بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۲۹ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

گاهی باید گفتگو کرد تا به طرف صحبتت بفهمانی برایش ارزش قائلی.

 

امشب گفتمان طولانی داشتم با کسی که حرف نزدن را بی احترامی به خود تلقی می کرد. 

 

بعضی آدم ها اگر حرف نزنند می میرند، برای این ها باید گوش بود، شاید کل حرف زدن تو فقط پاسخ های کوتاهی باشد در حد بله، درست است، خب، آهان و... و یا حتی سرتکان دادن و ارتباط چشمی برقرار کردن، اما با همین گوش کردن نیاز او را برطرف کردی.  

 

این گوش کردن یک مهارت اساسی در مشاوره است. یعنی مشاور در جلسه ی مشاوره اش باید سراپا گوش باشد و مراجع هم متوجه این می شود که مشاور در جلسه حضور کامل دارد یا نه، که از طریق گوش کردن فعال و صحیح محقق می شود. 

 

یک سری مهارت های دیگر هم هستند که پایه و اساس اند در مشاوره. 

 

یک کتابی هست از گلدارد با ترجمه سیمین حسینیان که مهارت های خُرد مشاوره را آموزش می دهد. مهارت هایی مثل انعکاس احساس، انعکاس محتوا و... 

 

من از بعضی از این مهارت ها در ارتباطات عادی هم گاهی استفاده میکنم. 

 

گاهی هم از آن مهارت ها سوءاستفاده میکنم 😆😉، بگذارید از یک تجربه ی جالب بگویم، یک مورد ازدواجی بود که بعد اینکه با خانواده به خانه مان آمدند، یک مدت تلفنی با هم در حال آشنایی بیشتر بودیم، در یک گفتمانی که به صورت پیام بود من فقط با گوش کردن فعال و انعکاس احساس متوجه شدم طرفم یک مورد و تجربه ای خاص دارد که برای من خیلی اهمیت داشت و باعث شد تا در تصمیم من خیلی تاثیر بگذارد. 

و در حالت عادی شاید هیچ وقت به صورت مستقیم آن اطلاعات را از طرفم، از سر منطق اشتباه دریافت نمی کردم. 

 

 

اما وقتی بحثش پیش آمد و من متوجه شدم طرفم می‌خواهد دردودل کند و از چیزی رنجشی دارد، با مهارت های مشاوره ای و انعکاس احساس فضای سنگین نتوانستن و بر زبان نیامدن آن رنجش را برداشتم و خیلی راحت آن تجربه مطرح شد.

 

البته که آن زمان که گوش می کردم و با تمام وجود در پای آن غم و رنج با طرفم حضور داشتم اصلا به این توجه نداشتم که در چه موقعیتی هستم، منظورم این است که چه در آغاز چه اوسط چه پایان، هدفم بیرون کشیدن حرف از طرفم نبود بلکه فقط برطرف شدن رنج و کمک به وی بود کمکی در سطح خودم یک گوش کردن ساده و برداشتن بار سنگین از روی دلی که غم نگفتنش آزرده اش ساخته بود. 

 

هر چند این تجربه ی گوش کردن به صورت نوشتاری بود و به صورت شفاهی و حضوری گوش کردن کامل تر است اما در حد خود مفید و کمک کننده بود. از قضا ممکن است آن تجربه ی خاص، به طور شفاهی هیچ وقت گفته نشود به دلایلی مثل خجالت یا پیش نیامدن موقعیت و... 

 

در ارتباطات با افراد تجارب گوش کردن های نوشتاری دیگری هم داشتم که خیلی حرف های مهمی در آن زده شده که در حالت حضوری شاید هیچ وقت مطرح نشود. 

 

گوش کردن فعالانه نوعی احترام به طرف مقابل است.

 

گوش کردن صبر گوش کننده را بالا می برد.

 

من یک رفیقی دارم همان رفیقی که با او جلسات مفیدی در قدیم داشتیم.

عادت بسیار نیکی دارد، اصلا بین حرفت نمی پرد یک پاراگراف، یک صفحه برایش حرف بزن ادبش به او اجازه نمی دهد وسط حرفت بیاید.

من او را مودب و باقدرت می دانم. 

 

گوش کردن تو را مودب نشان می‌دهد.

 

حال که درباره ی گوش کردن فعالانه نوشتم، می‌خواهم در ارتباطاتم بیشتر گوش بدهم، بیشتر احترام بگذارم. و صبورتر و مودب تر باشم.

 

امشب یک خواستگار جدید یک هویی پیش آمد. خانه مان آمدند، خیلی سریع به مرحله ی صحبت طرفین رسید.

 

آمدیم اتاق بالا صحبت کردیم. شرایط مان را گفتیم، یک شرط جالبی داشتند ایشان که برایم جالب بود اینکه تاکید داشت که مهریه ی بالا را به هیچ وجه قبول نمی کند چون آنرا یک دین بر گردن خود می دید که باید پرداخت کند و اگر بالا و در توانش نباشد با طرف وارد مراحل بعدی آشنایی و ازدواج نمی شد.

