بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۳۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

خیلی دوست دارم شعر بگویم قدیما گاهی شعر میگفتم. شعر لطیف ترین بخش شعور آدمی است خصوصا اینکه از آرایه های ادبی استفاده می کند که با دل و روح آدم بازی میکند.

روحیه ی شاعر مثل شعرهایش لطیف است. دلش نیز نازک است وقتی دلش وی را در چنبره ی درد و رنج های بزرگ مغموم و تنهایش میکند و فشار می آورد آنگاه قطرات شعر بر زبانش جاری می شود و از آن غم و تنهایی نجاتش می دهد.

 

راستی که شاعر و نویسنده چقدر در جمع هنرمندان شمع اصحاب اند، چرا که از “کلمه” این ساختمان مقدس، این ستون متبرک تغذیه می کند کدامین هنرمند چنین ریشه ی محکمی مرجع کارش هست؟

 

نویسنده را ببین چطور با این ریشه ی اصیل همواره کار می کند. او همه جا می نویسد در همه حال می نویسد.

 

طنین طولانی زنگ های حوایج زندگی او را از نوشتن باز نمی دارد که ترغیبش می کند در هر زنگی بنویسد در مشکلات بنویسد در آرامش بنویسد در سکوت بنویسد در شلوغی بنویسد. تنها بنویسد در جمع بنویسد.

 

او همه چیز را فرصتی برای نوشتن میداند. هم از انرژی بی پایانی که کودکش در حرف زدن دارد ایده می گیرد برای نوشتن هم از سکوت خوش بیان پدر پیرش.

 

او همه حال می نویسد. حتی در هیاهوی نقار و کشمکش های درونش که ننویس بس است ننویس دیگر، باز هم می نویسد.

 

اصلا انگار نوشتن مثل بند ناف با او به دنیا آمده اما هیچ گاه این بند ناف فکر بریده شدن را ندارد.

 

چرا ننویسد وقتی نوشتن برایش پناه امنی شده در برابر هجوم یکنواختی روزمرگی و در مقابل هجمه ی درماندگی مشکلات و حوایج زندگی.

 

از میان هزاران فکر لولنده با منقاش یکی را بیرون کشیدم. چه بود؟


“ترس از قضاوت دیگران” که پیچ و تاب میخورد در ذهنم.


چرا از قضاوت دیگران واهمه دارم؟
چرا باید به قضاوتشان اهمیت بدم؟ چرا باید؟ این باید از کدام زاویه های تنگ و نقطه های کور دستور می گیرد؟
چطور قضاوت آنها را کم رنگ کنم؟ می شود کم رنگ کرد یا جلوی قضاوت را گرفت؟
چطور از ورای هزاران پرسش سرگردان این چنینی بگذرم و آنقدر بزرگ شوم و زاویه های بسته ذهن و دلم را باز کنم که قضاوت دیگران ذره ای در من اثر نکند؟


اینکه دیگران محرکم باشند اذیتم می کند درست، اما مگر می شود بی هیچ کوششی برای پروراندن همه جانبه خودم انتظار دل بزرگی و دریادلی داشته باشم و نظر دیگران برایم بزرگ و پررنگ نباشد؟ نه. اما چگونه؟ با چه تلاشی؟


اگر بخواهم برداشت و اندیشه ام را لایه لایه های هستی ام را فریاد کنم. در این دنیای گم درغبارم نمی شود، باید خودم را بیابم باید سنگینی این بار امانت این هستی ارزشمندم را بر دوش احساس کنم ولی هنوز مسئولیتی بر کولم حس نمی کنم. من هنوز قدمی، قلمی، درمی هزینه نکرده ام چه برسد به جان و نام و آب …


من هنوز زندگیم را به هیچ و پوچ می دهم و هیچ و پوچ انگارمش ولی اگرچه این گونه است اما امیدها دارم و تلاش ها خواهم کرد هر چند ظاهرا عقیم ولی دلم خوش است که از آن هیچ انگاری سر بلند کرده ام و دارم تلاش و سعی میکنم سعی. این معنی انسان بودن و تفاوت و میزان انسانیت که “لیس للانسان الا ما سعی”.


