

 

خدایا چه کنم، یکبار دیگر هم شاهد خرد شدن او از جانب مادرش در جمع بودم.

 

 دوست داشتم که با مادرش ارتباط بگیرم و به گونه ای متذکرش شوم. در صف از قضا به مادرم برخورد سلام و احوال پرسی با هم کردند مرا از پشت ماسک نشناخت. اما من سلامش کردم نشنید دوباره سلام و جویای حالش شدم.

 

تا حالا برخورد های معدودی با او داشتم این شاید بار سوم چهارم بود که در همین حد صدای هم را شنیدیم.

 

از عمد احوالپرسی کردم تا در موقعیت بعدی چنانچه بخواهم در مورد شیوه ی برخورد با دخترش با او صحبت کنم راحت تر باشیم.

 

اما از شما چه پنهان که نمی دانم چطور به او بگویم. خصوصا اینکه از من بزرگتر است ... چطور بگویم که برخوردت در جمع با دخترت خیلی آسیب زاست.

 

شیوه ی مستقیم را اصلا دوست ندارم خودم هم راحت نیستم با آن، اما غیر مستقیم هم نمی دانم تجربه ای نداشتم باید فکر کنم.

 

شما اگر جای من بودید چه می کردید با مادرش اصلا صمیمی نیستید، فقط در حد چند تا سلام و علیک. در این موقعیت قرار بگیرید چطور مادر را متوجه می کنید؟

یک رفیقی دارم که بسیار فهیم است خیلی دوستش دارم. الان داشتم فکر میکردم که چطور با هم آشنا شدیم یادم نیامد، مهم نیست شخصیت و منشش مهم است که از ارتباط با او احساس خوبی دارم.

 

در گذشته ها، اوایل دوستی مان با هم قراری گذاشته بودیم که هفتگی هم را می دیدیم.

 

بیشتر من به خانه اش می رفتم آخر هفته و با هم در مورد یک مسئله صحبت می کردیم. زمان خاصی هم در نظر داشتیم فکر می کنم یک ساعت بود. سعی داشتیم چرت و پرت نگوییم و زود وارد بحثمان شویم. چون وقت کمی هم داشتیم جفتمان حواسمان بود سر ساعت تمام کنیم و من بلافاصله بلند می شدم و به خانه بر می گشتم.

 

در مورد موضوغاتی صحبت می کردیم که دغدغه جفتمان بود و برایمان مفید بود. الان حضور ذهن ندارم در مورد چه بحث می کردیم. ولی آنقدر مفید بود و آنقدر آن جلسه ی دونفره ی دوستانه حالمان را خوب می کرد که لحظه شماری می کردیم دوباره آخر هفته از راه برسد و به دیدار هم برویم و صحبت کنیم.

 

این جلسه ی فشرده هم دلتنگی مان را بر طرف می کرد. هم نظم خاصی را به ما می داد که گاهی در مورد مسئله مان مطالعه می کردیم. و از همه مهمتر آن دیدار و صحبت های هیجان انگیز به ما رشد می داد. و همچنین جمع دونفره مان خاله زنکی نبود که در مورد خرید و طلا و لباس و این جور مسائل سطحی وقتمان را هدر بدهیم.

 

چه اصراری هست که خانم ها وفتی دور هم جمع می شوند معمولا از مسائل به دردنخور که نه سودی دارد که گاه ضرر هم می رساند صحبت کنند.

 

من از بچگی یادم می آید که در جمع های خانوادگی یا دوستانه کنار پدرم می نشستم تا به صحبت های سیاسی اجتماعی مردها گوش کنم تا بحث های آبکی زن ها، البته که همه این طور نیستند و همیشه بر همین منوال نیستند و تغییر و تغییراتی اتفاق می افتد برای بعضی ها. اما در اغلب موارد صحبت های گروهی شان سطحی است.

 

مگر چه می شود در ارتباطات با هم قرار بگذاریم که چرت و پرت نگوییم. آن طرف مقابل هم اگر آدم اهل رشدی باشد باید استقبال کند. اگر هم مستقیما قبول نکرد تو می توانی موضوع صحبت را به آن سمت که می دانی مفید است ببری معمولا با یک سوال ساده هم می توان این کار را کرد. و بحث ها و موضوعات مفیدی را مطرح کرد.

با جدول گانت آشنایی دارید؟

 

من اولین بار سر کلاس ارشد از استادمان شنیدم.

 

استادمان برای پژوهش و پروپوزال و پایان نامه از هر دانشجویی می خواست که اول ترم برای خودش جدول گانت تهیه کند.

