بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۲۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

یکی از تمریناتی که هر روز در جهت ارتقای نوشتن و ارتقای درونم انجام می دهم پرسیدن سوال است.

سوالات باز و عملگرا که با چطور و چی کار کنم شروع می شود.

و از این سوال پرسیدن منافع زیادی بردم و سورپرایز شدم.

مثلا در پست اولین مکاشفات از ملاحظات که اینجا نوشتم، پرسیده بودم مدل خنده رو چطور باید تغییر داد؟

که خیلی اتفاقی در گروه سه نفره ی بررسی مسائل پیچیدمون که با دوستانم دارم (من و سیما و ملیحه) بحث مان سمت مدل خنده رفت و قرار شد ملیحه که ذهن خلاقانه ای دارد فردایش انواع خنده ها را به ما آموزش دهد، تا به این ترتیب گامی در جهت کنترل خنده هایم برداشته باشم.

این شاید یک مسئله ی نه چندان پیچیده باشد. ولی سوال پرسیدن فقط برای مسائل پیچیده و ناجواب نیست که برای سلیس و روان کردن مسیری است که در آن قدم گذاشته ایم.

و برای وضوح بیشتر و خلاقیت بیشتر است.

و همچنین تجربه ای که من به شخصه دارم:

گاهی واکنش ذهن به پرسش ما صرفا یافتن پاسخ یا ارائه ی راه حل نیست که گاهی  انجام بهترین راه حل است.

این خاصیت عملگرای پرسیدن سوال ترغیبم می کند که در هر زمینه ای که نیاز به رشد دارم در موردش سوالات هدفمندی بپرسم.

 این پرسش سوال را اولین بار از وحید امیدواری یاد گرفتم.

قبلا در پست زنگ انشاء تصمیم گرفتم هر روز انشاء بنویسم در دفتر مختص انشایم. تلاشم این است که هر روز موضوعی بیابم و در موردش انشاء بنویسم اما همچنان گاهی برای موضوع انشاء می مانم.  

امروز به ایده ای رسیدم که دفتر انشایم بی موضوع هیچ گاه شب به صبح نکند:

اینکه سوالاتی را که در تمرین سوال نویسی می پرسم هر کدام را که دوست داشتم انتخاب کنم و به عنوان موضوع انشاء در موردش و در جوابش در دفتر انشاء بنویسم.

 

 

یه دفترچه کوچولو دارم. قشنگ و دوست داشنی.

گذاشتمش برای ثبت تجربه لحظاتی که احساس عمیق خوشحالی دارم.

 همان حسی عمیقی که اسمش را ذوق باطنی گذاشتم.

همان حس نشاط درونی.

همان حسی که با تمام وجود لمسش می کنی، با تک تک سلول هایت.

 همان که انرژی بخش است و شورآفرین؛ انگیزه آور و عمل زا.

همان که حس زندگی دارد. همان که به آسمان پرتت می کند و از زمین جدا.

همان لرزه و فشار قلب برای چند ثانیه.

همان که منجر به اشک شوق می شود، همان که حس سپاسگزاریت را فعال می کند.

 

هر وقت چنین احساس مثبتی دارم در آن دفترچه زیر تاریخ آن روزم یک تیک می زنم، و چنانچه دوباره تکرار شد تیک دیگری و با هر بار تجربه تیک جدیدی.

مثلا دیروز چهار تیک ثبت شد.

این احساس ارزشمند را دوست دارم.

به نظرم توجه به این احساس در طول روز میتواند بیشترش کند، و توجه خاص (مثل همین ثبت کردنش) و توجه خاص تر (مثل اختصاص دفترچه) به آن ذهن را درگیرش کند و به دنبال دلیلی برای شادی بیشتر و تجربه مجدد این حس و حال قشنگ خواهد بود.

 

برای شما نیز مطمئنا پیش آمده و می آید. امیدوارم شادی عمیق در تک تک لحظات تان جاری باشد. همان لحظات که کارهای قدرتمندی از دستشان برمی آید.

 

من کلا خیلی ذوقکی هستم (هوش هیجانیم خیلی تحت کنترلم نیست، هیجانات مثبت و منفیمو بیش از دیگران بروز میدهم)  از خواندن یک متن قشنگ یه آفرینش ادبی آنچنان قلبم فشرده میشود که تصور می کنم برای قلبم ضرر داشته باشد.

