بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۳۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

این بخش از "لحظه به لحظه ی زندگی استاد کلانتری" الگوگیری شده.

قرار است مهمات یا شیرینات یا لحظات ناب و بعضی غیرناب هایم را آنلاین ثبت کنم.

هدفم از این مدل جذابیتی است که برایم دارد و نظمی که در پی دارد و نیرویی که مجابم می کند از وقتم بهینه تر بهره ببرم چون در معرض دید شما دوستان گزارش می کنم.

امیدوارم که بتوانم حداقل هر روز و حداکثر در هفته در خدمتش باشم.

پس هر چه جلوتر برویم انتظار می رود با یک طوماری در این جا روبرو شویم، چون پیوسته به آخرش اضافه می شود.

بسم الله الرحمن الرحیم

 

یکشنبه 30 شهریور 99

 

  1. مشغول مطالعه بودم که مادرم صدایم زد بروم پایین. عمه آمده.
  2. از 6 ونیم تا 7 و نیم مشغول صحبت با عمه شدیم. گفتیم و خندیدیم، از عمه مدل ترشی سالاد و لیته رو پرسیدم تا وقت شد درست کنم.
  3. عمه می خواست تا شب نشده، زود برگردد از طرفی مشغول نشان دادن بارش شد به ما که جالب بود: کیف بافتنی مشکی خوشکل و یک چیز جالب که اولین بار بود دیدم و به سازندش تحسین فرستادم:

پوست گوسفند. یعنی بخشی از پوست گوسفند بود که برای ماست خشک از آن استفاده می کنند ولی من در قدیم پوست کامل گوسفند را دیده بودم که برای این منظور استفاده می شد. نه اندازه ی یک کتاب که تکه ای از یک پوست کامل بود. که سازندش آمده با ابتکار پوست گوسفند را با قیچی به چند قسمت کوچکتر تقسیم کرده و با سلیقه دوخته و با هسته ی خرما تزیینش کرده بود و به بهای سی هزار تومان به فروشش می رساند و کسب درآمدی ...

عمه دو تا از آن پوست ها را که به آن مَشک یا خیک هم می گویند خریده بود یکی را برای آن عمه ی دیگرم. جفتشان عاشق ماست خشک هستند.

  1. همچنین از عمه آدرس دقیق آن کوهی را پرسیدم که تعریفش را میکرد تا برای سور 31 پست شهریورم که به تعهدم عمل کردم کوهنوردی کنم.
  2. عمه رفت و من ادامه مطالعه را انجام دادم
  3. صد صفحه از کتابی را که در نظر گرفته بودم تمام کردم
  4. در گروه واتساپی بررسی مسائل پیچیده سه نفره مان گزارش پیاده روی امروز و اتمام مطالعه کتاب امروزم را دادم.
  5. الان هم این پست را می نویسم برای بروز وبلاگ
  6. به نوشتن هزارکلمه روزانه مشغول می شوم
  7. ادامه ی این لیست بی انتها را در منوی "تقویم ساعتی من" که در بالای صفحه ی وبلاگ جاسازی شده خواهم نوشت.

 

 

 

 

 

یک روز داشتم خطبه اول نهج البلاغه را می خواندم آنجایی که انواع گوناگون فرشتگان را وصف کرده بود. "گروهی از فرشته ها هستند که پاهایشان در طبقات پایین زمین ثابت است و گردن هایشان از آسمان بالا رد شده و اعضا و جوارحشان از اطراف و اکناف جهان بیرون رفته"

 

یاد بحث های دانشگاه افتادم. توی گروه انجمن علمی مان یک آقای بزرگواری بود که همیشه بحث هایی عقیدتی می کرد.

 

یکبار این را مطرح کرد که این دیگر چه جور فرشته هایی هستند. اگر بهشت همچین حورالعین های زشتی دارد من نمی خواهم.  تصور کردنش هم چندش است. فرشته هایی با دست و پاهای گنده، با گردن فلان و قدِ بهمان و ...

 

خلاصه در مورد این مزاح ایشان بحث سریع نه چندان جدی کردیم.

 

که فرشته ها صنف های مختلفی دارند که حورالعین هایش بسیار زیبا هستند و در خدمت انسانند. یک عده شان دربان بهشتند نگهبانند و ...

 

آخرش این بزرگوار طرفدار حقوق فرشته ها شده بودند که یعنی فرشته ها خدمت گزاری کنند برای بشر؟!!!

گفتم از خداشان هم باشد که خدمت ما را بکنند

گفت یعنی مثلا بهشت را برای انسان جارو کنند ؟!!

 

من هم جواب دادم که سجده کن انسان شدند جاروکش جای خود دارد.

 

 و بحث همانجا تمام شد.

 

 امروز عزیزی برایم داستان مرد قصاب و سرمایه دار را فرستاد که در ادامه بیان می شود:

 

مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد؛ اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد. فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.

