بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۳۰ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

امروز کله صبح که میخواستم صفحات صبحگاهی را بنویسم مشکلی پیش آمد مشکلی جدی که نزدیک بود بی خیال نوشتن شوم.

 

_بی خیال بابا نمیخاد بنویسی می بینی که برگه نیست بنویسی

+یعنی امروز توی جدول عادات روزانه جلو عادت صفحات صبحگاهیم پرچم فتح رو نذارم؟

_راست میگی اینجوری که بد میشه، خب بیا توی دفترچه یادداشت گوشیت بنویس

 

+آخه صفحات صبحگاهی رو باید با قلم و کاغذ نوشت 

_خب چاره ای نیست 

+باشه توی گوشی می نویسم:

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

صفحات صبحگاهی

30 آبان 99

سلام سلام سلام

امروز سی آبان آخر آبان ماهه و من در پایین خوابیدم،  بالا مهمان است، و من یادم شد موقع اومدن از بالا برگه بیارم برای اینجا. الان دارم توی دفترچه یادداشت گوشی بالاجبار می نویسم. چون برگه ندارم. خب حالا همین جا مینویسم. یادم باشه که آزادنویسیه و بی وقفه باید بنویسم. 

راستی یه چی، دیشب در سایت فاطمه رستم زاده که بودم همش رمان می نویسند ایشون و ادامه دار است جالب است دستی در رمان دارن ایشون، هر کسی در نوشتن هم در زمینه ای قوی است. 

 

+ای بابا اینجا اصلا صفحات صبحگاهی نوشتن مزه نمی ده. 

_بهانه میاری که از زیرش در بری؟ 

+نه جون تو، یه فکری کردم

 

_چه فکری؟ 

+ میخام صفحات صبحگاهی امروز رو درجانویسی کنم نظرت چیه؟ 

_روی کدوم برگه اونوقت؟ 

+چندتا برگه لای دفتر ثبت برنامه های روزانه  آوردی

 

_نه نه، اصلا حرفشم نزن، یکیش که لیست کتاب هایی که آبان ماه می خونمشون، اون که نه، اون لیست کتاب های دیگم که تعداد صفحاتشم جلوش نوشتم اصلا اصلا نمیذارم روشون تعصب دارم، شانست دفتر ثبت برنامه ها هم همین دیشب صفحه ی آخرش بود و تموم شد و یک برگه ی خالی هم نداره. مگه اینکه اون برگه ی لیست کارهای روزانه رو بهت بدم

 

+همون نیمچه برگه رو میگی خسیس؟ 

_بله همون، نصف برگه یا یک برگه، صاف یا نوشته شده چه فرقی میکنه؟ مگه درجانویسی نیست تو بگو یک خط فضا. 

+اون که آره فرقی نمیکنه، باشه ممنون از سخاوتت، روی همون نیم برگ می نویسم. 

 

_اوکی پس زمانی که هر روز برای سه صفحه صفحات صبحگاهی می ذاری رو در نظر بگیر و توی اون تایم این نیم برگ را به اندازه سه صفحه ازش بهره ببر.

+باشه 

 

 

تولد درجانویسی  

 

یک عادتی دارم، دفترهای تمام شده، برگه های باطله ای که می خواهد دو ریخته شود را چک می کنم و برگه های سفید نانوشته ی داخلش را که زیاد هم هستند را جدا می کنم و نگه می دارم، یا مثلا برگه آچارهایی که در دانشگاه، پیش‌نویس تحقیقی بود و یکرویش صاف بود را هم نگه می دارم تا از آنها استفاده کنم، آنها را در پوشه هایی جمع آوری کرده ام. 

 

الان از آنها در تمارین نویسندگی استفاده می کنم. 

 

در روزهای اول آشنایی با سایت استاد کلانتری که با تمرین رونویسی از دو صفحه ی اول کتاب های جدید آشنا شدم، این تمرین را روی این برگه ها می نوشتم. 

 

در بین این برگه ها، گاهی دردودل شخصی، خاطره ای تلخ یا کپی مدارکی بود که دوست داشتم وقتی دور ریخته می شود آنها را ریز ریز کنم بعد دور بریزم، اما حوصله ی این کارِ زمان بر را نداشتم. 

 

بنابراین آمدم با تبر خودکار بر روی هر کلمه و خطش آنقدر ضربه زدم که از تکرار ضربات، ابهت آن کلمات پیش رویم شکسته شد و دیگر نیازی به ریز ریز کردن آن کلمات محو شده از دیدگان نبود. 

و حتی از له و لورده شدنشان با کتک های ابزار محکم و سمج من، دلم هم به حالشان می سوخت. 

 

بعضی از خاطرات تلخ را که آن برگه ها در دل خود نگه داشته بودند و چون باری بر دوششان سنگینی می‌کرد و بر دل من نیز با این رقص هنرمندانه ی بجای استاد عزیزم جناب خودکار، 

بار را از دوش برگه های امین و از پیچ و تاب دل من بر می داشت و آنجا دقیقا در آن شلوغی پیش رویم اثر درمانی نوشتن را حس می کردم. 

برداشتن این بار را با هر بار حرکت بر روی آنها، ذره ذره با هر کلمه ای که غیبش می زد حس می کردم، سبک می شدم. 

 

گاهی هم پیش می آمد تمرین رونویسی را تمام نکرده بودم برگه ام تمام می‌شد و نیاز به برگه جدید پیدا می کردم. اما بخاطر تنبلی از جا بلند نمی شدم، و روی همان برگه ای که نوشته بودم اولش فشرده تر و خط در پر می نوشتم، اما باز هم از تمرین بود و فکر فرسنگها میلی متر طی کردن حوصله ام را مجاب نمی کرد که از جایم بلند شوم و برگه ی خام بیاورم بنابراین بر روی همان نوشته های قبلی بارها و بارها می نوشتم. 