این ترس از قضاوت خوابی است که در کابوس هایم گذشت و کابوسی است که در بیداری می گذرد اما اصلا نمیخاهم در بیداری تجربه اش کنم اما چه کنم که کابوس جاری در لحظاتم هست.

 

یاد آن همخوابگاهی بخیر که می خواست خودش را از بند تایید دیگران آزاد کند و برای همین به سلف دانشگاه شلخته وار میرفت لباسی نامرتب، صورتی بی آرایش و ساده، پلاستیکی روشن تا قابلمه های غذا دیده شوند و از جلو پسرها که رد میشد عمدا قابلمه ها را به زانو میزد تا صدا دهد و او را در این حال با این ظاهر ببینند تا اهمیت نگاه دیگران در نظرش کم شود.

اما گاهی می دانی که این ها تلاشی است عقیم و مشکل از جای دیگر است. با این بازی ها ریشه ی اهمیت نگاه و قضاوت دیگری نمی خشکد. باید از سرِ چشمه کاوید.


اما این سرچشمه کجاست؟
این پل پر ترک ارتباط با سر چشمه جابجا شکسته می دانم اما نمیفهمم دقیقا از کجا جابجا شکسته.


تا آن شکستگی را پیدا نکنم سخن حادثه های مسیر و عاطفه های سطحی گرفته شده از قضاوت دیگران باقی است.
و تا شکستگی تعمیر نشود از روی پل رودخانه نخواهم گذشت تا خود را به بالای کوه و سر چشمه برسانم. رودخانه عمیق و وسیع است و پل راه عبور از آن.


گمان ندارم، در جایی غیر از سر چشمه چنین غنای تجربه‌ای بدست آید. چه لذتی دارد تجربه ی رهایی از بند قضاوت دیگران.


مغاکِ بین این دو قطب-اسارت و رهایی قضاوت دیگران- آنگاه ژرف‌تر می‌شود که گوش هوش گیرنده ات بی هوش و ناهشیار و کر شود و با همه ی این ته امیدها تلاشش نایافتنی شود و بسراید:
“ولش کن آرامش ناداشته ام را بیهوده و بیشتر برهم نزنم دارم تلاشی عقیم می کنم”.

 

هرکس در این دنیا وظیفه ای دارد. فراهم کردن اسباب رودل روحی من هم به عهده ی اوست.

 

خودش داوطلبانه این وظیفه ی خطیر را بر عهده گرفته. اصلا خودش مرا متوجه ضرورت این مسئله کرد. که هر انسانی باید روزی یکبار رودل شود وگرنه می ترکد. و او شد مسهل این رودل روحی. با اسلحه ی زبان و تیر کلمات.

 

کمی از این مامور مهربان و فرشته ی مرگم برایتان بگویم، از شخصیت شخیص خودشیفته اش. 

 

افتخار می‌کرد که همیشه نخودی است منظورم همان نخود هر آشی است. استدلالش هم این بود که توی این دوره باید همه جا خودی نشان بدی تا ناخود و بیخود نشوی و توی چشم باشی و در قلوب بمانی. 

 

از این دلیل آبکیش رودل میشدم. جهت اینکه نخودباشیِ خوبی باشد سعی می‌کرد در همه جور آشی نقشش را خوب و تمیز اجرا کند و حسابی بترکاند مثلا در آشِ حرف زدن مسلسل‌وار به شلیک کلمات مشغول می شد. 

 

اگر در تیررس ضرباتش بودی تلفات زیادی می دادی یا رودل روحی می کردی، یا می خواستی او را مثل روباه با راه حل های موذیانه دور بزنی یا چیزی نمانده از خستگی، روحت قبض شود و به مقام رفیع شهادت در راه مبارزه با نخودی های وراج و مسرف و مفرط در استفاده از کلمات نائل شوی. 

 

سرگشتهِ دلباختهِ تافته جدابافته ی بلغور کردن بود. انگار واژه های بیچاره در دهانش خورت خورت ناشیانه و ظالمانه و با شکنجه آسیاب میشد که صدای خروشان اعتراض شان را به گوش می شنیدی. 

