بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۲۹ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

امشب مادر از ساعت ٧ و نیم جهت مراسم شب یلدا فراخوان داد. 

بچه که بودم یلدا ابهتی برایم داشت‌: بلندترین شب سال. خیال میکردم خیلی خیلی طولانی و بلند است. یک شب یلدایی پسر عمه ام گفت شب یلدا نسبت به شب های دیگر خیلی فرق نمی کند شاید یک دقیقه یا کمتر تفاوت کند و بلندتر باشد، از آنجا دوهزاریم جا افتاد.

 

امشب را دورادور در محضر بانمک طهورا (برادرزاده ام) بودم. شب یلدا را تلفنی به هم تبریک گفتیم، وقتی میخواهم اذیتش کنم چهار بار پشت بند هم با لحنی شیطنت آمیز می گویم طهور طهور طهور طهور او هم لجش در می آید، بیشتر از اینکه از نصفه صدا کردنش حرصش بگیرد از لحن من بدش می آید، و ناراحتی اش را حتما نشان می دهد اما امشب هوشمندانه عمل کرد طوری که برای همیشه خلع سلاحم کرد. 

 

+الو طهورا کجا رفتی بیا میخام صحبت کنم

_کی میای اینجا؟ 

+وقتی کرونا تموم بشه 

_کرونا نیست

+چرا هست

.... 

+ میگم طهور طهور طهور طهور

_فاطی فاطی فاطی فاطی

+😂😂😂😂😂 😲😲😲 

_فاطی فاطی فاطی فاطی

+خیلی بی ادب شدی طهورا خانوم

_فاطی فاطی فاطی فاطی

 +دیگه باهات حرف نمی زنم نگو فاطی قهرم باهات 

_ببخشید 

+ دیگه نگیا

_باشه

+ خیلی دوستت دارم عمه جون

 

دیگر با این مقابله به مثل وروجک سه ساله نمی توانم دوباره آن اذیت شیرین را با او بکنم. چون تا بگویم طهور او هم می گوید فاطی. 

 

 

همچنین امشب در محضر برنامه های بیمزه تلوزیون بودیم. 

 

کاش می شد تلوزیون را سنگ زد

 

احساس میکنم اگر تلوزیون را از خانواده های ایرانی بگیرند مثل این است که رب را از آشپزی مادران ایرانی بگیرند. 

 

بجای تلوزیون چه سرگرمی های دیگری می توانند خانواده ها داشته باشند؟ 

 

من آن دورهمی هایی که فامیل جمع می شوند و پانتومیم اجرا می‌کنند را دوست دارم یا بازی های گروهی دیگر که تا حدودی جذاب است مثلا کوچک تر که بودم در جمع ها گاهی گنگ بازی می کردیم یا بازی پادشاه و وزیر و.... 

 

چند ماه پیش برای پدرم بازار کتاب قائمیه را نصب کردم و پدرم شروع کرده بود کتاب حیات القلوب علامه مجلسی را به خواندن و بلند بلند در خانه می خواند، من هم جلوتر هزار صفحه اش را خوانده بودم و مرورش برایم جذاب بود، پدرم که خسته میشد من بلند می خواندم و مادرم هم گوش می کرد، آنقدر داستان هایش شیرین بود که پدرم از سرکار که برمی‌گشت لباس درنیاورده شروع به خواندنش می‌کرد. حس و حال خیلی خوبی بود تلوزیون خاموش بود و مطالب مفید و مورد علاقه، خانوادگی خوانده می‌شد و در موردش بحث هم می کردیم. 

 

در قدیم مگر شاهنامه خوانی و شعر خوانی نمی کردند چقدر قدیمی ها سرگرمی های لذیذی داشتند، الان همه ی آن سرگرمی های آنها به لطف پیشرفت تکنولوژی در دسترس همگان است و اپ های کتاب خوان کار را خیلی راحت کرده، اگر داستان خوانی و شعرخوانی در خانواده ها احیا شود چه دورهمی های باشکوهی باشد، چه شب یلداهای به یادماندنی و شیرینی که بشود. 

 

 

 

 

امروز در هیاهوی شهر درخت های خلوت را مهمان گالری گوشیم کردم. دوست دارم ساعت ها تک تک شاخه هایشان را تماشا کنم. 

