بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۲۰ مطلب با موضوع «ماجراهای روزمره» ثبت شده است

رونویسی که از قرآن هرروز دارم، از قرآنی است که علاوه بر خود آیات به صورت عربی سه ترجمه ی از سه مترجم به طور همزمان دارد. و من رونویسی ام به این شکل است: ابتدا آیه ی عربی را می نویسم سپس سه ترجمه را و مجدد آیه را و این بار آشناییم با آیه بیشتر می شود. 

 

 امشب دنبال قرآن تک ترجمه می گشتم تا یک بار از ترجمه بنویسم بجای سه بار تا در زمان کمتر، آیات بیشتری بنویسم. اما نتیجه ی سرچم برعکس شد، تصمیمم بر همان منوال سه ترجمه ماند بعلاوه اینکه با ترجمه ی دیگری هم آشنا شدم که آن را هم اضافه کردم یعنی پس از آن ترجمه ها سراغ این ترجمه بروم. 

 

اما این ترجمه از خانواده ی نثر نیست بلکه به صورت شعر است و این خیلی برایم جذاب است. باورم نمی شود قرآن به صورت منظوم ترجمه شده باشد. کلی ذوق کردم، به چند تا مترجم منظوم رسیدم:

 

امید مجد

کرم خدا امینیان 

بهاء الدین خرمشاهی

 

یک ذوقی دارد ترجمه منظوم قرآن یک اثر ادبی هم هست دیگر.

 

رونویسی سوره طه را این روزها در دست دارم 

اجازه بدهید نمونه ای از ترجمه ی آیات ١٧ و ١٨ این سوره را که بخشی از گفت وگوی موسی با خدا در طور سیناست را از ترجمه امید مجد اینجا بیاورم:

 

کنون بـاز می گوچه داری به دست***بگوتاچه چیزی به دست تو هسـت 

زبان برگشود و بگفتاسـخن***عصائیست اینک به دستان من

که تکیه بر آن میزنم گاهگاه***برانم بدان گوسفندان به راه

 دگرکارهـا هم از این چوبـدست ***توانم نمایم که مقـدور هست 

 

از قضا از این آیات خاطره دارم، در دانشگاه، کلاسِ خارج از درسی داشتیم که استاد مهربانش تحلیل جالبی از این گفتگوی خدا و موسی داشت:

 

_استاد مهربان: می تونید یه نمونه بیارید که چرا موسی کلیم الله لقب گرفته؟ 

+نازانیم (زان همان بن دان است یعنی دانستن، اذانم یعنی می دانم ناذانم یعنی نمی‌دانم فعل کُردی است) شما استادی بگو.

_یک راهنمایی می کنم، وقتی کسی محبوبی عزیزی ازت بپرسه این چیه دستت چی میگی؟

+میگم خودکاره دیگه پرسیدن داره (لابد با خودش گفت این عاشق نشده تا حالا)

 

اگر یک شوت تر از منی بود سرشار از تهی از احساس شاید میگفت مگه کوری نمی بینی خودکاره. 

یک ماست خنثایی هم می تواند یک کلمه سریع پاسخ دهد: خودکار

فکر کن موسی همچین جوابی به خدا می داد که عصاست دیگه پرسیدن داره. 

 

ولی موسی طولش داد این عصاست که بهش تکیه می کنم، گوسفندا رو می رونم، کارای دیگه هم هست که می تونم باهاش بکنم و از هم صحبتی و هم کلامی با محبوبش لذت می برد. 

 

در دنیای آدم های عاشق اگر گشتی بزنیم می بینیم عاشق حتی چرت و پرت های معشوقش را هم دوست دارد و گوش می کند، البته که عاشق آنها را گهربار و لؤلؤ لالا می داند. او از لحظات حضور در محضر محبوبش بسیار لذت می برد و خوش دارد طولانی شود اگر ضرورتی نبود طولانی تر شدن صحبت هدیه ی خوش مزه ای است برای عاشق. 

 

ارتباط دو رفیق با هم هر چه صمیمی‌تر و بامحبت تر باشد خب از هم کلامی با هم بیشتر لذت می برند. 

 

دونفر که دنیای شان با هم متجانس تر باشد حرف بیشتر تولید می کنند. 

