بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۱۴ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

امروز داشتم یک کتابی را می خواندم. در زیرنویس یکی از صفحاتش داستان نغز و شیرینی بیان شده بود.

در کنار آن داستان در حاشیه ی کتاب خواستم علامتی بگذارم که بعدا دوباره به آن برگردم.

اما علامت ها و تنوع شان برایم محدود بود. و ترسیدم تیک یا دایره یا علامت های رایج دیگرم،  مرا کم توجه به آن نگه دارد و از آن رد شوم.

برای همین کنارش با خودکار قرمز نوشتم "به به".

و این "به به" برایم دو چشم و دو ابرو نمود پیدا کرد (نقطه های ب در حکم چشم بودند). زیرش که خط کشیدم چون دهانی شد و یک الف هم وسط چشم ها و عمود به دهن گذاشتم بینی شد و ترکیب صورت انسان شد.

به یاد حرف هنرمندی افتادم که در تابلو نقاشی اش اگر خطی اگر اضافه ای گذاشته می شد، پاکش نمی کرد و در عوض از آن برای کامل کردن طرحی استفاده میکرد.

این "به به" به من آموخت که گاهی هدفمان چیزی است اما در روند رسیدن به آن هدف، هدف های جدیدی رخ نشان می دهند و این هدف جدید و نوپا، گاه می تواند مثل خطی در صفحه ی نقاشی، هدف زاینده ای باشد و آفرینش های جدیدی را خلق کند و ما را بهتر و منسجم تر در راستای آن هدف اولیه حرکت دهد.

و گاهی نیز می تواند هدف عقیم و کوچکی باشد که نه تنها باروری ندارد بلکه ما را به خود مشغول می کند و بازیچه ی خودش. مثل همین چشم و ابرو شدن واژه ی "به به" و متوقف کردن و منحرف کردن من از مسیر مطالعه ام.

دو سه روز است که اتاقم را تغییر دکوراسیون دادم. و کلی از دکور جدید راضیم و لذت میبرم. قبل شروع به منظم کردن اتاق در ازادنویسی هایم از خودم پرسیدم که چطور اتاق را مرتب کنم که خودم سورپرایز بشم. البته که در آخر حسابی سورپرایز شدم. چون ایده های جالب و جدیدی به ذهنم و سپس به عمل اومد.

بلافاصله بعدش فکر کردم و طرح چیدمان جدید ریختم و با آزمون و خطا طور جدیدی اتاق را مرتب کردم و تهدیدهای موجود در اتاق را فرصت کردم.

یکی از آنها کتاب هایم بود. که چند ماه است در گوشه ای از اتاق داخل جعبه ها و کارتون ها در خواب زمستانی، بهاری و حالا تابستانی بودند. تا از دستشان راحت باشم. نه نه من با همه ی کتاب هایم این گونه برخورد نمی کنم این ها همان کتاب هایی بود که به توصیه ی کتاب "دگرگونی زندگی با نظم" جمع آوری شان کرده بودم تا دور بریزمشان ولی دور انداختن جفایی در حق شان می شد بنابراین تصمیم گرفتم که به یک کتاب فروشی که دسته دوم بخرد بفروشمشان.

در کتاب دگرگونی زندگی با نظم میگوید هر چه را که انبار می کنید که روزی به کارتان آید بیرون بریزید چون هیچ وقت به کار نمی آید فقط آشفتگی و شلوغی و بی نظمی در پی دارد.

من تحت تاثیر این کتاب آمدم ابتدا لباس هایی را که نمی پوشیدمشان یا حس خوبی بهشان نداشتم را دور انداختم.

 سپس سراغ کتاب هایم رفتم. هر کدام را که دوستشان داشتم نگهشان داشتم داخل کتابخونم. هر کدام  را که بی کیفیت می دیدم یا حس خوشایندی بهشان نداشتم جدا کردم و داخل کارتون ها گذاشتم تا سر فرصت به پاساژ کتاب فروشی بروم و از شرشان خلاص شوم.

اما هنوز نرفتم آب شان کنم و معلوم هم نبود کی بروم. از طرفی در گوشه ی اتاق نمای خوبی نداشت.

در حین مرتب اتاق آمدم آنها را دوباره چیدمشان اما این بار نه در قفسه ی کتابم و نه در کنار کتاب های محبوبم. که در طاقچه ی کنار پنجره چیدمشان تا هم گوشه اتاق خلوت شود و هم در کنار پنجره حال و هوایشان عوض شود.

اما نمی دانستم این کتاب ها به قول واژه ای استاد کلانتری "یه غلپ هوا" به کلشون بخورد بازیگوشیشون گل میکند.

انگار در گوشه گیری افسردگی گرفته بودند و حالا که آزاد شدند شنگول شدند و صاحبشونو سرکار میذارن.