 

 

 

امشب پدرم گفت یک هدیه بگیریم برویم روز پرستار را به یکی از فامیل هامان تبریک بگوییم، گفتم این همه تاکید میشود دور هم جمع نشویم. همان تلفنی تبریک بگیم کافی است.

 

امروز که برای کاری اداری به یک ارگان نظامی رفتم در نگهبانی تفتیش شدم و گوشیم را تحویل گرفتند. نگهبان داشت به یک سرباز تازه وارد آموزش می‌داد، امورات من و ارباب رجوع های بعد من هم محتوای آموزشی بود. آن موقع نه ولی الان به مقایسه ی زبان بدن سرباز و نگهبان پرداختم، سوژه ی خوبی است برای نوشتن بر اساس زبان تن‌شان برای هر فرد داستانی ساخت. 

 

 

 

مدرسه نویسندگی هر ماه مسابقه ای برگزار می‌کند که متقاضیان در آن یک جمله پیرامون موضوع مسابقه از خودشان خلق می‌کنند. این ماه موضوع درباره پیاده روی است.

 

به این بهانه و به برکت این مسابقه ذهن ما هم در تکاپوی نوشتن جملاتی درمورد پیاده روی برآمد.

 

جملاتی که بعد نماز ظهرم داشتند سرریز می شدند که سریع در دفترچه ای که دیشب خریدم نوشتمشان. در ادامه می آید:

 

 

پیاده روی یعنی همگام شدن با موسیقی درون. 

پیاده روی یعنی لذت بردن از قدم زدن در کوچه های خلوت ذهن. 

پیاده روی یعنی قدم نهادن در جزیره کشف نشده ی وجود. 

پیاده روی یعنی هم مسیر شدن با نویسنده ها. 

پیاده روی یعنی بارش ایده ها. 

پیاده روی یعنی کنکاش ذهن. 

پیاده روی یعنی لو رفتن خلاقیت. 

پیاده روی یعنی مزاحم نشو موبایل. 

 

پیاده روی بال نویسنده هاست. 

پیاده روی پرواز ذهن است. 

پیاده روی غواص گوهر اندیشه است. 

پیاده روی باران سخاوتمند ایده هاست. 

 

پیاده روی دوست صمیمی نویسنده است. 

پیاده روی از کم هزینه ترین در عین پرسودترین سفرهاست. 

پیاده روی یعنی سفر کردن در دنیای ذهن. 

با پیاده روی کردن دمکی در کنار منظره های زیبای درونت بیاسای. 

 

پیاده روی ظاهری آرام اما باطنی هیجان انگیز دارد. 

اسمش پیاده روی است اما پرنده ای است بازیگوش. 

پرنده ی پیاده روی را دست کم نگیر، هرجا بخواهی تو را می برد. 

 

اگرچه در پیاده روی پیاده هستید اما در واقع در حال پروازید.

یک پیاده روی خوب یعنی همراه نشدن با گوشی همراه. 

در پیاده روی بجای گوش کردن موسیقی موبایل به موسیقی درونتان گوش بسپارید. 

 

سکوت پرغوغای پیاده روی را دوست دارم. 

پیاده روی دیدن نادیده هاست. 

پیاده روی آرامش را به شما هدیه می دهد. 

پیاده روی ورزش تنبل های زبل است. 

پیاده روی جنبه ای بسیار شخصی و جنبه ای بسیار اجتماعی دارد. 

 

پیاده روی عمیق تر شدن نویسنده هاست. 

با پیاده روی فرصتی به رخ نمایی ایده های از قبل پخته شده ات را بده. 

 

پیاده روی همراه است با: کنجکاوی و سؤال پرسی، ایده پردازی، بروز ایده ها، خلاقیت، سلامت، کشف، بازتر دیدن، لذت، تفریح، شناخت، تفکر، سنجش، تدبر. 

پیاده روی ورزش اندیشمندان است. 

پیاده روی شکفتن گل خلاقیت است. 

پیاده روی یعنی خداحافظ موبایل. 

پیاده روی خلوتی است فیلسوفانه. 

 

خودکارهایم که در عکس بالا مشاهده می فرمایید چهارتای کنار هم به رحمت خدا رفتند.