و دیگر چیزی بیش از فشرده و ایمپتری نوشتن میشد چون خط در پر که بود خواندش واضح بود اما یکبار که از رویشان رد می شدی دیگر خوانا نبودند. 

 

پس به طور خلاصه در دو محل درجانویسی خودش را به من نشان داد یکی آنجا که مثلا در خاطراتم اسامی بود حرف هایی بود که نمی خواستم اثری از آنها بماند و بجای ریز ریز کردن چندین بار با بولدوزر خودکار از رویشان رد شدم تا آن کلمه ها از صحنه ی روزگار دل من و کاغذ نیست شوند. 

 

دوم آنجا که حوصله ادا در می آورد و حریف تنبلی نمی شدم تا بر غلبه بر آن بذر کلمات را بر روی زمین دست نخورده و تازه ای بپاشم. بنابراین ترجیح می دادم برگه ی بیچاره را با خونابی (خون آبی) خودکار بیشتر از نیازش آبیاری کنم. 

 

پس درجانویسی در اینجا یعنی بر روی کلمات و خطوط نوشته شده حداقل یکبار با خودکار رد شدن، یا گوشه گیری قلم در گوشه ای از کاغذ. 

 

درجانویسی خودکار بر روی کاغذ مثل راه رفتن بر روی ترمیدل است. خصوصا اگر بر روی کلمه ای یا در گوشه ای از برگه زوم کنی و بدون حرکت دست بنویسی. 

 

اسمش را درجانویسی گذاشتم اما درجا نمی زند فقط در یک جا بارها می نویسد درست مثل ترمیدل که کیلومترها مسافت قدم برداشته می شود می تواند هزاران کلمه بنویسد. 

 

یک خطر درجانویسی برای من بدخط شدن است. 

 

درجانویسی امروز مرا از درجا زدن حفظ کرد. و در نبود سه صفحه برگه یک برگه نیم وجبی  وظیفه ی سه صفحه را برایم انجام داد.

 

عکس هایش را هم پشت و رو گرفتم. 

 

 

 

-چرا اینقد به من کتاب هدیه می دی؟

+چون تو خاصی و موثری

-یعنی چی خاصم و تاثیرگذارم؟

 

+ببین این کتابی که بهت هدیه دادم الان بازش کن

-خب بفرمایید

 

+ببین این یک کتابه از چی تشکیل شده؟

-از شیرازه و جلد و ورقه های کتاب و نوشته جات

 

+ببین اگه این جلد محکم نباشه ورقه ها کنار هم قرار دارند؟

-نه پراکنده می شند

+درسته پراکنده می شند دیگه شکل کتاب رو ندارند دیگه هویت کتاب رو ندارند

 

+هر جامعه از دو اقلیت و یک اکثریت شکل گرفته؛ کسانی مثل تو که خیلی کم اند نخبه هان شما این جلد روی کتاب هستید، یه عده ی دیگه هم نخبه هستند که آنها جلد پشت کتابند، اما دشمن روی آنها برنامه ریزی می کند و شما دو گروه اقلیت این طیف اکثریت جامعه را، این ورقه های نازک کتاب را می توانید مثل خودتان محکم و استوار کنید حال  شما در جهت هدایت و نخبه های جلد پشتی در گمراه کردن.

 

 اکثریت جامعه به حداقل ها قانع اند و طیف خاکستری جامعه را در برگرفتند. شما نخبه های حداقلی می توانید تاثیرگذار باشید آن اکثریت را به سمت خود بکشانید و آنها را هم نخبه کنید، اگر شماها دیر بجنبید و شل کار کنید و به وظیفه تان عمل نکنید، آن نخبه های جلد پشت کتاب می توانند اکثریت را به سمت خود بکشانند. اگر نبوغ تان را در این راه صرف نکنید کم کم جزء اکثزیت می شوید که کسی از آن اقلیت ها بر شما تاثیر خواهد گذاشت که در این صورت ریسک دارد که کدام گروه از اقلیت ها به سمت تون بیاد.

 

+ حالا قانع شدی چرا اینقدر بهت کتاب هدیه می دم؟

-منظورت اینه که من نخبه ام؟

 

+آره. نخبه از لحاظ من یعنی یک سروگردن از هم سن های خودت بالاتر باشی، در هر زمینه ی مثبتی (هنری، علمی، هوش، ورزشی و هر حوزه ی دیگری). و من می بینم که با همسالانت چقدر تفاوتت زیاد است. پس تو می توانی روی آنها تاثیر بگذاری، قبل از آنکه طعمه ی آن گروه نخبگان در زمینه ی منفی شوند.

 

+ و معتقدم نخبه ها باید مطالعه شون قوی باشه و بیس نظری شون محکم باشه، نباید مثل اکثریت استدلال هاشون آبکی باشه.

 

+این کتابی که درنظر گرفتم می تونه از پایه تو رو در برایر سوالات اکثریت و نیرنگ های آن اقلیت مقابل در این حوزه ی خاص مثل کوه نگهت داره که نه تنها دفاع کنی که در مواقعش حتی احاطه کنی و موقعیت رو در دست بگیری.

 

+این کتاب رو بخون، خلاصه ی کتابه، هرچند خودش کتاب مستقلیه و اسم مستقلی هم داره، اما اصل کتاب رو هم که حجیم و قطوره در کتابخونم دارمش. نسخه صوتیش رو هم دارم، دوست داشتی در اختیارت می ذارم.

 

-ممنونم

+ایشالله خوشت بیاد.

 

من دانشگاه بودم که خانوادم مشغول اسباب کشی بودند، خواهرم و زن داداشم در نبود من کتاب های آن موقع دلبند دبیرستان و کنکورم را دور ریخته بودند اما یادداشت ها و دفترهایم را  گذاشته بودند. 

 

سال اول دوم دانشگاه بود، یک روز لای همین دفترها و یادداشت های قدیمی پرسه می زدم، از بین شان یک برگه آچار به چشمم خورد که محتوایش یک متر چشمانم و دهانم را یک ساعت باز نگه داشت. 

