بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۱۵ مطلب با موضوع «از هر دری» ثبت شده است

 

 

به نظرم اگر ذهنم را بتکانم یک گوهری چاق و چله تر و سنگین تر از همه دیرتر به بیرون بغلطد.

 

آن گوهر آزادی است.

 

حس آزادی و استقلال خواهی در من بسیار شدید است، نه اینکه بخاطر سرکوب شدن این حس در من باشد نه، از قضا در خانواده ام خیلی به من آزادی داده شده. دلیلش را نمی دانم اما در خیلی از زمینه ها استقلال طلبم و این را دوست دارم. 

 

و آنجا که آزادی و استقلالم در معرض خطر باشد هیچ حس خوبی ندارم.

 

اگر کاری بخواهد آزادیم را بگیرد انجامش نمی‌دهم یا مدتی محدود انجامش می دهم و بعد رهایش میکنم.

 

نمونه اش کار کارمندی کردن است، سی سال کله صبح بلند شدن و راس ساعت سرکار رفتن و برگشتن، آزادی زمانی و انرژیکی ام را محدود می کرد، بنابراین از همان دبیرستان از مشاغل کارمندی بدم می آمد و تا الان هم به طور جدی سراغش نرفتم. همچنین یک جنبه ی دیگرش چشم گفتن به چطور رئیس و آقابالاسری بود که آزادی بخش نبود. 

 

در زندگی شخصی هم همین طور کسی بخواهد به من دستور بدهد جلوی تحکمش می ایستم. کلا نسبت به امر و دستور کسی مثل خودم مقاومت میکنم، البته کسی بالاتر از من مثل شخصیت ها یا اساتیدی که قبولشان دارم دستور دهند با جان و دل اوامرشان را اطاعت می کنم. 

 

در نوشتن هم آزادی نوشتن را دوست دارم. البته که هر قالبی آزادی بخش نیست. 

 

در پست بعدی راجع به آن حسابی حرف می زنم. 

 

 

 

 

بعضی اساتید انتظار دارند دانشجو یا شاگرد در مقابلشان خم شود. 

 

برخلاف اساتیدی که تمام قد در مقابل دانشجو یا شاگرد خود خم می شوند. با همه ی علم و تخصصی که دارند مانعی برای پهن کردن تواضعشان نمی بینند.

 

اینها تواضع دارند آنها تواضع انتظار دارند. 

 

 تواضع شان نه فقط در حرکات شان که در کلامشان نیز محسوس است. در سایه ی تواضعشان شاگرد را بهره مند وجود سرشارشان می کنند. 

 

اساتیدی که یک دم به منم منم های ناشنیده ی درونشان توجهی نمی کنند، برعکس اساتیدی که منم منم هایشان دست پدر منم منم ها را از پشت بسته است و با منم منم هایشان برای خود ابهتی پوشالی ساخته اند. 

شاید با آن منم منم ها موقتا در چشم ها بنشینند اما جای اساتید متواضع برای همیشه در مرکز قلوب است. 

 

آن اساتیدی که به دلیل اینکه نمی دانند می گویند می دانند با این اساتیدی که آنقدر می دانند که نیازی به مکرر گفتن اینکه می دانند نمی بینند. 

 

آن اساتیدی که همان اندک دانسته هایشان بادکنک غرورشان را باد کرده. با این اساتیدی که علم فراوانشان آنها را پربار و وزین کرده. 

 

آن اساتیدی که مضحکه ی دل دانشجوی کلک می شوند. دانشجویی که برای کسب نمره ی بیشتر از نقطه ضعف در بندِ تعریف ماندن و به رقص آمدن استاد در مقابل تعریف 

نهایت استفاده را می کند. 

درمقابل این اساتید دریادلی که در تله ی تعریف نمانده اند.

 

آن اساتیدی که خست علمی شان مانع توجه به رشد شاگردش می شود. در مقابل اساتیدی که برای سرنوشت دانشجویش هیچ مضایقه ای از در اختیار قرار دادن علمشان نمی کنند. 

 

دست این اساتید متواضع را باید بوسید که نه فقط با زبانشان که با تمام وجودشان به شاگردانشان رشد می دهند. 

 

آن علمی رشد آمیز است که تواضع را زیاد کند نه اینکه آنرا بخشکاند. 