 

صفحات صبحگاهی ام هم چند وقتی است خانه و کاشانه درست درمون ندارند از اتمام دفتر مخصوص صفحات صبحگاهی چند وقتی است می‌گذرد و آنها را در برگه می نویسم.

 

همچنین گاهی دوست دارم آزادانه جدای از صفحات صبحگاهی و هزارکلمه آزاد نویسی کنم اما می دانم که در برگه نوشتن، آزادنویسی هایم حیف و میل می شوند. 

 

بنابراین سراغ دفترهای موجود چندرنگم رفتم ولی هیچ کدامشان اجازه ندادند داخل شان آزاد نویسی کنم، به من گفتند برو اولِ دفتر را بخوان آنجا گفته من برای چه هستم. 

 

بنابراین امشب به قصد خرید خودکار های سه رنگ بالا و دفترهایی برای آزاد نویسی و صفحات صبحگاهی به لوازم التحریر سر خیابان رفتم.

 

اما از نیت تا عمل فاصله بسیار شد. 

 

وارد فروشگاه که شدم اولین کاری که کردم رفتم سراغ دفترچه ها. یک دفترچه سیمی متوسط برای دم دستم برداشتم سپس دفتر سیمی و خودکار کیان. همین طور ماژیک فسفری هم گرفتم تا شیکتر به جان کتاب ها بیفتم به قول استاد کلانتری به کتاب شکافی (دل و روده ی کتاب ها را درآوردن) بهتری دست بزنم.

 

در نهایت چشمم به تخته وایت برد افتاد مردد بودم بگیرم. 

 

مدیر آنجا:

_تخته وایت برد میخاین؟ کدوم اندازشو میخان؟ 

+همین سایزاش خوبن اما نمی‌دونم بگیرم یا نه

_قیمتش خیلی مناسبه با این قیمت اصلا پیدا نمی کنین

+می دونین از اون تخته سیاه ها میخام که قدیم توی مدارس بود و با گچ می نوشتن از اونا دوست دارم، اصلا هست همچین تخته هایی؟ 

_هست ولی باید بگردین دیگه

+واقعا؟ چه خوب

_اون تخته سیاه ها گچش ضرر داره، من خودم دبیر ورزشم اذیت میشم توی مدرسه ازشون

_اگه بخای تهیه کنی از فلان جا می تونی بگیری اونجا داره، خودم میرم می تونم بگیرم. 

+پس ممنون میشم برام بگیرین من هفته دیگه میام سر میزنم. لطفا انواع گچ های رنگیشم بگیرین. 

_گچ هاشو خودمون داریم 

+حالا فعلا همین وایت برد رو بر میدارم. 

+ماژیک وایت برد هم بدین

+تخته پاکن هم بدین

 

هنوز سرم می چرخید و دنبال چیزهایی غیر از نیت اولیه ی خرید بودم. 

 

+آقا از اون مداد کوتاه های با نمک دارین؟ 

_نه نداریم

 

 

 

 

مهدی قلی رضایی نوجوانی اش را در جبهه به سر می‌برد. اولین شب هایی که می‌خواست نگهبانی دهد می ترسید، هر چند قبلا در شهر شبانه نگهبانی داده بود اما به قول خودش نگهبانی در منطقه جنگی با نگهبانی شهر خیلی فرق داشت.

 

او دوست نداشت در انجام وظیفه ی نگهبانی اش سستی کند اما در هر حال این ترس و هراس در اوایل همراهش بود و با هر فکر و خیالی که بود آن دو ساعت نگهبانی را در تاریکی مطلق و نیمه شب به انجام می رساند.

 

شب اول نگهبانی اش گذشت اما به تدریج آن هول و هراس به شور و علاقه تبدیل شد تا جایی که ترسش ریخت و این تفکر را پیدا کرده بود که هر چقدر بیشتر تن به کار دهد زودتر راه می افتد. بخاطر همین مرتب برای نگهبانی داوطلب می شد و بجای بقیه هم نگهبانی می داد.  

«برگرفته از کتاب لشکر خوبان به کوشش معصومه سپهری» 

 

امروز که جریان بالا را می خواندم یاد ترس خودم از تاریکی افتادم. 

 

در اوایل نوجوانی در خانه ی قبلی در حیاط بزرگمان یک گوشه اش تنور گلی بود، شب ها آنجا نور نداشت و آن قسمت حیاط خیلی تاریک بود. 