 

شخصیت های هم سنخ تر حرف بیشتر با هم دارند. و نتایج حرف ها درک بیشتری را به دنبال دارد بنابراین لذت صحبت هم بیشتر می شود. 

 

بر خلاف شخصیت های تیپ مخالف هم که شاید در نگاه اول بخاطر تفاوت ها جذب هم شوند اما دوامش زیاد نیست و اگر هم چنین رابطه ای به هر دلیلی ادامه دار شود لذت مصاحبت کمتر می شود. 

 

 

 

 

 

همش زیر سر این تک برگ پاییزی است که چند روز پیش که تر و تازه بود روش چیزی نوشتم. دوست داشتم همیشه منعطف بماند و مثل الانش خشک نشود، و یک دفترچه برگی داشته باشم، یک دفترچه که برگه هایش از برگ باشد. 

 

امشب یک ساعتی در گوگل به دنیای برگ های پاییزی رفتم. قصدم این بود که ببینم راهی هست که برگ های پاییزی منعطف بمانند، موادی بزنی به آنها تا تازه بمانند و بتوان در حکم کاغذ از آن استفاده کرد بلکه کمکی هم بشود به چوب درختان.

 

در گشتنم به جنبه ی دیگری از برگ های پاییزی پی بردم. به یکی از استفاده های غنی این برگ های عزیز رسیدم، همان کاری که مادرم می‌کند برگ های درخت را معمولا دور نمی‌ریزد آنها را پای درخت یا پای گلدان می ریزد.

 

به عبارتی برگ های پاییزی حکم کود را دارند، کود طبیعی و سالم. که از کودهای شیمیایی بهتر است. 

 

بعضی ها این کار را در باغ و باغچه شان می‌کنند ولی اغلب دور ریخته می شود، گاه مازاد بر نیاز هست. 

 

برگ های درختان توی کوچه ها که رفته گرها روانه ی زباله دانی شان می‌کنند.

 

در خارج این ها را جدا جمع آوری کرده و استفاده کشاورزی از آنها می کنند.

 

اگر جای آن رفته گر یک کارگر کارخانه باشد که وظیفه اش جمع آوری برگ های پاییزی باشد چطور می شود؟

 

بله کارخانه ی برگ که کود حاصل از آن از مهمترین محصولاتش در فصل پاییز باشد.

 

وقتی می توان از این برگ های پاییزی بهینه ترین استفاده ها را کرد چرا اسراف و اتراف؟ مگر زباله دانی برای زباله نیست؟

برگی که می‌تواند کود شود و درخت و میوه که بماند خاک زیر پایش را جان دیگری دهد چرا زباله شود؟

 

آن دانشجوها و فارغ التحصیل های کشاورزی نمی توانند همچین کارآفرینی در ایران راه بیندازند؟

همین برگ های توی خیابان های شهرها مواد خام برای تولید محصول.

 

حال نگاه کلان هم نباشد و کارخانه ای نشود و شعبه هایی در کل کشور هم نشود، یک نفر دانشجوی کشاورزی یا رشته ی مرتبط هم نرود دنبال یک شرکت تولیدی کوچک، حداقل می تواند که مقاله ای اقدام پژوهی بنویسد و دولت را با مزایای آن آشنا کند شاید او آستینی بالا بزند، برگ ها که دارند کیلو کیلو می ریزند و هدر می روند چرا از آنها استفاده ی اقتصادی نشود؟

 

خلاصه امشب از دفترچه ی برگ به کارخانه ی برگ رسیدم.

 

والا من اگه پول داشتم و مانع جدی و ناممکن برای این ایده وجود نداشت، در هر سطحی که می شد حمایت مالی میکردم تا این برگ های دوست داشتنی خرد شدنشان بزرگ شدنشان شود و دوباره سریعتر و قشنگتر و تمیزتر به چرخه طبیعت برگردند. 

 

شما جهت یابی تان چطور است؟

 

من از آن هایم که انگار جی پی اس در مغزم نصب نیست یا یک نسخه ی مخدوش و خراب نصب شده، یا نصب هست ولی کرک نشده و برای همین درست کار نمی کند. آدرس هایی را که یاد میگیرم بر اساس تکرار است.