 

بعد من بحث مهریه شد گفتم مهریه ی کتاب چطور است؟ 

زد زیر ذوقم که قبول ندارم و عرف نیست 😐

 

زنگ زدن های پایین شروع شد که یعنی زود باشید دیگر خلاصه کنید. 

 

به آنها حق می دهم که زمان برایشان دیر بگذرد، من در موقعیت آنها قرار گرفتم، جلسه ی خواستگاری که در نقش مصطلح عروس نبودم، عجله ام میشد که زمان صحبت آن دو طرف زود تمام شود. 

 

برعکس زمان در جلسه ی صحبت آشنایی دو طرف خیلی زود می‌گذرد، اگر به من باشد که دوست دارم سه چهار ساعت با سوالات غیر مستقیمم تا فیها خالدون طرفم را پیش چشمانم مجسم کنم. اما چه کنم که خانواده ها به یک ساعت نرسیده بوق اعتراض شان را بر صفحه ی گوشی می اندازند. 

 

 من هم خواستگاری سنتی مثل مدل امشب را تجربه کردم، هم مدل آزادترش را که خانواده ها در صحبت اول نقش کم رنگ تری یا حضور کم رنگ تری دارند. 

 

به نظرم مدل سنتی از هر لحاظ مدل بهتری است. 

 

من همیشه دوست داشتم طرفم مرا در اول بار بیرون از خانه و محیط خانواده ببیند و با شخصیتم آشنا باشد و حتی بالاتر عاشق شخصیتم باشد بعد به خواستگاریم بیاید. 

 

الان همه مدلی را تجربه کردم هر موردی که از من خواستگاری کرده را به یاد دارم، اولین موارد خارج از جو خانواده در دانشگاه پیش آمد. من مراقب جلسه ی امتحان دانشجویان بودم و یکی از آن دانشجوها بعد جلسه درخواستش را مطرح کرد، خانواده ها در این مورد مطرح نبودند و جلوتر که رفتم فهمیدم اصولا این مورد قصدش ازدواج نیست، اما اگر دختری وارد این ارتباط شود مسلما دچار آسیب های فراوانی خواهد شد چون نیت طرف اصلا ازدواج نیست دختر به غلط خیال می کند ازدواج مطرح است. 

 

مورد دیگری یکی از دوستان دانشگاهم معرفی کرد که بخاطر فاصله ی مکانی مجبور شدیم چند جلسه ی تلفنی صحبت کنیم البته که خانواده ها هم در جریان قرار گرفتند اما آن مدل کجا و مدل حضور خانواده ها و صحبت در حضور آنها کجا. 

 

این چنین روابط تلفنی عوارضی مثل وابستگی در پی خواهد داشت. 

 

مدل دیگری هم که اول خانواده ها بعد ارتباط طولانی دو طرف این مدل هم خوب نیست. 

 

مدل حضور در کنار خانواده اما بخاطر راه دور آشنایی تلفنی در وهله ی اول هم مدل بجایی نیست. 

 

به نظرم اولین دیدار در فضای خانه خیلی هم خوب است هم دیدار خانواده ها و هم دیدار دو طرف، و صحبت اولیه و کلیات در همان جلسه خیلی هم بجاست. کلا فرصتی برای بروز احساسات نیست در عین حال بیشترین اطلاعات در کمترین زمان بدست آمده است. 

 

در یک جمله مدل خواستگاری سنتی را از همه بهتر می دانم. 

 

 

 

امشب داشتم کتاب می خواندم، از خیلی قبلترش سروکله خواب کم کم پیدایش شد اما من ردش کردم به تلافی اینکه از خیلی قبلترش وقت گذرانی های غیرمفید جلوی خواندن را گرفته بود. حال خواندن جلو خواب را گرفته بود.

 

یاد شب های امتحان دانشگاه بخیر. 

من، سیما، ملیحه

خصوصا نفر اول این مثلث یکریز درس میخواندند، با زور و فشار قهوه چشمان عزیزشان را باز نگه می داشتند. نفر اول که رأس مثلث بی خیالی را در کلاس تشکیل می داد از همه بیشتر می‌خواند تا جایی که حتی از کتاب های حجیم به عنوان بالش برای چرت های کوتاه بین فصولش استفاده می‌کرد. همان چرت هایی که با نیت بسیار کوتاه آغاز و در ادامه تبدیل به خواب های بلند می شد. 

 

 مثلث بی خیالی کلاس از جانب افراد کلاس به دنیا را آب ببرد آنها را خواب ببرد معروف بود، کار سردمداران این مثلث تفریح و خوشگذرانی در طول ترم و گاهی ماهانه ۶٠ ثانیه ی پی در پی و طاقت فرسا درس خواندن بود.

 

شاهکار مهم آنها یعنی ساعت ها مطالعه ی سنگین در شب امتحان عجیب با خواب عجین شده بود. هر چه نبود وظیفه ی مهمی داشتند در قبال ضرب المثل دنیا را آب ببرد... آنها را خواب، بالاخره باید وفاداریشان را نسبت به آن یار ادبی شان نثار می کردند. 