 

روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟

در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد. بروید از قصاب بگیرید تا اینکه او مریض شد احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.

هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود... همسرش به تنهایی او را دفن کرد

اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.

او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت..!!

 

قضاوت نکردن از سخت ترین کارهای دنیاست و بر عکس قضاوت درست کردن نیز. 

یاد فرمایش معصوم افتادم که:

اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش نکن، شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی... 

 

و تداعی نظریه آشوب و اثر پروانه ای شد برایم اینکه اگر پروانه ای در آن سوی نقطه ی زمین بال بزند ممکن است در نقطه ی دیگر کره ی زمین طوفان به پا شود.

من به این نظریه اعتقاد راسخی دارم. اصطلاحی داریم به اسم اثر وضعی یک کار. اثری که فیزیکی لمسش نمیکنیم ولی شهودی حسش میکنیم.

 

مثلا نگاه هایی که نیازمندی از روبروی همان قصابی داستان مذکور رد می شود و به گوشت های آویز شده نگاه می کند ولی پولش کفاف خرید نمی‌دهد همان حسرتی که سر می دهد اثری می گذارد بر مجموعه ی وسیعی از اشخاص مثل همسایه ی پولدار این فقیر، مثل مسئولی که خوب انجام وظیفه نمی‌کند مثل همان خود قصاب که شاید آن لحظه بتواند ببخشد.

و اگر برویم به خانه ی آن فقیر و سری هم به خانواده اش بزنیم نیز اثرات سختی های مربوط به فقر مثل نااهل شدن دختر آن خانه نیز گریبانگیر همان افراد هست.

 

شاید بگویید ای بابا هر کسی مسؤول اعمال خودش هست. صدالبته. اما آنجا که می‌توانم با کمی کمک شادی را به خانه ای هدیه دهم و آن کمک هر چند کوچک را دریغ کردم آیا مسؤل نخواهم بود.

 

اثر وضعی یک کار یا همان اثر پروانه ای هم وسیع هم عمیق هم شدید هم بی نهایت عمل می‌کند. وقتی همه چیز به هم وابسته است چطور می توانم نتیجه ی یک کار را یک بعدی و سطحی و کم و محدود بدانم. 

 

اگر پیوستگی دنیا را و اثر پروانه ای را باور کردیم آن موقع خواهیم دید یک نگاه من یک کلمه ی من یک اشاره دست من می‌تواند به راستی طوفانی به پا کند در دلی و در دل هایی که آن دل متغیر بخاطر یک حرکت نگاه من انقلابی در درون پیدا کرده و او نیز موثر است چون من، و اثراتی خواهد گذاشت در نسلش و در اطرافش و همه ی آن تغییرات منشاش به آن نگاه بجا یا نابجای من برمی گردد.

که چون موجی طول و عرضی را فرا گرفته و تا پایانی بی پایان امتداد دارد. 

 

نه تنها فقط اعمال من که افکار من که خیال من که ظن من که احساس من نیز همین طور ممتد و پرعرض تاثیر می‌گذارد. و نه فقط بر روی آدم ها که بر روی همه موجودات در هستی موثر است.

 

این اثر وضعی است که سنگینیش را هنوز نفهمیده ایم وگرنه آنچنان بااحتیاط گام برمی‌داشتیم تا زلزله‌ای در دلی، و آشوبی در نسلی و سهمی در بلبشوهای آینده های دور از جانب ما ایجاد نشود.

 

این نگاه محتاطانه یک طیف این دیدگاه است طیف دیگرش نیت های گنده وزن است که من کارهای خوب را نیز دیگر سطحی انجام نمی‌دهم و اثرش را در این لحظه نمی‌دانم، که دوردست ها را چشم اندازهای بلند را می بینم. اثرش را فقط در یک نفر نمی بینم که تا فیها خالدونش را و مجموعه های مرتبط به او را هم می بینم.

 

و این کار خوب من ارزشمندتر و پروزن تر از دیگرکارهایم می‌شود که سطحی از کنارشان گذشته ام. یک عمل چند مولفه دارد نیت و انگیزه، چارچوب و اهمیت و اولویت.

 

این بحث من مربوط به نیت است که چقدر عمق و وسع داشته باشد. هر چه اثر پروانه ای را بیشتر جلو چشم داشته باشیم به اثر  عمیق یک برخورد و عمل بیشتر نگاه می‌کنیم که آن شخص ادامه دارد. 

و به وسعت کار نیز که او به خیلی جاها سر می‌زند و روی دیگران نیز اثر می‌گذارد و آن دیگران نیز روی دیگرانی دیگر و مثل یک موج اثر کار ما در حرکت است. 