 

یک هم اتاقی داشتم عادت داشت می پرسید: کِی کار ایکس را انجام می دهی یا آیا امشب فلان کار را انجام می دهی؟ 

 

گاهی در مقابل جواب دادن آن سوالات معذب می شدی. یا گاهی حس کنترل داشتن توسط دیگری بهت دست می‌داد، آن مواقع به خودت حق می دادی بگویی:

 

چرا می پرسی عزیزم؟ 

 

بعد در جواب متوجه می شدی با توجه به آن کار تو می‌خواهد برنامه اش را بچیند یا تغییر دهد. من به منطقی بودن یا غیرمنطقی بودن بستگی آن کارها (کار او و خودم)، کار نداشتم. 

 

اما یادم هست به او بازخورد می دادم اول برنامه خودت را یعنی دلیلت را بگو بعد از طرف سوال بپرس، اول دلیل سوال را مطرح کن که چون من فردا فلان برنامه را دارم میخواهم بدانم تو امشب یا فردا فلان کار را می کنی یا نه. 

 

این گونه طرفت آزادی عمل بیشتری دارد و با توجه به دلیل و منظور تو می تواند پاسخ های مختلفی به نظرش آید. و حس کنترل شدن هم بهش دست ندهد. 

 

نه اینکه برعکس شود و مستقیم سوالی بپرسی که جوابش را دقیق بخواهی. 

 

اجازه بدهید با مثال دیگری بازتر توضیح دهم. 

من امروز در موقعیتش قرار گرفتم. 

 

یکی از دوست های خانوادگی مان قبل کرونا از علایق نویسندگیش برایم گفت که پیش یک نویسنده کلاس می رود و آن نویسنده با توجه به شناختی که از شاگردش پیدا می کند به او می گوید در حوزه ی کودک کار کند و بنویسد. 

 

امروز که کتاب همه چیز درباره نویسندگی خلاق را می خواندم یکی از فصولش درباره نوشتن برای سنین کودکی است، من یاد آن دوستم افتادم و گفتم چه خوب است که کتاب را به او معرفی کنم شاید نخوانده باشد. 

 

خب با توجه به اینکه چند ماهی است از او خبر نداشتم خودگویی های متقابلی در درونم برقرار شد که در ادامه می آید:

 

حالت اول

شاید از حوزه نویسندگی بیرون رفته باشد. 

 آن وقت لزومی ندارد که من کتاب را معرفی کنم. خوب است بپرسم هنوز داری می نویسی؟ اگر جواب داد آره، آن وقت بگویم پس خوبه یک کتابی هست فلان مختصات رو داره. 

 

حالت دوم:

تو چکار داری که او در حال نوشتن است یا نیست یا هر چی، 

چه لزومی دارد حتما بدانی که او در چه حال است، شاید او به هر دلیلی دوست نداشته باشد وضعیت کنونی اش نسبت به نوشتن را به تو بگوید، آن وقت این سؤال تو که هنوز داری می نویسی یا نه سوال بجایی است آیا؟ 

همین قدر که میدانی او زمانی در خط نوشتن بوده کفایت می‌کند و این معرفی کتاب را توجیه می‌کند. 

اگر او خودش چیزی در این زمینه گفت خب بیشتر از نوشتن صحبت می‌کنید. 

 

بنابراین حالت دوم را برگزیدم. 

آن هم اتاقی ام معمولا حالت اول را می پرسید. که ناخودآگاه در مقابلش گارد کمرنگی میگرفتم، البته اکثرا پاسخ‌ش را همان اول میدادم چون معمولا موضوعات سطحی بود. 

 

اما گاهی موضوع سوال عمیق تر می شود و صلاح نمیدانی به آن پاسخ دهی، مثل آن همکلاسی که می پرسید فلانی در مورد من چه گفت؟ و وقتی در مقابلش مقاومت می کردی، ادامه می‌داد حداقل بگو در مورد من حرف زد یا نه؟ 

هر دو مدل سؤالش اشکال داشت.

 

بعضی سوال ها را باید با پیش نیاز پرسید، مثل سوال هم اتاقی من. 

 

بعضی ها را بهتر است نپرسیم مثل این سوال نابجای امروزم که هنوز هم می نویسی یا خیر از یک دوست خانوادگی. 

 

بعضی سوالها را هم نباید پرسید. 

مثل سوال همکلاسی که کنجکاوی بیجایی بود. 

 

 

یکی از رویکردهای معروف در مشاوره نظریه ی کارل راجرز است.

راجرز برای جلسه مشاوره سه شرط مهم را لازم می داند:

 

همدلی

همخوانی

توجه مثبت نامشروط

 

توجه مثبت یک نیازی است که عمومیت دارد و از کودکی خودش را نشان می دهد. 

 

نیاز به پذیرش، محبت و تایید شدن از جانب دیگران و خصوصا از طرف مادر را شامل می شود. 