سایت استاد کلانتری آموزشی است در درجه اول ولی اغلب در بطن مطالب آفرینش های ادبی گنجانده شده که یک دفعه قلب آدم سورپرایز می شود. امروز در سایت ایشان پشت بند هم قلبم در تلاطم بود. به ساعت نگاه کردم متوجه شدم بیست دقیقه از زمانی که در نظرگرفته بودم رد شده. و برای همین پزشک درونم نیم ساعت بیشر در یک جلسه را برای قلبم خطر اعلام کرده و به همان جلسه نیم ساعته تجویزم کرده.

 

یکی از آشنایان یک وبلاگ زده و تک پستی گذاشته بود من خواندمش.

داشت در آن پست تبلیغ یک طبیبی را میکرد و میکفت فلانی را از شغل دنیایی نسترنی به دربدر آخرتی (دربدر آخرت شدن) رسانده.

در پستش یک ترکیبات ادبی جذاب و استعاره های بدیعی را به کاربرده بود یادم نیست الان. ولی فوق العاده زیبا بود. باورم نمیشد که همچین قلمی داشته باشد. و خیلی تعجب کردم چون آن شخص اصلا توی این خط ها توی این فازها نیست.

فاز اصلیش دنبال کردن اخبار و سریال هاست. تا حدی که از خود گوینده های اخبار مسلط تر است و تمام شخصیت های سیاسی روز را میشناسد با اسم کوچیک (نمی دانم آمار خانوادگی شان را دارد یا نه). سریال ها را هم جریاناتش را حفظ است.

فقط خدا نکند به دامش بیفتی وگرنه نجاتت با کرام الکاتبین است. چون وقتی فتیلش روشن شود سوختش تمامی ندارد و اصلا خاموش شدنی نیست انگار گوینده ی اخبار را از تلوزیون کشاندی بیرون و روبرویت دارد اخبارها را ذکر میکند.

باز هم صد رحمت به گوینده اخبار تلوزیون یا سریال ها که پایان دارد یا اگر نخواستی می توانی دکمه ی قطع یا خاموشی را بزنی ولی اینجا چون در جایگاه مهمان یا میزبانی نمی توانی کاری کنی.

 من بیشتر از اینکه نگران خورده شدن سر خودم باشم نگران فک آن بنده خدا هستم.

خلاصه مهارت اصلی که بهمان نشان داده این بوده تا حالا.

اینکه دستی در نوشتن داشته باشد اصلا از او انتظار نمی رود اصلا.

 منم با کلی شگفتی و ذوق و شوق رفتم برایش کامنت گذاشتم که فلانی عجب قلمی داشتی چه خوب می نویسی آفرین ادامه بده.

بعدش گوشیم زنگ خورد و با رقیقم گرم صحبت شدم بهم گفت نه به صبح نه به بعد از ظهر و نه به شب امید دارم اینقدر که نت ضعیف است. درحال راهکار دادن بهش بودم که گوشیم به زلزله افتاد بعدشم صدای جیک جیک پرنده ها ازش بلند شد. هر چی رو صفحه ی گوشیم می زدم صداهه نمی رفت

و یک دفعه دیدم گوشی کنارمه. تعجب کردم که الان گوشی دستم بود چطور آنجاست. دوهزاریم جا افتاد که خواب بودم و آن صدا هم هشدار گوشی است که بیدارم کند و این جریانات هم در خواب اتفاق افتاد.

 

در خلسه ی بعد خوابم خیلی فکر کردم که ترکیبات جالب آن پست یادم بیاید نیامد. فقط همین شغل دنیایی نسترنی که نفهمیدم چی هست با دربدرآخرت شدن یادم بود.

 

این چرت بین نوشتن هایم بود. هر چند عادت خواب بعداز ظهر را ندارم. ولی اثر دوغ ترش و ماستی بود که با ناهار بیش از ظرفیت معده خورده بودم.

این چرت و خواب دیدن در مورد نوشتن آن هم چنان تخصصی و ریز که بر سلول های نوشتن یعنی واژه ها تمرکز شده بود مرا به فکر چرت های نیم روزی با برنامه انداخت.  

رفتم پیاده روی ولی خیلی ایده به ذهنم نیامد برای نوشتن.

فقط چرا ضایعاتی که صدا میزد ضایعات پلاستیک که انگار بلندگو قورت داده بود و با صدای رسا و بلندش چند کوچه را پوشش می داد، هم مسیرم بود.

از یک خانه یک پسربچه بیرون آمد. و صدا میزد صب کن صب کن نون خشکه دارم. ضایعاتی سرش را برگرداند یک نگاهی کرد و به راهش ادامه داد.

شاید بخاطر این که پسرک را با دستان خالی دید و خبری از مادرش هنوز نبود.

