بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۱۵ مطلب با موضوع «از هر دری» ثبت شده است

 

عاشق کشف دنیاهای نهانی و دور افتاده ام، همچون وجود خودم که نهان است ازمن در عین آشکاری و دورافتاده و پرت است بخاطر بی توجهی من در عین دردسترس بودن.

هزاران آرزو در خانه دلم برای کشف این جزیره ی وجودم مانده است. جزم های حقیر و چندش آوری دارم که همان ها مانع کشف حقیقت وجودم شده است. گاهی به سرعت و نظرانداز خوانشی بر کتاب وجودم می زنم اما توفیری ندارد چنین گردش سریعی. 

 

گاهی در هیاهوی عربده های زندگی گم می شوم راه را نمی یابم یا در دام های آهن بافتی دست و پا می زنم که در مسیر گسترانده شده.

تا به خودم بیایم که در چه تله ای افتاده ام درگیر تردید های کشنده و پنهانی می شوم که در درونم شکل گرفته از اثرات حیله های آهن بافتی خوش ظاهر.

برای نجات از این دوراهی غمگین و غمگین و غمگین، نه نه نه هنوز دوراهی نیست یک راه است، چون دام بودن دام ها را به واقع نفهمیده ام و برای نجات کاری نمیکنم چون احساس خطری نمیکنم و همین جا درون تله جا خوش کرده ام. و چون پرنده ای که صدایش را در گلویش می غلتاند یک آوا سرود تکرار سر می دهم که اینجا بهشت است.

کاش آن رفیقم بود که هر چند حرف هایش آدم را می گزید ولی گزش تلخش به شیرینی نجاتش می ارزید.

کاش بود و مثل همیشه از من می پرسید حال درونت، اصل حالت چطور است؟ و با این سوال همراهیم میکرد و به مسیر می انداختم و به سمت کشف جزیره ی وجود کمک حالم بود.

هرکس در این دنیا وظیفه ای دارد. فراهم کردن اسباب رودل روحی من هم به عهده ی اوست.

 

خودش داوطلبانه این وظیفه ی خطیر را بر عهده گرفته. اصلا خودش مرا متوجه ضرورت این مسئله کرد. که هر انسانی باید روزی یکبار رودل شود وگرنه می ترکد. و او شد مسهل این رودل روحی. با اسلحه ی زبان و تیر کلمات.

 

کمی از این مامور مهربان و فرشته ی مرگم برایتان بگویم، از شخصیت شخیص خودشیفته اش. 

 

افتخار می‌کرد که همیشه نخودی است منظورم همان نخود هر آشی است. استدلالش هم این بود که توی این دوره باید همه جا خودی نشان بدی تا ناخود و بیخود نشوی و توی چشم باشی و در قلوب بمانی. 

 

از این دلیل آبکیش رودل میشدم. جهت اینکه نخودباشیِ خوبی باشد سعی می‌کرد در همه جور آشی نقشش را خوب و تمیز اجرا کند و حسابی بترکاند مثلا در آشِ حرف زدن مسلسل‌وار به شلیک کلمات مشغول می شد. 

 

اگر در تیررس ضرباتش بودی تلفات زیادی می دادی یا رودل روحی می کردی، یا می خواستی او را مثل روباه با راه حل های موذیانه دور بزنی یا چیزی نمانده از خستگی، روحت قبض شود و به مقام رفیع شهادت در راه مبارزه با نخودی های وراج و مسرف و مفرط در استفاده از کلمات نائل شوی. 

 

سرگشتهِ دلباختهِ تافته جدابافته ی بلغور کردن بود. انگار واژه های بیچاره در دهانش خورت خورت ناشیانه و ظالمانه و با شکنجه آسیاب میشد که صدای خروشان اعتراض شان را به گوش می شنیدی. 

 

سخنانش شروع طوفانی داشت. تا چشمش به من می افتاد با تبسمی که بر پوزه می نشاند با کلمات غریبی که فقط خودش می فهمید و مثل چهارده صیغه افعال عربی موزون صرف می‌شد شروع می کرد. و از روی معده بدون هیچ نفس دزدی می‌خواند:

 

برنادل برنادلا برنادلوا برنادلت برنادلتا برنادلن

 برنادلت برنادلتما برنادلتم ... برنادلتُ برنادلنا. 

 

چنین بلغورهایی به گوشم می‌رسید اما نمیدانم واقعا چه ادا میکرد شاید گوشهایم به شنیدن صدای کشدارش آلرژی پیدا کرده بود و اینها را می شنیدم. 