 

 

9 مرداد 99

امروز ملی میگفت این مطالب وبتو خودت می نویسی یا از بیرون از جایی میاری گفتم خودم می نویسم چطور؟ گفتش قلم خوبی داری.

 

این وبلاگ نویسی گذشته هم حالا داره به دردم میخوره.

 

ده هزار تا کلمه تا حالا نوشتم عالیه خودش یه کتابه.

 

خب من امروز نسبت به دیروز تاخیر رضامندی بهتری داشتم چون امشب بر خوابم غلبیدم و هزار کلمه رو دارم مینویسم.

 

امروز نسبت به دیروز شادتر بودم چون تجربه بازخورد ملی رو نسبت به نویسندگیم گرفتم و انرزی گرفتم.

همچنین از خودم که فیلم گرفتم همش خمیازه می کشیدم خندیدم.

هم اینکه سر نماز یه ایده ای به ذهنم اومد که ضبطش کردم و چون سر نماز بود کلی خندیدم.

 

من امروز نسبت به دیروز متمرکز تر بودم چون توی تمرین زنگ انشاء خیلی تمرکز داشتم و همچنین یه ایده ای به ذهنم اومد که بیام روزمو زمان بندی کنم و جیره بندی کنم به این صورت که صبح تا ظهر مصرف محتوا داشته باشم یعنی مطالعه کنم. ظهر تا شب هم تولید محتوا کنم و تمرین های نویسندگی رو انجام بدم و شب هم توزیع و انتشار محتوا های تولیدیمو داشته باشم بعلاوه عادت هزارکلمم.

 

خب امروز متوجه یه چیزی شدم در این جیره بندی و اونم موج زدن بی حوصله گیم و بی انگیزگی و نامنظمی و بیشتر ابهام در بخش تولید محتوا.

 

16 مرداد 99

هههه دیشب کلی با ذهن و احساس و خلاقیت و قوه شعریم بازی کردم و اینجا 1000 کلمه به تایپ رسوندم ولی بعدش سیو نشد برام، یعنی سیو نکردم و همه پرید از مستند شدن.

 انگار مطالب دیشب درونیات و احساسات عشقولانه، از دیده شدن شرم داشتن و فرار رو به قرار ترجیح دادند. خب حالا حتما خیریتی بوده مهم این بود که من به تعهدم عمل کردم و هزارتای هر روزمو نوشتم، همین الان یکی از ویژگی های خوبم برام تداعی شد چی؟ سختکوشی.

 

 سختکوشی من برا خودم زبانزده البته آن هنگام که خودم بخوام و علاقه داشته باشم به موضوعی براش جون و دل می دم و کم نمی ذارم چه بسا زیادم بذارم، آره زیاد می ذارم اینقدر غرقش می شم که نیاز های اساسیمو توجه و بروز نمیدم یعنی بیچاره ها یا نمیان یا اینقدر اومدن و از من بی توجهی و بی اعتنایی دیدن که از آمدن مجدد مایوسند.

 مثلا معده ی خالی وقتی میگه گشنمه من انگار صداشو نمی شنوم وقتی که درگیر نویسندگیم یا مثانه ی مبارک میگه من الان نیاز به تهی شدن دارم میگویم باشه باشه صبور باش، بیچاره صبر برایش سم است.

 خانوم دکتر همه جا صبر خاصیت رشددهی ندارد، حالا تا ناصح درونم روی منبر نرفته بحثو عوض کنم غرض اینکه خواستم بگم که من خیلی کوشا و سختکوشم.

 

 داشتم مطلب 30 ایده برای شروع تولید محتوا از ناهید عبدی می خوندم که در مدرسه نویسندگی باز نشر شده بود و بعد در آخر متن اینستا و تلگرام ناهید عبدی اومده بود رفتم و 20 دقیقه از زمان رو صرف آشنایی با دنیای این نویسنده ی خوش ذوق کردم.

 

خب بریم سراغ بازپرسی های رشدآمیزم:

من امروز نسبت به دیروز اعتماد به نفس بیشتری داشتم آن هنگام که ...

همچنین آنجا که با احساسات خودم رودررو شدم و نوشتمشان.

 

من امروز نسبت به دیروز تاخیررضامندی بیشتری داشتم آنجا که صبح بعد خواب فقط 5 دقیقه به اتلاف رفت.

و آنجا که درحمام بی توجهی کردم به بیشتر ماندن.

و آنجا که دوست داشتم با ناهید عبدی بیشتر آشنا شم ولی فعلا جزء برنامه های ناخواندم بود به همین جهت بیشتر از بیست دقیقه نذاشتم زمانم گرفته بشه.

 

من امروز نسبت به دیروز از نظم بیشتری برخوردار بودم چون اتلاف هایم هم را مدیریت می کردم.

 

من معتقدم آن رشدی که آدم در طول زندگیش بدست میاره اگه حجاب کامل یا خوبی نتیجش نباشه به نظرم آن رشدش پایش می لنگد رشد کاریکاتوری است کامل و پخته نیست.