 با اینکه پسرک دوان دوان سمتش میرفت و صدایش می زد ولی توجه نکرد و پیچید داخل کوچه بعدی.

دوتا عابر هم از روبرو می آمدن یکی جوان بود و به پسربچه در حال دویدن گفت ولش کن رفت دیگه صبر نمی کنه.

 ولی پسرک بدون توجه به آیه های یاس آن جوان به تلاشش ادامه داد و در وسط کوچه بعدی ضایعاتی را نگه داشت و مادرش هم خودش را رساند.

 جالب بود برایم آن پسر بچه با همان سن هفت هشت سالگیش به من آموخت که

وقتی دنبال یک چیزی هستی باید برایش خرج کنی صدایت، پاهایت، انرژیت و تاثیر نپذیرفتن از دلسردی های همراهان یا اطرافیان یا غریبه های مسیر و گذر از موانع راه.

و اینکه اطمینان داشته باشی از رسیدن به هدف. و تلاش کافی و لازم را بکنی.

 و هم اینکه گاهی وقت تنگ است و باید عجله کرد. آنجا نباید خرامان خرامان راه رفت که باید دوید و با سرعت دوید

و همزمان از کلام یا استعدادهای دیگر هم استفاده کرد؛ فریاد کشید، اظهار کرد، درخواست کرد

و هدف را متوجه کرد که من به دنبال توام.

حتی اگر ظاهرا هدف از من دور می شد و همه می گفتند بی فایدست تو بهش نخواهی رسید،

ولی من دورش نبینم باز هم دست نکشم و با تکیه بر توانایی هایم خودم را به آن برسانم.

حالت عصبی و عجولی دارم.

چون امروز اتفاقات پیش بینی ناپذیری پیش اومد

و درنتیجه

از نوشتن عقب ماندم،

کمتر قلم در دست گرفتم،

و کمتر خواندنم.

و گوشم تنگ آوای خودکار بر روی تک برگ با زیرنویس میز است، که با عجله بر روی تک تک خطوط می کوبد و می رود و می دود و بی قرار کشف تازه هاست.

 

کاش هیچ وقت از قطار نوشتن جا نمانم 

امروز داشتم یک کتابی را می خواندم. در زیرنویس یکی از صفحاتش داستان نغز و شیرینی بیان شده بود.

در کنار آن داستان در حاشیه ی کتاب خواستم علامتی بگذارم که بعدا دوباره به آن برگردم.

اما علامت ها و تنوع شان برایم محدود بود. و ترسیدم تیک یا دایره یا علامت های رایج دیگرم،  مرا کم توجه به آن نگه دارد و از آن رد شوم.

برای همین کنارش با خودکار قرمز نوشتم "به به".

و این "به به" برایم دو چشم و دو ابرو نمود پیدا کرد (نقطه های ب در حکم چشم بودند). زیرش که خط کشیدم چون دهانی شد و یک الف هم وسط چشم ها و عمود به دهن گذاشتم بینی شد و ترکیب صورت انسان شد.

به یاد حرف هنرمندی افتادم که در تابلو نقاشی اش اگر خطی اگر اضافه ای گذاشته می شد، پاکش نمی کرد و در عوض از آن برای کامل کردن طرحی استفاده میکرد.

این "به به" به من آموخت که گاهی هدفمان چیزی است اما در روند رسیدن به آن هدف، هدف های جدیدی رخ نشان می دهند و این هدف جدید و نوپا، گاه می تواند مثل خطی در صفحه ی نقاشی، هدف زاینده ای باشد و آفرینش های جدیدی را خلق کند و ما را بهتر و منسجم تر در راستای آن هدف اولیه حرکت دهد.

و گاهی نیز می تواند هدف عقیم و کوچکی باشد که نه تنها باروری ندارد بلکه ما را به خود مشغول می کند و بازیچه ی خودش. مثل همین چشم و ابرو شدن واژه ی "به به" و متوقف کردن و منحرف کردن من از مسیر مطالعه ام.

استاد کلانتری در مطلب جدیدشان یه ابتکاری به کار می برند که جزء شیرین های نویسندگی است. ایستگاه نویسندگی در جای دنجی از خانه در نظر گرفتن و ایستاده در آن نوشتن و در اثر آن برکات و ایده ها و حس هایی که به دنبال خواهد داشت.

آشنایی دقیق با این ایستگاه در وب ایشان: ایستگاه نویسندگی

خب منم اومدم یک جایی رو به عنوان باجه نویسندگی در اتاقم در نظر گرفتم. 

