بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۱۴ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

 

امشب یک کتاب فروشی رفتم، کتابچه هایی بود با طرح شناسنامه، خوشم آمد عکس گرفتم.

 

 

 

امشب در رونویسی که از نهج البلاغه داشتم. جمله ای بود که شعله ی شوق و امیدم را روشن کرد. 

 

 «هرچه را انتظار برند آمدنی است، و هر چه آمدنی است نزدیک و در حال رسیدن است». 

خطبه ی ١٠٢ در تشویق به زهد

 

در انتظار چه چیزهایی هستیم؟ 

 

انتظار هر چه را در ذهن داشته باشیم، به سمت ما می آید. به سرعت هم می آید: در حال رسیدن است.

 

یعنی اگر انتظار موفقیت داشته باشیم. موفقیت می آید و به آن می رسیم. 

 

انتظار شکست داشته باشیم، به زودی به آن هم می رسیم.

 

انتظار ثروت داشته باشیم ثروتمند می شویم. منتظر فقر باشیم فقر در حال رسیدن به ماست. 

 

انتظارهایمان را مثبت کنیم تا منفی ها به سمت ما هجوم نیاورند.

 

پی نوشت: رونویسی از تمرین های نویسندگی است که استاد کلانتری رویش تاکید دارد. به زبان ساده همان مشق نوشتن از روی یک متن است. 

امشب داشتم کتاب می خواندم، از خیلی قبلترش سروکله خواب کم کم پیدایش شد اما من ردش کردم به تلافی اینکه از خیلی قبلترش وقت گذرانی های غیرمفید جلوی خواندن را گرفته بود. حال خواندن جلو خواب را گرفته بود.

 

یاد شب های امتحان دانشگاه بخیر. 

من، سیما، ملیحه

خصوصا نفر اول این مثلث یکریز درس میخواندند، با زور و فشار قهوه چشمان عزیزشان را باز نگه می داشتند. نفر اول که رأس مثلث بی خیالی را در کلاس تشکیل می داد از همه بیشتر می‌خواند تا جایی که حتی از کتاب های حجیم به عنوان بالش برای چرت های کوتاه بین فصولش استفاده می‌کرد. همان چرت هایی که با نیت بسیار کوتاه آغاز و در ادامه تبدیل به خواب های بلند می شد. 

 

 مثلث بی خیالی کلاس از جانب افراد کلاس به دنیا را آب ببرد آنها را خواب ببرد معروف بود، کار سردمداران این مثلث تفریح و خوشگذرانی در طول ترم و گاهی ماهانه ۶٠ ثانیه ی پی در پی و طاقت فرسا درس خواندن بود.

 

شاهکار مهم آنها یعنی ساعت ها مطالعه ی سنگین در شب امتحان عجیب با خواب عجین شده بود. هر چه نبود وظیفه ی مهمی داشتند در قبال ضرب المثل دنیا را آب ببرد... آنها را خواب، بالاخره باید وفاداریشان را نسبت به آن یار ادبی شان نثار می کردند. 

 

 

-چرا اینقد به من کتاب هدیه می دی؟

+چون تو خاصی و موثری

-یعنی چی خاصم و تاثیرگذارم؟

 

+ببین این کتابی که بهت هدیه دادم الان بازش کن

-خب بفرمایید

 

+ببین این یک کتابه از چی تشکیل شده؟

-از شیرازه و جلد و ورقه های کتاب و نوشته جات

 

+ببین اگه این جلد محکم نباشه ورقه ها کنار هم قرار دارند؟

-نه پراکنده می شند

+درسته پراکنده می شند دیگه شکل کتاب رو ندارند دیگه هویت کتاب رو ندارند

 

+هر جامعه از دو اقلیت و یک اکثریت شکل گرفته؛ کسانی مثل تو که خیلی کم اند نخبه هان شما این جلد روی کتاب هستید، یه عده ی دیگه هم نخبه هستند که آنها جلد پشت کتابند، اما دشمن روی آنها برنامه ریزی می کند و شما دو گروه اقلیت این طیف اکثریت جامعه را، این ورقه های نازک کتاب را می توانید مثل خودتان محکم و استوار کنید حال  شما در جهت هدایت و نخبه های جلد پشتی در گمراه کردن.