 

یادم هست یکبار سر سمت چپ و راست بودن یک مکانی به مادرم میگفتم فلان بولوار سمت چپ می شود و پدرم میگفت نه سمت راست است و هر دو محکم بر مواضعمان ایستاده بودیم من فقط یکبار به آن مکان رفته بودم، و نتیجه در نهایت بر خلاف جهتم ثابت شد. این از مطمئن ترین یقین های اشتباهم بود.

 

خدا نکند دور میدانی منتظر کسی باشم و بخواهم به او آدرس بدهم. یا کلا بخواهم آدرسی را برای کسی به تصویر بکشم.

 

 

امروز صفحات صبحگاهی این ویژگی ام را به رخم کشید، آنجا که غرق نوشتن بودم از شناخت میگفتم که اگر با عشقی همراه شود به ایمان و باور تبدیل می شود و عمل و حرکت را در پی خواهد داشت که یکهو وسط این غرقه هایم در عالم نوشتن ووووی باد گوشه پرده را تکان داد و دل مرا هم از ترس.

 

ترسش بخاطر این بود که در جایی که نشسته بودم پرده اصلا در معرض دیدم نبود و یکهو پرده به منطقه ی امن من تجاوز کرد چون من در زاویه ی دیگری بودم.  چطور بگویم که متوجه شوید من و پرده دقیقا در چطور فاصله ای بودیم ؟ یک مثلث را در نظر بگیرید که من در یک ضلعش بودم و پرده در ضلع مجاور من، من نزدیک به گوشه، به زاویه مثلث بودم و پرده در وسط ضلع بود، آن مثلث دیواری بود مثل شکل ال انگلیسی، بی خیال بابا سخت است برایم مکانی را آن هم به این پیچیدیگی ترسیم کنم، می بینید چه دستی دارم در آدرس دادن؟

 

میدانم هر یک از شما منظور ثقیل مرا دقیق و درست برداشت کردید اما این را هم میدانم که با یکدیگر فرق می کند برداشتتان،

این بخاطر این نیست که توصیف هایم چند بعدی و عمیق است که هرکس بتواند بنابر درونیاتش یک برداشتی را داشته باشد از عمق و وسع زیاد ترسیم هایم نه ... این نسبیت گرایی بخاطر قوت و قدرت استعداد آدرس دهی من است که حاصلش در نهایت گمراهی از مسیر اصلی و آدرس دقیق است.

 

صفحات صبحگاهی بهم یادآوری کرد یعنی هشدار داد که:

 

-با این وضع سختِ نرم افزار جی پی اسِت اگر بخواهی در نوشتن یک صحنه ای را برای خواننده تجسم کنی چه میکنی؟

 مثلا همین الان یالله آن درخت سرو  را ترسیم کن.

+خب معلوم است در گوشه ی حیات یعنی در بیرون توی کوچه در کنار گوشه ی حیات است و برگ هایش یعنی تنه اش از بالا یعنی ساقه اش که تمام می شود و برگ و شاخه ها شروعش هست، با انتهای دیوار برابر است و برگ هایش نصفش روی سقف است

-چرا اینفدر تته پته میکنی؟

+خب چکار کنم نرم افزارم کُند کار میکنه

-نرم افزارت کُند کار میکنه، حواس پنج گانه ت که کور و کر و کرخت که نیست، درخت به این زیبایی را و این یار عشاق را به این بدترکیبی و بی حسی توصیف می کنی.

+حق باتوئه درگیر آدرس که میشم حواسمم از کار می افتد

-اینا توجیه است

+خب چه کار کنم

-باید تمرین کنی شروع به نوشتن که میکنی ازشون کار بکش.

برای جی پی است هم، صحنه هایی را که توصیفشان سخت است تلاش کن با مثال قابل تجسم نشان دهی گویی که خواننده بتواند خودش را در صحنه مجسم کند یا حداقل از آن ابهام و گنگی به درآید. در نوشتن هایت به اشیاء و مکانشان دقت کن تا مواد خام برای تمرین هایت داشته باشی.

 

من خیلی دوست دارم مکان پدیده ها را درست ترسیم کنم و از حواس پنج گانه هم کمک بگیرم تا قشنگ تر توصیف کنم. به امید آنروز از توصیه ی صفحات صبحگاهی استفاده میکنم.

امروز در جمعیت مادری با دختر نوجوانش برخورد خامی داشت و البته دردآور.