 

توجه کردن مثبت برای کودک خشنود کننده است و عدم توجه ناکام کننده است. این توجه مثبت برای رشد شخصیت کودک خیلی ضرورت دارد. 

 

اگر در کودکی این نیاز ارضا نشود بعدا درصدد خواهد بود این توجه را از دیگران به هر قیمتی جلب کند. 

 

توجه مثبت نامشروط در مقابل توجه مثبت مشروط قرار دارد.

 

توجه مثبت مشروط به این معناست که والدین وقتی توجه و محبت شان را فقط در شرایطی به فرزندانشان داشته باشند که رفتار دلخواه آنها را داشته باشد یعنی توجه خود را مشروط کنند به شرایط خاصی.

 شرایطی که فرزند رفتار خوب و پسندیده ای را بروز دهد. و بر عکس در شرایطی که فرزند رفتار بدی را نشان دهد محبت شان را قطع کنند مثلا بگویند من تو را دوست ندارم چون این کار را انجام دادی.

 

درست است در شرایطی لازم است کودک تنبیه شود اما این تناقضی با توجه مثبت ندارد، اگر با وجود رفتارهای ناخوشایند کودک، توجه مثبت به او ادامه یابد، این وضعیت توجه مثبت نامشروط نامیده می‌شود. منظور راجرز از این اصطلاح این است که مادر آزادانه و به طور کامل به کودک محبت می کند، محبت او به رفتار کودک مشروط یا وابسته نیست. 

 

به بیانی دیگر توجه متبت نامشروط عبارت است از پذیرش بدون قید و شرط کودک توسط والدین و محبت کردن به او، مستقل از رفتار وی. 

 

این توضیحات را از کتاب نظریه های شخصیت شولتز صفحه ۴٣٢ کمک گرفتم. 

 

نمی دانم شما هم دقت کردید بعضی افرادی که خلاف کردند، نامردی کردند یا مثلا زنی که خیانت کرده، قضاوت هایی در مورد خودشان می کنند که دل آدم می لرزد مثلا میگویند من خیلی پستم، من حیوانم، من... یعنی شخصیت و ماهیت خودشان را با خاک یکسان می کنند، این طور قضاوت ها حاصل همان تربیت و توجه مثبت مشروط گونه در کودکی است. 

 

آن توجه های مثبت مشروط شرایط ارزشی را بوجود می آورند که مورد نظر والدین است و به مرور آن شرایط ارزش را درونی کرده و پس از شکل‌گیری خودپنداره در کودک، جایگزین والدین می شوند و کودکان یاد می‌گیرند تحت شرایط خاصی باارزش هستند. 

 

ما انسان هستیم و محترم اگر رفتار ناخوشایندی از ما سر زد باید آن رفتار را ارزش گذاری کنیم نه خودمان را. در کودکی هم کودک باید به این اطمینان برسد که والدین همیشه او را دوست دارند و همواره ارزشمند است حتی اگر رفتار ناپسندی را انجام دهد. 

 

در جلسه ی مشاوره هم مشاور باید نامشروط به مراجع توجه کند و او را قضاوت و ارزش گذاری نکند. 

 

 

دیروز من یک توجه مثبت نامشروطی را تجربه کردم از جانب خدای همیشه مهربانم. 

 

من او را نافرمانی کردم و او برایم نامه ی عاشقانه فرستاد. من از او دوری می کردم او به من توجه او به من اشتیاق نشان می داد. 

 

من بدی می کردم او آغوش محبتش را باز می‌کرد. 

 

به راستی نامشروط ترین و خالص ترین توجه ها از جانب اوست که کوچکترین نیازی هم به این توجهات ندارد، بی نیاز مطلق است اما مشتاقانه ورای از جنس رفتار ما آغوش گرمش باز باز است فقط بخاطر خود ما که نیازمندیم

 

 

 

 

ترم یک یا دو زبان انگلیسی جزء واحدهای عمومی مان بود. از همانجا من با زبان تا حدودی ارتباط برقرار کردم. بیشتر لغت زبان می خواندم با 504 واژه آشنا شدم و کتابش را تهیه کردم، لغاتش را در فلش کارتهایی برای خودم می نوشتم.

 

علاوه بر آن یک فرهنگ لغت فارسی به انگلیسی داشتم که لغاتش را یادداشت می کردم گاهی خانواده هم کمک کارم می شدند و برایم لغت می نوشتند، یا کاغذها را با قیچی برایم آماده می کردند.

