بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۲۰ مطلب با موضوع «ماجراهای روزمره» ثبت شده است

 

 

امروز نشسته بودم و با خودم خوش بودم یادم نیست چرا خوش بودم ولی احتمالا یا می خواندم یا می نوشتم دیگر.

 

 

مادرم قوری و کتری و سینی چای را آورد.

 

+ووووووی مامان چاییییییی، چه حس خوبی دارم از بساط چایی

+ووووووی مامان خیلی دوستت دارم (همراه با ابراز محبت های غیرکلامی)

_منم دوستت دارم 

 

مادرم چایی را داخل لیوان ها می ریخت

 

+به به چه رنگی داره، چه صدایی داره 

+صدای چی بهش میگن؟ صدای چیز ... مامان اسم صدایی که چایی از قوری ریخته میشه تو لیوان چیه؟ 

_شرشر نه نه

+ واستا توی لیوان من بریز گوش کنیم ببینیم به کدوم حرف شبیه تره

+به حرف چ میخوره

_آره چه چه چه

+😀

+ای بابا غلغل سماور داریم شرشر آب داریم، کاش یه اسمی هم برای این صدای چای ریختن داشتیم. جاش خالیه

 

بعدش هم مادرم طبع آواز خوانیش گل کرد و شروع کرد از ترانه هایی که از مادرش (بی بی خدابیامرزم) به یاد داشت خواند.

 

این ناکامی از یافتن اسم صدای چایی، ‌در مقابل بهره مندیم از دو کلمه ی به ارث رسیده از فرهنگی دیگر را برایم تداعی کرد. 

 

من چند سالی که بین کُردهای عزیز زندگی کردم دو واژه را به عنوان سوغات از اصطلاحات آنها با خودم آوردم. 

 

یکی هِی هِی هِی، این برای مواقعی است که کسی حرصت را در می آورد و در جوابش با لحن متناسب با حال درونت با غیض خاصی سه چهار بار هِی را بی وقفه تکرار میکنی. البته هی هی خطاب به طرف مقابل نیست بلکه کلمه ای درون فردی است توی مایه های ای بابای ماست. هِی هِی استعمالات دیگری هم در موقعیت های مشابه دارد. 

 

دوم عزیزی یا عزیزید در تعارفات عاطفی به طرف مقابل. 

 

این دو را خصوصا هی هی هی را در دایره واژگانم کم داشتم که ذهنم هم با کمال میل جذبشان کرد.

 

 

 

 

 

 

 

باز هم خواستگار و درگیری ذهنی و شانه خالی کردن از نوشتن.

 

اما با این درگیری مبارزه میکنم.

 نمی‌دانم در مورد چی بنویسم. ذهنم مشغول خواستگار امشب است.

 

نمیدانم چطور شده از یک ماه گذشته پشت بند هم درگیر بحث ازدواج بودم. هر مورد را که رد کردم یا با هم به تفاهم نرسیدیم، بلافاصله بعدش مورد جدیدی مطرح شده.

 

این دو مورد آخر خیلی خنده دار است. یکی از دوستان پدرم بحث ازدواج مرا پیش می آورد و از پدرم اجازه میگیرد و شماره پدرم را به یک خانواده ی خوبی می دهد.

چند شب قبل خانمی (خواهر طرف) به پدرم زنگ می‌زند و پدرم برای شب جمعه یعنی امشب قرار می‌گذارد.

دیشب خانم مسنی به پدرم زنگ می‌زند:

 

 +سلام 

_آقای محمدی شما را معرفی کردند برای امر خیر.

+بله اوون شب دختر خانمتون زنگ زدند که قرار شد جمعه تشریف بیارین.

_نه زنگ نزدیم دفعه اوله تماس میگیریم

+به هر حال باید ببینیم مورد شب جمعه چطور می شود.

_باشه پس ما منتظر اطلاع شما میمونیم

 

پدرم به دوستش که می‌گوید او می‌گوید به سه چهار نفری معرفی کردم 😐

 

توی آموزش های ازدواج شنیدم که دوتا خواستگار را همزمان درگیر نشوید بلکه پرونده ی یکی را ببندید بعد سراغ مورد دیگر بروید. 