 

روزی از او پرسیدم چرا هی در آغاز و اوسط و پایان بی پایان حرف هایت بر قله چهارده صیغه برنادل سُر میخوری؟ 

 

دوباره مسلسل وار شروع کرد:

 برنادل باش برنادل هستم برنادل باشیم برنادل باشید برنادل بود برنادل بودند برنادل.... 

 

گفتم چرا، نگفتم صیغه صرف کن. 

گفت خب دارم می گم؛ تو گوش نمیدهی من کی صیغه صرف کردم؟ اصلا برنادل چی هست؟ من این واژه را اصلا نشنیدم و نگفتم تا حالا.

گفتم واقعا؟ جدی میگی؟

گفت آره

 

با این انکارش خودش را میان سفره ی حیرتم پرت کرد

 پس گوش های من مشکل دارد؟ 

انگار واقعا نگفته بود پس آن دورِ کلمات پشت هم چه بود من می شنیدم. یعنی اینقدر رودلم شدید میشود در مقابلش که توهمم میزند؟ 

 

جدای از طرز فکرش که موجب جریان بلغوریسم می شد ذاتا آدم برون‌گرایی بود، که آن هم کمکش میکرد تا بلغوریست موفق و بنامی باشد. مثلا یکبار که رفته بودیم پارچه برای چادر عروس بخریم و وقت تنگ بود، او از فروشنده خوش فروش در کسری از ثانیه تا فیها خالدون ش را پرسید و زنده و مرده ی ایل و تبارش را درآورد. 

 

در گل فروشی هم حواسم بود چانه اش گرم نشود ولی تا حس زیبایی شناختی ام در صدم ثانیه متوجه گل شد دیدم با فروشنده زدوبند می‌کند حالا با چه راه حل موذیانه ای دهان نوشانش را بی نوش کنم خدا می‌داند. به راستی که حرف زدن را مثل شربت عسل می نوشید. هر چقدر هم که از شربتِ سخن بنوشد باز هم دلش له له می زند برای نوش کردن مجددش، که همراه است با خورده شدن سرهای دیگران. 

 

انگار اگر این بند ناف را از خودش بکند هویتش را اختلاس کردند. یا اگر از جایگاه نخودی استعفا دهد بی هویت می شود و همیشه این ترس با او هست که اختلاس گران در کمین اند تا او غفلت کند و به ربایش هویت حراف و جایگاه نخودی بیخودی او و آن حس محبوبیت و مقبولیت کاذب ناشی از آن بپردازند و او را خلع سلاح و بی هویت کنند. به همین خاطر این ترس او را به سمت دو چیز می کشاند.

 

-حرف زدن مسلسل وار

-تقویت نقش نخودی در آش های جدید و جورواجور.

 

کاش به او بگویم که نخود باش ولی نخودی نباش. یا لااقل نخود آش های به انتظار نشسته وجود خودت باش، و نخودی فعال درون خودت باش. 

 

و کاش چشم و گوشش اندکی بدهکار گردد و دلش پذیرا شود

که جویندگان و پرسندگان بعد از عمری جد و جهد سرلوحه کرده اند که:

 کم گوی و گزیده گوی چون در. تا زاندک تو جهان شود پر.

 و پیران برنادل و خضرهای راه هم گویند که سکوت حکمت می آورد و محبت. 


-ذهن حقیقت‌جویش به تب و تاب افتاده بود آرامَش نمی گذاشت:


 این وجود من تا کی اینقدر پراکنده و ناآشنا؟ در لایه‌های ضخیم رمز و راز پیچیده شده و سرگردان در مهی غلیظ باشد؟ پس من چه فرقی دارم با خاکی که بی نبض می تپد و در گرداب نیستی هر بادی به گردشش می اندازد؟
یا آن خاکی که نبض بی تپشش را بذری به تپیدن گرفت و جوانه زد و شکوفه داد. و من خاک وجودم را سال هاست عقیم و بی حاصل رها کرده ام و به اندازه ی بذری کوچک تلاشی نکرده ام.  
مگر از آن بذر و خاک کمترم؟
تا کی؟ تا کی ادامه دادن به بگومگوهای کشدار و نالارم؟ تا کی خوگرفته به پراکندگی و پریشان‌گویی؟ این زبان است یا وسیله ی متراژ شخصیت دیگران؟ این زبان من است؟ آمده است برای آشفته گویی و به هم اندازی؟
تا کی اسیر ترس و وهم های دویست سر و هزار شاخ؟ نتیجۀ رقت‌انگیز چنین اوهامی گاهی ترک‌‌های ترمیم‌ناپذیری بر پیکره ی روح هست که به همان حال در ساکت ترین خانه های تنهایی رهایت می کند. مگر نشنیدی داستان آن پیرمردی که هیچ جای وهم و خیالش با هیچ جای واقعیت نمی خواند. 


