بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۴ مطلب با موضوع «گفتگوها» ثبت شده است

برای دید و بازدیدهایی که در آن زمان کودکی دلتنگی می‌آورد دلتنگم

هنوز توی گوشم هست پیام مشتاق و صمیمی ام به قاصدک رو در کودکی:

-قاصدک خبررسون بیا بیا کجا میری. واستا باهات کار دارم، آهان گرفتمت. می خوام برام پیغام ببری، برو به آزاده ی عمه آسیه بگو زود زود بیاد خونمون.

قاصدک واسه این پیام باید می رفت یه شهر دیگه خونه ی عمه م حتما میرفت دیگه وگرنه دلتنگیم زود جواب نمیداد و تعطیلات عید و تابستون و ... زود از راه نمی رسید و آزاده زود خونمون نمی یومد. شک ندارم قاصدک پیغاممو می رسوند. فکر می کنم قطعا می رفت، داره یادم میاد آره خودش بهم گفت میرم خونشون میرم دم گوش آزاده میگم که زود بیاد.

تازه میرفت دم گوش خورشید میگفت زود بخوابه و ماه رو هم زود. زمان رو برای من دستکاری می کرد تا تعطیلات زود بیان و دلتنگی من برطرف شه و آزاده ی عمه از راه برسه.

اصلا هم برای به کرسی نشاندن روایت خودم جد و جهد  نمیکنم. جدی می گم من در کودکیم شاید تمارض های مداوم می کردم تا از مدرسه بزنم بیرون. ولی اصلا  تکارس های مداوم تو خونم نیست.

+تکارس چیه آبرومونو بردی؟ واژه ی اشتباه به کار می بری

-خب پس تقابل های مداوم، اینم اشتباهه؟

+آره

- تکاذب های مداوم نکنه اینم اشتباهه؟

+بله با اجازه

-ای بابا چرا تجاهل بشه خود را به جهالت زدن

تغافل بشه خود را به غفلت زدن

تمارض بشه خود را به مریضی زدن

تقابل نشه

تکارس نشه

+نمیشه دیگه. معانی، ریشه ی فعل و باب های عربی همه باید دست به دست هم بدن تا بر آن وزن آن مفهوم پیاده بشه. تازه تکارس ریشه فعلی نداره از کرسی از یک اسم میاد. کَرَسَ که نیست ریشش.

+الان منظورت این بود که اهل تحمیل کردن حرف و به کرسی نشاندن به هر قیمتی نیستی؟ درسته؟

-نه. واژه نیست که بیانش کنم راحت دیگه. منظورم این بود که نه تنها اهل به کرسی نشاندن سخنم نیستم که اهل این هم نیستم که خیال کنم حرفم رفته روی کرسی ولی در واقع نرفته و خودم را به آن حالت بزنم که رفته

-چرا مردمک چشمت اینقدر گشاد شد باور نمی کنی؟ اهلش هیچ کدومش نیستما

+نه تعجب من از منظور سختت بوود خودت فهمیدی چی گفتی.

-آره بابا به کف با کفایت دقتت رجوع کن یه بار دیگه مرور کن حرفمو متوجه میشی

- حالا مهم اینه که واسه نشان دادن تلاش قاصدک و واسه اینکه نشون بدم هیچ وقت کلاه حرفم را بر روی کرسی نمی ذارم. و اصلا از کرسی خوشم نمیاد، تا زبان شناسی هم رفتم. و حتی کلاه و صاحب کلاه با هم رفتن روی خود کرسی هم نشستن. و الان همه فهمیدن که واقعا قاصدک رفته خونه عمم بدون اینکه تکارس کنم

+دوباره به کارش نبری این واژه رو

-می بینی من همیشه اینجوریم برای به کرسی نشاندن روایت خودم جد و جهد نمی کنم اصلا ولی نمی دونم چرا همیشه حرفم می ره روی کرسی حتی موقع هایی هم که همه از صدای تنبل کشدارم گربه‌وار بهم فوف می‌ کنن، باز هم حرفم رو روی کرسی می بینم.