 

هر وقت می خواستم به توالت داخل حیاط بروم از آن قسمت حیاط می ترسیدم.

 

یک شب جهت اینکه بر ترسم غلبه کنم در تاریکی رفتم نزدیک تنور چند دقیقه ای را در تاریکی ماندم و تحمل کردم تا ترسم بریزد. 

 

از آن شب به بعد بدون توجه و ترس از آن تاریکی به توالت توی حیاط می رفتم و ترسم ریخته بود. 

 

وقتی از چیزی می ترسیم اگر بجای فرار از آن با آن مواجه شویم و خود را در موقعیتش قرار دهیم شدت ترس کمتر یا از بین می رود. 

 

 

 

استاد کلانتری در کانال مدرسه ی نویسندگی پادکست پر مغز کوتاه نرسیده به دو دقیقه ای دارند، که برای نویسنده های تازه کار بسیار مفید است. 

 

این پادکست تکلیف مرا که‌ روشن کرد. این روز را باید جشن بگیرم. ٢۶ آذر ٩٩ جزء تاریخ های مهم و به یادماندنی من در زندگی خواهد بود. 

 

​​​

از استاد کلانتری 🌹 بخاطر این صحبت ١ دقیقه و ۵٧ ثانیه شان که از سرنوشت سازهای زندگی من خواهد شد بسیار سپاسگزارم. 

 

فایل آن در آخر متن می آید. 

 

شما هم چنانچه در کار نوشتن هستید پیشنهاد می کنم حتما گوش بدهید. 

 

 

 
 
 
 
 

 

 

 

 

 

 

 

گربه صفتی از نظر من چهار فاکتور دارد:

 

اول: خوبی های دیگران را ناچیز شمردن

دوم: خوبی های خود را زیاد دیدن

سوم: بدی های دیگران را بزرگ دیدن

چهارم: بدی های خود را کوچک شمردن.

 

کسی که این صفت را دارد اصطلاحا قدر نشناس، ناسپاس یا نمک نشناس است.

 

اگر خوبی از دیگران ببینند معمولا در نظرشان کوچک می آید مثلا اگر برایشان املت بپزی ممکن است با خود بگویند حالا یه املتی پخته کوه که نکنده در صورتیکه همان املت زحمتی حتی کم پشتش خوابیده و شایسته ی تشکر است.

 

اگر شوهری برای همسرش در تولدش بخاطر مشکلات مادی نتوانسته طلایی یا هدیه ای گران قیمت بخرد در عوض برایش هدیه ای که ارزش مادی اش چندان زیاد نیست را گرفته، یک همسر قدرشناس این گونه استقبال خواهد کرد:

 

_ووووووی عزیزم ممنون که به یادم بودی، اصلا یادم نبود امروز تولدمه حسابی سورپرایزم کردی، واااای چه شاخه گل خوشکلی، واستا هدیه تو باز کنم.

چه روسری خوشکل و خوش رنگی، آفرین به همسر خوش سلیقه ی من. ممنونم ازت نمی دونی چقدر خوشحالم کردی. حالا که تولدمه میخام امشب شام دست‌پخت تو رو بخورم، بفرما آشپزخونه که حسابی گشنمه. 

 

شوهر خانم با سر توی آشپزخونه با غذای آماده روی گاز سورپرایز می شود.

 

+غذا که درسته خودت غذا پختی که

_شوخی کردم خواستم اذیتت کنم.

 

 

 

حالا برخورد یک خانم قدرنشناس:

 

+تولدت مبارک عزیزم، تقدیم با عشق. 

_ممنون، امروز همراه اول بهم خبر داده بود می دونستم تولدمه

+ (خودگویی شوهر: یکی نیست به این همراه اول بگه لااقل آخر شب باخبر کنه، شارژ هدیه رو تا 24 ساعت بعدش که میشه استفاده کرد، کلا میزنه سیستم سورپرایز زن و شوهرا رو به هم میریزه) 

 

_گلش مصنوعیه؟ 

+آره خودم انتخابش کردم 

+خب حالا بیا شمع ها رو فوت کن و ببینیم چه هدیه ی قشنگی منتظرته. 