 

آن برگه را سال دوم سوم راهنمایی نوشته بودم و کلا به فراموشی سپرده بودم، اگر آن برگه ی مبارک همراه کتاب ها دور ریخته می شد شاید من هیچ وقت یا به آن زودی با آن راز آشنا نمی شدم.

 

محتوای آن برگه مگر چه بود؟

 

برگه را با یک علامت بعلاوه بزرگ به چهار قسمت مساوی تقسیم کرده بودم. 

 

در بالای هر قسمت تیتر نوشته بودم یک بخش اهداف علمی بود بخش دوم اهداف مادی و بخش سوم اهداف معنوی بخش چهارم هم خاطرم نیست چه بود. 

 

در ذیل هر بخش چند هدف را لیست وار نوشته بودم، مثلا در اهداف علمی، قبولی در کنکور و دانشگاه دولتی یکیشان بود. 

 

در اهداف معنوی ٧ هدف را فهرست کرده بودم که هفتمینش باعث آن تعجبم شده بود:

 

هفتمینش این بود: 

رفتن به خانه ی خدا (مکه) در سال 138‪7_88

 

و دقیقا همان سال از طرف مدرسه برای حج دانش آموزی اعزام شدم. و شگفت انگیز ترش این بود که من هم سال ٨٧ مکه بودم و هم ٨٨ یعنی سال تحویل ٨٨ را در خانه خدا بودم. از اواخر اسفند تا اوایل فروردین. 

 

 سفر مدینه در ابتدا و مکه بعد از آن بود، یعنی اگر اول به مکه می رفتیم بعد به مدینه سال تحویل را در مکه نبودیم. 

 

آن سال آخرین سالی بود که دخترها تنهایی بدون محرم می توانستند به این سفر بروند. 

 

از آن موقع با قدرت جادویی نوشتن اهداف و تعیین زمان برای هدف آشنا شدم. بعد ۵ یا ۶ سال که تصادفا آن برگه اهدافم را دیدم تقریبا به همه شان رسیده بودم. 

 

و بنویسید تا اتفاق بیفتد را مکررا از آن به بعد تجربه کردم. 

 

یک مورد خنده دار هم بگویم، یک روز در تاریخ های گذشته در نیمچه برگه ای نوشتم: در عید قربان خواستگار برایم بیاید. 

در عید قربان یادم بود این جریان را، البته اصلا برایم مهم نبود که خواستگار بیایید یا نیاید.

 قربان روزش تمام شد، شب شد تا ساعت ٩ خبری نبود، که ناگهان زنگ خانمان به صدا درآمد یکی از دوستان پدرم بود که به خانه آمد و برای پسرش از من خواستگاری کرد، و من خندم گرفته بود 😁 

 

هر سال نزدیک سال تحویل یکی از کارهایی که خانوادگی می کنیم نوشتن آرزوها و اهداف و حتی الامکان با تعیین تاریخ در برگه ای است و معمولا آن برگه را گم می کنیم و بعدها سروکله اش پیدا می شود. 

 

چند نکته که بعدا در مطالعاتم درباه اهداف به آن رسیدم :

 

اولا هدف را بنویسیم. 

دوما برایش تاریخی معقول مشخص کنیم. 

سوما به نتیجه وابسته نباشیم یعنی به آن نچسبیم که اگر به آن بچسبیم ممکن است نتیجه ی عکس بدهد یا محقق نشود

 

 

 

 

 

قبلا اشاره کرده بودم که عاشق ترکیبم، ترکیب کردن چیزهای مختلف با هم، می خواهم درباره ی این علاقه ام بیشتر بگویم حتی حرف زدن از آن هم برایم لذت بخش است.

 

استاد عزیزم در دوره ی ارشد سر کلاس هامان می فرمودند:

 

نوشتن بیان مسئله (بخشی از یک مقاله علمی)، موزائیک چیدن نیست که برای هر یک از متغیرهای عنوان یک پاراگراف توضیح بدهی بعد نقطه اینتر بزنی و بروی متغیر  بعدی یک پاراگراف توضیحش بدهی دوباره نقطه اینتر. در فاصله ی بین دو متغیر کنار هم، هنر دانشجو خودش را نشان می دهد که چقدر استادانه آن دو را به هم ربط دهد. 

من این تمثیل شان را خیلی دوست داشتم.

 

عاشق آن پل زدن ها و لینک دادن های بین متغیرها و مطالب بودم. ترکیب کردن مطالب مختلف از منابع مختلف و کنار هم چیدن آنها به گونه ای که آن مطالب طوری به هم گره بخورند که موجودیت یکدستی ارائه دهند و تابلو نباشد که از منابع مختلف گردآوری شده است. 

 

به نظرم مقاله نوشتن مثل یک پازل است، آن خطوط کمرنگ تکه های پازل، رفرنس هایی است که برای پاراگراف، بند، جمله، نیم خط حتی دو سه کلمه از منابع مختلف کنار هم چیده می شود. 

 

و این ترکیب و چیدمان باید چنان هنرمندانه باشد که خواننده احساس نکند قطعات نامرتبطی کنار هم گذاشته شده. و پیوستگی متن حفظ شود. 

 

البته استاد ما چون روی اعتبار منابع تاکید داشتند، نوشتن یک مقاله کاری سخت بود و نیاز به مطالعه ی منابع زیادی بود، چه بسا برای یک جمله ی لینک دهنده ی معتبر مجبور می شدی کلی مطالعه کنی، و منابع گوناگونی را برانداز کنی.

 

در کتاب خلاقیت که به تازگی خواندم از ترکیب کردن دوچیز دوحوزه دو وسیله با هم به عنوان تمرین خلاقیت یاد می کند، 

مثلا ترکیب مبلی که اطرافش کتابخانه باشد، یا آسانسوری که شکل ماشین باشد برای شرکت مرتبط با ماشین. 