 

 اکثریت جامعه به حداقل ها قانع اند و طیف خاکستری جامعه را در برگرفتند. شما نخبه های حداقلی می توانید تاثیرگذار باشید آن اکثریت را به سمت خود بکشانید و آنها را هم نخبه کنید، اگر شماها دیر بجنبید و شل کار کنید و به وظیفه تان عمل نکنید، آن نخبه های جلد پشت کتاب می توانند اکثریت را به سمت خود بکشانند. اگر نبوغ تان را در این راه صرف نکنید کم کم جزء اکثزیت می شوید که کسی از آن اقلیت ها بر شما تاثیر خواهد گذاشت که در این صورت ریسک دارد که کدام گروه از اقلیت ها به سمت تون بیاد.

 

+ حالا قانع شدی چرا اینقدر بهت کتاب هدیه می دم؟

-منظورت اینه که من نخبه ام؟

 

+آره. نخبه از لحاظ من یعنی یک سروگردن از هم سن های خودت بالاتر باشی، در هر زمینه ی مثبتی (هنری، علمی، هوش، ورزشی و هر حوزه ی دیگری). و من می بینم که با همسالانت چقدر تفاوتت زیاد است. پس تو می توانی روی آنها تاثیر بگذاری، قبل از آنکه طعمه ی آن گروه نخبگان در زمینه ی منفی شوند.

 

+ و معتقدم نخبه ها باید مطالعه شون قوی باشه و بیس نظری شون محکم باشه، نباید مثل اکثریت استدلال هاشون آبکی باشه.

 

+این کتابی که درنظر گرفتم می تونه از پایه تو رو در برایر سوالات اکثریت و نیرنگ های آن اقلیت مقابل در این حوزه ی خاص مثل کوه نگهت داره که نه تنها دفاع کنی که در مواقعش حتی احاطه کنی و موقعیت رو در دست بگیری.

 

+این کتاب رو بخون، خلاصه ی کتابه، هرچند خودش کتاب مستقلیه و اسم مستقلی هم داره، اما اصل کتاب رو هم که حجیم و قطوره در کتابخونم دارمش. نسخه صوتیش رو هم دارم، دوست داشتی در اختیارت می ذارم.

 

-ممنونم

+ایشالله خوشت بیاد.

 

جملاتی درباره کتاب و کتابخوانی نوشتم که در ادامه می آید:

 

در دنیای کتاب غرق شوم بهتر از این است در دنیای نادانی غرق شوم.

 

با کتاب ازدواج کن خوشبخت می شوی 

 

بخوان تا نگندی

 

بجای سکه، کتاب مهریه ام قرار می می‌دهم

 

مهریه ی کتاب به به

 

چه خوش است عروس ها کتاب مهریه کنند.

 

چه معنی دارد تا کتاب هست عروس ها سکه مهریه بگذارند؟ 🤨

 

به زودی در آینده عروس ها کتاب بجای سکه مهریه خواهند گذاشت 

 

کتاب درونت را بنویس

 

خواندن یعنی عشق

 

بخوان و زنده باش

 

بخوان تا نمیری

 

چه معنی دارد دوستدار کتاب مهریه اش را کتاب نگذارد؟

 

بنویس کتاب بخوان عشق

 

اگر هر روز زمانی را برای مطالعه خالی نکنید. یعنی برای بی سوادی خودتان زمانی را خالی کرده اید. 

 

ایرانی ها هم وطنم سرانه ی مطالعه ی کشورمان آبروی مان را برده فکری، حرکتی، تلاشی کنید

 

ایران بهشت برین می شود اگر هر کدام از ما سرانه ی مطالعه مان را از هفته ای سه ساعت به روزی سه ساعت برسانیم

 

اینکه کتاب بخوانی خوب است اما کتاب خوب بخوانی خوبتر است، اجازه بدهید از کتاب خواندن های خودم بگویم.

 

در سنین نوجوانی هر جا می رفتم و چشمم به کتاب می افتاد می خریدم، و مشغول مطالعه میشدم و در عالم کتاب ها خودم را گمراه میکردم چون با جسم کتاب همراه بودم بیشتر تا روحشان. با این وجود خودم را بر اساس قضاوت دیگران یک کتابخوان درجه یک می‌دانستم و از خانوادگان اهل مطالعه، روزی یکی از دبیرهایم جویای احوالات مطالعه هایم شد:

 

  - چقدر مطالعه میکنی؟ 

+در هفته یا ماه بخشی از کتابی را

-😐 من روزی سه ساعت مطالعه میکنم

+😐

 

با این ملاک سنجش روزانه ای فهمیدم که مطالعه یعنی چه و از آنروز خودم را از جامعه کتابخوان ها حذف کردم. 