 به هر میزان که رشد بیشتر میشه باید آدمو سالمتر کنه به نظرم بی حجابی یا بدحجابی علامت سلامت نیست میگن بابا اینجوری بزرگ شدن از بچگی توی خونواده بیحجابی بودن جزء فرهنگشونه، ولی من میگم آدم به سن بلوغ که میرسه و دنیا رو از یه دریچه دیگه می بینه از یه دریچه نو و تازه، توی اون سن به قدرت تشخیص هم می رسه و خدای عادل براش فضای انتخاب رو فراهم می کنه و همون قدر که می تونه بدحجابی رو انتخاب کنه می تونه باحجابی رو هم برگزینه،

 

حتما میگی کدوم انتخاب از اول بیحجاب بوده، دلبندم مجید قبلا براش انتخاب کردن فرهنگ و سطح خونوادش نوع پوششو حالا تو هی بگو انتخاب.

 

 نه من میگم توی سن بلوغ آدم به تشخیص می رسه تشخیص بین خوب و بد و خوب خوبتر و بد و بدتر و ترین. حالا باید انتخاب کند که برآن حال سابق بماند یا تغییر رویه دهد این خودش انتخاب است، ماندن یک کلمه ماندن، یعنی ماندن بر گذشته یا ماندن بر مواضع جدید. اگر چنین نباشد و همه اش را بندازیم گردن فرهنگ و تربیت خونوادگی من به چنین خدایی رای عدالت نمی دهم و خدایی هم که عادل نباشد ناقص است و خدایی هم که ناقص باشد ضعیف است و کامل نیست و نیازمند است و آنکه نیازمند باشد کسی دیگر نیازش را برطرف می کند و خدایی که برتر نباشد و کامل نباشد نمی تواند خدایی کند چون نیازمند است من چنین خدایی رو نمی پرستم.

 

17 مرداد 99

سلام سلام سلام سلام

بیست تا سلام صدتا سلام

 

باید ورزشم بگنجونم توی کارم تا خوابمم تنظیم بشه و زود بخوابم و زود پاشم.

 

 بذار درباره چیزای دیگه حرف بزنم.خب چی بگم وقتی میخونی و مینویسی انگار ذهنت آماده تره ولی اشکال نداره این نوشتن رو میذارم برای حالت نخونده ذهن خالی کن. چون وقتی ورودی میدی ذهنت درگیر ورودی های جدیده و خب حرف جدید هم تولید میکنه ولی وقتی ورودی نمیدی ذهنت خودش از خودش جنم نشون میده شاید این شیوه ایده ش و خلاقیتش یا خاصیت درمانگریش بیشتر باشه چون شخصی تر میشه و برون ریزی عمیقتری میشه .

ذهن میره به اعماق ناخودآگاهش و دنبال هزار کلمه است برای بیرون ریختن . چقدر عالی هزار کلمه بریز بیرون یالله، خب اونم چاره ای نداره خودشم نخاد نمیشه چون کلمه ها خودشون میان بیرون و سریز میشن.

 حتی یه کلمه یا یه مفهوم ممکنه بارها و بارها تکرار بشه روی صفحه، این یعنی، اون توی ذهن خیلی تکرار شده و جا خوش کرده عمیقا و همچنین مثل یک انسان کلی برای خودش خونه و ویلا گرفته و خودشو وسعت داده یعنی دارایی هاش زیادن. جالبه یه لحظه احساس کردم رفتم به عمق ناخودآگاهم و دارم راه میرم توش خوبه خوبه ادامه بده برو توش ببین دیگه چه خبره .

 

 

سلام نوشتن

حالت چطور است؟

 

تو که حالت همیشه خوب است چون همیشه در حال رفتنی و نمی مانی همیشه در حال رشدی. تو بی نظیری. تو رکود برایت معنا ندارد.

 

چند روزی شاهد رکود من بودی، درگیر و دار انتخابی مهم. اما به تو خیانت کردم، چون دو سه روزی از تو جاماندم از قطار در حال حرکتت. درست است ایستگاه به ایستگاه می ایستی و کسانی را که در صف انتظار یا در صف ماندن مانده اند را  سوار می کنی، عقب مانده ها در نوشتن را دوباره دستشان را می گیری.

 

من به تو به صداقتت به وفاداریت ایمان دارم، هر چند من به تو بی وفایی کردم، اما تو خودت را به من ثابت کردی، صدایم کردی، من توجه نکردم، قلبم را فشردی، دلتنگیت را به رویم آوردی، منم برایت دلتنگ شدم همان موقع که صدایم زدی و گفتی بیا بیا که طاقت دوریت را ندارم اما موانعی بود موانعی چون دلمشغولی و ذهن مشغولی و عدم آرامش روان، اما خوب می دانم که اهمالِ پشت پرده، این موانع را توجیه نمی کند.

 

خوب می دانم که می توانستم تمرکز کنم در عین بی تمرکزی، می توانستم قلم به دست بگیرم و فقط بنویسم تمرکز ندارم، بیست بار این را بنویسم یا فقط بنویسم من فاطمه ام و یا بنویسم چقدر خوب است نوشتن، یک جمله را بارها تکرارنویسی کنم. آنقدر بنویسم تا تمرکزم حالش خوب شود.