 

جهت اینکه دانشجوها نظم داشته باشند و همه چیز واضح باشد هم برای استاد و هم برای دانشجو. و طبق آن جدول باید کارها را پیش می بردیم و پاسخگو بودیم.

 

یکی از ملاک های سنجش عملکرد در آخر ترم هم، میزان همخوانی با جدول گانت پایه بود.

 

در یک طرف این جدول نام فعالیت مورد نظر و در سمت دیگرش زمان مورد نظر قید می شود.

 

واحد زمان بستگی دارد ماهانه یا هفتگی یا حتی روزانه می توان در نظر گرفت.

 

برای هر پروژه و برنامه ای می توان جدول گانت جدایی طراحی کرد.

 

نویسنده ها می توانند برای نوشتن کتاب هایشان از این جدول استفاده کنند تا منظم تر پیش روند.

 

جدول گانت خودم را در دوره ی تحصیل، قبل از اجرا و بعد از اجرا به عنوان نمونه آوردم. مربوط به کار پژوهشی است.

 

جدول گانت پایه

نام فعالیت

مهر

آبان

آذر

دی

بهمن

اسفند

تعیین عنوان

 

 

 

 

 

 

ترجمه و جمع آوری رفرنس های لازم و نمونه گیری و اجرای بخشی از پرسشنامه ها و ورود داده ها به spss

 

 

 

 

 

 

نوشتن مقدمه و اصلاح آن توسط استاد و بر طرف کردن اصلاحات و اجرای تمام پرسشنامه ها

 

 

 

 

 

 

ورود تمام داده ها به spss، تجزیه و تحلیل آماری مقدماتی و نوشتن مقاله تا اول یافته ها

 

 

 

 

 

 

تجزیه و تحلیل آماری پیشرفته و نوشتن یافته ها به بعد

 

 

 

 

 

 

انجام اصلاحیات احتمالی

 

 

 

 

 

 

 

جدول گانت اجراشده

نام فعالیت

مهر

آبان

آذر

دی

بهمن

اسفند

تعیین عنوان

*

 

 

 

 

 

ترجمه و جمع آوری رفرنس های لازم و نمونه گیری و اجرای پایلوت و ورود داده های پایلوت به spss

 

*

 

 

 

 

نوشتن مقدمه و عدم اصلاح آن.  همچنان  ترجمه (روایی محتوایی متخصصان)

 

 

*

 

 

 

اجرای محدود داده ها (100 پرسشنامه) به دلیل امتحانات دانش آموزان

 

 

 

*

 

 

اصلاح مقدمه و اجرای موفق کل داده ها

 

 

 

 

*

 

ورود داده ها به spss

 

 

 

 

 

*

 

 

خب حالا می خواهم برای حجم معینی از مطالعه کتاب حدود 10 هزار صفحه جدول گانتی در نظر بگیرم تا طبق آن باانگیزه تر و روشن تر و هدفمندتر و سریعتر مطالعه کنم.

 

اینجا ماهانه در نظر گرفتم. اما احتمالا ریزترش کنم و هفتگی کنم و اگر هم بتوانم در وبلاگ تدبیری بیندیشم که در معرض دید شما دوستان عزیزم قرار بدهم و پایان هر هفته در آن علامت بزنم خیلی هیجان انگیز می شود برایم.

 

 

نام فعالیت

آبان

آذر

دی

خواندن 3000 صفحه اول

 

 

 

خواندن 3000 صفحه دوم

 

 

 

خواندن 3000 صفحه آخر

 

 

 

 

 

اول دبیرستان یک دبیر عربی داشتیم که کمترین نمره اش بیست بود 😁😅 کمتر از بیست نمی توانستی ازش بگیری چون بسیار سهلگیرانه نمره می‌داد.

 

مثلا یکی از معیارهای نمره دهیش لغات آخر کتاب بود که معنی اش را می پرسید از دانش آموز، دانش آموز هم چنانچه در خاطر نداشت کناریش هم در خاطر نداشت که پچ پچ کنان در نزدیکترین نقطه به گوشش بسرد، کناری آن سمت دیگرش هم اگر دانش آموز مقیدی بود که از این کارهای عادی نمی‌کرد، پشت سریش هم چنانچه حوصله کمک کردن نداشت، جلوییش هم فکش درد می‌گرفت کلمه رسانی کند، ولی دستانش که در شکمش نبود صفحه ی مورد نظر را پیش روی دانش آموز باز می‌کرد تا عملیات کپی پیست به سریعترین شکل ممکن صورت گیرد.

 

دبیر عربی هم که مرد بود و سرش پایین و کمتر نگاه می‌کرد و از اوضاع به دور.