ولی من در عوض فوف شان، در کش و قوس آن هستم که اونا رو در پناه وقار و آرامش نظر متینم محفوظ بدارم.  و همچنان با الطاف بی کران و مهرافزون استدلال های محکمم جواب فوف شان را با نرمی قاطعانه ام بدهم.

آنها هم در نهایت می گویند حق با توست و حرفم میره روی کرسی به همین راحتی بدون هیچ جد و جهدی. البته من از کرسی و صندلی و میز و پست و جایگاه خیلی خوشم نمیاد حتی برای حرف و نظرم. ولی دیگه چیکار کنم که اطرافیان به زور حرفم را میفرستن آن بالا و اگر نفرستن به زودی با گهربارهای من فوف گربه وارشان پلنگ وار می شود.

 

 

بهانه گیر و بهانه شکن دو نیروی متضاد در درونم با هم پیرامون نوشتن صحبت میکنند:

 

بهانه گیر: میخوام بنویسم ولی ایده ندارم، قلم یاری نمی کنه، ذهنم آکه، تشنممم هست گلوم خشکه، گشنمم هست، تا ناهار آماده میشه برم یه کم انجیر از درخت بچینم بخورم

بهانه شکن: بشین بنویس تمرین زیاد داری

بهانه گیر: باشه برم یه کم قدم بزنم، پیاده روی جزء عادات نویسنده هاست، بلکه در حین پیاده روی ایده ای به ذهنم خطور کنه برای پست امروز وبلاگم

بهانه شکن: قدم زدی خیالت راحت شد؟

بهانه گیر: آره ولی پیاده روی ما به سر رسید، ایده به مغزم نرسید. ایده تو راهه میرسه بالاخره

بهانه شکن: ایده توی راه نوشتن میرسه، پاشو بنویس

بهانه گیر: واستا واستا فکر کنم الان داره میاد، یه چیزی داره ته ذهنم قلقلکم میده

بهانه شکن: بلند شو خب بنویس تا جنین ایده ت متولد بشه

بهانه گیر: باشه تکمیل بشه تو ذهنم، بعد راحت بیارمش روی کاغذ

بهانه شکن: راحت وقتی میشه که روی کاغذ شکلش بدی و کاملش کنی. پاشو همین الان هزار کلمه ت رو بنویس تا کمکت کنه

بهانه گیر: هزار کلمه (تمرین هزار کلمه) به اندازه کافی ایده توش دارم، استادم کلی ایده براش خلق کرده. با این ایده ها تازه کلمات و جمله ها از سر و کول قوه ی انتخابم بالا میرن که اول من اول من. حالا من با اون سرریزی جملات می مونم کدومو انتخاب کنم اون جمله ی اول که میاد به ذهنم یا جمله دوم سوم که صف کشیدن و نزدیکتر و در لحظه تر و تازه ترند؟ باید برم این ابهاممو بر طرف کنم، واستا الان برم مدرسه نویسندگی و از استاد یا مجموعه ی خوبشون بپرسم

بهانه شکن: نههههه! الان که موقع ش نیست، امروز به اندازه ی کافی مطالعه کردی هم توی مدرسه هم توی طاقچه (نرم افزار کتابخوان). تازشم تو بری مدرسه کی میتونه به این زودی از مدرسه بیارتت بیرون، هر دفعه میری با مصیبت میکشمت بیرون، اونجام که شبانه روزی بازه، تعطیلی نداره، باید به مدرسه پیشنهاد بدم واسه پیش دبیستانی های بیش فعال یه دوره ی جهشی بذاره، یا میل جهشی خواه بعضیارو کنترل کنه.

اون سوالتم یه جا ثبتش کن تا فردا که رفتی مدرسه از استاد بپرسی

بهانه گیر: خب من الان خیلی دوست دارم بخونم، حس خوانندگیم از حس نویسندگیم بیشتره، تازه مگه نمی دونی وقتی که به قول استاد ظرفت پر باشه اونوقت می تونی ظرف دیگران رو پر کنی، یعنی باید بیشتر بخونی

بهانه شکن: استاد میگه ورودی، خروجی. نمیگه ورودی فقط

بهانه گیر: خب من الان ایده ندارم میخوام مطلب بخونم که ایده به ذهنم بیاد

بهانه شکن: مگه نشنیدی که استاد گفت نوشتن حین نوشتن شکل میگیره؟

بهانه گیر: یعنی میگی الان با این ذهن خالیم بنویسم اونم واسه پست وبلاگ که همه می بینند.