وسط میز کامپیوتر و کتابخونم که یک فضای 40 سانت در 60 سانتی هستش.

البته ارتفاعش نه به اندازه این پسربچه متفکر، که تا سقف آزاد است. ولی باید مثل اون ایستاده و سرپا قلم زد. 

دو سه روز است که اتاقم را تغییر دکوراسیون دادم. و کلی از دکور جدید راضیم و لذت میبرم. قبل شروع به منظم کردن اتاق در ازادنویسی هایم از خودم پرسیدم که چطور اتاق را مرتب کنم که خودم سورپرایز بشم. البته که در آخر حسابی سورپرایز شدم. چون ایده های جالب و جدیدی به ذهنم و سپس به عمل اومد.

بلافاصله بعدش فکر کردم و طرح چیدمان جدید ریختم و با آزمون و خطا طور جدیدی اتاق را مرتب کردم و تهدیدهای موجود در اتاق را فرصت کردم.

یکی از آنها کتاب هایم بود. که چند ماه است در گوشه ای از اتاق داخل جعبه ها و کارتون ها در خواب زمستانی، بهاری و حالا تابستانی بودند. تا از دستشان راحت باشم. نه نه من با همه ی کتاب هایم این گونه برخورد نمی کنم این ها همان کتاب هایی بود که به توصیه ی کتاب "دگرگونی زندگی با نظم" جمع آوری شان کرده بودم تا دور بریزمشان ولی دور انداختن جفایی در حق شان می شد بنابراین تصمیم گرفتم که به یک کتاب فروشی که دسته دوم بخرد بفروشمشان.

در کتاب دگرگونی زندگی با نظم میگوید هر چه را که انبار می کنید که روزی به کارتان آید بیرون بریزید چون هیچ وقت به کار نمی آید فقط آشفتگی و شلوغی و بی نظمی در پی دارد.

من تحت تاثیر این کتاب آمدم ابتدا لباس هایی را که نمی پوشیدمشان یا حس خوبی بهشان نداشتم را دور انداختم.

 سپس سراغ کتاب هایم رفتم. هر کدام را که دوستشان داشتم نگهشان داشتم داخل کتابخونم. هر کدام  را که بی کیفیت می دیدم یا حس خوشایندی بهشان نداشتم جدا کردم و داخل کارتون ها گذاشتم تا سر فرصت به پاساژ کتاب فروشی بروم و از شرشان خلاص شوم.

اما هنوز نرفتم آب شان کنم و معلوم هم نبود کی بروم. از طرفی در گوشه ی اتاق نمای خوبی نداشت.

در حین مرتب اتاق آمدم آنها را دوباره چیدمشان اما این بار نه در قفسه ی کتابم و نه در کنار کتاب های محبوبم. که در طاقچه ی کنار پنجره چیدمشان تا هم گوشه اتاق خلوت شود و هم در کنار پنجره حال و هوایشان عوض شود.

اما نمی دانستم این کتاب ها به قول واژه ای استاد کلانتری "یه غلپ هوا" به کلشون بخورد بازیگوشیشون گل میکند.

انگار در گوشه گیری افسردگی گرفته بودند و حالا که آزاد شدند شنگول شدند و صاحبشونو سرکار میذارن.

ماجرا چیست؟

 دیروز که رفتم اولین پیاده روی نویسندگی در مسیر بازگشت از راهی غیر تکراری آمدم سمت خانه. در نزدیکی خانه مان، در مسیر دیده هایم قفسه های کتاب های کهنه ی روبروی هم چیده، نظرم را جلب کرد.

 

+آقا سلام

-سلام

+کتاب های دسته دوم می خرید؟

-آره هر چی که از کاغذ باشه.

+پس برگه ها و نوشته جاتی که اسماءالله داشته باشه رو  هم بیارم، خمیر می کنید؟

-می فرستیم واسه بازیافت.

 

این از دسته دوم فروشی آن هم کنار گوشم. و منم بی خبر از آن.

 

درست باید دو روز بعد خالی کردن کتاب هایم آنرا ببینم.

کتاب هایی که آماده بودن برای بیرون بردن، حالا که چیدمشان با زحمت. سه باره باید بچیمنشان با زحمت داخل جعبه های نداشتم. همه ی جعبه ها را هم دور انداختمشان.

 

-آخه کتاب های عزیز شما که خبر داشتید دو روز دیگه قراره مسافر باشین خب چرا از ماشین های اماده ی حمل پیاده شدین؟

+ خیلی پر رویی فاطیما خانوم

-من پر رویم یا شما؟

+ شش ماهه ما رو چپوندی توی اون به قول خودت ماشین ها. یه هوای تازه هم بهمون نرسوندی نزدیک بود توی این گرمای تابستون خفه بشیم.