مادر داشت با نوجوان های پسری که هنوز پشت لبشان سبز نشده بود صحبت می کرد. دخترش از پشت به آنها کمی نزدیک شد و لبخند به لب داشت. یکهو مادر که متوجهش شد فریاد کشید سرش که:

 

+برو خانه

-سکوت و ...

+با تو هستم میگویم برو خانه اینجا نباش

-سکوت و چهره ی درهم و پشت به مادر و رفتن به عقب

+نمی خواهی به خانه بروی حداق اینجا نباش دورتر بایست

 

من از این برخورد غلط و بیرحمانه شاخ درآوردم

خدایا مگر چه شده؟ مگر چه اشتباهی کرد دخترش. آن نوجوان های پسر با مادرش صحبت می کردند و دختر هیچ مشارکتی نکرد فقط توجهش جلب شد.

 

نمی دانم من در موقعیت و گذشته ی بین مادر و دختر حضور نداشته ام که درک کنم چرا این موقعیت چنین جو متشنجی بینشان ایجاد کرد.

 

اما هرچه قدر هم که دختر پیشینه ی بدی را به مادرش نشان داده باشد و چنین حجم خشونتی را هم مادرش توجیه کننده بداند. اما جلو جمع؟ واقعا جلو جمع؟ نه جلو جمع؟

 

تنها به آن دختر می اندیشیدم که جمعیت به او می نگریستند و او چقدر عظمت شخصیتش خرد می شد اگر گوشت را تیز می کردی صدای شکسته شدنش را می شنیدی.

 

خدایا چه کنم، یکبار دیگر هم شاهد خرد شدن او از جانب مادرش در جمع بودم.

 

 دوست داشتم که با مادرش ارتباط بگیرم و به گونه ای متذکرش شوم. در صف از قضا به مادرم برخورد سلام و احوال پرسی با هم کردند مرا از پشت ماسک نشناخت. اما من سلامش کردم نشنید دوباره سلام و جویای حالش شدم.

 

تا حالا برخورد های معدودی با او داشتم این شاید بار سوم چهارم بود که در همین حد صدای هم را شنیدیم.

 

از عمد احوالپرسی کردم تا در موقعیت بعدی چنانچه بخواهم در مورد شیوه ی برخورد با دخترش با او صحبت کنم راحت تر باشیم.

 

اما از شما چه پنهان که نمی دانم چطور به او بگویم. خصوصا اینکه از من بزرگتر است ... چطور بگویم که برخوردت در جمع با دخترت خیلی آسیب زاست.

 

شیوه ی مستقیم را اصلا دوست ندارم خودم هم راحت نیستم با آن، اما غیر مستقیم هم نمی دانم تجربه ای نداشتم باید فکر کنم.

 

شما اگر جای من بودید چه می کردید با مادرش اصلا صمیمی نیستید، فقط در حد چند تا سلام و علیک. در این موقعیت قرار بگیرید چطور مادر را متوجه می کنید؟

این هم سوژه دوربین کتابخانه رفتن امروزم 

 

 

 

جلوتر که رفتم در مسیر یک آقایی به نماز ایستاده بود ازش عکس گرفتم و بهش گفتم، امروز پست وبم در مورد نماز است آن عکس خطاطی که در کتابخانه گرفته بودم را هم نشانش دادم. گفتم شما هم سوژه ی عملی نماز. گفت باشه اشکال نداره نشرش بدید. 

 

در مراسم امروز اربعین در داخل کوچه ی ما، خطیب در مورد تربیت فرزندان صحبت کرد که برای تربیت فرزندان سه دوره ی هفت ساله باید در نظر گرفت. 

 

هفت سال اول بچه ها امیرند پادشاهند، باید به دستورهایشان گوش کرد مگر آنجا که ضرری برای خود و دیگران داشته باشد. 

هفت سال دوم مطیع اند، هفت سال سوم وزیرند.

 

برای اینکه از هفت سالگی تا ١۴ سالگی به حرف پدر مادر گوش کنند، لازمه اش این است که در هفت سال اول پدر مادر به حرف بچه ها گوش کنند چون حکم پادشاه را دارند، یک پادشاه را کتک نمی زنند آن هم سر مسائل سطحی مثل اینکه چرا لباست را کثیف کردی.