یا کار جالب علی واکسیما، که کارش واکس زدن سیار است. او موتورش را به شکل کفش درآورده است، این دو مصاحبه را با ایشان می توانید ببینید.

 

ماشین جالب و عجیب و غریب علی واکسیما در تهران

مصاحبه 

 

من هم یک ترکیب در خانه دارم ترکیب مداد با ویتامین لب، این هم تصویرش:

 

 

با ترکیب در جای دیگری هم ملاقات داشتم: در صفحات پایانی کتاب حرکت از استاد صفایی (علی صفایی، با تخلص عین صاد)، به قانون ترکیب اشاره شده.

قبل از قانون ترکیب از قانون تبدیل نام می برد و تبدیل را نتیجه ی ترکیب می داند، می گوید  «تا یک ماده با ماده دیگری ترکیب نشود، خاصیت جدیدی پیدا نمی کند، دو سم که با هم ترکیب شوند، دوا می شوند، دو درد که با هم ترکیب شوند درمان می شوند. 

باید کاری کنیم تا دردها و اختلاف ها تبدیل شوند، حسدها، بخل ها، ریاها و به طور کلی سیئات تبدیل شوند. این تبدیل در انسان چگونه بوجود می آید؟ 

دو ترکیب است که این تبدیل را بوجود می آورد». 

 

در ادامه ی کتاب از آن دو ترکیب صحبت می شود. 

 

خب تا حالا با واژه و مفهوم ترکیب این چند دیدار را داشتم، شما هم چنانچه با ترکیب ملاقاتی داشتید می توانید در صورت تمایل اینجا بیان کنید

 

 

 

 

در کارشناسی در جریان پایان نامه ام یک مقاله ای به پستم خورد که از پختگی قلمش و موضوع جالبش بسیار لذت بردم، از شدت ذوق به سه تا نویسنده ی مقاله که اساتید دانشگاه های بنامی بودند ایمیلی فرستادم حاوی تشکر و حس درونم از خواندن مقاله شان، که دوتایشان هم به گرمی پاسخ ایمیلم را دادند.

 

در ارشد به دنبال اسکورینگ (نمره گذاری) پرسشنامه ای بودم که نویسنده ی مقاله ای آنرا در ایران استاندارد سازی کرده بود، به او ایمیلی دادم و پاسخی که دریافت کردم مثل ریختن پارچ آب سردی روی گرمای مغزم بود.

 

پاسخ تندش مرا یاد برخورد خانم دکتر ایکس انداخت.

 یک ترم در قسمت آموزش دانشکده مان کار دانشجویی می کردم، در روند کار گذرم به دفتر ریس و معاون دانشکده زیاد می‌خورد، یکبار معاون دانشکده، سرش شلوغ بود از من درخواستی کرد که یک سری مدارکی را به خانم ایکس تحویل بدهم، دقیقا به من گفتند خانم ایکس، و من هم نمی دانستم این خانم ایکس دکتر تشریف دارند. 

 

موقع ورود به اتاقش که شک داشتم اتاقش همان باشد، پرسیدم اینجا اتاق خانوم فلانی است و او هم با لحن تندی گفت خانم «دکتر» فلانی و من هنوز متوجه نبودم که خودش همان خانوم دکتر است و این تذکرش را نادیده گرفتم و با همان خانم فلانی ادامه دادم، که موجبات عصبانیت او را فراهم آوردم و چیزهایی به من گفت با لحن خشنی که الان یادم نیست ولی خیلی ناراحت شدم، خصوصا اینکه آن کار هم وظیمه ی من نبود و داشتم لطف میکردم، ولی به هر حال هر چقدر هم که من برخوردم رسمی و آکادمیک نبود، اما حساسیت و لحن تند او هم شایسته ی جایگاهش نبود. 

 

خب حالا کسی تو را دکتر خطاب نکند از شخصیتت کسر نمی شود، اما شخصیت ارباب رجوعت را بشکنی از شخصیتت کسر می شود، گویا یکبار یکی از همکلاسی های پسرم که او خیلی در برخوردها ریلکس بود را همین خانوم دکتر از اتاقش بیرون کرده بود. 

 

داشتم می گفتم از پاسخ ایمیلی که آن نویسنده ی مقاله که او هم خانم بود به من دادند.

 

ایشان با حوصله و دقیق ایمیلی را از قبل آماده کرده بودند که برای هر کسی که بدون چارچوبِ درست فنی و ادبی درخواستی از او می‌کرد آنرا در پاسخش می فرستاد. 

 

الحق که ایمیل بجایی بود، نحوه درخواست صحیح را و اصول درست نوشتن درخواست رسمی را در این شرایط با مثال گفته بود، نمونه هایی از درخواست ناصحیح مثل این مورد که من به این پرسشنامه نیاز دارم لطفا برام بفرستینش را ذکر کرده بود، و در نهایت یک نمونه نامه ی درخواست درست را آورده بود. 

 

 هر چند جوابش برایم تلخ آمد در ابتدا، اما به من آموزشی داد که آنرا کسی به من یاد نداده بود و خودم هم دنبال یادگیری اش نرفته بودم

 

خوشم آمد از او عذرخواهی و بخاطر این لطفش تشکر کردم. 

 

از آن به بعد هر وقت کاری دارم با کسی که دفعه ی اولم هست با او نوشتاری سخن می گویم آن چارچوب را رعایت می کنم. 

 

گاهی سراغ چیزهایی نمی رویم چون ضرورتش را احساس نکرده ایم، گاهی باید رفت دنبال یادگیری مسئله ای هر چند الان به آن نیاز نداریم اما می دانیم که به زودی با آن مواجه خواهیم شد. اگر خودمان مختارانه سراغش نرویم حادثه ها و شرایط به ما یاد خواهند داد ولی در این حالت ریسکی به همراه دارد که ممکن است به مزاجمان خوش نیاید، پس چه بهتر که خودمان آزادانه یاد بگیریمش تا اجبار یادگیری تلخی ضربتش را در ذهنمان ننشاند.