 

آدم اگر به راستی از پس هر عملش آن همه را ببیند به مرحله ای می رسد که حتی گمانش را خیالش را کنترل کند، آن موقع راحت دیگران را قضاوت نمی‌کند. توجه به اثر پروانه ای و اثر وضعی حاصلش می شود اینچنین تصاعدی و جهشی وار توشه جمع کردن و آنچنان محتاطانه خرمن ناجور جمع نکردن. 

 

‌‌‌‌ باشد که با مهمان کردن اثر پروانه ای به نهان خانه ی ذهنمان آنرا با تداوم در پس هر کاری به میزبانی وفادار تبدیل کنیم و از طوفان های شخصیتی، احساسی، خانوادگی و... جلوگیری کنیم. و همچنین از این بازاز پرسود سهم خودمان را سنگین وزن کنیم. 

برداشت و اندیشه ات را، لایه های هستی ات را فریاد کن. وگرنه همچنان که در گذشته بردند و می بردند باز هم می برند هویتت را.

 

مراقب باش تا زندگیت را به خواب کابوسی و کابوس بیداری تبدیل نکنند.

 

بنشین و با منقاش مو را از ماست بیرون بکش. بنگر هنوز پایی نساختی و ریشه ای ندوانده ای.

زاویه های تنگ و نقطه های کور ذهنی ات را نگذار به حال و روال خود بماند. دنیای گم در غبار و مه آلودت را با سخن گفتن از حادثه ها و عواطف و حالاتت روشن کن برای خودت. این ابهام را به حال خود رها مکن.

 

گوش ِهوشِ گیرنده ای زیرک از ورای هزاران پرسش سرگردان به سادگی نمی گذرد که هر کدام را با سوالات جدید و پشت هم به ریشه می رساند که دلیل آن پرسش اولیه بود و این گونه از میان هزاران فکر لولنده که خوره وار به جان ذهنش افتاده بودند و نتایج آن پرسش ها بود آنها را که نیاز به تعقل داشت به عقل می سپرد و آنها را که توهمی و لولو بودنشان نمایان شده بود کنار می گذارد.

 

اگر چه زندگانی را حتی به هیچ انگاری ولی سنگینی بار این امانت در هر حال بر دوشت هست و خودت احساسش میکنی.

 

مغاک بین این دو قطب آنگاه ژرف تر می شود برایت که می خواهی زاویه های ذهن و دلت را به روی دنیا و اطراف و اطرافیان باز کنی و می آیی پل پر ترک ارتباط با بستگانت را که جابجا شکسته با پاسداشت محبت به آنها راستش کنی اما انگار از قبل می دانی که این تلاشی است عقیم و ثمره اش این می شود که بگویی آرامش ناداشته ی آنان را بیهوده و بیشتر بر هم نزنی.

 

اگر چه گاه می دانی که تلاشت عقیم است بررسی کن ببین شاید تو خوب تلاش نکرده ای و ببین مانع و اشکال در تو نباشد یعنی نتیجه ی این عقم و ناباروری مربوط به تو نباشد، اگر به تو مربوط نبود هیچ نگران نباش که از محبت خارها گل می شود و پل های شکسته راست می شود و زایش ها سر می رسد. 

 

عاشق کشف دنیاهای نهانی و دور افتاده ام، همچون وجود خودم که نهان است ازمن در عین آشکاری و دورافتاده و پرت است بخاطر بی توجهی من در عین دردسترس بودن.

هزاران آرزو در خانه دلم برای کشف این جزیره ی وجودم مانده است. جزم های حقیر و چندش آوری دارم که همان ها مانع کشف حقیقت وجودم شده است. گاهی به سرعت و نظرانداز خوانشی بر کتاب وجودم می زنم اما توفیری ندارد چنین گردش سریعی. 

 

گاهی در هیاهوی عربده های زندگی گم می شوم راه را نمی یابم یا در دام های آهن بافتی دست و پا می زنم که در مسیر گسترانده شده.

تا به خودم بیایم که در چه تله ای افتاده ام درگیر تردید های کشنده و پنهانی می شوم که در درونم شکل گرفته از اثرات حیله های آهن بافتی خوش ظاهر.

برای نجات از این دوراهی غمگین و غمگین و غمگین، نه نه نه هنوز دوراهی نیست یک راه است، چون دام بودن دام ها را به واقع نفهمیده ام و برای نجات کاری نمیکنم چون احساس خطری نمیکنم و همین جا درون تله جا خوش کرده ام. و چون پرنده ای که صدایش را در گلویش می غلتاند یک آوا سرود تکرار سر می دهم که اینجا بهشت است.

کاش آن رفیقم بود که هر چند حرف هایش آدم را می گزید ولی گزش تلخش به شیرینی نجاتش می ارزید.

کاش بود و مثل همیشه از من می پرسید حال درونت، اصل حالت چطور است؟ و با این سوال همراهیم میکرد و به مسیر می انداختم و به سمت کشف جزیره ی وجود کمک حالم بود.