ماجرا چیست؟

 دیروز که رفتم اولین پیاده روی نویسندگی در مسیر بازگشت از راهی غیر تکراری آمدم سمت خانه. در نزدیکی خانه مان، در مسیر دیده هایم قفسه های کتاب های کهنه ی روبروی هم چیده، نظرم را جلب کرد.

 

+آقا سلام

-سلام

+کتاب های دسته دوم می خرید؟

-آره هر چی که از کاغذ باشه.

+پس برگه ها و نوشته جاتی که اسماءالله داشته باشه رو  هم بیارم، خمیر می کنید؟

-می فرستیم واسه بازیافت.

 

این از دسته دوم فروشی آن هم کنار گوشم. و منم بی خبر از آن.

 

درست باید دو روز بعد خالی کردن کتاب هایم آنرا ببینم.

کتاب هایی که آماده بودن برای بیرون بردن، حالا که چیدمشان با زحمت. سه باره باید بچیمنشان با زحمت داخل جعبه های نداشتم. همه ی جعبه ها را هم دور انداختمشان.

 

-آخه کتاب های عزیز شما که خبر داشتید دو روز دیگه قراره مسافر باشین خب چرا از ماشین های اماده ی حمل پیاده شدین؟

+ خیلی پر رویی فاطیما خانوم

-من پر رویم یا شما؟

+ شش ماهه ما رو چپوندی توی اون به قول خودت ماشین ها. یه هوای تازه هم بهمون نرسوندی نزدیک بود توی این گرمای تابستون خفه بشیم.

تازشم یه عمره ما باهاتیم بعد اونوقت ما رو می ندازی دور؟ بشکنه این دست که نمک نداره

-نه دور که نه می خوام بدمتون به کتاب فروشی

+خودمون می دونیم ما کتابای درسی دانش آموزا و دانشجوها میان سراغمون کلی مارو برا کنکور می خونند. ما کتاب های غیر درسی هم مشتری های خاص خودمونو داریم. می ریم یه خونه جدید. می ریم تو قفسه های کتاباشون کلی خوشحالیم که اونجا مارو میخان

-آخه خب من دیگه کتاب دیگه دارم میخام اونارو بخونم بعدشم کلی کتاب الکترونیک دارم نرم افزارهای کتابخوان حالا اومدن: کتابراه، فیدیبو، طاقچه، بازار کتاب قائمیه. اینا دنیایی کتاب داخلشونه که همیشه می تونم هر جا بهشان دسترسی داشته باشم. و هیچ وقتم مثل شما پاره پوره نمیشن.

+بله می دونیم نو که اومد به بازار، کهنه میشه دل آزار.

-نه ولی من همچنان کتاب های کاغذی رو بیشتر دوست دارم حتی با همان کهنه شدنشان. اما چه کنم شما تا اینجا نیاز منو بر طرف کردین و حالا کسای دیگه بهتون نیاز دارند. منم از شما کلی تشکر می کنم و اینم بدونین که یه جورایی دل کندن از شما برای من سخته شاید بخاطر همین تا حالا نتونستم ببرمتون، بالاخره یه زمانی رو با هم گذروندیم و خاطره داریم.

 

دیروز ایده ی نوشتن اولین کتاب در ذهنم شکل گرفت. امروز سه صفحه ی اولش را نوشتم.

ان شاءالله ببینم با چه سرعتی و چطور پیش خواهم رفت تا بعد منطقا تخمین بزنم که در چه بازه ای می توانم تمامش کنم.

هرچند دوست دارم نهایت تا آخر شهریور به اتمامش برسانم.

ولی چون هنوز تجربه ای در زمینه ی نوشتن کتاب نداشته ام، نمی دانم چقدر طول خواهد کشید.

البته به عوامل زیادی بستگی دارد که چقدر زمان ببرد.

عواملی که مربوط به من است و میتوانم با در نظرگرفتن آنها به نوشتن سرعت بدهم، از بعد انتخاب ایده ی کتاب تا الان در ذهنم تکرار می شود و در نوشته هایم نمود می یابد، دیشب در آزادنویسی هزار کلمه ام. صبح در صفحات صبحگاهیم و ظهر در آزاد نویسی بعد مطالعه ام.

اینکه از حاشیه ها کم کنم: خوابم را تنظیم و به اندازه کنم (البته که 9 ساعت خواب زیاد است)، حرف زدن های اضافه را حذف کنم، اتلاف هایم را به صفر برسانم و ارتباطات غیرضرور را کمتر یا قطع کنم.

با رعایت این موارد امید دارم که بعد از سه روز دیگر بتوانم تخمین بزنم که نوشتن این کتاب چقدر زمان می برد.

  ذوق و شوق وصف ناپذیری دارم. همه اش با خودم می گویم بطن کتاب را که نوشتم، بازنویسی می کنم، اصلاح و ویرایش می کنم، جمع بندی می کنم و نسخه نهاییش را تنظیم و در نهایت  آن را منشر می کنم. این نقطه نهایی از همه پرهیجان تر است برایم

داستان امروز من:

همه چیز از قدرت سوال شروع شد.