 

سخنانش شروع طوفانی داشت. تا چشمش به من می افتاد با تبسمی که بر پوزه می نشاند با کلمات غریبی که فقط خودش می فهمید و مثل چهارده صیغه افعال عربی موزون صرف می‌شد شروع می کرد. و از روی معده بدون هیچ نفس دزدی می‌خواند:

 

برنادل برنادلا برنادلوا برنادلت برنادلتا برنادلن

 برنادلت برنادلتما برنادلتم ... برنادلتُ برنادلنا. 

 

چنین بلغورهایی به گوشم می‌رسید اما نمیدانم واقعا چه ادا میکرد شاید گوشهایم به شنیدن صدای کشدارش آلرژی پیدا کرده بود و اینها را می شنیدم. 

 

روزی از او پرسیدم چرا هی در آغاز و اوسط و پایان بی پایان حرف هایت بر قله چهارده صیغه برنادل سُر میخوری؟ 

 

دوباره مسلسل وار شروع کرد:

 برنادل باش برنادل هستم برنادل باشیم برنادل باشید برنادل بود برنادل بودند برنادل.... 

 

گفتم چرا، نگفتم صیغه صرف کن. 

گفت خب دارم می گم؛ تو گوش نمیدهی من کی صیغه صرف کردم؟ اصلا برنادل چی هست؟ من این واژه را اصلا نشنیدم و نگفتم تا حالا.

گفتم واقعا؟ جدی میگی؟

گفت آره

 

با این انکارش خودش را میان سفره ی حیرتم پرت کرد

 پس گوش های من مشکل دارد؟ 

انگار واقعا نگفته بود پس آن دورِ کلمات پشت هم چه بود من می شنیدم. یعنی اینقدر رودلم شدید میشود در مقابلش که توهمم میزند؟ 

 

جدای از طرز فکرش که موجب جریان بلغوریسم می شد ذاتا آدم برون‌گرایی بود، که آن هم کمکش میکرد تا بلغوریست موفق و بنامی باشد. مثلا یکبار که رفته بودیم پارچه برای چادر عروس بخریم و وقت تنگ بود، او از فروشنده خوش فروش در کسری از ثانیه تا فیها خالدون ش را پرسید و زنده و مرده ی ایل و تبارش را درآورد. 

 

در گل فروشی هم حواسم بود چانه اش گرم نشود ولی تا حس زیبایی شناختی ام در صدم ثانیه متوجه گل شد دیدم با فروشنده زدوبند می‌کند حالا با چه راه حل موذیانه ای دهان نوشانش را بی نوش کنم خدا می‌داند. به راستی که حرف زدن را مثل شربت عسل می نوشید. هر چقدر هم که از شربتِ سخن بنوشد باز هم دلش له له می زند برای نوش کردن مجددش، که همراه است با خورده شدن سرهای دیگران. 

 

انگار اگر این بند ناف را از خودش بکند هویتش را اختلاس کردند. یا اگر از جایگاه نخودی استعفا دهد بی هویت می شود و همیشه این ترس با او هست که اختلاس گران در کمین اند تا او غفلت کند و به ربایش هویت حراف و جایگاه نخودی بیخودی او و آن حس محبوبیت و مقبولیت کاذب ناشی از آن بپردازند و او را خلع سلاح و بی هویت کنند. به همین خاطر این ترس او را به سمت دو چیز می کشاند.

 

-حرف زدن مسلسل وار

-تقویت نقش نخودی در آش های جدید و جورواجور.

 

کاش به او بگویم که نخود باش ولی نخودی نباش. یا لااقل نخود آش های به انتظار نشسته وجود خودت باش، و نخودی فعال درون خودت باش. 

 

و کاش چشم و گوشش اندکی بدهکار گردد و دلش پذیرا شود

که جویندگان و پرسندگان بعد از عمری جد و جهد سرلوحه کرده اند که:

 کم گوی و گزیده گوی چون در. تا زاندک تو جهان شود پر.

 و پیران برنادل و خضرهای راه هم گویند که سکوت حکمت می آورد و محبت. 