 

ولی وسوسه ای میگوید با دومی هم آشنا شویم شاید از این مورد بهتر باشد. 😆

 

راستی یک چیزی امشب که با طرف صحبت می‌کردم یک سوالی از او پرسیدم، در جواب سوالم یک تحلیل قشنگی را بیان کرد که شبیه اندیشه ی نویسنده ی مورد علاقم بود، بعد پرسیدم:

 

+احیانا شما عین صاد رو نمی شناسین؟ 

_چرا دوره دوره دانشجویی کتاب هاشو داشتیم تا حدودی خوندم

+چون این بحثی که گفتید توی آثار ایشون موج میزنه. 

 

اینقدر  ذوق کرده بودم همیشه دوست داشتم طرفم اهل مطالعه باشد و دوست داشتم با این نویسنده هم آشنا باشد و کتاب هایش را خوانده باشد

 

 

   

 

 

دیشب یک ماجرای جالب و با نمک پیش آمد برایتان تعریف کنم. 

 

یک مورد ازدواج برایم پیش آمد، رفیق دبیرستانم زنگ زد و برای یکی از اقوامش واسطه گری کرد. 

صحبت های اولیه را در مورد کلیات و شرایطش داشتیم.

 

 

بعد با خواهرم صحبت می کردم، بحث شد سر اسم مورد علاقه ی طرفمون:

 

_راستی اسمش چیه؟ 

+نمی دونم، نپرسیدم، واستا پیام بدم، آنلاین نمیشه دیگه انگار

_ اگه روی اسم خاصی حساس باشی و از یک اسم خاص بدت بیاد آخرش اسمش همون میشه. تو رو چه اسمی حساسی؟ 

+رو اسم خاصی حساس نیستم، ولی چرا برعکسشو نگیم، اینکه چه اسمی رو دوست داریم، و هر اسمی رو دوست داشته باشیم اونم اسمش همون باشه

_خب تو چه اسمایی رو دوست داری؟ 

+من محمد و طه رو دوست دارم 

_ اگه محمد باشه من ممد صداش میزنم. طه اسم خاصیه و هر کسی هم این اسمو نداره

+راستی اسم امیر رو هم خیلی دوست دارم

_امین؟ 

+نه امیر، امیر تنها رو نه ترکیب با یه اسم دیگه. 

 

صبح که جواب دوستم را دیدم تا چند ثانیه توی هنگ بودم: 

 

سلام اسمش امیر آقاست

😂😂😂

 

 

دوستی داشتم در دانشگاه معدل الف رشته ی خودش بود. در تکاپوی ارشد خواندن بود به من می‌گفت من کتاب هایم را خیلی دوست دارم باید آنها را خورد. مرا توصیه میکرد کتاب هایت را بخور. 

راست می‌گفت به راستی کتاب هایش را می خورد هم دل و روده اش را در می‌آورد و هم شدیدا لذت می برد از خواندن شان. 

 

امشب که به دنبال لیوان چیتی میگشتم این کتاب های روی لیوان اصطلاح  «خوردن کتاب ها» را برایم تداعی کرد. آن موقع که برای اولین بار این تعبیر را از دوستم شنیدم، عمیقا ذوق کردم.

هر وقت آن لحن دوستم با آن علاقه اش و چهره ی نمکینش پیش چشمانم نمایان می شود هوس کتاب خواندن می کنم. 

 

یک سوال. می شود نویسنده نوشته های خودش را بخورد؟ 

 

گاهی باید دید بعد قضاوت کرد. نه نه همیشه، همیشه باید دید بعد قضاوت کرد.

 

خوب است چنانچه بخواهیم رفتار شخصی را قضاوت کنیم بعد از دیدن مستندات و اطمینان از فهم درست و برداشت صحیح از رفتار آن فرد باشد. آنگاه دست به قضاوت صحیح زد نه اینکه بر اساس شواهد نامطمئن و تیره و تار نتیجه ی قطعی را گرفت و طرف را به پای محاکمه بکشانیم و حکمش را هم صادر کنیم. خوب است اول صبر کرد و صبر کرد و صبر کرد.