 

در همان دوره روزی یکی از دوست های خانوادگی که بسیار اهل مطالعه بود و بینشی عمیق و خاصی به مسائل داشت، به پدرم گفته بود که من کتاب های چرت و پرت میخرم 🤦‍♀️

 

شاید یکی از دلایل عدم رشد و عمق مطالعه هایم آن کتاب های سطحی و بازاری بود. 

 

گذشت آمدم دانشگاه کلاس خارج از درس خودشناسی شرکت میکردم که استاد خوبش آنجا کتاب هایی را معرفی می‌کرد، یک روز که رفتیم اردوی نمایشگاه کتاب آن کتاب ها را خریدم، در داخل اتوبوس مسئول فرهنگی دانشگاه که با ما همسفر بود از بچه ها می پرسید که چه کتاب هایی خریدید؟ 

 

من اسم کتاب ها را که گفتم نظرش مثبت بود و گفت کتاب های خاص و خوبی است. در دانشگاه هم هرجا چشمم به کتاب می‌خورد میخریدم و موقع آخر ترم چمدانم آنقدر سنگین بود که حملش پدر حامل را درآورد. از رو هم که نمی‌رفتم هر سال سنگین و سنگین‌تر 😁

 

گذشت در مقطع ارشد یکی از استاد هایمان دوتا کتاب معرفی کرد که تحلیلش یکی از ملاک های سنجش عملکردمان بود. آنجا طعم واقعی کتاب را چشیدم، و فهمیدم کتاب خوب یعنی چی و عمری است کتاب های الکی و سطحی میخواندم.

 

اینکه فقط کتاب بخوانیم کافی نیست لازم است که پیرامون کتاب خوب هم وقت بگذاریم و بعد گزینشی معقولانه داشته باشیم، نه مثل من که چنان هیجان خرید کتاب ها مرا می‌گرفت که نمی فهمیدم کی کوله بارم پر میشد. 

 

اهل مطالعه هم نبودم که خودم قادر به تشخیص کتاب خوب و به در بخور از کتاب سطحی باشم. 

اگر هم کتاب های فراوانی داشتم بیشتر درگیر کتاب بازی می شدم تا کتابخوانی. 

 

کتاب بازی یعنی پز کتاب به دست داشتن، پز نویسنده ی کتاب را دادن، خود را در نگاه ها به عنوان شخیصیت مطالعه گر جا زدن، خوش بودن با جلد و ظاهر کتاب، ژست کتاب خوانی، وقت زیادی را با کتاب ها سپری کردن اما بهره ی کم بردن از آنها، با کتاب بودن نه در کتاب بودن، عشق با زیبایی کتاب های چیده در کتابخانه و.... 

 

الان از آن‌ خامی به درآمده ام، با کتاب ها دوست میشوم و سعی میکنم شیره ی جانشان را بمکم. 

شما رابطه تان با کتاب ها چطور است؟ 

 

 

چند وقت پیش کتاب "فارسی شکر است" جمال زاده را خواندم.

شیرینیش زیر دندانم ماند برای همین کتاب دارالمجانینش را نیز دانلود کردم.

و دیشب با قصد لالایی قبل خواب شروع به خواندنش کردم اما این لالایی نه تنها تکلیفش را خوب انجام نداد که خواب را از چشمانم ربود

و در همان آستانه اش حرف نمکین مادر بزرگ به نوه اش در مورد درس جغرافیا قاه قاه خنده ام را بلند کرد که میگفت:

 

"عزیرم به تو چه که آن طرف دنیا کجاست و اسم این کوه ها و دریاها چیست؟ تو همان راه بهشت را یاد بگیر این ها همه پیشکشت"

با حساب و ریاضیات هم که میانه ای نداشت می گفت:

 

"چرا سر نازنین خودت را اینقدر با هزار و کرور به درد می آوری؟ اگر خدا خواست و دارائیت به آنجاها رسید یک نفر میرزا می گیری و حساب و کتابت را می دهی دست او و اگر به آن پایه و مایه نرسیدی که دیگر این خون جگرها برای چه"

 

سالی که نکو بود از بهارش پیدا بود.

 

هی خواندم و خواندم دریغ از یک ذره خواب از پنج دقیقه به دوازده که شروع کردم تا خود پنج صبح برایم لالایی خواند. به صفحه 265 که رسیدم تغییر موضع دادم من برایش لالایی خواندم و دست از سرم برداشت و منم خوابیدم.

این بود احوالات دیشب من با شیرین نوشته های جمال زاده که با بی میلی دست شب را در دست صبح گذاشتم.