 

می دانم که این طور هم نمی شد کافی بود صفحه ی ورد هزارکلمه ها را باز کنم کافی بود قلم به دست بگیرم و بعد می دانستم کلمات خودشان جاری می شدند.

 

می دانم آنقدر به تو کم لطفی کردم که حتی حاضر نشدم پست آماده نوشته شده را تایپ کنم. مرا ببخش.

 

مرا ببین! این حالتم را در نمی یابم اینکه وقتی مسئله ای مهم چون ازدواج پیش می آید انگار کار دیگری جز آن ندارم و همه ی هوش و حواسم را به آن می سپارم این را بعدا در موردش با تو حسابی صحبت می کنم، تو طبیب دردهایی، مطمئنم دوای خوبی برایش می سازی. نسخه ای که برای موقعیت های بعدی این چنینی نیز تعمیم یابد و دیگر مسئله ی انتخاب مرا اسیر خود نکند. این را بعدا با هم موشکافی می کنیم.

 

راستی از من دلگیر نیستی؟ هستی یا نه؟

نه نه تو بزرگتر از آنی که تاخیر 3 روزه ی مرا به دل بگیری، از همین الطاف ابتداییت می یابم از آن استقبال گرمت در پیاده روی و در هزار کلمه دریافتم که تو اصولا ذات بزرگی داری.

 

نوشتن ای دوست واقعی من! بله تو دوست حقیقی منی چرا که عیب هایم را به من می گویی و نشانم می دهی.

 

تو مرا بخاطر خودم می خواهی.

 

کاش بتوانم الطافت را جبران کنم.

 

می خواهم از مهربانی هایت از احساسات عمیقی که به من داری و در این فاصله ی کوتاه به من ابراز داشتی تشکر کنم.

 

آن حس دلتنگی لطیفی که در این چند روز همراهم بود انگیزه ام را برای با تو بودن بیشتر کرد.

 

تو انیس تنهایی من هستی.

تو از بهترین همراهان هستی.

 

کاش بیشتر تو را بشناسم، همان گونه که تو عمیقا مرا می شناسی.

 

اگر تو را خوب بشناسم دیگر تحت هیچ شرایطی حاضر نمی شوم کنارت بگذارم و در سختی و راحتی دست از دامانت بر نمی دارم.

 

نوشتن عزیز تو همیشه در دسترس من هستی و در هر لحظه ای که قصد کنم حاضری، دوست دارم این مهر دائمی دوطرفه باشد نه فقط از جانب تو.

 

تو رفیق خوبی هستی نوشتن، تو همیشه برقراری، دوستت را کمکش کن تا مثل تو ماندگار و برقرار باشد.

 

نوشتن عزیزم دوستت دارم

 

 

 

 

سلام پسرم!

 

امروز دارم ریشه ات را انتخاب می کنم و به تو می اندیشم که چه پدری برایت انتخاب کنم. دوست دارم پدری برایت انتخاب کنم که عالی و متعالی باشد. خیلی خوب و عزیز و محترم باشد.

 

دوست دارم پدری برایت برگزینم که بعدا به وجودش افتخار کنی. من این روزها با انتخاب او، دارم تو را هم انتخاب می کنم.

 

پسر نازنینم چقدر دلم برایت تنگ است، چقدر خوشحالم که دارم با تو سخن می گویم، گوشت با من است؟ من این روزها تصمیم مهمی می گیرم، از حال به فکر تو هستم پسرم.

 

جان دلم! کاش امروز اینجا بودی، کاش توالی ها توالی آمدنت متفاوت بود و اینجا در کنارم بودی و می دیدی که چقدر به آمدن تو بها می دهم.

 

من می خواهم مردی را انتخاب کنم که وجود من و تو از او سرشار شود، می‌خواهم از کنار او بودن لذت ببری.

 

پسر دُردانه ام! چقدر دوستت دارم، چقدر منتظر آمدنت هستم. کاش این فاصله ی نبودنت زودتر طی شود، امروز که نیستی و هنوز از سفر آینده و عمق زمان نیامده ای اما پیشاپیش طرح میریزم تا جهان را طور قشنگ تری برایت آماده کنم.

 

پسرم! هر وقت بیایی دریچه ی قلب من به رویت باز است.

زود بیا هر چند میخواهم برای آمدنت و بودنت زمان بگذارم، زمانی را برای جستجو در مورد ریشه ات.

 

نازنین قلبم مرد بودن را بخواهم نشانت دهم امروز با انتخابم این کار را می کنم، پدری انتخاب می کنم که فردا الگوی مرد بودن باشد و بخواهی بگویی مردانگی یعنی چه؟ پدرت را مثال بزنی.

 

فرزند ماهم! آنقدر دوستت دارم آنقدر دوستت دارم که گاهی قلبم از شدت محبت تو می خواهد قالب تهی کند.

 

چقدر دلم برایت تنگ است، عاشقانه دوستت دارم، آگاهانه تو را، ریشه ات را انتخاب می کنم، تا فردا مدیون تو نشوم که چرا ریشه ای سست برایت انتخاب کردم.