 

من امروز در این شرایط قرار گرفتم، یک شخصی را بر اساس گزاره های نصف نصف و مشاهدات ناقص و کج و کوله چنان در ذهن خودم اعدامش کردم که شقیقه ام بیرون زد و در مواجهه با او بر اساس همان پیش‌داوری اشتباه برخورد کردم. 

 

اما طولی نکشید که فهمیدم قضاوتم اشتباه بوده و آن مشاهدات و اطلاعات نیمه نیمه را خودم آن طور که بدبینی ام تمایل داشته کامل کرده بودم. و داستانی توهمی در ذهن چیده بودم.

 

 

امشب مادر از ساعت ٧ و نیم جهت مراسم شب یلدا فراخوان داد. 

بچه که بودم یلدا ابهتی برایم داشت‌: بلندترین شب سال. خیال میکردم خیلی خیلی طولانی و بلند است. یک شب یلدایی پسر عمه ام گفت شب یلدا نسبت به شب های دیگر خیلی فرق نمی کند شاید یک دقیقه یا کمتر تفاوت کند و بلندتر باشد، از آنجا دوهزاریم جا افتاد.

 

امشب را دورادور در محضر بانمک طهورا (برادرزاده ام) بودم. شب یلدا را تلفنی به هم تبریک گفتیم، وقتی میخواهم اذیتش کنم چهار بار پشت بند هم با لحنی شیطنت آمیز می گویم طهور طهور طهور طهور او هم لجش در می آید، بیشتر از اینکه از نصفه صدا کردنش حرصش بگیرد از لحن من بدش می آید، و ناراحتی اش را حتما نشان می دهد اما امشب هوشمندانه عمل کرد طوری که برای همیشه خلع سلاحم کرد. 

 

+الو طهورا کجا رفتی بیا میخام صحبت کنم

_کی میای اینجا؟ 

+وقتی کرونا تموم بشه 

_کرونا نیست

+چرا هست

.... 

+ میگم طهور طهور طهور طهور

_فاطی فاطی فاطی فاطی

+😂😂😂😂😂 😲😲😲 

_فاطی فاطی فاطی فاطی

+خیلی بی ادب شدی طهورا خانوم

_فاطی فاطی فاطی فاطی

 +دیگه باهات حرف نمی زنم نگو فاطی قهرم باهات 

_ببخشید 

+ دیگه نگیا

_باشه

+ خیلی دوستت دارم عمه جون

 

دیگر با این مقابله به مثل وروجک سه ساله نمی توانم دوباره آن اذیت شیرین را با او بکنم. چون تا بگویم طهور او هم می گوید فاطی. 

 

 

همچنین امشب در محضر برنامه های بیمزه تلوزیون بودیم. 

 

کاش می شد تلوزیون را سنگ زد

 

احساس میکنم اگر تلوزیون را از خانواده های ایرانی بگیرند مثل این است که رب را از آشپزی مادران ایرانی بگیرند. 

 

بجای تلوزیون چه سرگرمی های دیگری می توانند خانواده ها داشته باشند؟ 

 

من آن دورهمی هایی که فامیل جمع می شوند و پانتومیم اجرا می‌کنند را دوست دارم یا بازی های گروهی دیگر که تا حدودی جذاب است مثلا کوچک تر که بودم در جمع ها گاهی گنگ بازی می کردیم یا بازی پادشاه و وزیر و.... 

 

چند ماه پیش برای پدرم بازار کتاب قائمیه را نصب کردم و پدرم شروع کرده بود کتاب حیات القلوب علامه مجلسی را به خواندن و بلند بلند در خانه می خواند، من هم جلوتر هزار صفحه اش را خوانده بودم و مرورش برایم جذاب بود، پدرم که خسته میشد من بلند می خواندم و مادرم هم گوش می کرد، آنقدر داستان هایش شیرین بود که پدرم از سرکار که برمی‌گشت لباس درنیاورده شروع به خواندنش می‌کرد. حس و حال خیلی خوبی بود تلوزیون خاموش بود و مطالب مفید و مورد علاقه، خانوادگی خوانده می‌شد و در موردش بحث هم می کردیم. 