این روزها در زیگزاگی سرگیجه آور به دورِ خودم می چرخم. فکر آینده مثل روئیدن چمن از لای سنگ فرش که از همه طرف سنگ را به محاصره درآوردند، طوق گردنم شده است. 

مسیر پرسنگلاخ ازدواج نبردهای فکری برایم به ارمغان آورده است. 

گاه در قالبی تعقلی می گویم در ساعت میعاد به دیدارش برو و آنگاه جوابی معقولانه بده.

 گاه در قالبی احساسی می گویم کاش خاطره محبتی عمیقی با او می‌داشتم تا راحت تر تصمیم می گرفتم. 

گاه درقالبی دم غنیمتی می گویم بی خیال ناپیگیر رفتار و کردار و گفتارش شو... ازدواج هندوانه ای است دربسته... 

 گاه از خستگی نبردها و تضادهای فکری حتی آرزو میکنم که کاش از آنها بودم که گلوی طمع شان گشاد و سیری ناپذیر بود و برای جیب های عمیق طرفشان نقشه ها می‌کشیدند، تا خیلی سریع و راحت تصمیم می گرفتم.

ازدواج موضوع مناسبی است برای خیال پروری اما در داستان ها نه واقعیت...

 

کاش داستان بود اگر داستان بود یا فیلم بود مستقیم وارد جریان سالاد سازی میشدم و دوطرف را با یک نگاه دلباخته ی هم میکردم. هیچ نیازی هم به پیگیری رفتاری نمی دیدم چون از چهره اش معلوم بود آدم خوبی است. 

 

و دختر بیچاره را در مشقت بی پایان درون خویش یک لحظه رها نمی کردم و با افزایش هیمنه و هیبت طرف در ذهنش او را سریع به جواب سه حرفی ب لام ه می رساندم.

و کلیشه وار با نشان دادن لحظات خوشبختی چند سال بعدشان آنرا سرمشقی مناسب برای جمع دوستان و مخاطبان داستان معرفی میکردم.

اما ای کاش داستان بود....

ای کاش داستان بود و دو طرف در ظرف ازدواج مثل اجزای سالاد راحت و سریع به هم جوش میخوردن و در قرابت هم ترکیب خوش طمعی را نشان می دادند

 

استاد کلانتری با این تمرین های واژه ای شان فیتیله ی چراغ تخیل ما رو روشن کردند، نه، شعله ور کردند همچون آن مرد شعله وری که در آتش سوزی های گاه و بی گاه کشور ایکس شور رفتن امانش نمی داد.


با این تمرین به کاویدن مرداب های جمود ذهنی می پردازم تا کمی با پرده شدنشان آشنا شوم پرده ای سنگی که سال هاست چنان کوه ریشه دوانده اند در ذهنم که نمیدانم چقدر سال ها یا ماه ها زمان ببرد تا تغییر ماهیت دهند و از جامد به مایع نزدیک شوند تا همچون موم در دستان ذهنم شکل صحیحی بگیرند.

و کم کم مرداب ها بخشکند تا زنجیرهای دست و پا گیر پروانگیم رها شود و بیاموزد به من درس عشق و سوختن و آسان رهیدن را مثل کتاب هایی که با میل و تمنا می خوانم و به من می آموزند شوق پرواز را و هر آنچه آموختنی است را.

این کتاب ها را باید کلمه به کلمه نوشید چرا که وقتی با شوق و تمنا همراهیشان میکنی همه چیر مهیاست برای زندگی کردن آن کتاب ها.

فقط باید خوب بنگری تا درسشان را بگیری آن وقت بنویسی تا “آموخته هایت به هدر نرود” و بعد با جان دل گوش فرا دهی به بانگ شروعش که می خواهد وارد زندگیت شود، استقبال گرمی می طلبد.

راستی که این کتاب ها جایشان روی تخم چشم است یا توی کنج دل است یا چون همسر تاج سر است.
این کتاب ها هر کلمه اش تو را از رنج خستگی و جان کندن زندگی می رهاند.

هر چند ممکن است بعضی هاشان برای درک عمیق ترشان جان کندنی جانکاه بخواهد، اما این جان کندن کجا و آن جان کندن و خستگی زندگی کجا؟ مثل تفاوت لذت کلمه ی “آفرینش” که وقتی ذهنم در دهانش می گرداند قند در دل قوه ی ذوقیه ام آب می شود، هست با آن لحظاتی که در کنار دل های خسته ای هستی که با آن آه های سوزگدازشان خیال می کنی چه غم های عمیقی دارند اما پس از تکلم می فهمی که دردشان کور نکردن چشم جاری هایشان است و با خود فریاد بی خیالی سر میدهی از ارتباط دوباره با آنها.