 

آنقدر خودم را غرق لغات می کردم که با تمرکزی که می کردم سرعتم هم در خواندنشان بسیار بالا می رفت روزهایی بود که صدتا واژه ی جدید را در زمان کوتاهی یاد می گرفتم و سعی می کردم آنها را وارد جعبه لایتنر کنم تا با مرور به موقعشان فراموش نکنم و آن یادگیری اولیه ام به هدر نرود، چون زیربنای علمی جعبه لایتنر بر اساس زمان بندی که در منحنی فراموشی در نظر گرفته ساخته شده.

 

خب به مرور حجم لغاتی که نوشته بودم زیاد می شد و جعبه لایتنر نیم وجبی آماده، کفاف آنها را نمی داد. بنابراین خودم یک جعبه لایتنر دستی درست کردم بوسیله یک کارتون کفش و پنج خانه اش را هم با کاغذهای رنگی ضخیم از هم جدا کردم.

 

اما این جعبه یک مشکلی داشت موقعیکه از خوابگاه به خانه یا از خانه به خوابگاه می رفتم باید با خودم حمل می کردم و آن جعبه کفش گنده هم مشکل ساز بود، پدرم برای رفع این مشکل کلی پاکت نامه ی آبی رنگ  برایم خرید. و فلش کارت ها را درون آنها جا می دادم، خانه های اول که لغات بیشتری داشت بیشتر از یک پاکت لازم داشت.

 

حال این همه پاکت چطور با هم قاطی نشوند؟

پشتشان با خودکار و ماژیک آدرسشان را نوشتم مثلا نامه ی 2 از خانه ی 4.

 

حال این پاکت های درباز چه تضمینی بود که یک لغت از تویش بیرون نیفتد؟ چسب که نمی شد چون هر روز باید ردیف آخرشان را مرور می کردم. بنابراین باز پدرم پیشنهاد داد با نخی دورشان را بپیچیم تا پاکت ها لغات را محکم نگه دارد.

خلاصه خانوادگی نخ پیچان به دور پاکت ها بودیم.

 

بعد دانشگاه هم تا مدت ها آن پاکت ها را داخل جعبه لایتنر دستی داشتم و با کاغذهای رنگی از هم جداشان می کردم. البته که فقط خودم می فهمیدم چی به چیه، هیچ کس دیگر از آن سر درنمی آورد. وای به حال روزی که کسی از سر کنجکاوی یک پاکت از آن پاکت های همرنگ را بر می داشت دیگر جایش را نمی یافت.

 

گذشت وارد دوره ی ارشد شدم.

 

یک روز دقیق یادم نیست تصادفی بود یا به دنبالش می گشتم در گوگل با نرم افزار جعبه لایتنر آشنا شدم. انگار که بهشت را به من دادند. سریع نصبش کردم و همان موقع طرز کارش را یاد گرفتم.

 

عالی بود همان بود که من می خواستم. لغات 504 را داشت، کل لغات دبیرستان را داشت، لغات عمومی داشت و چند دسته بندی معروف دیگر. و بعلاوه این قابلیت را هم داشت که بی نهایت لغت و دسته را کاربر بتواند اضافه کند. همچنین زمان بندی دلخواه را هم کاربر می توانست تنظیم کند یعنی اگر با زمانبندی پیش فرض لایتنر مشکلی بود می توانست زمان های مرور را با فاصله ی کمتر یا بیشتر تنطیم کند.

 

چی بهتر از این.

آن دردسرهای نوشتن و حمل و نقل جعبه لایتنر بیرونی را هم نداشت.

جعبه لایتنر هر روز باید مرور شود و اگر یادگیری زبان در اولویت کسی باشد، لازم است سیال شود.

 

این نرم افزار دوست داشتنی و بسیار کاربردی را به شما معرفی می کنم.

 

برای یادگیری لغت زبان انگلیسی یا هر زبان دیگر یا هر مطلب آموختنی دیگری که بخواهیم با مرورهای نظام مند در زمان مناسب به حافظه ی بلند مدتمان بسپاریم، می توان از آن استفاده کرد.

 

اسم این نرم افزار، نرم افزار جعبه لایتنر حرفه ای (JMemorize Professtional Leitner Box) است.

 

می توانید آنرا از لینک زیر دانلود کنید:

 جی ممورایز

 

البته تا جایی که اطلاع دارم نسخه ی دسکتابش فقط موجود است.

 

ساخت تار یکی از وسیله های دست ساز برادرم در کودکی بود. 

 

او تار را این گونه می ساخت: حدود ده بیست عدد سیم فلزی نازک را به میخ های فرو شده ردیف شده در دو طرف قطعه چوب مستطیلی درازی می بست. و سپس با آن آهنگ می زد که در کودکی برایم گوش نواز بود.