 

در قدیم مگر شاهنامه خوانی و شعر خوانی نمی کردند چقدر قدیمی ها سرگرمی های لذیذی داشتند، الان همه ی آن سرگرمی های آنها به لطف پیشرفت تکنولوژی در دسترس همگان است و اپ های کتاب خوان کار را خیلی راحت کرده، اگر داستان خوانی و شعرخوانی در خانواده ها احیا شود چه دورهمی های باشکوهی باشد، چه شب یلداهای به یادماندنی و شیرینی که بشود. 

 

 

 

 

امروز در هیاهوی شهر درخت های خلوت را مهمان گالری گوشیم کردم. دوست دارم ساعت ها تک تک شاخه هایشان را تماشا کنم. 

 

 

 

امشب پدرم گفت یک هدیه بگیریم برویم روز پرستار را به یکی از فامیل هامان تبریک بگوییم، گفتم این همه تاکید میشود دور هم جمع نشویم. همان تلفنی تبریک بگیم کافی است.

 

امروز که برای کاری اداری به یک ارگان نظامی رفتم در نگهبانی تفتیش شدم و گوشیم را تحویل گرفتند. نگهبان داشت به یک سرباز تازه وارد آموزش می‌داد، امورات من و ارباب رجوع های بعد من هم محتوای آموزشی بود. آن موقع نه ولی الان به مقایسه ی زبان بدن سرباز و نگهبان پرداختم، سوژه ی خوبی است برای نوشتن بر اساس زبان تن‌شان برای هر فرد داستانی ساخت. 

 

 

 

امشب رفتیم بیرون یعنی توی ماشین بودیم و چند دقیقه کوتاهی را از ماشین پیاده شدیم

توی ترافیک خواهرم میگفت شانس توئه که ترافیک گیر کردیم. 

گفتم نه.

 

+ ولی بهتر که از دیدن مناظر بیشتر لذت ببریم

_کدوم مناظر ماشینای جلو و فروشگاه های پوشاک؟ 

+نه آن پرنده های بالای درختان که تا به حال در شب ندیدم. 

اولین بار است که پرنده ها را در شب می بینم. پرنده ها به رنگ سیاه درآمده بودند. 

 

چند لحظه ای را که زیر بارش قشنگ برف ایستادیم، آدم ها را می‌دیدم دختری که نگاه ها را به سمت خود داشت با ساق های برهنه و تیپ پسرانه اش، چند دختر دیگر که سیگار کشان در زیر برف ها با طمانینه می رفتند و یکیشان از ترس به دوستش آویز شده بود که مبادا سر بخورد، فکر کنم ته کفش هایش مناسب پیاده رو های برفی نبود. 

 

پالتوهای قشنگ ویترین که ما را به داخل کشاند، حتی اگر هم نخرم دلم نمی سوزد بعضی ها اگر خریدی نداشته باشند تفریح کوتاه شان انگار به دلشان نمی چسبد. 

 

پس از توقف کوتاه و لمس برف ها، همراه ذرت مکزیکی سوار ماشین شدیم. با لذت خوردم و آخرش گفتم خوشمزه بود، چسبید. اما همراهان گفتند خوشمزه نبود. برای من هر چه با ذرت تهیه شود دوست داشتنی است حتی اگر بی کیفیت باشد. 

 

هوای برفی و قشنگی خاص خودش. داشتم میگفتم چه تنوع فصلی داریم زمستان سفید است، پاییز زرد است بهار سبز است برای تابستان رنگ مخصوصی نیافتم. 

 

بعضی ها از سرما تند تند فرار میکردند تا مسیر تا مقصد را سریعتر طی کنند، بعضی ها هم عاشقانه دست در دست هم قدم می زدند، بعضی ها هم که بستنی زیر برف میخوردند. 

