بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۳ مطلب با موضوع «ذوق شعری» ثبت شده است

قطره ام یک شمس خواهم که دهد گرما به جانم

و کنم پرواز، پیوندم به آن یارِ سحابم

 

یک روز پیوستن به یک جوی، گاه غلطیدن به یک حوض

این رکود و این تنوع کرد ملولم، دلزدم

 

برکه ام یک حوض آبم خسته ام من نهر خواهم

تا به مانع ها و آبگیرها نبندم دل، نخشکم

 

چشمه ای خواهم بجوشد از شروعم، مبدأم 

تا نمانم و نگندم و نمیرم در رهم

 

 

این هم تاثیر هم نشینی کوتاهی با جناب حافظ، طبع شعری ما را بیدار کردند:

 

کجایی ای عزیز من چرا زودتر نمی آیی

مرا کشتی از این دوری چرا زودتر نمی آیی

 

مرا هر دم اگر بینی درون آتشم بینی 

نه هر لحظه به یک جوری، چرا زودتر نمی آیی

 

دلم خسته شده از دونِ دنیای حریصان و 

ز زخم طعن آن کوری چرا زودتر نمی آیی

 

شود آیا که جشن بودنت گیرم و خویشان را

کنم دعوت به یک سوری چرا زودتر نمی آیی  

 

بتازم بر حریفانت که دارند قصد بدخواهیِ

تو ارچه به یک موری چرا زودتر نمی آیی 

 

و از آسودنت هردم خیال باطلی دارند 

و نیرنگی بر این حوری چرا زودتر نمی آیی 

 

بهار من بیا و زخم دل را مرهمی بگذار 

بیفکن در سرم شوری چرا زودتر نمی آیی 

 

نگار من‌ تو ای پشت و پناه من بکن رحمی

به این نازک دل توری چرا زودتر نمی آیی

 

تو ای ماها بیا و خانه ی قبرم مزین کن

منور کن به یک نوری چرا زودتر نمی آیی

 

طواف خانه ی کعبه نیازم نیست هیچ موقع 

که دارم بیت معموری چرا زودتر نمی آیی 

 

بترسم من از این عشقت که واله سازدم آخر

و آواره ی هر طوری چرا زودتر نمی آیی 

 

رسیده جانِ من بر لب، تو ای لیل و نهار من

همین لحظه بتاب هوری چرا زودتر نمی آیی

 

اگر جُنبی تو دیرهنگام نایاب است تن و روحم

بیابی غرقه در خوری چرا زودتر نمی آیی 

 

اگر آیی به فصل زرد، ببینی این خزانت را 

بخواند خفته در گوری چرا زودتر نمی آیی 

 

 

 

 

تا حالا شعر گفتین؟

اولین باری که شعر گفتم راهنمایی بودم و آن شعر پر اشتباه و کم مایه ام را با کمال اعتماد به نفس به کسی که طبعی در این زمینه داشت نشان دادم. و بیچاره هر چه می‌گشت تا نقطه ی قوتی را بیابد و زیر ذوق من نزند نمی توانست

فقط یادم هست همین بیت وزینم را برگرداند که قافیه هاش تا حدودی به هم می خورند:

 

دلم میخاد بگم بهت 

خیلی بودم منتظرت

خلاصه‌ این بهترینش بود.... 

 

گذشت، دبیرستان، می‌آمدم  اول کتاب هایم وسط کتاب هایم آخر کتاب هایم حاشیه ی کتاب هایم و خلاصه هر جای سفیدی که در کتاب به تورم می‌خورد می نوشتم، بیتی جمله ی زیبایی می نوشتم، علاقه ای عجیب به یادداشت های غیر درسی در کنار کتاب های درسی داشتم.

آن موقع هم گاهی اشعاری بس بلند می سرودم

همین یادم هست‌ :

 

دلم هر روز دلم هر شب دلم هر دم به یادت

دلم بی تاب و پرغوغاست 

دلم دائم ز من گیرد سراغت

​​​​​

....

خلاصه دست شعرای قدیم و جدید را از پشت بسته بودم.

 

امشبم از آن حس های شاعرانه سراغم آمد و بارشی بس ادیبانه داشتم کاش رویم بشود از اشعار نابم شما را بهره مند کنم، بگذارید بگویم:

.... 

.... 

روی من را بین چقدر پژمرده است

زیر چشمانم ببین چه خالی است 

... 

... 

این چنین من را نبین قدِ خمید

این چنین من را نبین لاغر، نحیف 

 من بُدم هیکل درشت سینه ستبر

من بُدم سنگین تر از... 

 

می بینید چه دستی دارم در قافیه هایی بس هم وزن. اصلا استعداد توی خونم هست مگه نه؟

 

امشب ده بیت گفتم ولی بی وقفه مثل تمرین هزار کلمه نویسی یا صفحات صبحگاهی.

جالب بود هر چند وزن و قافیه اش درست حسابی نبود

ولی با سرعت نوشتن و در لحظه نوشتن بس لذت داشت برایم

 

یاد آن هنر آموز کلاس خطاطی مان بخیر که چه زیبا می نوشت درجه ی ممتازی و استادی را گرفته بود و هم سطح استاد خطمان شده بود. 

استاد خطمان یک روز دست خط روز اول این شاگرد دیروز و استاد امروز را به ما نشان داد. همه مان از تعجب دهان هایمان سه متر باز شد. 

صدرحمت به خرچنگ قورباغه‌هایی که تا حالا دیده بودم، استادمان حتی می خواسته به او بگوید که برو و وقتت را در این راه نگذار. اینقدر از او ناامید بوده. 

ولی پشتکار و ممارست و اراده ی قوی شاگرد مانع این ابراز بازخورد استاد به او شده بود. 

و آخر هم شد اسوه ی تلاش و نه قربانی استعداد ضعیف.