بهانه شکن: ترس از قضاوت شدن و کمالگرایی رو زیرپوستی قاطی بهانه هات نکن لطفا، واضح بهانه هاتو بتراش بهانه های بنی اسرائیلیتو بگیر؛ منم بهانه ها رو می گیرم ازت و در نطفه خفشون کنم

واسه پست وبلاگ هم نگران نباش حالا بنویس بعد ویرایشش میکنی، من مطمئنم بنویسی کلی چیز واسه گفتن میاد تو ذهنت. آزاد نویسی کن

بهانه گیر: خب کجا بنویسم؟ کدوم بخش از آزاد نویسی هام؟ هزار کلمه که تکلیفش روشنه. صفحات صبحگاهی هم که ایده ی خاصی توش نیست بلغورهای احساسیمه بیشتر، تازه اون مختصص صبحه و بس.

بهانه شکن: خب چرا توی اون 200 برگه ای که استاد پیشنهاد داد بخرین و سعی کنین در یک هفته توش آزادنویسی کنین نمی نویسی؟

بهانه گیر: اون واسه چیزه

بهانه شکن: چیز چیز نکن، بهترین گزینه است. اصلا چرا واسه پست های وبلاگ آزادنویسی نکنی قبلش؟

آزادنویسی کن در بستر این 200 صفحه هر چقدر ظرف حوصله ت مجال داد. اصلا این 200 صفحه رو نمیخاد یه هفته ای پر کنی. اونارو یه ظرف مخصوص پیش نویسی قرار بده برای پست های وبلاگت.

اینجوری به یک تیر سه نشونه زدی. هم آزادنویسی هاتو وسعت دادی هم با تمرین برای پست های وب یک غنای بیشتری بهشون می بخشی و هم تمرین ویرایش رو که کشتی هاش به گل نشسته رو انجام میدی.

نظر مثبتت چیه؟

بهانه گیر: نظرم منفی اندر منفیه

بهانه شکن: راهی نداری، هر چند منفی در منفی مثبت میشه. پس پاشو یه بسم الله بگو و ذهن خالی تو با نوشتن پر ایده کن

بهانه گیر: خیلی خوب مینویسم حالا

بهانه شکن: حالا مالا نداریم، همین حالا بردار بنویس

بهانه گیر: ای خداااا چه گیری افتادیم، باشه الان مینویسم

بهانه شکن: دیدی کاری نداشت زود تموم کردی، ایده هم اومد به ذهنت. حالا بردار واسه پست وبلاگ تایپش کن

بهانه گیر: اصلا اصلا حرفشو نزن. گشنمه. دارم می میرم از بس فسفر سوزوندم

بهانه شکن: ده دقیقه بیشتر زمان نمی بره

بهانه گیر: تو بگو یک دقیقه

بهانه شکن: اگه به جنابعالی باشه که بعد ناهار هم میگی استاد کلانتری توصیه کرده با معده پر ننویسین

بهانه گیر: خب آره حرف حسابه

بهانه شکن: وااای! تو اینجا نمیخای که کار خلاقانه بکنی میخای رونویسی کنی نه ببخشین روتایپی کنی، ای بابا روتایپی چیه اومد زبونم میخای با چشمان مبارکت کپی پیست کنی، با انگشتان مبارکترت لقمه ی آماده رو بذاری توی دهان از همه مبارک تر صفحه ی وردت. نه کلمه ای تولید میکنی نه شعری میفرستی فضا، نه استعاره ای می سازی، هیچ فسفرسوزی نداری.

بهانه گیر: متاسفم اون موقع مجبورم کردی بنویسم الان دیگه نمیخام برم زیر بار حرف زورت. گشنمه می فهمی؟

بهانه شکن: کارد بخوره به شکمت دو دقیقه پیش رفتی n تا انجیر نوش جان کردی

بهانه گیر: من تایپ نمی کنم رفتم ناهار

بهانه شکن: حریفت نمیشم چیکار کنم برو، ولی نشینی هی نیم ساعت ناهارو یک ساعت طولش بدی

بهانه گیر: برو بابا! مغزم ترکید اینقدر ایده ازش فوران کرد طی آزاد نویسی امروزم. باید یه دوساعتی بهش استراحت بدم. دستامم تاندونیت گرفت اینقدر نوشتم.