 

بد نیست در ایمیلم بگردم آن چارچوب درست نامه را در قالب مثال اینجا  بیاورم.

 

خب  یافتم نمونه ی درخواست رسمیِ درست در زیر آورده می شود:

 

 

سرکار خانم/آقای دکتر احمدی فر

با سلام و عرض ادب 

 

من زهرا محمدی فر دانشجوی ارشد روانشناسی در دانشگاه تهران هستم. موضوع پایان‌نامۀ دکتری من «بررسی شیوع مشکلات رفتاری در دبستان‌های شهر تهران» است، با راهنمایی خانم دکتر محمدی و آقای دکتر محمدیان. قرار است در این رسالۀ تحقیقی شیوع مشکلاتی از قبیل اضطراب و افسردگی در کودکان سنجیده شود. قصد دارم از ماه بهمن نمونه‌گیری خود را شروع کنم؛ تعداد ۵۰۰ نفر از کودکان ۷ تا ۱۲ ساله. در مطالعات خود متوجه شدم استفاده از مقیاس آخنباخ برای سنجش مشکلات رفتاری کودکان بسیار کارآمد خواهد بود. ازآنجاکه شما مقیاس آخنباخ را هنجاریابی کرده‌اید، بسیار ممنون خواهم بود اگر راهنمایی‌ام کنید که چطور می‌توانم به این مقیاس دسترسی پیدا کنم. در حال حاضر هدف من این است که مقیاس را به معلمان آموزش دهم و سپس آنان کودکان را ارزیابی کنند. 

 

چنانچه به اطلاعات بیشتری نیاز است، لطفاً به من اطلاع دهید. بسیار سپاسگزار خواهم بود اگر در فرصت مناسب به ایمیل من پاسخ دهید. 

 

با احترام. 

زهرا محمدی فر

 

 

 

 

نکات زیر هم در ایمیل آماده گفته شده بود، که چارچوب درخواست را قشنگ توضیح می دهد:

 

نکتۀ اول، رعایت «ادب» در نوشتن یک درخواست رسمی است. متأسفانه لحن بسیاری از نامه‌ها طلب‌کارانه است، گویی فرض کرده‌اند شخصی که نامه را دریافت می‌کند «وظیفه» دارد بی هیچ چشم‌داشتی، حتی رعایت ادب، درخواست آنان را اجابت کند. حال آنکه، در اینگونه موارد شخص دریافت‌کننده مشغله‌های فراوانی دارد، بعضاً بسیار مهم‌تر از پاسخ به چنین درخواست‌هایی. نتیجه اینکه لازم است نامه طوری نوشته شود که خواننده در پاسخ احساس کند به «اختیار» به درخواست‌کننده «کمک» می‌کند، نه اینکه احساس کند این کار را «وظیفۀ» او دانسته‌اند. ملاحظه کنید، این نمونه ی یک درخواست طلب‌کارانه است که من آن را دریافت کرده‌ام:

 

«سلام. من مقیاس رضایت را لازم دارم. لطفا برام بفرستید»

 

نکتۀ دوم، رعایت اصول ساختاری است، بدین معنی که نامۀ ارسالی باید در «ساختار» یک نامۀ رسمی نوشته شود. به­ طور خلاصه، نامه با خطاب محترمانه آغاز می‌شود، سپس عرض سلام و ادب، و بعد از آن، بدنۀ اصلی یا متن نامه است  که در آن اصل درخواست آورده می‌شود. بعد از متن اصلی، لازم است از مخاطب بابت پاسخ احتمالی، صمیمانه قدردانی شود. و در پایان، نام نویسنده به­ عنوان امضا آورده می‌شود. 

 

باز هم به‌عنوان نمونه، درخواست زیر با وجود اینکه کوشیده است محترمانه و مؤدبانه باشد، اما در ساختار رسمی نوشته نشده است: 

 

«سلام. حالتون خوبه؟ من دانشجوی روانشناسی هستم و به مقیاس  رضایت احتیاج دارم. خیلی ممنون میشم اگر به من بگید که چطور میتونم مقیاس رو پیدا کنم. همه هزینه هاش رو هم پرداخت میکنم. در پناه خدا باشید»

 

نکتۀ سوم و آخر اینکه متن اصلیِ درخواست باید به اندازۀ کافی واضح و روشن باشد، به‌عبارت بهتر، باید حداقل شامل این موارد باشد: معرفیِ خود، نحوۀ آشنایی با شخصِ دریافت‌کننده و سپس توضیحات لازم دربارۀ کاری که قرار است انجام شود. درباب «توضیحات لازم» می­توان گفت مثلا اگر درخواست دربارۀ مقیاس عزت نفس است، باید توضح داده شود که چرا این مقیاس مورد نیاز است، قرار است چطور از آن استفاده شود، گروه سنی هدف کدام است، چه کسانی پاسخگوی سؤالات مقیاس خواهند بود، و اینکه هدف و سوالات تحقیق چه هستند. طبیعی است، چنانچه درخواست‌کننده وقت و انرژی لازم را برای نوشتن یک درخواست محترمانه، درست و روشن به خرج ندهد، نمی‌توان هیچ انتظاری از مخاطب داشت که به آن درخواست پاسخ دهد.

 

 

امروز یک کتابی خواندم که فیلنامه بود. اولین بار بود فیلنامه می خواندم، به فیلنامه نویسی تا حالا به عنوان یکی از حوزه های نوشتن نگاه نکرده بودم، آنرا در طبقه ی سینما می دانستم و نظرم بهش جلب نشده بود. 