 

 البته پسر دلبندم من تمام تلاشم را میکنم که در تربیتت تو را خودکفا کنم، اما خودت می‌دانی که رشدت چقدر وابسته به ریشه ات هست. می‌خواهم در این وابستگی سرحال و بشاش باشی، همیشه بدرخشی.

میوه ی سرحال و رسیده ی درخت هستیت باشی.

می‌خواهم با داشتن ریشه ی محکمت تو هم محکم و قوی باشی، مستحکم و شجاع باشی.

 

مهمان همیشه ی چشمانم، ریشه ی دوانده شده در عمق قلب و احساسم، کاش زود بیایی و نور دیده ام را روشن کنی.

 

من بسیار دوستت دارم، تو مهربانی، عزیزی، محترمی. من به وجود سرشار و نازنین تو عشق می ورزم. من از در کنار با تو بودن لذت می برم.

 

برای من فرقی نمی کند که طبع آرامی داشته باشی یا بازیگوش باشی، چه آرام باشی چه بازیگوش، دوستت دارم، چه همه را اسیر و کبیر خود کنی و همیشه به دنبالت دوان دوان باشم تا شیطنت هایت را مدیریت کنم چه با آرامشت مرا هم آرام‌تر کنی دوستت دارم.

تو عزیز دل مادرت هستی.

 

باز هم برایت می نویسم

 

مادرت

سال ها قبل تولدت 

این هم از عواقب آشنایی قبل ازدواج، جاماندن از نوشتن. 

 

امشب کسی به من پیشنهاد داد سوالات در مورد ازدواج را بنویسم، این را قبلا زیاد شنیدم. اما امشب طور دیگری حسش کردم. چون مدتی است که با نوشتن مانوس شدم، امشب چون در این جمله از نوشتن گفته بود حس خوبی پیدا کردم. و اتفاقا گفتم چون مربوط به نوشتن است حتما انجامش می دهم. 

 

تردید انتخاب تردید سختی است، بر خلاف خوشی های دل است.

 

محمد امین امروز مهمان من بود کودکی بسیار شیطون و معصوم، ترکیب های دوست داشتنی من.

اگر جلو شیطنت ها را در کودکی بگیریم، ممکن است شیطنت های سرکوب شده در بزرگسالی به شرارت‌ها تبدیل شوند.

 

پی نوشت: محمد امین پسر رفیقم هست که با مادرش آمده بود خانه ی ما و در کسری از ثانیه اتاق را تبدیل به بازار شام کرد 😂، دو نفری حریفش نبودیم. 

یکی از تمرین های نویسندگی که استاد کلانتری معرفی می کنند تمرین کلمه برداری است.

 

من هم آنرا جزء عادات روزانه ام گذاشتم.

 

در این تمرین جهت آشنایی با معنای کلمات جدید می توان از واژه یاب کمک گرفت.

 

یک تجربه ی شیرینی که خودم در حین این تمرین داشتم را می‌خواهم با شما دوستان به اشتراک بگذارم.

 

کلمه هایی مثل شمشاد، صنوبر، چاه زنخدان و... که در خواندن شعر استخراج شان کردم، معنایشان را نمی دانستم بعد از اینکه در واژه یاب با آنها آشنا شدم، دوست داشتم تصویر آنها را هم ببینم، به همین خاطر تصویرشان را در گوگل سرچ کردم و فهمیدم شمشاد همان درختچه های کنار معابر است که من اسمشان را نمی دانستم. 

 

صنوبر و کلماتی مشابه که نمود عینی دارند را هم به دنبال تصاویرشان می گردم و خیلی راحت تر و محکم تر به سقف حافظه ام می چسبانم. و با تکرار آن کلمه و دیدارش در متن جدید به دنبال معنا، تصویرش نیز برایم تداعی می شود.

 

شاید شما هم بخواهید کلمات را با طعم تصویر لذیذتر بچشید. 

 

در کتاب همه چیز درباره نویسندگی خلاق در فصل مربوط به فیلم نامه در پاسخ به این سوال که از کجا می‌توان فهمید که فیلمنامه قالب درستی برای ارائه‌ی داستانتان است؟ 

 

یکی از سه راه پیشنهاد شده را این می داند که :

 

«ببینید آدمی بصری هستید یا ادیب. البته رمان‌نویس‌ها هم باید صحنه‌ها و شخصیت‌ها را طوری توصیف کنند که آن‌ها در تخیل خواننده جان بگیرند، اما لازم نیست ساختار داستانشان متناسب با ارائه‌ی بصری (دیدنی) آن باشد. مخاطب فیلمنامه باید داستان را به شکل تصویری ببیند. بنابراین نویسنده‌ی فیلمنامه باید راحت بتواند هم کلمات و هم تصاویر را به کار گیرد. قالب فیلمنامه و طرز نوشتن آن کاملاً و از اساس با رمان فرق دارد؛ چون فیلمنامه را می‌نویسیم تا با آن فیلم بسازند».

 

یک راه تشخیص دیگر را لذت بردن از گفتگونویسی معرفی می کند. 