 

 

 

 

داشتم تمرین گفتگوی استاد کلانتری رو انجام می دادم، طرفین گفتگو نخود و ذرت بودن داشتن سر دیر پز، زودپز بودن هم به سر و کله هم میزدن که رسیدن به تنوع روش های طبخ یکدیگر که اینجا گفتگویم به بن بست رسید چون فهمیدم ذرت خشک کم از نخود خشک نداره و مقابله ی ذرت تر و تازه با نخود خشک قیاس منصفانه ای نیست بهتر بود ذرت رو با نخود فرنگی وارد گفتگو میکردم. به هر حال نخود نخود هر که رفت خانه ی خود زودهنگامی شد ولی یه ایده ای هم بهم داد اینکه اگه کسی که در حیطه ی آشپزی یا در حوزه فروش گیاهان و دمنوش های گیاهی یا حوزه های مشابه تولید محتوا داره، به نظرم بد نباشه با راه انداختن گفتگو بین محصولاتشون بذارن خود محصول براشون تبلیغ کنه و از اثرات و کارکردهاشون با جزئیات ملطفانه ی شیرین و نمکینشون مخاطب رو روشن کنند.

حالا واسه اینکه این پستم ناکام نمونه اولین تمرین گفتگویی که داشتم و دیروز نوشتم،  رو بیان میکنم.

گفتگوی کوتاهی بین قالی های اتاقم راه انداختم:

قالی اول: سلام خوبی؟

قالی دوم: سلام هی بد نیستم.

قالی اول: چرا؟

قالی دوم: چی چرا؟

قالی اول: اینکه میگی بد نیستی

قالی دوم: خب چرا خوب باشم وقتی اوضاع جامعه رو میبینم

قالی اول: چه اوضاعی؟

قالی دوم: کرونای لعنتی رو میگم

قالی اول: تو از کجا از کرونا خبر داری؟

قالی دوم: از همونجایی که تو خبر داری

قالی اول: درسته اینجا با همیم ولی تو که یکسره روزا خوابی و تکلم های آدما رو از توی کوچه نمی شنوی، شب هام هم که آدما خوابند

قالی دوم: آره قبلنا که فاطیما نمی یومد اینجا میخوابیدم ولی از موقعیکه کولر اینجا نصب شد و فاطیما خانوم جور و پلاسشو اینجا پهن کرد، مگه میذاره بخابم؟ یا لبتابش روشنه و تیک تیک داره یا گوشیش آواز میخونه یا گلپ گلپ راه رفتنش نمیذاره خصوصا وقتی که ذوق نویسندگیش بهش غلبه میکنه و از شوق همچین محکم می کوبه به زمین که می ترسم گل های نقشینمو پرپر کنه

قالی اول: اووووه چقدر حالا غر میزنی، از کرونا گرفتی تا گلپ گلپ پای اون طفلک

قالی دوم: طفلک؟ کجاش طفله، وااای یه طفل شلوغ پلوغ از اون آروم تره

قالی اول: خب حالا اینطوری هم باشه مگه چیه؟ مگه ما وظیفمون چیه واسه چی خلق شدیم، اومدیم که آدمیان رومون راه برند بخوابند، کاراشونو بکنند

قالی دوم: آرره ولی خب شانسم نداشتیم،  پهن می شدیم خونه ی یه پولدار که مارو ببره اتاق خلوت بالایی که سالی یه بار نوه ش از خارج میاد روش قدم بذاره

قالی اول: وااا؟ این چه طرز فکریه؟

قالی دوم: آخه اونجوری سالم و سلامت می مونی، عمرت طولانیه، دیر مریض میشی، فرتی بیرونت نمیندازن

قالی اول: واای چقدر تو خودخواه و جون دوستی

قالی دوم: خب یه چیز طبیعیه دیگه، فرش های خونه پولدارا طول عمر بیشتری دارند

قالی اول: من اینجوری فکر نمی کنم، اولا که عمر دست خداست دوما من به شخصه راضیم به رضای خدا و به انتخابش که منو اینجا جا داده سوما شاید فرش های خونه پولدارها اونم اونایی که مثل من و تو توی اتاق خواب هاشون پهن شده، از لحاظ جسمی و فیزیکی بعضیاشون که کمتر پا می خورن سالم تر باشند ولی از لحاظ روحی افسردگی در کمینشونه چون خیلی تنهان.