 

امروز هم تصادفی به عنوان کتابی که مطالعه کنم شروع به خواندنش کردم، از همان شروع کتاب از سبک متفاوتش خوشم آمد، جدای از پخته یا خام بودن محتوای فیلنامه آشنا شدن با چارچوب فیلنامه نویسی و آشنایی با یک نمونه از فیلنامه برایم جذاب و آموزنده بود. از اینکه با خواندنش می‌توانستم در ذهنم صحنه ی فیلم را ترسیم کنم لذت‌ می بردم.

 

تحت تاثیر این مطالعه آمدم در هزارکلمه ی امروزم شبیه آن چارچوب فیلنامه نویسی، اولین فیلم نامه ام را نوشتم.

 

شروع کردم گفتم:

+ خب حالا چه فیلنامه ای بنویسم با چه موضوعی؟

_فیلم زندگی خودتو بنویس

+زندگی خودمو؟!

_آره تازه تحربشم کردی یک فیلمی است که به صورت واقعی اتفاق افتاده

+باشه

 

شروع کردم از تولدم گفتم، فضای تولد خواهرم که در ذهنم بود را به یادآوردم و شبیه آنرا مجسم کردم.

 

حرف مادرم به یادم آمد که همیشه می‌گوید تو خیلی عجله داشتی زود به دنیا بیای می خواستی ایستاده بیای با پا نه با کله.

این شوخی مادرم را هم در فیلنامه در گفتگوی بین ماما و مادرم آوردم.

 

همین طور خاطراتی که به یاد داشتم از کودکی؛ صحنه ای که با برادرم بازی میکردیم و سنگریزه در گوش هم می کردیم.

دروازه بانی بازی فوتبال، کلک سوار کردن برای بیرون زدن از مدرسه، همین طور در کودکی کلی صحنه و سکانس برای فیلنامه ام داشتم که می نوشتم و لذت می بردم و تجربه ی شیرینی بود.

 

تخیل هم در صحنه هایی وارد می شد.

 

من فقط یک منبع در مورد فیلنامه نویسی خواندم اما برداشتم بر اساس همان یک کتاب این است که فیلنامه ای فیلنامه ی خوبی است که وقتی آنرا می خوانی درست مثل فیلمش در جلو چشمت جاری شود. ملاک هایی دیگری هم حتما دارد که فعلا اطلاع ندارم. 

 

در تمرین امروزم سعیم بر این بود که زنده بودن و قدرت تجسم صحنه ها را بالا ببرم، هر چند به جاده خاکی هم میزدم و از چارچوب بیرون می آمدم و شبیه نقل و روایت می شد تا نوشتن یک صحنه ی زنده ی فیلم.

 

زندگی هر فرد یک ماده خام وسیع، عمیق، دردسترس و خالصی برای صحنه های یک فیلم و برای تمرین فیلنامه نوشتن است.

 

اولین تجربه ی من که شیرین بود شما هم می توانید فیلنامه نویس زندگی خودتان باشید.

 

اصلا می توان نه لزوما فیلم های گذشته را نوشت بلکه با خلاقیت صحنه هایی را از آینده ی زندگی مان ترسیم کنیم

 

 

 

یکی از رویکردهای معروف در مشاوره نظریه ی کارل راجرز است.

راجرز برای جلسه مشاوره سه شرط مهم را لازم می داند:

 

همدلی

همخوانی

توجه مثبت نامشروط

 

توجه مثبت یک نیازی است که عمومیت دارد و از کودکی خودش را نشان می دهد. 

 

نیاز به پذیرش، محبت و تایید شدن از جانب دیگران و خصوصا از طرف مادر را شامل می شود. 

 

توجه کردن مثبت برای کودک خشنود کننده است و عدم توجه ناکام کننده است. این توجه مثبت برای رشد شخصیت کودک خیلی ضرورت دارد. 

 

اگر در کودکی این نیاز ارضا نشود بعدا درصدد خواهد بود این توجه را از دیگران به هر قیمتی جلب کند. 

 

توجه مثبت نامشروط در مقابل توجه مثبت مشروط قرار دارد.

 

توجه مثبت مشروط به این معناست که والدین وقتی توجه و محبت شان را فقط در شرایطی به فرزندانشان داشته باشند که رفتار دلخواه آنها را داشته باشد یعنی توجه خود را مشروط کنند به شرایط خاصی.

 شرایطی که فرزند رفتار خوب و پسندیده ای را بروز دهد. و بر عکس در شرایطی که فرزند رفتار بدی را نشان دهد محبت شان را قطع کنند مثلا بگویند من تو را دوست ندارم چون این کار را انجام دادی.

 

درست است در شرایطی لازم است کودک تنبیه شود اما این تناقضی با توجه مثبت ندارد، اگر با وجود رفتارهای ناخوشایند کودک، توجه مثبت به او ادامه یابد، این وضعیت توجه مثبت نامشروط نامیده می‌شود. منظور راجرز از این اصطلاح این است که مادر آزادانه و به طور کامل به کودک محبت می کند، محبت او به رفتار کودک مشروط یا وابسته نیست. 

 

به بیانی دیگر توجه متبت نامشروط عبارت است از پذیرش بدون قید و شرط کودک توسط والدین و محبت کردن به او، مستقل از رفتار وی. 

 

این توضیحات را از کتاب نظریه های شخصیت شولتز صفحه ۴٣٢ کمک گرفتم. 

 

نمی دانم شما هم دقت کردید بعضی افرادی که خلاف کردند، نامردی کردند یا مثلا زنی که خیانت کرده، قضاوت هایی در مورد خودشان می کنند که دل آدم می لرزد مثلا میگویند من خیلی پستم، من حیوانم، من... یعنی شخصیت و ماهیت خودشان را با خاک یکسان می کنند، این طور قضاوت ها حاصل همان تربیت و توجه مثبت مشروط گونه در کودکی است. 

 

آن توجه های مثبت مشروط شرایط ارزشی را بوجود می آورند که مورد نظر والدین است و به مرور آن شرایط ارزش را درونی کرده و پس از شکل‌گیری خودپنداره در کودک، جایگزین والدین می شوند و کودکان یاد می‌گیرند تحت شرایط خاصی باارزش هستند. 