 

 

آمدم خودم را بررسی کردم:

 

+من بصری هستم؟ 

_بله به شدت

+از کجا میگی 

_از آنجا که به جوجه ی یاکریم (موسی کوتقی) بچه اردک گفتی. 

+تیکه می ندازی؟ 

 

_آخه اینم پرسیدن داره معلومه که بصری هستی، یه سر به پست جی پی اس مغزت که کُند کار می کنه بزن می فهمی. 

+اذیت نکن دیگه، میخوام بدونم چجوریاست بصری بودن. 

 

_من می دونم یه مصداقش توی چهره شناسیه، واستا الان یه موردش رو میگم، یادته سریال تنهاترین سردار رو می دیدی چند وقت پیش؟ 

+آره آره خب

_چهره ی شخصیت مغیره رو یادته؟ 

+آره جوونی های داریوش ارجمند (نقش حشمت فردوس در سریال ستایش) بود دیگه، البته اون موقع که با اطمینان گفتم خواهرمم با اطمینان گفت اشتباه می کنی. 

_خب الان یه سرچ بزن ببین درست گفتی یا نه

+سرچ کردم هادی مرزبان بود که، خیلی شبیه حشمت فردوس بود آخه

_مثل یه سیب که از وسط دو نیم کرده باشند دیگه. 

+تیکه ننداز

 

 

_کلا قاطی کردن چهره ی بازیگران کره ای و چینی رو بهت حق می دم تا حدودی ولی چهره های داخلی رو نه.

حالا بازیگرا رو بگذریم، معاون یکسال دبیرستانت بعدا تو رو بشناسه تو اون رو نشناسی، بعضی معلم ها رو به سختی بشناسی، همکلاسی سال اول دبیرستان که یک سال با او سر یک کلاس بودی را هم شک داشته باشی که همکلاسیت بوده یا نه و هنوز هم بخاطر نیاری دیگه نوبرشه. جریان سیما رفیق صمیمیت که توی مترو با یک سیبی از وسط اشتباه گرفتی واسه اینکه مطمئن شی خودشه بلند گفتی سیما جوابی نشنیدی رو دیگه نمیگم، ممکنه سیما این پست رو بخونه زشته

 

 

+خیلی خوب دیگه حالا گذشته ی منو شخم بزن هی برام مصداق بیار

 

_واستا واستا یادته توی کتابخونه ی دانشکده می خواستی بری پیش رئیسش، شک داشتی که خودشه یا نه، از یه خانومی پرسیدی که آقای فلانی همون آقای عینکی که اونجا نشسته؟

+خب

_چهره ی خانومه یادته که چقدر هاج و واج نگات می‌کرد که بله همونه ولی عینکی نیست. 

+خب دفعه اولم بود می دیدمش اونم از فاصله ی هفت متری، طبیعیه خطای دیده

 

 

_إه استادت که چند ترم باهاش کلاس داشتی و یکسره می دیدیش چی، عینکیه یا نه؟ 

+عینکیه شک ندارم 

_بایدم شک نداشته باشی، از اون روزی که اون ماجرا پیش اومد مطمئن شدی. 

 

 

+کدوم ماجرا؟ 

 

_همون روزی که با پریسا اتاق استادت بودی بعد استادت گفت سرم درد می کنه و رفت بیرون، یادته که چه دسته گلی به آب دادی؟ 

+به روم نیار دیگه. اینجا هم نگو، مثل پریسا که رفت گذاشت کف دست استاد آبروم رفت. 

_استاد که از اتاق بیرون رفت، تو برگشتی گفتی الهی هر چه درد و بلا دارم بخوره تو سر استاد. 

+ای بابا خب می‌خواستم بگم الهی هر چی درد و بلا استاد داره بخوره تو سر من برعکسش به زبونم اومد

_خب حالا، پریسا که به استادت گفته بود استادتم کلی خندیده بود که پس بگو چرا دسته ی عینکم شکسته پس بگو چرا فلان شده... 

+خدا حفظشون کنه، استاد عزیز و محترمی است

_از حرف استادت که گفته بود دسته ی عینکم، یک گزاره ی قطعی داری که ایشون عینکی است، وگرنه قبل این ماجرا، جان من می تونستی تشخیص بدی

+حق با توئه، قبل این ماجرا قاطی میکردم، وقتی می خواستم به کسی معرفیش کنم، کلی فکر می کردم آخرشم به نتیجه نمی رسیدم که استادی که هر روز می بینمش عینکی است یا نه. 

 

 

_تو با این پرونده ی قطورت در بصری بودن حتما فیلم نامه نویس خوبی میشی. 

 

+اینقدر به من تیکه ننداز، من یه چیز دیگه میخوام بگم

_بله بفرمایید بصری جان

 

+میخام بگم همون قدر که در بصری بودن ضعیفم از این طرف دیگه از گفتگو نویسی لذت می برم، دیدی الان چقدر باهات گفتمان کردم. 

_خب لذت ببری ولی شرط مهم بصری بودن رو نداری. 