 

پی نوشت: اولین تمرین گفتگو بود و موقع شروع هیچ چیزی تو ذهنم نبود حتی طرفین گفتگو یهو اومد تو ذهنم و بعد احوال پرسیاشون هم استرس نداشتن حرف بینشون رو داشتم ولی خودمو سپردم به ذهنم و هر چی که میومد آزاد نویسی کردم، ناپختگیش به مرور نوشتن فراوون ایشالله برطرف میشه.

گنجشک: 

جیک جیک جیک جیک سلام سلام سلام

موسی کو تقی:

سلام چقدر با انرژی

گنجشک:

چرا با انرژی نباشم هوای به این خوبی، باد به این خنکی!

موسی کو تقی:

همین باد خنک دوست داشتنیت یه روز زد لونمو خراب کرد، جوجمو پرت کرد پایین

گنجشک: 

خب میخاستی خونتو یه جایی بسازی که هیچ طوفانی نتونه خرابش کنه، حالا جوجت کجاست چی شد؟

موسی کو تقی:

جوجه طفلی من هنوز نمی تونه خوب بپره افتاد خونه ی فاطیما، معلوم نیست چه بلایی سرش اومده

گنجشک:

خب تعریف کن ببینم جریان چیه

موسی کو تقی:

فاطیما جوجه ی منو که دید تو حیاطشون کلی قربون صدقش شد به مامانش گفت مامان یه بچه اردک اومده تو حیاط رفته رو بلندی واستاده احتمالا دست و پاش زخمیه، خواهر فاطیما هم بچمو دید فکر کرد جوجه کفتره، مامانشم ندیده گفت گنجشکه

گنجشک: 

اسم همه ی پرنده ها رو آوردن جز اسم اصلیش.

 

موسی کو تقی:  این فاطیما حتما به مرغ میگه شتر مرغ به شترمرغ میگه مرغ. نمی دونی بچم دچار چه ابهام هویتی شده بود

 

گنجشک: آره سخته چه فشاری بوده روش

 

موسی کو تقی:  بچه م تازه داشت راه می رفت. توی حیاطشون قدم میزد. یه بار مامان فاطیما توی درب بطری نوشابه بهش آب میداد رفت براش غذا بیاره، من پریدم رفتم کنارش، مامان فاطیما که برگشت منم پرواز کردم بالای در حیاطشون نشستم، فاطیما هم از پنجره اتاق بالا نظاره میکرد. تازه اون موقع که منو با چشمان نگران و دلتنگ که دید فهمید هویت اصلی بچه طفلی من چیه. ولی باورش نمی شد میگفت این چه جور جوجه ایه که از مادرش درشت تره، چرا اینقدر خپله؟ فکر نکنم این موسی کوتقی باشه.

 

گنجشک:  البته خب بعضیا حافظه تصویری شون ضعیفه

 

موسی کو تقی: آخرین باری که بچمو دیدم اول شب بود که وسط حیاط فاطیما خوابش برده بود

 

گنجشک: خب

 

موسی کو تقی: فاطیما و خواهرش از انتخاب محل خواب بچه خام و کم تجربه ی من خندیدند، خدارو شکر کردم که خواب بود متوجه خنده شون نشد، روحیه ی بچم لطیفه آخه

 

گنجشک: خب اونا که به قصد تمسخر که نخندیدند احتمالا براشون جالب بوده

 

موسی کو تقی: تو چرا از اونا طرفداری میکنی؟ عوض اینکه از همجنس خودت، از خونواده ی خودت، از هم محل خودت، از هم شهری و هم موطن خودت طرفداری کنی از انسان ها از غریبه ها جانبداری میکنی؟

 