 

 این علاقه اش به موسیقی از همان کودکی بعدا او را به سمت گیتار و خواندن کشاند. البته که تفننی کار می‌کند ولی خب علاقمند است. 

 

در زیر قطعه ی خوشه چین را خوانده که من همیشه گوشش میدهم و از آهنگ های مورد علاقه ی من است شاید شما هم صدایش را دوست داشتید:

 

 

 

 

این هم شعری پاییزی، با طبیعتی پاییزی و با صدای سالار عقیلی:

 


 

یک روز داشتم خطبه اول نهج البلاغه را می خواندم آنجایی که انواع گوناگون فرشتگان را وصف کرده بود. "گروهی از فرشته ها هستند که پاهایشان در طبقات پایین زمین ثابت است و گردن هایشان از آسمان بالا رد شده و اعضا و جوارحشان از اطراف و اکناف جهان بیرون رفته"

 

یاد بحث های دانشگاه افتادم. توی گروه انجمن علمی مان یک آقای بزرگواری بود که همیشه بحث هایی عقیدتی می کرد.

 

یکبار این را مطرح کرد که این دیگر چه جور فرشته هایی هستند. اگر بهشت همچین حورالعین های زشتی دارد من نمی خواهم.  تصور کردنش هم چندش است. فرشته هایی با دست و پاهای گنده، با گردن فلان و قدِ بهمان و ...

 

خلاصه در مورد این مزاح ایشان بحث سریع نه چندان جدی کردیم.

 

که فرشته ها صنف های مختلفی دارند که حورالعین هایش بسیار زیبا هستند و در خدمت انسانند. یک عده شان دربان بهشتند نگهبانند و ...

 

آخرش این بزرگوار طرفدار حقوق فرشته ها شده بودند که یعنی فرشته ها خدمت گزاری کنند برای بشر؟!!!

گفتم از خداشان هم باشد که خدمت ما را بکنند

گفت یعنی مثلا بهشت را برای انسان جارو کنند ؟!!

 

من هم جواب دادم که سجده کن انسان شدند جاروکش جای خود دارد.

 

 و بحث همانجا تمام شد.

برداشت و اندیشه ات را، لایه های هستی ات را فریاد کن. وگرنه همچنان که در گذشته بردند و می بردند باز هم می برند هویتت را.

 

مراقب باش تا زندگیت را به خواب کابوسی و کابوس بیداری تبدیل نکنند.

 

بنشین و با منقاش مو را از ماست بیرون بکش. بنگر هنوز پایی نساختی و ریشه ای ندوانده ای.

زاویه های تنگ و نقطه های کور ذهنی ات را نگذار به حال و روال خود بماند. دنیای گم در غبار و مه آلودت را با سخن گفتن از حادثه ها و عواطف و حالاتت روشن کن برای خودت. این ابهام را به حال خود رها مکن.

 

گوش ِهوشِ گیرنده ای زیرک از ورای هزاران پرسش سرگردان به سادگی نمی گذرد که هر کدام را با سوالات جدید و پشت هم به ریشه می رساند که دلیل آن پرسش اولیه بود و این گونه از میان هزاران فکر لولنده که خوره وار به جان ذهنش افتاده بودند و نتایج آن پرسش ها بود آنها را که نیاز به تعقل داشت به عقل می سپرد و آنها را که توهمی و لولو بودنشان نمایان شده بود کنار می گذارد.

 

اگر چه زندگانی را حتی به هیچ انگاری ولی سنگینی بار این امانت در هر حال بر دوشت هست و خودت احساسش میکنی.

 

مغاک بین این دو قطب آنگاه ژرف تر می شود برایت که می خواهی زاویه های ذهن و دلت را به روی دنیا و اطراف و اطرافیان باز کنی و می آیی پل پر ترک ارتباط با بستگانت را که جابجا شکسته با پاسداشت محبت به آنها راستش کنی اما انگار از قبل می دانی که این تلاشی است عقیم و ثمره اش این می شود که بگویی آرامش ناداشته ی آنان را بیهوده و بیشتر بر هم نزنی.

 

اگر چه گاه می دانی که تلاشت عقیم است بررسی کن ببین شاید تو خوب تلاش نکرده ای و ببین مانع و اشکال در تو نباشد یعنی نتیجه ی این عقم و ناباروری مربوط به تو نباشد، اگر به تو مربوط نبود هیچ نگران نباش که از محبت خارها گل می شود و پل های شکسته راست می شود و زایش ها سر می رسد.