 

در این شرایط ایده آل نمره بیست اجباری بود، البته که من از آن دسته ام که از این کارهای عادی بلد نیستم و شاید چون قبول ندارم در پی یادگیری اش هم نرفتم.

 

گذشت دوم سوم دبیرستان را در مدرسه ی دیگری رفتم.

دبیر عربی اش اما خانمی بود که نقطه ی مقابل آن دبیر سال پیشمان بود. 

 

از ایشان به عنوان بهترین دبیر دوازده سال مدرسه ام یاد می کنم. خدا حفظش کند.

 

روز اول کلاس بدون مقدمه ازما امتحان گرفت. من شدم بالاترین نمره ی کلاس ١٣ و ٧۵، اما اصلا ناراحت نشدم که از بیست به ١٣ تنزیل درجه شدم. چون می دانستم آن بیست چقدر آبکیست و این ١٣ چقدر شیرین است چون نمره ی واقعی خودم هست. این نمره خط پایه ی من شد. 

 

روش تدریس ایشان طوری بود که مرا مشتاق عربی کرد. حسابی و اصولی کار می‌کرد با بچه ها.

 

آن موقع ما آخر سال امتحان نهایی داشتیم که به صورت سراسری بود، آنقدر در عربی ما را مسلط کرده بود که امتحان نهایی ناخن انگشت کوچیکه ی امتحان های ایشان نبود و کسب نمره بیست در امتحان نهایی مثل آب خوردن بود.

 

من از ایشان هیچ وقت بیست نگرفتم همیشه ٢۵ صدم کم می آوردم ولی یکبار بیست شدم البته زیرش نوشت با انفاق.

 

این دبیر باید به زور ازش بیست میگرفتی، آن یکی به زور غیر بیست...

 

یک تفاوتی با کل معلمان دوره ی تحصیلی ام داشتند ایشان که نگاه صفر و صدی نداشتند مثلا کسی که در امتحان های ایشان ٢۵ صدم می‌گرفت دفعه ی بعد نیم می شد تشویقش می‌کرد که آفرین نسبت به دفعه ی قبلت رشد کردی. 

 

گذشت آمدیم مدرسه مخصوص پیش دانشگاهی که از چند مدرسه آنجا جمع می شدند اینجا دبیری داشتیم نه آنقدر سهل گیر نه اینقدر سخت گیر.

 

اما مشکلی داشت بچه هایی که همکلاسی من بودند و عربی شان قوی شده بود از سایر بچه های سایر مدارس یک سروگردن بالاتر بودند.

 

بعضی هاشان مثل من و رفیقم که او شاگرد اول بود و من دوم، حسی به آنها دست داده بود که بیشتر از دبیر جدید عربی می فهمند، و همین باعث می شد اذیت ها شروع شود.

 

اول کلاس با نیم صفحه سوالات سخت سخت که به راستی خودم هم جوابشان را نمی‌دانستم ردیف میکردم و زمانی که می پرسید سوالی اشکالی ندارید من به سراغش می رفتم و در وسط‌ها که سرش خورده میشد و جواب هایش قانع کننده نبود میگفت سوالاتت زیاد است و وقت به بقیه نمی رسد، بعدها آمدم این سوالات را بین بچه ها پخش میکردم که آنها بپرسند....

 

سر کلاسش آنقدر به خودم اعتماد داشتم که چشم بسته پای تخته می رفتم یعنی سوالی را که روی تخته نوشته بود را عمدا نگاه نمیکردم و داوطلبانه می رفتم و خودم را همان جا وارد چالش میکردم و همیشه هم درست جواب میدادم.

 

چند نکته از هر کدام از این سه دبیر می‌توان برداشت کرد:

 

اولا آن معلمی که هنوز از بند نگاه نکردن به نامحرم نگذشته به نظرم نباید معلمی کند، او هنوز اسیر است، درست است من چشم پاکی را می ستایم اما آدم می تواند به جایی برسد که نگاه می‌کند ولی در واقع نگاه نمی کند و اسیر دلش نیست. 

 

اگر کسی اسیر است و هنوز نگذشته باید رعایت کند و نگاه نکند اما در این اسارت نباید معلم جنس مخالف شد. وگرنه آن کلاس سخره می شود و سطحی... چون معلم نصف انرژیش صرف حواس جمع کردن چشم ها می شود و با تمام حواس و وجود در کلاس نیست. 

 

دوما مثل معلم سختگیرمان، خوب است که به تلاش هم توجه بشود نه فقط نتیجه. در اینجا تلاش یعنی رشد صعودی از خط پایه ی من که نمره ١٣ و ٧۵ بود به نقطه ی هدف (بیست).