 

_روسریه؟ (خودگویی: مردم شوهر دارند، ما هم شوهر، شوهرای مردم چیا که برا زناشون نمی خرند، آخه کی حالا روسری کادوی تولد میده، حرصم میگیره همچی با ذوقم میده انگار که داره شمش طلا هدیه میده، فراموش کرده سه سال پیش براش با چه زحمتی ساعت گرون قیمت خریدم) 

 

+ چی شد دوستش نداری؟ 

_نه خوبه (چقدر پر روست انتظار داره دوستش داشته باشم، نگاه کن چه بدرنگ و بدجنسم هست، مثلا رفته از روسری گرون قیمتا هم خریده ولی عوض اینکه سبز یشمی بگیره رفته سبز رنگ پسته ای گرفته) 

+احساس کردم خوشت نیومد. 

 

_نه بابا خوبه، خب بریم رستوران غذا بخوریم امشب تولدم بود دیگه غذا درست نکردم گفتم بریم بیرون. 

+رستوراااان؟ (خودگویی: من اگه پول رستوران رو داشتم برات اون پالتوی قشنگی که چند وقت پیش چشتو گرفته بود می خریدم نه روسری رو، کاش یه کم درک کنی که وضعیت مالیمون با این قسطایی که داریم چقدر بغرنجه) 

_آره برم آماده شم؟ 

+من امروز خیلی خسته ام، توی شرکت کارها خیلی به هم پیچیده بود، واستا خودم یه غذای خوشمزه می پزم

 

خدا نکند با یک قدرنشناس (گربه صفت) وارد یک بحثی شوید اگر یک کوتاهی در حقشان بکنی آن لحظه همان را آنچنان بزرگ می بینند که کل خوبی های گذشته ات از نظرشان محو می شود و آنچنان آتشین با تو مشکل پیدا می کنند که انگار دشمن خونی شان هستی و ممکن است شخصیتت را بزند با خاک یکسان کند و حسرت خوبی های انگشت شمارشان را می خورند که در حق تو کرده اند که آرزو می کنند کاش اینقدر خوبی برایت نمی کردند.

 

برعکس اگر همان کوتاهی و قصور را آنها در حق دیگران بکنند اینچنین بزرگ نمی بینند، گاهی آنقدر ناچیز برایشان است که اصلا آن بدی به نظرشان نمی آید و از چشمشان پنهان است. 

 

کسانی که این صفت را دارند از درون خود خیلی دورند و معمولا با دو صفت دیگر هم همراهند یکی منبع کنترل بیرونی که در نظریه جولیان راتر در موردش توضیح داده و پست مستقلی را می طلبد و دیگر انتقاد پذیری ضعیف. 

 

این ها برداشت خودم هست بر اساس مواردی که دیدم و این سه صفت را با هم داشتند. 

 

نمک نشناسی و ناسپاسی را چرا گربه صفتی می گویند مگر گربه ها چطورند؟ 

 

در جایی می شنیدم که داشت گربه و سگ را با هم قیاس می کرد میگفت وقتی غذایی در دست داری گربه ی گرسنه چشمش فقط به غذای در دست شماست وقتی غذا را بهش دادی سریع بر می‌دارد و در می رود ولی سگ به نشانه ی تشکر دمش را تکان می دهد. بعلاوه اینکه نسبت به صاحب غذا وفاداری نشان می دهد. 

 

 

 

بعضی آدم ها زمان تو را با زمان خودشان تنظیم میکنند، به عبارتی می خواهند زمان تو با توجه به فراغت و زمان بندی آنها همساز شود.

 

ممکن است یکبار که ساعت خوبی برایشان بودی دلشان را صابون بزنند که همیشه اینگونه است و هر وقت که بخواهند تو همان دم پاسخگویشان هستی.

 

این نمود رفتاری یعنی پررویی یا روداری. آقاجان کمی آهسته تر، سنگ پای قزوین به پایت برسد. مسابقه پررویی که نیست جانم. 

دیشب که با خانواده رفته بودیم دور زدن، در ترافیک ماشین کنار دستمان اوضاع بیرونیش خیلی کثیف و شوریده حال بود.

 

 یکیمان گفت:

 

+این ماشین گل آلود را ببینین معلومه که راننده‌ اش خیلی آدم کثیفی است. 

 

من گفتم:

 

_شاید دارد از محل کارش برمی‌گردد و کارش طوری است که اینچنین ماشینش را کثیف می‌کند و هنوز به خانه نرسیده است تا تمیزش کند. 