 

جالب است تصور کنید والدین سمعا و طاعتا درخواست های امیرشان را گوش دهند و همیشه در خدمتش باشند، آن فرزند چقدر احساس قدرت و امنیت می کند و چقدر پدرمادرش را دوست خواهد داشت و این محبت عمیق را با باد و نسیمی نمی توان تکان داد. 

 

نمی دانم توجه کردید بعضی از بچه ها را که اسیر یک توجه و محبت توی غریبه می شوند ولی بچه هایی هستند که اینقدر از محبت سرشارند که هزار لبخند و توجه تو گوشه ی دلشان را نمی گیرد که آنها محبت کافی از والدین و امنیت حاصل از آن در وجودشان کاشته شده و محکم شده و نیازی به محبت دیگران ندارند.

 

یادم هست یکی از فامیل ها بی چون و چرا حرف گوش کن دخترش بود، بعضی ها اعتراض داشتند که دخترش لوس می شود، یکروز که دخترش که همان حول و حوش هفت سالش بود بلند گریه می کرد و او پشت فرمان بود و فقط یه کلام گفت که زهرای بابا ساکت، زهرا هم ناگهان صدایش قطع شد اما اشک هایش همان طور بی صدا می ریخت، یعنی زهرا هم سریع پدر را اجابت کرد، او آنقدر پدرش را دوست دارد و اینقدر محبت و اطاعت از او دیده که حالا هر چه او بگوید اطاعت می کند با جان و دل.

 

خیلی از زوج هایی که از بچه دار شدن بخاطر ترس از تربیت‌ش امتناع می کنند، به نظرم اگر به همین نکته توجه کنند چه یک فرزند چه ده تا را راحت می توان بدون ترس تربیت کرد. وقتی روش درست باشد چه فرقی می‌کند در تعداد... 

 

در همین مراسم امروز دختری پانزده شانزده ساله بود که شالی بر سر داشت که هر لحظه موهایش بیرون می آمد و او زیاد برایش مهم نبود اما مدام مشغول مرتب کردن بود چون از مادرش می ترسید و چنانچه مادرش فاصله می گرفت او حتی موهایش را بیرون هم می ریخت اما به محض برگشت مادر درست حسابی شالش را محکم می‌کرد. این حرف شنوی اما کوتاه بود و از سر ترس نه از سر محبت یا آگاهی. 

 

 

امروز برای تهیه کتاب های استخدامی کلی قدم فرسایی کردم 

پاهایم با اینکه عاشق پیاده روی هستند ولی امروز همراهان خوبی برایم نبودند

بخاطر کفش های تازه ام قوزک پای چپم زخم برداشت، کفی گذاشتم برایش باز انگشتانم از فشار دادشان درآمد.

به این وضعیت فشردگی و آزردگی پا، پاشنه بلندی کفش را هم اضافه کنید...

به این حال بار سنگین (سه کتاب ادبی قطور) را هم بیفزایید، دوباره به این بغرنج این را هم در نظر بگیرید که به کتابخانه که رسیدم از وجنات درب ورودیش معلوم بود که خبرهاییست، نزدیکتر شدم دیدم اطلاعیه چسبانده به درب قفل شده که از دیروز تا اطلاع ثانویه کتابخانه تا ساعت ١٣ باز است، یعنی شیفت بعدازظهر تعطیل است و آن موقع ساعت ۶ عصر بود. و آن وقت حال من‌ را در پشت درب های بسته تصور کنید با آن سه کتاب سنگین و آن کفش ها و آن پاها.... به هدف نرسیده و بار اضافی کتاب های امانت بر دوش، دوباره برگشت همان آش و همان کاسه... 

 

باز هم شکر...  در همان پشت در بسته سمت راستم گربه ای آرمیده بود بی غم بی دغدغه مهمان گالری ام کردمش، جلوتر در داخل پارک ملت بچه گربه ای ریز که شنگول می دوید و بازی می‌کرد و در کمین پرنده ای اندکی درشت تر از خودش نشسته بود که لحظاتی ایستادم و نگاهش کردم مهمان دوربینم شد. 

 

امشب با دو عزیز هم صحبت شدم جالب بود در هر دو یک چیز مشترک بود:  «غم» و جالب‌تر جنس غم از یک خانواده بود. هر چند درک غم و میزان فشار غم یکسان نبود.