تازشم یه عمره ما باهاتیم بعد اونوقت ما رو می ندازی دور؟ بشکنه این دست که نمک نداره

-نه دور که نه می خوام بدمتون به کتاب فروشی

+خودمون می دونیم ما کتابای درسی دانش آموزا و دانشجوها میان سراغمون کلی مارو برا کنکور می خونند. ما کتاب های غیر درسی هم مشتری های خاص خودمونو داریم. می ریم یه خونه جدید. می ریم تو قفسه های کتاباشون کلی خوشحالیم که اونجا مارو میخان

-آخه خب من دیگه کتاب دیگه دارم میخام اونارو بخونم بعدشم کلی کتاب الکترونیک دارم نرم افزارهای کتابخوان حالا اومدن: کتابراه، فیدیبو، طاقچه، بازار کتاب قائمیه. اینا دنیایی کتاب داخلشونه که همیشه می تونم هر جا بهشان دسترسی داشته باشم. و هیچ وقتم مثل شما پاره پوره نمیشن.

+بله می دونیم نو که اومد به بازار، کهنه میشه دل آزار.

-نه ولی من همچنان کتاب های کاغذی رو بیشتر دوست دارم حتی با همان کهنه شدنشان. اما چه کنم شما تا اینجا نیاز منو بر طرف کردین و حالا کسای دیگه بهتون نیاز دارند. منم از شما کلی تشکر می کنم و اینم بدونین که یه جورایی دل کندن از شما برای من سخته شاید بخاطر همین تا حالا نتونستم ببرمتون، بالاخره یه زمانی رو با هم گذروندیم و خاطره داریم.

 

امروز برای اولین بار به قصد تمرین نویسندگی و عادات نویسنده ها پیاده روی کردم.

در مسیر آقایی را دیدم که دم دکانش صندلی گذاشته بود و نشسته بود و قلم به دست، غرق نوشتن بود. سرش را بالا نمی آورد.

از دور جذبش شدم.

 خوشحال شدم یکی را در این هیاهوی بازار دیدم که دارد می نویسد.

 آن هم چنان عمیق ...

کلی ذوق کردم و هیجان زده شدم.

اما اما ...

از کنارش که رد شدم

تو ذوقم خورد

چون متوجه شدم دارد جدول حل میکند.

البته که برای حافظه خوب است و یک سرگرمی است.

یک هم اتاقی داشتم دوره دانشجویی. روزهای اولی که باهش هم اتاق شدم. وقتی سر درسش بود، باهاش حرف می زدم یا سوالی می پرسیدم در مقابل هیچ عکس العملی ازش نمی دیدم. و کاملا بی توجه به سوال یا گفته ی من بود. برایم ابهام بود.

یک بار ازش پرسیدم فلانی چرا آن موقع که مشغول درست بودی صدایت زدم  متوجه نشدی گفت من وقتی در عمق کارم هستم متوجه صداها یا اتفاقات اطراف نیستم تمرکز می کنم روی کارم. راست میگفت چند بار دیگر هم این جریان تکرار شد.

امروز سر خواندن نوشتن هایم یکی کنارم نشسته بود و مشغول به کاری. ولی هی باهام حرف میزد و من بعد از چند بار تکرار، تذکرش دادم که حواسم پرت می شود ولی با این وجود باز هم ادامه داشت. یاد آن رفیقم افتادم. آرزو کردم کاش من هم همان قدر متمرکز بودم.

ولی یک فکری به سرم زد که بیام آگاهانه با طرف صحبت که مرا وارد گفتگوی اجباری می کرد، بی توجهی کنم انگار که حرفش را نشنیدم.

 همین کار را کردم یعنی در پاسخ به حرف هایش واکنشی نشان ندادم و نتیجه آن شد که من می خواستم و شیوه ی اثربخشی شد برایم. و به خواندن و نوشتنم ادامه دادم.

البته که مستقیم به سراغ این شیوه رفتن دور از ادب است منتها چنانچه طرفتان آدم پرچونه ای است که علی رغم تذکرهای مکرر شما باز هم چونه گرمی می کند. این شیوه امتحانش ضرر ندارد. خاموش شدن رادیوی زنده ی روبرویتان آن هم با فشردن دکمه ی خاموشی توسط خودش نتیجه ی خوشایندی است.

 

البته اگه طرف صحبتتان همسرتان بود خصوصا خانومتان بود این شیوه توصیه نمی شود.