 

می توان مثبت تر هم دید و به قضاوت دیگران ننشست. 

 

اگر بتوان آن نظر اولی که معمولا به اذهان می رسد را یک نظر دیگر را هم در کنارش گذاشت می توان از تک نگاهی به درآمد. 

 

اگر آن نگاه دوم مثبت تر باشد، به مرور می توان ذهن مثبت تری را تربیت کرد. 

 

اگر بتوان آن نگاه دوم را نقطه ی مقابل اولین برداشتی که معمولا همه آنرا در ابتدا دارند قرار داد، به مرور ذهن از قضاوت کردن فاصله می گیرد. 

 

اگر علاوه بر نگاه دوم فرض های دیگری هم در ذهن چید به تدریج می توان چند جانبه دیدن را ایجاد کرد. 

 

اجازه بدهید خلاصه کنم می توان در تمام موقعیت ها بویژه موقعیت هایی که اولین برداشتمان یک برداشت منفی است، با چیدن یک نگاه خنثی و بی بار یا مثبت تر در موازات نگاه اول و یا چیدن برداشت های دیگر، ذهن را برای مثبت نگری و به دور از قضاوت و چندجانبه دیدن تقویت کرد. 

شما هم می توانید در موقعیت های مختلف روزمره تلاش کنید یک یا بیشتر از یک فرض را در کنار اولین فرضی که به ذهن می رسد بگذارید و تمرین متفاوت دیدن و مثبت نگری و بازتر دیدن را داشته‌ باشید. 

 

امشب رفتیم بیرون یعنی توی ماشین بودیم و چند دقیقه کوتاهی را از ماشین پیاده شدیم

توی ترافیک خواهرم میگفت شانس توئه که ترافیک گیر کردیم. 

گفتم نه.

 

+ ولی بهتر که از دیدن مناظر بیشتر لذت ببریم

_کدوم مناظر ماشینای جلو و فروشگاه های پوشاک؟ 

+نه آن پرنده های بالای درختان که تا به حال در شب ندیدم. 

اولین بار است که پرنده ها را در شب می بینم. پرنده ها به رنگ سیاه درآمده بودند. 

 

چند لحظه ای را که زیر بارش قشنگ برف ایستادیم، آدم ها را می‌دیدم دختری که نگاه ها را به سمت خود داشت با ساق های برهنه و تیپ پسرانه اش، چند دختر دیگر که سیگار کشان در زیر برف ها با طمانینه می رفتند و یکیشان از ترس به دوستش آویز شده بود که مبادا سر بخورد، فکر کنم ته کفش هایش مناسب پیاده رو های برفی نبود. 

 

پالتوهای قشنگ ویترین که ما را به داخل کشاند، حتی اگر هم نخرم دلم نمی سوزد بعضی ها اگر خریدی نداشته باشند تفریح کوتاه شان انگار به دلشان نمی چسبد. 

 

پس از توقف کوتاه و لمس برف ها، همراه ذرت مکزیکی سوار ماشین شدیم. با لذت خوردم و آخرش گفتم خوشمزه بود، چسبید. اما همراهان گفتند خوشمزه نبود. برای من هر چه با ذرت تهیه شود دوست داشتنی است حتی اگر بی کیفیت باشد. 

 

هوای برفی و قشنگی خاص خودش. داشتم میگفتم چه تنوع فصلی داریم زمستان سفید است، پاییز زرد است بهار سبز است برای تابستان رنگ مخصوصی نیافتم. 

 

بعضی ها از سرما تند تند فرار میکردند تا مسیر تا مقصد را سریعتر طی کنند، بعضی ها هم عاشقانه دست در دست هم قدم می زدند، بعضی ها هم که بستنی زیر برف میخوردند. 

 

برف های زیر نور به قشنگی باران زیر نور به زیبایی می رقصیدند. 

 

 با دیدن کسی که در زیر پلی نشسته بود یک سوال برایم پیش آمد از خواهرم پرسیدم:

+ کارتون خوابا زمستون چیکار می‌کنند کجا می‌خوابند؟ 

_نمی دونم، آهان آتیش روشن میکنند

+با آتیش تنها که نمیشه بخوابند، گرم نمیشن