 

چند وقت پیش کتاب "فارسی شکر است" جمال زاده را خواندم.

شیرینیش زیر دندانم ماند برای همین کتاب دارالمجانینش را نیز دانلود کردم.

و دیشب با قصد لالایی قبل خواب شروع به خواندنش کردم اما این لالایی نه تنها تکلیفش را خوب انجام نداد که خواب را از چشمانم ربود

و در همان آستانه اش حرف نمکین مادر بزرگ به نوه اش در مورد درس جغرافیا قاه قاه خنده ام را بلند کرد که میگفت:

 

"عزیرم به تو چه که آن طرف دنیا کجاست و اسم این کوه ها و دریاها چیست؟ تو همان راه بهشت را یاد بگیر این ها همه پیشکشت"

با حساب و ریاضیات هم که میانه ای نداشت می گفت:

 

"چرا سر نازنین خودت را اینقدر با هزار و کرور به درد می آوری؟ اگر خدا خواست و دارائیت به آنجاها رسید یک نفر میرزا می گیری و حساب و کتابت را می دهی دست او و اگر به آن پایه و مایه نرسیدی که دیگر این خون جگرها برای چه"

 

سالی که نکو بود از بهارش پیدا بود.

 

هی خواندم و خواندم دریغ از یک ذره خواب از پنج دقیقه به دوازده که شروع کردم تا خود پنج صبح برایم لالایی خواند. به صفحه 265 که رسیدم تغییر موضع دادم من برایش لالایی خواندم و دست از سرم برداشت و منم خوابیدم.

این بود احوالات دیشب من با شیرین نوشته های جمال زاده که با بی میلی دست شب را در دست صبح گذاشتم.

فردا میروم به صیدِ کاغذیِ دیگر آثار جمال زاده. کتابخانه های عمومی باز شد.


-ذهن حقیقت‌جویش به تب و تاب افتاده بود آرامَش نمی گذاشت:


 این وجود من تا کی اینقدر پراکنده و ناآشنا؟ در لایه‌های ضخیم رمز و راز پیچیده شده و سرگردان در مهی غلیظ باشد؟ پس من چه فرقی دارم با خاکی که بی نبض می تپد و در گرداب نیستی هر بادی به گردشش می اندازد؟
یا آن خاکی که نبض بی تپشش را بذری به تپیدن گرفت و جوانه زد و شکوفه داد. و من خاک وجودم را سال هاست عقیم و بی حاصل رها کرده ام و به اندازه ی بذری کوچک تلاشی نکرده ام.  
مگر از آن بذر و خاک کمترم؟
تا کی؟ تا کی ادامه دادن به بگومگوهای کشدار و نالارم؟ تا کی خوگرفته به پراکندگی و پریشان‌گویی؟ این زبان است یا وسیله ی متراژ شخصیت دیگران؟ این زبان من است؟ آمده است برای آشفته گویی و به هم اندازی؟
تا کی اسیر ترس و وهم های دویست سر و هزار شاخ؟ نتیجۀ رقت‌انگیز چنین اوهامی گاهی ترک‌‌های ترمیم‌ناپذیری بر پیکره ی روح هست که به همان حال در ساکت ترین خانه های تنهایی رهایت می کند. مگر نشنیدی داستان آن پیرمردی که هیچ جای وهم و خیالش با هیچ جای واقعیت نمی خواند. 


-خطاب به خودش میگفت:


 این زبان من تا کی می خواهد شعار دهد مثل همین حالا و به گفتن صرف اکتفا کند که آسان‌تر است در عمل. زمزمه های نرم بس است دیگر. به پا خیز و از سطح بگذر و در پختگی و عمق و چندلایگی وجودت غور کن که می تواند هم زخم باشد و هم مرهم. زخمی بر پیکر تنهاییت. و مرهمی بر ترک ها و نقصان ها و خلاء های باز وجودت.
و در این غور کردن ها سوال‌های سنگین و مغزفرسایی گریبانت را می گیرد که اگر درست هدایتشان کنی و کنجکاویت و ذهن حقیقت جویت را درست جواب گویی، چیزی جز تنویر افکار حاصلت نمیشود که با نورش می توانی آن رمز و رازهای وجودت را گره گشایی کنی و کل راه را ببینی و از تنهاییت و رنج هایت محزون نشوی. و به آن مجادله های کشدار بخندی و دیگر جایی در وجود عمیق تو نداشته باشند. و در سرزمین مبهم و آشفته ی وجودت تلو تلو نخوری.