فردا میروم به صیدِ کاغذیِ دیگر آثار جمال زاده. کتابخانه های عمومی باز شد.

 

یکی از ذوق هایی که من میکنم در مورد بچه ها یا نوجوان هایی است که خیلی متفاوت تر از همسال های خودشان در هر زمینه ی مثبتی می درخشند. معمولا امکانش باشد به هر طریقی این ذوقم را نشانش می دهم.

ایام دهه ی محرم به مسجد محل برای مراسم عزاداری که می رفتم. یک شب یک پسربچه ای را دربین هم سن و سالهایش که در درب مسجد گرد آمده بودند، دیدم. اعتماد به نفس بالایش نطرم را جلب کرد.

هر شب در مسجد یک نوجوانی هم مداحی می کند که صدایش هنوز ظریف است در مرز کودکی و نوجوانی است.

 

شناساییش کردم. همان پسرک با اعتماد به نفس بود.

 

دیشب تصادفا در مسیر بازگشت دیدمش :

 

+شما مداحی می کنی هر شب؟

-آره

+آفرین آفرین. واقعا صدات خیلی قشنگه

-ممنون. (با صلابتی که انگار این تمجید و تحسین من ذره ای در او اثر گذار نبود، خوشحالی برایش نداشت خیلی عادی بود برایش)

 

ولی تنها به تحسین نتوانستم راضی شوم.

برایش کتابی کادو کردم که قرار است امشب به او بدهم

کتابی که می تواند برایش الگوی مناسبی باشد.

من از این فرصت نمی توانم بگذرم وقتی می بینم او همچون همسال هایش مشغول سرگرمی های بی فایده نیست شاید این تحسین در کلام یا تشویق در عمل مسیر زندگی او را در آینده تغییر دهد و به سمت بهتری رهنمون شود.

این دفترچه ایه که گاهی ایده هایم را داخلش ثبت می کنم اما قبلش برای مقاصد درسی از آن استفاده میکردم.

دفترچه را که باز کردم در مورد هورنای نوشته بودم داشت شخصیت مطیع را توضیح میداد چقدر قشنگ.

 

 من شخصیت مطیع را با چشمانم دیدم چقدر ویژگی هایی که برایش گفته همخوانی دارد.

حساس به نیازهای دیگران

به نیازهای خود کمتر از دیگران اهمیت می دهند

سخاوتمندانه

جسارت پایین

عیب جویی پایین

نیاز به دوست یا همسر سلطه جو تا از او حمایت کند

مصالحه جو

و ...

همین طور پس و پیش رفتم کل نکاتی که در مورد نظریه ی هورنای رو نوشته بودم خواندم. دوباره دوست داشتم بخوانم خواندم. سه باره دوست داشتم بخوانم چقدر لذت بردم چه نظریه ی منسجمی داشت.

کاش در دوران تحصیل نمره نبود امتحان و استرس نمره و قبولی نبود. کاش طور دیگری سنجیده میشدیم ولی از درس خواندن لذت می بردیم چنان لذتی که دوست داشته باشیم چند بار با عشق کتاب بخوانیم.

 

من و سیما گاهی شب های امتحان استرس رو بیخیال می شدیم و می نشستیم تحلیل های عمیق در مورد کتاب هایمان می کردیم نویسنده را به سلاخی می کشیدیم نقدهایمان را حاشیه ی کتاب می نوشتیم ایده هایمان را میگفتیم و غرق در لذت خواندن می شدیم شاید یک فصلش را به انتها می رساندیم ولی از کتاب های درسی همان لذت ها در خاطرم مانده.

کتاب هیلگارد به آن گندگی را بی خیال حجمش می شدیم و در کتابخانه ی دانشگاه در مورد یک پاراگرافش به مباحثه می نشستیم.

هنوز از کتاب نظریه های شخصیت شولتز که نظریه ی هورنای را در آن جا گفته. آن تجربه ی اوج و دیگر ویژگی هایی که برای شخصیت های خودشکوفا در نظریه مزلو گفته بود را به یاد دارم با آن لذتی که همراهش داشتم.

 

کاش همه ی کتاب ها بدون دغذغه ی امتحان و نمره خوانده شود آن موقع لذتی همراه کتاب هست و عشق به خواندن و مطالعه همچنان باقی می ماند یا لااقل کور نخواهد شد تا ارثیه ی غم انگیز نفرت از کتاب و حتی هرنوع کتاب حاصل تحصیل در دانشگاه نشود.