گنجشک: ای بابا باز رگ ناسیونالیستیش گل کرد، من کلا از نژاد پرستی خوشم نمیاد. این عقیده رو اشتباه می دونم. اولین نژاد پرست تاریخ ابلیس پدرسوخته بوده اون موقعیکه گفت من از نارم آدم از گل پس من بهترم

 

موسی کو تقی: چراغی که به خانه رواست به همسایه حرام است

 

گنجشک: از این طرز فکر هم ما پرنده ها هم انسان ها آسیب دیدیم و می بینیم، طوفان دوهفته پیش رو یادته؟ بحث منت نیست ولی اگه ما گنجشکا که موقع طوفان کنارت بودیم، حواسمون به تخم هات نبود الان این جوجت به دنیا اومده بود؟ درسته اون برادرشو نتونستیم نجاتش بدیم و افتاد زمین ولی این یکی رو حفظ کردیم با کمک هم و الان داری در موردش حرف میزنی

 

موسی کو تقی: خب چه فایده که الان ندارمش نیست کنارم معلوم نیست این فاطیما چیکارش کرده 

 

گنجشک: حالا چرا فاطیما؟

 

موسی کو تقی: چون آخرین بار که وسط حیاط خوابیده بود فاطیما هی دور و برش می پلکید با دوربینش رفته بود سرش از زوایای مختلف ازش عکس میگرفت.

 

گنجشک: خب بگیره، این فاطیما و خونوادش که خیلی هواشو داشتن بهش آب و دون میدادن تو چطوری میگی فاطیما کاریش کرده؟ تازه یه چیزی الان یادم اومد، یادته فاطیما یه بار n دقیقه صداتو ضبط کرد؟

 

 

موسی کو تقی: نه یادم نیست

 

گنجشک: بابا رو درخت توت کنار پنجره اتاق فاطیما داشتی می خوندی اونم هی قربون صدقه ی صدات می شد

 

موسی کو تقی: کی؟

 

گنجشک: دو سه ماه پیش بود هنوز توتا نرسیده بود

 

موسی کو تقی: نمی دونم یادم نمیاد

 

گنجشک: وااای چه حافظه ای داریا! من با همین مغز کوچولو موچولوم یادمه این فاطیما خانوم توی کودکیش یه بار یه گنجشک رو کباب میکنه میخوره

 

موسی کو تقی: گرفتی ما رو؟ تو فسقلی چطور یادته در صورتیکه اون موقع هنوز بابا مامانت و بابا مامانِ بابا مامانت پا به عرصه ی وجود نذاشته بودن؟!

 

گنجشک: آره ولی اجدادمون نسل به نسل طریقه ی زندگانی، طول عمر و نحوه ی زیست و مردنشون رو سینه به سینه نقل می کنند و تجارب غنی شونو منتقل می کنند تا درس عبرتی برای نوادگانشون باشه.

 نبودم ولی قشنگ مثل یه فیلم جلو چشممه، فاطیما توی کوچه بود یه پسر عمه ی شیطون داشت که همیشه یه پلخمون تو گردنش مینداخت و یکسره گنجشک ها رو شکار میکرد. یه بار که گنجشک های بیچاره رو دستش باد می کنند، یکی از اونا رو که از اجداد دور ماست واسه فاطیما رو آتیش کباب میکنه و میده بخورَش. من هر وقت فاطیما بهم نگاه میکنه از تو چشاش میخونم که میگه چقدر شما خوشمزه ای، هنوز مزه ی گنجشک بچگی زیر دندونامه. 
 

موسی کو تقی: ببین همین فاطیمای مهربون اگه جاش برسه بچمو زبونم لال کباب میکنه میخوره

 

گنجشک: ای بابا! اون دوره نون داغ گنجشک داغ تموم شد. از کجا بچه شیطون پلخمون دار بیارن؟ اصلا مگه پلخمونی حالا هست؟ بچه های حالا کی جرات می کنند به پرنده ها دست بزنند. دیگه حالا شکار و شکارچی کم شده.

موسی کو تقی: بابا نیاز به پلخمون نیست بچم خودش با دست خودش تقدیمش شده.