-هر چند این گفتگوهای درونش به گفتن آسان‌تر  بود تا در عمل، اما تا از سطح گفتار به عمق تجربه و عمل راه نیابد همه آن گفته ها و نتایج ارمغانی برایش نخواهند داشت. 
 

 

در بخش "ملاقات با واژه ها" قرار است، پیرامون ملاقات هایی که با یک واژه ی خاص داشته ام صحبت شود.

این ملاقات و دیدار می تواند در تجربه و عمل باشد، در آرزوها یا اهداف باشد، در تخیل ها و تصورها و رویاها باشد.

در کتابی که خوانده ام، در متنی که نوشته ام، در صحبت هایی که کرده ام یا شنیده ام باشد. در نظرات دیگران یا خودم باشد. و حتی در خواب باشد.

واژه ای آشنا باشد یا غریب.

 

از همت ها عالیش را بخواه. اگر بلاگردان بزرگان می شوی، قرار نیست تو بزرگ نشوی و تا آخر کوچک بمانی و سطحی بمانی.

باید از یک جایی  دامن همت به کمر بزنی و لاف بزرگی زدن را رها کنی و خودت به فکر بزرگ شدن باشی.

خانه تکانی کن و خودت را از زیر بار خاکروبه های ذهنی آزاد ساز. که برای بزرگ شدن باید بزرگ هم اندیشید و باید اندیشه ات از انحراف ها آزاد باشد و پایت از غل و زنجیرها رها شود و دستت از دستگیرها جدا شود و وفتی مانع ها بر طرف شد حرکت ها شروع می شوند  و اندیشه ها سالم ...

اگر خودت را جایگاه خودت را در هستی و عظمت وجودت و اندازه خودت را ندانی و درنیابی. هستی ات هیچ و پوچ می شود. رمق از دست و پای وجودت می رود. مادرخوانده های دلسوزِ دامن سوز، شیره ی جانت را خواهند مکید. و گرگ های گرسنه تو را خواهند خورد.

اما اگر خودت را فهمیدی و قدر و منزلتت را. آنگاه آستین های همتت را بالا می زنی در مسیری قدم برمیداری که نه تنها پایمال نشوی و نه تنها کاسه هر آشی نشوی و نه تنها مهره ی نقشه های دیگران نشوی که از لاک خودت هم بیرون می آیی و زدوبندهایی را در هستی شروع می کنی. و به آن دورترها و دورترین ها پیامی را می رسانی.

آن موقع دیگر طعمه ی راهزنان در کمین نشسته نمی شوی که همان ها هم یکی از شکارهای صید گسترده ی تو خواهند بود.

 

بلند همت بودن یعنی نگاهت را از اینجا و اکنون بِکنی، و به دورترها بنگری، قناعت مرضی لاعلاج نیست ولی اگر همیشه در وجودت خانه داشته باشد زمینت می زند چون اینقدر جلوی پایت را می بینی که پرت می شود حواست از حادثه های اطراف و تصادف های مسیر، و اینقدر در حصار خودت می پیچی که همان حصار بلای جانت می شود و روزی خفه ات می کند.

 

آخر این وجود ما با قناعت آبش در یک جوب نمی رود، ما از استعدادهامان می توانیم این را بفهمیم که آمده ایم برای دورترها و نامحدودها.

این وجود نامحدود، همه چیزش نامحدود است، چطور می تواند نگاهش به جلوی پایش محدود شود.

اما ما با این بخل نگاه و فقط نوک بینی و جلوی پا دیدن، با دست خویش چاله ی خود را می کنیم.

 

دست بجنبانیم از همت ها بهترین و بالاترینش را بخواهیم. آن دورترها منتظر قدم های ماست.