 

در مواجهه با غم و درد و سختی سوالاتی لاجرم برای من بیننده ی درد دیگران و برای آن دیگران تجربه کننده ی رنج و برای من در موقعیت چشش دردهای خودم پیش می آید. اینکه:

 

چرا غم؟ چرا درد و رنج و سختی؟ 

تا کی درد؟ 

چرا من؟ 

چرا خوش نباشم؟ 

اصلا چرا آدما مثل آن گربه راحت و آسوده نیاسایند؟ 

چرا مثل آن بچه گربه مسرور و بی باک و بازیگوش و از درد بی خبر نباشند؟ 

چرا دنیا این همه سختی دارد؟ انگار ناف دنیا را با سختی و رنج بریدند. 

فلسفه سختی دیدن چیست به راستی؟ 

 

 

 

 امروز عزیزی برایم داستان مرد قصاب و سرمایه دار را فرستاد که در ادامه بیان می شود:

 

مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد؛ اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد. فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.

 

روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟

در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد. بروید از قصاب بگیرید تا اینکه او مریض شد احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.

هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود... همسرش به تنهایی او را دفن کرد

اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.

او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت..!!

 

قضاوت نکردن از سخت ترین کارهای دنیاست و بر عکس قضاوت درست کردن نیز. 

یاد فرمایش معصوم افتادم که:

اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش نکن، شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی... 

 

و تداعی نظریه آشوب و اثر پروانه ای شد برایم اینکه اگر پروانه ای در آن سوی نقطه ی زمین بال بزند ممکن است در نقطه ی دیگر کره ی زمین طوفان به پا شود.

من به این نظریه اعتقاد راسخی دارم. اصطلاحی داریم به اسم اثر وضعی یک کار. اثری که فیزیکی لمسش نمیکنیم ولی شهودی حسش میکنیم.

 

مثلا نگاه هایی که نیازمندی از روبروی همان قصابی داستان مذکور رد می شود و به گوشت های آویز شده نگاه می کند ولی پولش کفاف خرید نمی‌دهد همان حسرتی که سر می دهد اثری می گذارد بر مجموعه ی وسیعی از اشخاص مثل همسایه ی پولدار این فقیر، مثل مسئولی که خوب انجام وظیفه نمی‌کند مثل همان خود قصاب که شاید آن لحظه بتواند ببخشد.

و اگر برویم به خانه ی آن فقیر و سری هم به خانواده اش بزنیم نیز اثرات سختی های مربوط به فقر مثل نااهل شدن دختر آن خانه نیز گریبانگیر همان افراد هست.

 

شاید بگویید ای بابا هر کسی مسؤول اعمال خودش هست. صدالبته. اما آنجا که می‌توانم با کمی کمک شادی را به خانه ای هدیه دهم و آن کمک هر چند کوچک را دریغ کردم آیا مسؤل نخواهم بود.

 

اثر وضعی یک کار یا همان اثر پروانه ای هم وسیع هم عمیق هم شدید هم بی نهایت عمل می‌کند. وقتی همه چیز به هم وابسته است چطور می توانم نتیجه ی یک کار را یک بعدی و سطحی و کم و محدود بدانم. 

 

اگر پیوستگی دنیا را و اثر پروانه ای را باور کردیم آن موقع خواهیم دید یک نگاه من یک کلمه ی من یک اشاره دست من می‌تواند به راستی طوفانی به پا کند در دلی و در دل هایی که آن دل متغیر بخاطر یک حرکت نگاه من انقلابی در درون پیدا کرده و او نیز موثر است چون من، و اثراتی خواهد گذاشت در نسلش و در اطرافش و همه ی آن تغییرات منشاش به آن نگاه بجا یا نابجای من برمی گردد.

که چون موجی طول و عرضی را فرا گرفته و تا پایانی بی پایان امتداد دارد. 

 

نه تنها فقط اعمال من که افکار من که خیال من که ظن من که احساس من نیز همین طور ممتد و پرعرض تاثیر می‌گذارد. و نه فقط بر روی آدم ها که بر روی همه موجودات در هستی موثر است.

 

این اثر وضعی است که سنگینیش را هنوز نفهمیده ایم وگرنه آنچنان بااحتیاط گام برمی‌داشتیم تا زلزله‌ای در دلی، و آشوبی در نسلی و سهمی در بلبشوهای آینده های دور از جانب ما ایجاد نشود.