-خطاب به خودش میگفت:


 این زبان من تا کی می خواهد شعار دهد مثل همین حالا و به گفتن صرف اکتفا کند که آسان‌تر است در عمل. زمزمه های نرم بس است دیگر. به پا خیز و از سطح بگذر و در پختگی و عمق و چندلایگی وجودت غور کن که می تواند هم زخم باشد و هم مرهم. زخمی بر پیکر تنهاییت. و مرهمی بر ترک ها و نقصان ها و خلاء های باز وجودت.
و در این غور کردن ها سوال‌های سنگین و مغزفرسایی گریبانت را می گیرد که اگر درست هدایتشان کنی و کنجکاویت و ذهن حقیقت جویت را درست جواب گویی، چیزی جز تنویر افکار حاصلت نمیشود که با نورش می توانی آن رمز و رازهای وجودت را گره گشایی کنی و کل راه را ببینی و از تنهاییت و رنج هایت محزون نشوی. و به آن مجادله های کشدار بخندی و دیگر جایی در وجود عمیق تو نداشته باشند. و در سرزمین مبهم و آشفته ی وجودت تلو تلو نخوری.


-هر چند این گفتگوهای درونش به گفتن آسان‌تر  بود تا در عمل، اما تا از سطح گفتار به عمق تجربه و عمل راه نیابد همه آن گفته ها و نتایج ارمغانی برایش نخواهند داشت. 
 

زندگی را به مردگی مبدل نکن. و بیا نه از سر گله که از سر رضا همچون درویشی سبکبال زندگیت را زندگی کن. و با چابکی به شکار لحظات برو و از فرصت های پیش آمده نیز استقبال مهرآمیزی داشته باش.

 سر طره ی حوادث را در دست بگیر و از هائل و هولناک بودن آنها هیچ مترس و محزون مشو که تو اندازه ات از این عظمت های کوچک بزرگ تر و عظیم تر است.

تا حالا پیش اومده که احساس کنید زمان کافی واسه انجام دادن کارهاتون ندارین؟ یا احساس کنید دلیل اینکه نمی تونید یه کار خاص یه برنامه ی خاص رو اجرا کنین کمبود زمانه و در پی این باشین که زمان ذخیره ای بری این برنامه ی خاص پیدا کنین؟

دست به کار میشید و با یه تغییراتی زمانتون رو مدیریت میکنین و یک وقت ذخیره ای پیدا می کنین. حالا که وقت کافی برای انجام اون کار خاص یافتین اما همچنان آن کار انجام نشده و عملا شما قدمی برای انجام آن بر نداشتین!

من زیاد پیش اومده که در چنین موقعیتی قرار گرفتم و بعضا آن کار رو هم خیلی دوست داشتم ولی حوصله ی انجامشو نداشتم گاهی خسته بودم گاهی افکار دیگه ای به ذهنم می اومد که شاید مضر هم بودن ولی به دنبال اون افکار میرفتم و در نهایت اون کارم انجام نمیشد.

داشتم کتاب شش ماه برای رسیدن به شش رقم رو میخوندم که در فصل نهش جواب این ابهاممو گرفتم جواب یک چیزه: "انرژی"

مسئله مدیریت زمان نیست مسئله مدیریت انرژی است، بدون داشتن انرژی عملا نمی تونیم هیچ کاری انجام بدیم حتی اگه زمان رو بخریم. درواقع زمان یک فاکتور بیرونیه و انرژی یک فاکتور درونیه. داشتن انرژی مهمترین فاکتور برای رسیدن به موفقیته. داشتن انرژی عملکرد میاره نه عملکرد معمولی که عملکردهای بزرگ و چشم گیر.

این انرژی از کجا میاد؟

توی کتاب سه انرژی جسمانی، عاطفی و ذهنی رو به عنوان منابع انرژی ذکر میکنه که باید این سه منبع در جهت مناسب بازسازی بشن تا اترزی لازم کسب بشه. مثلا برای انرژی جسمانی دو فاکتور تغذیه و ورزش خیلی مهم اند که باید بهشون توجه بشه. و واسه انرژی عاطفی باید هوش هیجانی رو کنترل و تقویت کرد و برای انرژی ذهنی باید ورودی های ذهن رو مدیریت کرد و غذای مناسبی به ذهن داد.

 

و در نهایت با استناد به این کتاب در ادامه ی  جملات قبل: "داشتن انرژی مستمر کلید استمرار در کار است" تلاش میکنم که با بهینه کردن منابع انرزیم از انرژی مستمری بهره مند بشم که اون انرژی پشتوانه استمرار و جاوید بودنم در نویسندگی که علاقه ی زیادی بهش دارم باشه.