+خب نداشته باشم، منم مثال نقض زیاد دارم بیارم برات از کسایی که در یک زمینه خیلی ماهر شدند اما... 

 

_درسته اما مطمئنا زمان‌بر تره دیگه، به نظرم بشین بقیه ی کتاب رو بخون، از همه ی حوزه های نوشتن یک اطلاعاتی بدست بیار بعدا تخصصی در موردشون مطالعه کن. اون وقت با احاطه روی هر زمینه ای که علاقه مند بودی کار کن

+حتی فیلنامه نویسی، چون هیجان انگیزه از این لحاظ که مجبور می شم خودمو در بصری بودن رشد بدم خیلی لذت داره. 

_حالا برو فعلا بخون برا این حرفا زوده هنوز. 

 

 

 

 

یک هم اتاقی داشتم عادت داشت می پرسید: کِی کار ایکس را انجام می دهی یا آیا امشب فلان کار را انجام می دهی؟ 

 

گاهی در مقابل جواب دادن آن سوالات معذب می شدی. یا گاهی حس کنترل داشتن توسط دیگری بهت دست می‌داد، آن مواقع به خودت حق می دادی بگویی:

 

چرا می پرسی عزیزم؟ 

 

بعد در جواب متوجه می شدی با توجه به آن کار تو می‌خواهد برنامه اش را بچیند یا تغییر دهد. من به منطقی بودن یا غیرمنطقی بودن بستگی آن کارها (کار او و خودم)، کار نداشتم. 

 

اما یادم هست به او بازخورد می دادم اول برنامه خودت را یعنی دلیلت را بگو بعد از طرف سوال بپرس، اول دلیل سوال را مطرح کن که چون من فردا فلان برنامه را دارم میخواهم بدانم تو امشب یا فردا فلان کار را می کنی یا نه. 

 

این گونه طرفت آزادی عمل بیشتری دارد و با توجه به دلیل و منظور تو می تواند پاسخ های مختلفی به نظرش آید. و حس کنترل شدن هم بهش دست ندهد. 

 

نه اینکه برعکس شود و مستقیم سوالی بپرسی که جوابش را دقیق بخواهی. 

 

اجازه بدهید با مثال دیگری بازتر توضیح دهم. 

من امروز در موقعیتش قرار گرفتم. 

 

یکی از دوست های خانوادگی مان قبل کرونا از علایق نویسندگیش برایم گفت که پیش یک نویسنده کلاس می رود و آن نویسنده با توجه به شناختی که از شاگردش پیدا می کند به او می گوید در حوزه ی کودک کار کند و بنویسد. 

 

امروز که کتاب همه چیز درباره نویسندگی خلاق را می خواندم یکی از فصولش درباره نوشتن برای سنین کودکی است، من یاد آن دوستم افتادم و گفتم چه خوب است که کتاب را به او معرفی کنم شاید نخوانده باشد. 

 

خب با توجه به اینکه چند ماهی است از او خبر نداشتم خودگویی های متقابلی در درونم برقرار شد که در ادامه می آید:

 

حالت اول

شاید از حوزه نویسندگی بیرون رفته باشد. 

 آن وقت لزومی ندارد که من کتاب را معرفی کنم. خوب است بپرسم هنوز داری می نویسی؟ اگر جواب داد آره، آن وقت بگویم پس خوبه یک کتابی هست فلان مختصات رو داره. 

 

حالت دوم:

تو چکار داری که او در حال نوشتن است یا نیست یا هر چی، 

چه لزومی دارد حتما بدانی که او در چه حال است، شاید او به هر دلیلی دوست نداشته باشد وضعیت کنونی اش نسبت به نوشتن را به تو بگوید، آن وقت این سؤال تو که هنوز داری می نویسی یا نه سوال بجایی است آیا؟ 

همین قدر که میدانی او زمانی در خط نوشتن بوده کفایت می‌کند و این معرفی کتاب را توجیه می‌کند. 

اگر او خودش چیزی در این زمینه گفت خب بیشتر از نوشتن صحبت می‌کنید. 

 

بنابراین حالت دوم را برگزیدم. 

آن هم اتاقی ام معمولا حالت اول را می پرسید. که ناخودآگاه در مقابلش گارد کمرنگی میگرفتم، البته اکثرا پاسخ‌ش را همان اول میدادم چون معمولا موضوعات سطحی بود. 

 

اما گاهی موضوع سوال عمیق تر می شود و صلاح نمیدانی به آن پاسخ دهی، مثل آن همکلاسی که می پرسید فلانی در مورد من چه گفت؟ و وقتی در مقابلش مقاومت می کردی، ادامه می‌داد حداقل بگو در مورد من حرف زد یا نه؟ 

هر دو مدل سؤالش اشکال داشت.

 

بعضی سوال ها را باید با پیش نیاز پرسید، مثل سوال هم اتاقی من. 

 

بعضی ها را بهتر است نپرسیم مثل این سوال نابجای امروزم که هنوز هم می نویسی یا خیر از یک دوست خانوادگی. 

 

بعضی سوالها را هم نباید پرسید. 

مثل سوال همکلاسی که کنجکاوی بیجایی بود.