آستین ها را بالا زدم. جزء جرء سلول هایش را با چشمانم مرور کردم.

دیگر طاقت نداشتم. موقعش شده بود.

+آماده شد. بچه ها بیان.

-خانم الهام فر: اینجوری؟ آبپز؟

+آره دیگه پخته شده خیلی هم خوش مزه است

-بذار کباب کنیم اونجوری خوشمزه تره

+آره ولی من صبر ندارم. نمی بینی چطوری دارن دونه دون شون نگام می کنن.

-نخیر خودتو کنترل کن

حریفش نشدم. رفت بساط منقل رو آماده کنه .

تازه باید می رفتم پای منقل هی باد می زدم تا اون شعله ی اولیه ش به زغال های دیگر سرایت کنه. حالا بلال ها هم روبروی چشمام چشمک می زنن.

واسه اینکه هوسم بخوابه گفتم یه کوچولوشو بخورم. اما خانم الهام فر که از من بزرگتر بود این هوسم رو نپسندید و گفت زشت است و رگ ادب کردنش من را، گل کرده بود تا می خواستم ذرت رو بردارم هی نمی گذاشت میگفت نفست رو کنترل کن.

شیرین نامرد هم باهاش دست به یکی کرده بود و جبهه اونا دونفر شد. و مبارزه ی بس ناجوانمردانه ای صورت گرفت.

+شیرین خانوم حیف که مدلتو ران کرده بودم وگرنه با تهدید به انجام ندادن تحلیل آماری مقاله هات، قطعا میومدی تو جبهه ی من. البته بعید بود دونفری بازم حریف رفیق لرمون می شدیم.

نمی دونین چه عذاب روحی بود. چه عذاب روحی بود چه عذاب روحی بود.

اما چه کنم که دو نفر به یک نفر بود و مثل عزرایل بالاسرم. بغض بیخ گلویم را گرفته بود. امواج متلاطم درون چشمانم بر هم می غلطید و اشک های ریزانم بر سر منقل گواهی می داد که با جیغ و ویغ راه انداختن دمسازی ندارم. اما خانم الهام فر کاری با من کرد که مجبور شدم برای ذرت محبوبم علم شتگه به پا کنم. زبان درازی کنم و با چشم هایم بخواهم خانم الهام فر و شیرین را  بخورم.  

از ریخت و تک و پوزشان معلوم بود که نه استرحام هایم و نه غضب نگاهم ذره ای در دل سنگیشان اثر نمی کرد.

حالا هر چی ذرت ها را اول آخر می کنم تغییر نمی کنند.

خیلی مونده بود تا کل قسمت های ذرت کباب بشن هر ثانیه اش برایم یک ساعت طول می کشید. آنها هم قاه قاه بنای خنده را گذاشته بودند.

+بابا نمی خوام نفسمو مهار کنم مگه زوره؟

-نه این هوست باید بخوابه

+بابا این علاقه به ذرت مثل بند ناف که باهام به دنیا اومده مثل بند ناف هم باهام تو گور می خوابه. مگه نمی بینین هر وقت می ریم با بچه ها بیرون هر کدوم یک بلال می خورند من سه سه تا می خورم.

پریسا هم هر وقت میره خونشون از مزرعه شون برام یه گونی ذرت میاره. گاهی برام می پزه میاره چون می دونه تا من چشمم بهش بیفته یا زنده زنده کلکشو کندم یا هم که با رنج منتظر پختنشون می مونم. اون رفیقه که به فکر دل منه.

-نه نمیشه باید بکشیش.

+من دیگه تحمل ندارم داره عقل از سرم می پره

-باید هوس از سرت بپره

 در آن لحظات سقف کوتاه دنیا برایم بس غیرقابل تحمل شده بود. ذرت جلو چشمو من ناتوان در بلعیدنش. شده بودم عیین بی بی م که دندون نداشت ذرت بخوره ما نوه های بی چشم و رو جلوش هی بلال ها رو گاز می زدیم و میگفتیم بی بی بخور و حواسمان به دندان هایش نبود. شاید آن شب تلافی آن روز بی بی بود.