 

برف های زیر نور به قشنگی باران زیر نور به زیبایی می رقصیدند. 

 

 با دیدن کسی که در زیر پلی نشسته بود یک سوال برایم پیش آمد از خواهرم پرسیدم:

+ کارتون خوابا زمستون چیکار می‌کنند کجا می‌خوابند؟ 

_نمی دونم، آهان آتیش روشن میکنند

+با آتیش تنها که نمیشه بخوابند، گرم نمیشن 

 

 

 

 

 

 

امشب یک خواستگار جدید یک هویی پیش آمد. خانه مان آمدند، خیلی سریع به مرحله ی صحبت طرفین رسید.

 

آمدیم اتاق بالا صحبت کردیم. شرایط مان را گفتیم، یک شرط جالبی داشتند ایشان که برایم جالب بود اینکه تاکید داشت که مهریه ی بالا را به هیچ وجه قبول نمی کند چون آنرا یک دین بر گردن خود می دید که باید پرداخت کند و اگر بالا و در توانش نباشد با طرف وارد مراحل بعدی آشنایی و ازدواج نمی شد.

 

بعد من بحث مهریه شد گفتم مهریه ی کتاب چطور است؟ 

زد زیر ذوقم که قبول ندارم و عرف نیست 😐

 

زنگ زدن های پایین شروع شد که یعنی زود باشید دیگر خلاصه کنید. 

 

به آنها حق می دهم که زمان برایشان دیر بگذرد، من در موقعیت آنها قرار گرفتم، جلسه ی خواستگاری که در نقش مصطلح عروس نبودم، عجله ام میشد که زمان صحبت آن دو طرف زود تمام شود. 

 

برعکس زمان در جلسه ی صحبت آشنایی دو طرف خیلی زود می‌گذرد، اگر به من باشد که دوست دارم سه چهار ساعت با سوالات غیر مستقیمم تا فیها خالدون طرفم را پیش چشمانم مجسم کنم. اما چه کنم که خانواده ها به یک ساعت نرسیده بوق اعتراض شان را بر صفحه ی گوشی می اندازند. 

 

 من هم خواستگاری سنتی مثل مدل امشب را تجربه کردم، هم مدل آزادترش را که خانواده ها در صحبت اول نقش کم رنگ تری یا حضور کم رنگ تری دارند. 

 

به نظرم مدل سنتی از هر لحاظ مدل بهتری است. 

 

من همیشه دوست داشتم طرفم مرا در اول بار بیرون از خانه و محیط خانواده ببیند و با شخصیتم آشنا باشد و حتی بالاتر عاشق شخصیتم باشد بعد به خواستگاریم بیاید. 

 

الان همه مدلی را تجربه کردم هر موردی که از من خواستگاری کرده را به یاد دارم، اولین موارد خارج از جو خانواده در دانشگاه پیش آمد. من مراقب جلسه ی امتحان دانشجویان بودم و یکی از آن دانشجوها بعد جلسه درخواستش را مطرح کرد، خانواده ها در این مورد مطرح نبودند و جلوتر که رفتم فهمیدم اصولا این مورد قصدش ازدواج نیست، اما اگر دختری وارد این ارتباط شود مسلما دچار آسیب های فراوانی خواهد شد چون نیت طرف اصلا ازدواج نیست دختر به غلط خیال می کند ازدواج مطرح است. 

 

مورد دیگری یکی از دوستان دانشگاهم معرفی کرد که بخاطر فاصله ی مکانی مجبور شدیم چند جلسه ی تلفنی صحبت کنیم البته که خانواده ها هم در جریان قرار گرفتند اما آن مدل کجا و مدل حضور خانواده ها و صحبت در حضور آنها کجا. 

 

این چنین روابط تلفنی عوارضی مثل وابستگی در پی خواهد داشت. 

 

مدل دیگری هم که اول خانواده ها بعد ارتباط طولانی دو طرف این مدل هم خوب نیست. 