 

این نگاه محتاطانه یک طیف این دیدگاه است طیف دیگرش نیت های گنده وزن است که من کارهای خوب را نیز دیگر سطحی انجام نمی‌دهم و اثرش را در این لحظه نمی‌دانم، که دوردست ها را چشم اندازهای بلند را می بینم. اثرش را فقط در یک نفر نمی بینم که تا فیها خالدونش را و مجموعه های مرتبط به او را هم می بینم.

 

و این کار خوب من ارزشمندتر و پروزن تر از دیگرکارهایم می‌شود که سطحی از کنارشان گذشته ام. یک عمل چند مولفه دارد نیت و انگیزه، چارچوب و اهمیت و اولویت.

 

این بحث من مربوط به نیت است که چقدر عمق و وسع داشته باشد. هر چه اثر پروانه ای را بیشتر جلو چشم داشته باشیم به اثر  عمیق یک برخورد و عمل بیشتر نگاه می‌کنیم که آن شخص ادامه دارد. 

و به وسعت کار نیز که او به خیلی جاها سر می‌زند و روی دیگران نیز اثر می‌گذارد و آن دیگران نیز روی دیگرانی دیگر و مثل یک موج اثر کار ما در حرکت است. 

 

آدم اگر به راستی از پس هر عملش آن همه را ببیند به مرحله ای می رسد که حتی گمانش را خیالش را کنترل کند، آن موقع راحت دیگران را قضاوت نمی‌کند. توجه به اثر پروانه ای و اثر وضعی حاصلش می شود اینچنین تصاعدی و جهشی وار توشه جمع کردن و آنچنان محتاطانه خرمن ناجور جمع نکردن. 

 

‌‌‌‌ باشد که با مهمان کردن اثر پروانه ای به نهان خانه ی ذهنمان آنرا با تداوم در پس هر کاری به میزبانی وفادار تبدیل کنیم و از طوفان های شخصیتی، احساسی، خانوادگی و... جلوگیری کنیم. و همچنین از این بازاز پرسود سهم خودمان را سنگین وزن کنیم. 

این روزها در زیگزاگی سرگیجه آور به دورِ خودم می چرخم. فکر آینده مثل روئیدن چمن از لای سنگ فرش که از همه طرف سنگ را به محاصره درآوردند، طوق گردنم شده است. 

مسیر پرسنگلاخ ازدواج نبردهای فکری برایم به ارمغان آورده است. 

گاه در قالبی تعقلی می گویم در ساعت میعاد به دیدارش برو و آنگاه جوابی معقولانه بده.

 گاه در قالبی احساسی می گویم کاش خاطره محبتی عمیقی با او می‌داشتم تا راحت تر تصمیم می گرفتم. 

گاه درقالبی دم غنیمتی می گویم بی خیال ناپیگیر رفتار و کردار و گفتارش شو... ازدواج هندوانه ای است دربسته... 

 گاه از خستگی نبردها و تضادهای فکری حتی آرزو میکنم که کاش از آنها بودم که گلوی طمع شان گشاد و سیری ناپذیر بود و برای جیب های عمیق طرفشان نقشه ها می‌کشیدند، تا خیلی سریع و راحت تصمیم می گرفتم.

ازدواج موضوع مناسبی است برای خیال پروری اما در داستان ها نه واقعیت...

 

کاش داستان بود اگر داستان بود یا فیلم بود مستقیم وارد جریان سالاد سازی میشدم و دوطرف را با یک نگاه دلباخته ی هم میکردم. هیچ نیازی هم به پیگیری رفتاری نمی دیدم چون از چهره اش معلوم بود آدم خوبی است. 

 

و دختر بیچاره را در مشقت بی پایان درون خویش یک لحظه رها نمی کردم و با افزایش هیمنه و هیبت طرف در ذهنش او را سریع به جواب سه حرفی ب لام ه می رساندم.

و کلیشه وار با نشان دادن لحظات خوشبختی چند سال بعدشان آنرا سرمشقی مناسب برای جمع دوستان و مخاطبان داستان معرفی میکردم.

اما ای کاش داستان بود....

ای کاش داستان بود و دو طرف در ظرف ازدواج مثل اجزای سالاد راحت و سریع به هم جوش میخوردن و در قرابت هم ترکیب خوش طمعی را نشان می دادند