 

ما انسان هستیم و محترم اگر رفتار ناخوشایندی از ما سر زد باید آن رفتار را ارزش گذاری کنیم نه خودمان را. در کودکی هم کودک باید به این اطمینان برسد که والدین همیشه او را دوست دارند و همواره ارزشمند است حتی اگر رفتار ناپسندی را انجام دهد. 

 

در جلسه ی مشاوره هم مشاور باید نامشروط به مراجع توجه کند و او را قضاوت و ارزش گذاری نکند. 

 

 

دیروز من یک توجه مثبت نامشروطی را تجربه کردم از جانب خدای همیشه مهربانم. 

 

من او را نافرمانی کردم و او برایم نامه ی عاشقانه فرستاد. من از او دوری می کردم او به من توجه او به من اشتیاق نشان می داد. 

 

من بدی می کردم او آغوش محبتش را باز می‌کرد. 

 

به راستی نامشروط ترین و خالص ترین توجه ها از جانب اوست که کوچکترین نیازی هم به این توجهات ندارد، بی نیاز مطلق است اما مشتاقانه ورای از جنس رفتار ما آغوش گرمش باز باز است فقط بخاطر خود ما که نیازمندیم

 

 

 

 

ترم یک یا دو زبان انگلیسی جزء واحدهای عمومی مان بود. از همانجا من با زبان تا حدودی ارتباط برقرار کردم. بیشتر لغت زبان می خواندم با 504 واژه آشنا شدم و کتابش را تهیه کردم، لغاتش را در فلش کارتهایی برای خودم می نوشتم.

 

علاوه بر آن یک فرهنگ لغت فارسی به انگلیسی داشتم که لغاتش را یادداشت می کردم گاهی خانواده هم کمک کارم می شدند و برایم لغت می نوشتند، یا کاغذها را با قیچی برایم آماده می کردند.

 

آنقدر خودم را غرق لغات می کردم که با تمرکزی که می کردم سرعتم هم در خواندنشان بسیار بالا می رفت روزهایی بود که صدتا واژه ی جدید را در زمان کوتاهی یاد می گرفتم و سعی می کردم آنها را وارد جعبه لایتنر کنم تا با مرور به موقعشان فراموش نکنم و آن یادگیری اولیه ام به هدر نرود، چون زیربنای علمی جعبه لایتنر بر اساس زمان بندی که در منحنی فراموشی در نظر گرفته ساخته شده.

 

خب به مرور حجم لغاتی که نوشته بودم زیاد می شد و جعبه لایتنر نیم وجبی آماده، کفاف آنها را نمی داد. بنابراین خودم یک جعبه لایتنر دستی درست کردم بوسیله یک کارتون کفش و پنج خانه اش را هم با کاغذهای رنگی ضخیم از هم جدا کردم.

 

اما این جعبه یک مشکلی داشت موقعیکه از خوابگاه به خانه یا از خانه به خوابگاه می رفتم باید با خودم حمل می کردم و آن جعبه کفش گنده هم مشکل ساز بود، پدرم برای رفع این مشکل کلی پاکت نامه ی آبی رنگ  برایم خرید. و فلش کارت ها را درون آنها جا می دادم، خانه های اول که لغات بیشتری داشت بیشتر از یک پاکت لازم داشت.

 

حال این همه پاکت چطور با هم قاطی نشوند؟

پشتشان با خودکار و ماژیک آدرسشان را نوشتم مثلا نامه ی 2 از خانه ی 4.

 

حال این پاکت های درباز چه تضمینی بود که یک لغت از تویش بیرون نیفتد؟ چسب که نمی شد چون هر روز باید ردیف آخرشان را مرور می کردم. بنابراین باز پدرم پیشنهاد داد با نخی دورشان را بپیچیم تا پاکت ها لغات را محکم نگه دارد.

خلاصه خانوادگی نخ پیچان به دور پاکت ها بودیم.

 

بعد دانشگاه هم تا مدت ها آن پاکت ها را داخل جعبه لایتنر دستی داشتم و با کاغذهای رنگی از هم جداشان می کردم. البته که فقط خودم می فهمیدم چی به چیه، هیچ کس دیگر از آن سر درنمی آورد. وای به حال روزی که کسی از سر کنجکاوی یک پاکت از آن پاکت های همرنگ را بر می داشت دیگر جایش را نمی یافت.

 

گذشت وارد دوره ی ارشد شدم.

 

یک روز دقیق یادم نیست تصادفی بود یا به دنبالش می گشتم در گوگل با نرم افزار جعبه لایتنر آشنا شدم. انگار که بهشت را به من دادند. سریع نصبش کردم و همان موقع طرز کارش را یاد گرفتم.

 

عالی بود همان بود که من می خواستم. لغات 504 را داشت، کل لغات دبیرستان را داشت، لغات عمومی داشت و چند دسته بندی معروف دیگر. و بعلاوه این قابلیت را هم داشت که بی نهایت لغت و دسته را کاربر بتواند اضافه کند. همچنین زمان بندی دلخواه را هم کاربر می توانست تنظیم کند یعنی اگر با زمانبندی پیش فرض لایتنر مشکلی بود می توانست زمان های مرور را با فاصله ی کمتر یا بیشتر تنطیم کند.

 

چی بهتر از این.

آن دردسرهای نوشتن و حمل و نقل جعبه لایتنر بیرونی را هم نداشت.

جعبه لایتنر هر روز باید مرور شود و اگر یادگیری زبان در اولویت کسی باشد، لازم است سیال شود.

 

این نرم افزار دوست داشتنی و بسیار کاربردی را به شما معرفی می کنم.

 

برای یادگیری لغت زبان انگلیسی یا هر زبان دیگر یا هر مطلب آموختنی دیگری که بخواهیم با مرورهای نظام مند در زمان مناسب به حافظه ی بلند مدتمان بسپاریم، می توان از آن استفاده کرد.