یکی از تمرین های نویسندگیم پرسیدن سوالات هدفمند از خودم و ثبت آنهاست.

بین ساعت 4 و نیم تا 5 و 20 دقیقه به همراه چند تمرین دیگر نویسندگی، این تمرین پرسش سوال را داشتم. اجازه بدهید دوتا از سوالات امروزم را برای شما بیاورم:

یازده سوال پرسیدم: سوال اول: چطور خیلی سریع در نویسندگی رشد کنم؟

سوال دوم: چیکار کنم که در یک ماه آینده اولین کتابم را بنویسم؟

 

خب بعدش هم تمرین های دیگر نویسندگی مثل شعر خوانی از مثنوی معنوی و شکار کلمات برای تمرین کلمه برداری را داشتم. رونویسی از دو صفحه اول کتاب جدید، خلق استعاره و بیان مختلف یک مفهوم را نیز به سرانجام رساندم.

اما برای موضوع دفتر انشایم ایده ای نداشتم و بنابراین به فکر مطالعه افتادم.

بسیار خب برویم در مدسه نویسندگی مقداری ذهنمان را تغذیه کنیم:

آرشیو آذرماه سایت مدرسه:

"چگونه نویسنده شویم؟ یک برنامه ده هفته ای"

 

-اینو که خوندم بابا،

+آره خوندی ولی یادداشت برداری نکردی از ذوق. دوباره بخون نکات و تمرین هاشو نقشه ذهنی کن با مایندمپر.

-باشه چشم.

 

نمی دانم چرا حوصله ام نشد فقط سه هفته شو نت برداری کردم که هفته ی آخرش نوشتن اولین کتاب 25 صفحه ای بود. پایین همان صفحه در بخش اطلاع رسانی از دیدگاه های جدید مطلبی از خانم ناهید عبدی نظرم را جلب کرد:

"چگونه یک کتاب خواندنی بنویسم؟ نقشه راه نوشتن کتاب غیر داستانی"،

رویش کلیک کردم ساعت 5 و 45 دقیقه تا 6 مشغول خواندن مطلب مفید ایشان شدم تا اواسط پست خواندم. بحث پیرامون ایده ی کتاب بود.

ذهنم درگیر شد. ایده ام برای اولین کتابم چه باشد؟ دیگر ذهنم روی متن متمرکز نبود. مطالعه را کنار گذاشتم. از پشت لبتاب بلند شدم. آن طرف تر لم دادم. فکر کردم و فکر کردم:

آها برای اولین تجربه، گردآوری جملات قصار ایده ی بهتر و آسانتری است چون فقط مطالعه و گردآوری می خواهد.

خب جملات قصار پیرامون فلان حوزه خوب است.

 بگذار ببینم کتابی در این باره هست یا نه. گشتم. هنوز پایم به گوگل نرسید داخل کتاب های خودم دیدمش و دپرس شدم.

ولی ذهنم همچنان درگیر بود. درگیر پیدا کردن ایده برای کتاب. چیزی به ذهنم نمی آمد. فقط ایده جملات قصار در ذهنم می چرخید و می چرخید که ناگهان:

-واستا واستا. فلان نویسنده. صبح داشتی یکی از کتاب هاشو می خوندی تا جمله قصاری بیابی برای شرح و بسطش به عنوان تمرین نوشتن. رونویسی هم از روی یکی از کتاب هاش کردی. کل کتاب هاشم توی قفسه کتابخونه ت داری و تقریبا همه ی کتاباشو خوندی و دل و روده ی بیچاره هارو در آوردی.

+چقدم قلم عمیق و نافذی داره. خب بعدش؟

-بشین جملات قصارشو گلچین کن از توی کتاب هاش.

+ خوبه ها. ولی اگه تا حالا ننوشته باشند.

 

سرچ کردم کتابی با این عنوان ندیدم. از آن "گشتم نبود نگرد نیست های" مسرت بخش بود برایم. کسی تا حالا در قالب کتاب جملات قصار این نویسنده رو گردآوری نکرده بود.

خب خدارو شکر. می تونم روی این ایده حساب کنم.

 

-با کلی ذوق مامان مامان! اینقده خوشحالم خوشحالم

+چرا چی شده دخترم (با ذوق)؟

- یک ایده ی باحال اومده تو ذهنم

+ هی هی همچی میگی خوشحالم منو بردی تو آسمون. الان رو زمینم عزیزم.

 

این ذوق مرا کسی همچون خودم می فهمد.

 

سوال پرسیدن در مورد چیزی که نمی دانی موجب می شود ذهن به دنبال پاسخ مناسبی برایش باشد. و دیر یا زود راه هایی، جواب هایی و روزنه هایی به رویت می گشاید که حاصلش لبخند رضایت بخش توست.