 

حال یک سوال؟ 

منی که بالاترین نمره ام ١٩ و ٧۵ بود و به اندازه ی شش نمره تلاش کردم با کسی که از نمره ٢۵ صدم خودش را به نمره ١٣ رسانده، بیش‌تر کار کردم؟ کدام یک بیشتر تلاش کرده؟ من یا او؟ او به اندازه سیزده نمره رشد کرده و من نصف او. او دوبرابر من تلاش کرده. باید به این نسبت توجه داشت. 

 

در همه ی کارها توجه به این نسبت خیلی از مسائل را روشن و حل می‌کند، و از باد کردن‌ها و غرورهای بیجا جلوگیری میکند. فرهادی که بخاطر شیرینش کوه می کند تمام تلاشش را به کار گرفته اما تویی که هنوز یک شرط محبوبت برایت سخت می آید عشق شما به یک اندازه نیست، 

 

منی که یک ساعت وقت آزاد دارم با تویی که ده دقیقه وقتت آزاد است و هر دویمان برای نویسندگی خرجش می کنیم تازه مساوی شدیم. 

 

تویی که سرمایه ات دویست میلیون است با کسی که بیست میلیون تومان است هر کدام یک میلیون برای هدفی یکسان هزینه کردید مساوی نیستید که او ده برابر بیشتر تلاش کرده. 

 

سوما احاطه داشتن و خود را بر یک مسئله محیط دانستن موجب اعتماد به نفس نه اعتماد به سقف در آن مسئله می شود. من چون می دانستم اطلاعات و فهم من از عربی بیشتر از دبیر عربی سال آخرمان است، و هر سوالی که او بکند در دایره ی پاسخگویی من قطعا هست چشم بسته در برابر سوالات حتی سهمگینش حاضر می شدم. 

همچنین اگر طرفت دشمنت باشد با این احاطه بر او در آن زمینه ی خاص می‌توان او را به بازی گرفت و با دست گذاشتن بر روی نقاط ضعفش جنگ روانی راه انداخت

 

 

 


 

برادرزاده ی من انگار نذر کرده کلمه ی نمی‌دانم را بر زبان نیاورد.

بلد است کلمه ی نمی دانم را جایگاهش را هم می شناسد ولی ترجیح می دهد به کارش نبرد.

 

مثل آن شخصیت هایی که خود را همه چیز دان می دانند و برای هر موضوع تخصصی و غیر تخصصی جوابی در آستین و نظراتی در ذهن و کلماتی بر زبان جاری دارند همیشه.

 

حتی اگر نادانی یا ناآگاهی شان هم تابلو باشد باز هم در شأن خود نمی دانند که مستقیم بگویند نمی دانند. و بلد نیستند. 

 

امیدوارم برادرزاده ی من از آن شخصیت ها نشود. 

 

یک گروه از این شخصیت ها طوری هستند که گاهی  برای نشان دادن اینکه خوب می دانند حاضرند برای اثباتش خود را عملا در آن موضوع دخیل کنند و دست به کارهایی بزنند که برایشان مشقت دارد ولی می ارزد تا آخر سر نگویند نمی دانند.

 

خب یک کلمه بگو نمی دانم و خودت را خلاص کن جانم. این همه فشار اعصاب و خود را به زحمت انداختن ندارد. 

 

+هر کار کردم از دستت قسر در روم نشد، آخرش مرا صید کردی

-😁

+ ای مرض به ریش من می خندی؟ 

- میخواستی سیستم ایمنیت را قوی کنی، من در هر صورت هستم من دعوتم را میکنم این بدن توست که ضعیف است و دعوت مرا اجابت می‌کند.

+ نخیرم ربطی به سیستم ضعیف ندارد آن شب بدنم گرم و سرد شد خانه کوره بود بیرون کوه سرما. از آن تفاوت دما تو را خوردم.

- به هر حال من بر هر بدنی تاثیر نمی گذارم

+😐

 

حرصم از این می‌گیرد که زده ناکارم کرده بعد هم خودش را مبرا می‌داند و کنار می کشد. 

 

مثل شیطان که در روز حساب از پیروانش فرار که نمی‌کند هیچ با همان کبر و غروری که در ابتدای خلقتِ آدم زمین‌ش زد، سرش را بالا میگیرد که به من چه، من فقط دعوتت کردم می خواستی قبول نکنی، زورکی که نبود خودت خواستی.

 

ای بمیری شیطان ای بمیری میکروب. 

 

شیطان مثل میکروب است برای در امان ماندن از وساوس و حیله های‌ش کافی است که وجود خود را واکسینه کنیم.

 

 یک سیستم ایمنی قوی در روح ما موجب بی اثر شدن کیدها و حمله های این میکروبِ میکروب خوارِ میکروب شناس می شود.