 

گنجشک: نه اینطوری که نامردیه، فاطیما نامردی نمی کنه. بعدشم کی میخاد شما رو با اون گوشت زمخت تون بخوره؟

 

موسی کو تقی: از این بشر دوپا هر چه بگی بر میاد، ذائقه ی تنوع طلبی داره. به خودشونم رحم نمی کنند جنین های خودشونم تو سوپ میریزن میخورن

 

گنجشک: اوووه چه فکرایی به کجا که نرفتی چینی ها رو با ایرونی ها قاطی نکن، اینا هر چیزی هر گوشتی نمی خورند.

 

موسی کو تقی: ببین مادر نشدی که بفهمی من چی میکشم، الان توی دلم ول وله است خیلی دلم شور بچمه

 

گنجشک: بهت حق میدم از عزیزت بی خبر باشی خیلی سخته. میخای یه کاری بکنیم بریم پیش فاطیما ازش بپرسیم ببینیم چی شده، بالاخره تو خونوشون بوده شاید توی قفسی چیزی گذاشته باشند.

 

موسی کو تقی: آره بریم الان بریم

 

گنجشک: خب باید منتظر باشیم بیاد توی حیاط

 

موسی کو تقی: آها اومد. چرا اینورو نگاه نمی کنه چرا زیر درخت انجیر نشست؟

 

گنجشک: کار هر روزشه از موقعیکه میره مدرسه نویسندگی، هر روز صبح دفتر قلمشو بر میداره می شینه زیر درخت انجیر چشمشو از روی دفتر برنمیداره دستشم از روی قلم بر نمیداره قلمم از روی کاغذ بر نمیداره، انگار مسابقه ی سرعت نویسیه، بعد ده دقیقه میگه آخ جون صفحات صبحگاهیمو نوشتم. من که از کاراش سر درنمیارم.

 

موسی کوتقی: صفحات صبحگاهی، شبانگاهی، سحر گاهی اصلا هر گاه گاهی هر چی می نویسه من کاری ندارم، من باید الان باهاش صحبت کنم.

 

گنجشک: خیلی خوب! خونسردی خودتو حفظ کن الان صداش میزنم.

 

گنجشک: جیک جیک جیک سلام فاطیما خانوم

 

فاطیما: سلام گنجشک خوشکل خوشمزه

 

موسی کو تقی: الله اکبر خدا بهم رحم کنه

 

گنجشک: فاطیما خانوم اون جوجه ای که توی حیاط تون بود چی شد

 

فاطیما: عزیزم اون جوجه ی عزیز طفلکی رو میگی. آخرین شبی که وسط حیاطمون خوابش برده بود من خیلی نگرانش بودم گفتم یه وقت پیشی مخمل سیاه نیاد بخوردش. ولی سحر که اومدم تو حیاط خدارو شکر بود همون وسط تکون نخورده بود چند دقیقه ای توی حیاط راه میرفتم، فکرم یه جای دیگه بود، حواسم به جوجه نبود، نه نه اشتباه نکنین زیر پام نیومد، فقط بهش آروم برخورد کردم، یهو دیدم یه صدایی بلند شد، یه چیزی از جلوم پر زد به سمت درب حیاط رفت بالای در افتاد زمین دوباره بلند شد پر کشید بالای در بعدشم خودشو انداخت اونور در توی کوچه، همه ی اینا در چند ثانیه اتفاق افتاد و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم، هوا هنوز تاریک بود می ترسیدم در حیاط رو باز کنم برش گردونم هر چند شاید بی فایده بود چون اون شدیدا از من ترسیده بود، از طرف دیگه خوشحال بودم که بالاخره پروازشو دیدم هرچند شاید پروازش زودرس بود ولی بهم فهموند که میشه در مواقع اضطرار بالاتر از حد عادی پرواز کرد.

 

موسی کو تقی: وااای بچم پریده خدارو شکر، خیالم یه کم راحت شد.

 

گنجشک: نگران نباش رفیق هر طور شده پیداش می کنیم من به دوستامم میگم دنبالش بگردن.

 

فاطیما: بیا گنجشک کوچولوی خوشمزه ی زیردندونی این عکسیه که اون شب ازش گرفتم به دوستاتم نشون بده تا زودتر پیداش کنین.