 

اسم این نرم افزار، نرم افزار جعبه لایتنر حرفه ای (JMemorize Professtional Leitner Box) است.

 

می توانید آنرا از لینک زیر دانلود کنید:

 جی ممورایز

 

البته تا جایی که اطلاع دارم نسخه ی دسکتابش فقط موجود است.

 

 

حتما برای شما پیش آمده که عادتی را شروع کنید و در آغازش انگیزه مند باشید اما بعد مدتی در انجامش اهمالی یا قصوری صورت گیرد و یا به هر دلیلی انجام نشود.

 

من از ابتدای شروع به نوشتن کم کم عادات نویسندگی را وارد برنامه ام کردم. با وجود اینکه بعضی هاشان مثل صفحات صبحگاهی و هزارکلمه نویسی را خیلی وقت است شروع کردم، منتها پیش می آید که بعضی روزها انجامشان نمی دهم بنابراین تصمیم گرفتم که آنها را در معرض دید قرار دهم تا بدین وسیله به آنها پایبندتر باشم و از دستم در نرود.

 

این عادات را غیر از یکی شان از آموزش های استاد کلانتری عزیز در سایتشان آموختم. در جدولی که در ادامه می آید آنها را لیست کردم.

 

بخاطر تکراری بودن، این بخش را در صفحات مستقل در بالای وبلاگ قرار دادم.

 

قرار است هر روز که به آنها عمل کردم جلوشان علامت بزنم.


 

جدول گزارش عادات روزانه
عادت شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنجشنبه جمعه
صفحات صبحگاهی              
هزارکلمه              
مطالعه کتاب              
وبلاگ نویسی              
رونویسی              
روضه              
شعرخوانی              
کلمه برداری              
پیاده روی              

 

 

 

در پشت خوابگاه کارشناسی مان یک فضای دست نخورده ی طبیعی بود که مدتی در فصل گرم پاتوق من شده بود، از آن روزهای خیلی زیاد، دو روزش در ذهنم پر رنگ مانده. یکی آن روز که سیما و ملیحه آمده بودند پیش من، روی زیر اندازی که پهن داشتم نشستند و منم آهنگ سنتی هایی که دوست داشتم را از لبتابم پخش کردم، لحظاتی غرق سکوت بودیم و شعر نوایی نوایی نوایی نوایی در حال خواندن بود و نوای قلبمان با آن همساز بود سیما برگشت گفت:

_به به آهنگ سنتی و فضای طبیعت و... از این بهتر نمی شود، دارم سرکیف میشم.

آن لحظه همه مان چنان غرق لذت بودیم که گذر زمان را هیچ حس نمی کردیم.

 

در آغاز بهار بود که بارانی نرم در حال باریدن بود، پدر مادرم در حال گلکاری بودند، من زیر باران دستانم را باز کردم و دور خود می چرخیدم، پدر مادرم که مرا در حال دیوانه بازی دیدند می خندیدند بهم، هنوز آن لحظات شاد در خاطرم هست.

 

یک روز با مادرم چایی می خوردیم می گفتیم و میخندیدیم، قبلش آنقدر چایی می‌خواستم که وقتی مادرم پیشنهاد چایی داد خیلی خوشحالی نشان دادم، و از خوردن آن چایی بسیار لذت بردم همراه با لذت حرف زدن با مادر، لذت به توان دو بود.

 

چند سال پیش که سهیل کوچک بود مریم زیاد به خانه مان می آمد، آنقدر با خانواده مان صمیمی بود که پدرمادرم را بابا مامان صدا می زد، یک روز که رفتیم شهربازی، سهیل را از سرسره ها سوار میکردم و با هم می شمردیم یک دو سه، و به محض شمارش عدد سه، او با اشتیاق زیاد از سرسره سر می‌خورد، من پایین سرسره منتظرش بودم تا می‌آمد پایین محکم بغلش می کردم و صدای خندش هنوز توی گوشم هست، از لذت بخش ترین لحظات عمرم آن دقایق سرسره بازی های سهیل بود که اصلا یادم نمی رود.

 

آن حس نشاط و سرزندگی که در آغاز پیاده روی های صبحگاهی به من دست می‌داد مشابه حس های بالا بود.

 

در همه ی این جریانات لذیذ یک چیز مشترک است و آن در لحظه بودن است.

در آن لحظات با تمام وجود در زمان حال بودم و از آن لحظات ناب لذت می بردم و سرشار می شدم.

 

به نظرم آنچه که در خاطر می ماند و حسرت تکرار دارد یعنی دوست داری زمان به عقب برگردد و آن لحظات خوش را دوباره تکرار کنی، همان لحظاتی است که با تمام وجودش تجربه اش می‌کنی. 

 

اگر مثل من نگاهی به گذاشته تان بیندازید و خاطرات خوشی را به یادآورید اغلب همان لحظاتی است که با تمام وجود در آن حاضر بودید.

 

و درواقع همین لحظات است که برایمان می ماند و ارزشمند است.

 

هر اتفاقی هر تجربه هر یک از کارهای روزمره مان می تواند آن لحظات ناب سرشار باشد. 

 

یکی از چیزهایی که می تواند کمک مان کند که درحال بودن را عمیق تجربه کنیم این است که هر حادثه و کاری را تکراری باشد یا غیر تکراری، ذوق و شوق فراوانی برایش داشته باشیم فرض کنیم که دفعه ی اول است که میخواهیم تجربه اش کنیم حسی سرشار از هیجان زدگی... 

 

به نظرم تجربه ی اوج که در نظریه ی مزلو یکی از ویژگی های انسان های خودشکوفاست، همین لحظات قشنگی است که تمام قوایمان حاضر است و تجربه ای خالص را همراه با هیجان و نشاط و لذت درک می کنیم.