 

مدل حضور در کنار خانواده اما بخاطر راه دور آشنایی تلفنی در وهله ی اول هم مدل بجایی نیست. 

 

به نظرم اولین دیدار در فضای خانه خیلی هم خوب است هم دیدار خانواده ها و هم دیدار دو طرف، و صحبت اولیه و کلیات در همان جلسه خیلی هم بجاست. کلا فرصتی برای بروز احساسات نیست در عین حال بیشترین اطلاعات در کمترین زمان بدست آمده است. 

 

در یک جمله مدل خواستگاری سنتی را از همه بهتر می دانم. 

 

 

 

امروز یک کتابی خواندم که فیلنامه بود. اولین بار بود فیلنامه می خواندم، به فیلنامه نویسی تا حالا به عنوان یکی از حوزه های نوشتن نگاه نکرده بودم، آنرا در طبقه ی سینما می دانستم و نظرم بهش جلب نشده بود. 

 

امروز هم تصادفی به عنوان کتابی که مطالعه کنم شروع به خواندنش کردم، از همان شروع کتاب از سبک متفاوتش خوشم آمد، جدای از پخته یا خام بودن محتوای فیلنامه آشنا شدن با چارچوب فیلنامه نویسی و آشنایی با یک نمونه از فیلنامه برایم جذاب و آموزنده بود. از اینکه با خواندنش می‌توانستم در ذهنم صحنه ی فیلم را ترسیم کنم لذت‌ می بردم.

 

تحت تاثیر این مطالعه آمدم در هزارکلمه ی امروزم شبیه آن چارچوب فیلنامه نویسی، اولین فیلم نامه ام را نوشتم.

 

شروع کردم گفتم:

+ خب حالا چه فیلنامه ای بنویسم با چه موضوعی؟

_فیلم زندگی خودتو بنویس

+زندگی خودمو؟!

_آره تازه تحربشم کردی یک فیلمی است که به صورت واقعی اتفاق افتاده

+باشه

 

شروع کردم از تولدم گفتم، فضای تولد خواهرم که در ذهنم بود را به یادآوردم و شبیه آنرا مجسم کردم.

 

حرف مادرم به یادم آمد که همیشه می‌گوید تو خیلی عجله داشتی زود به دنیا بیای می خواستی ایستاده بیای با پا نه با کله.

این شوخی مادرم را هم در فیلنامه در گفتگوی بین ماما و مادرم آوردم.

 

همین طور خاطراتی که به یاد داشتم از کودکی؛ صحنه ای که با برادرم بازی میکردیم و سنگریزه در گوش هم می کردیم.

دروازه بانی بازی فوتبال، کلک سوار کردن برای بیرون زدن از مدرسه، همین طور در کودکی کلی صحنه و سکانس برای فیلنامه ام داشتم که می نوشتم و لذت می بردم و تجربه ی شیرینی بود.

 

تخیل هم در صحنه هایی وارد می شد.

 

من فقط یک منبع در مورد فیلنامه نویسی خواندم اما برداشتم بر اساس همان یک کتاب این است که فیلنامه ای فیلنامه ی خوبی است که وقتی آنرا می خوانی درست مثل فیلمش در جلو چشمت جاری شود. ملاک هایی دیگری هم حتما دارد که فعلا اطلاع ندارم. 

 

در تمرین امروزم سعیم بر این بود که زنده بودن و قدرت تجسم صحنه ها را بالا ببرم، هر چند به جاده خاکی هم میزدم و از چارچوب بیرون می آمدم و شبیه نقل و روایت می شد تا نوشتن یک صحنه ی زنده ی فیلم.

 

زندگی هر فرد یک ماده خام وسیع، عمیق، دردسترس و خالصی برای صحنه های یک فیلم و برای تمرین فیلنامه نوشتن است.

 

اولین تجربه ی من که شیرین بود شما هم می توانید فیلنامه نویس زندگی خودتان باشید.

 

اصلا می توان نه لزوما فیلم های گذشته را نوشت بلکه با خلاقیت صحنه هایی را از آینده ی زندگی مان ترسیم کنیم