ولی با تمام سختی های آن کنترل نفس زورکی از مقدار اشیاق سوزانم نسبت به ذرت اندکی کاسته شد. و مثل قبل آن شب، بی طاقتی نمی کنم از فراق فصلی اش.

وای الان همین الان دلم براش تنگ شد. بلال اندیشه ام را به جولان می ندازه. هوش غواصمو عمیق تر میکنه و شادی به دل و مغزم می رسونه. ولی دوستام رابطه ی عمیق منو با این عزیز لذیذ درک نمی کردن.

 

برای دید و بازدیدهایی که در آن زمان کودکی دلتنگی می‌آورد دلتنگم

هنوز توی گوشم هست پیام مشتاق و صمیمی ام به قاصدک رو در کودکی:

-قاصدک خبررسون بیا بیا کجا میری. واستا باهات کار دارم، آهان گرفتمت. می خوام برام پیغام ببری، برو به آزاده ی عمه آسیه بگو زود زود بیاد خونمون.

قاصدک واسه این پیام باید می رفت یه شهر دیگه خونه ی عمه م حتما میرفت دیگه وگرنه دلتنگیم زود جواب نمیداد و تعطیلات عید و تابستون و ... زود از راه نمی رسید و آزاده زود خونمون نمی یومد. شک ندارم قاصدک پیغاممو می رسوند. فکر می کنم قطعا می رفت، داره یادم میاد آره خودش بهم گفت میرم خونشون میرم دم گوش آزاده میگم که زود بیاد.

تازه میرفت دم گوش خورشید میگفت زود بخوابه و ماه رو هم زود. زمان رو برای من دستکاری می کرد تا تعطیلات زود بیان و دلتنگی من برطرف شه و آزاده ی عمه از راه برسه.

اصلا هم برای به کرسی نشاندن روایت خودم جد و جهد  نمیکنم. جدی می گم من در کودکیم شاید تمارض های مداوم می کردم تا از مدرسه بزنم بیرون. ولی اصلا  تکارس های مداوم تو خونم نیست.

+تکارس چیه آبرومونو بردی؟ واژه ی اشتباه به کار می بری

-خب پس تقابل های مداوم، اینم اشتباهه؟

+آره

- تکاذب های مداوم نکنه اینم اشتباهه؟

+بله با اجازه

-ای بابا چرا تجاهل بشه خود را به جهالت زدن

تغافل بشه خود را به غفلت زدن

تمارض بشه خود را به مریضی زدن

تقابل نشه

تکارس نشه

+نمیشه دیگه. معانی، ریشه ی فعل و باب های عربی همه باید دست به دست هم بدن تا بر آن وزن آن مفهوم پیاده بشه. تازه تکارس ریشه فعلی نداره از کرسی از یک اسم میاد. کَرَسَ که نیست ریشش.

+الان منظورت این بود که اهل تحمیل کردن حرف و به کرسی نشاندن به هر قیمتی نیستی؟ درسته؟

-نه. واژه نیست که بیانش کنم راحت دیگه. منظورم این بود که نه تنها اهل به کرسی نشاندن سخنم نیستم که اهل این هم نیستم که خیال کنم حرفم رفته روی کرسی ولی در واقع نرفته و خودم را به آن حالت بزنم که رفته

-چرا مردمک چشمت اینقدر گشاد شد باور نمی کنی؟ اهلش هیچ کدومش نیستما

+نه تعجب من از منظور سختت بوود خودت فهمیدی چی گفتی.

-آره بابا به کف با کفایت دقتت رجوع کن یه بار دیگه مرور کن حرفمو متوجه میشی

- حالا مهم اینه که واسه نشان دادن تلاش قاصدک و واسه اینکه نشون بدم هیچ وقت کلاه حرفم را بر روی کرسی نمی ذارم. و اصلا از کرسی خوشم نمیاد، تا زبان شناسی هم رفتم. و حتی کلاه و صاحب کلاه با هم رفتن روی خود کرسی هم نشستن. و الان همه فهمیدن که واقعا قاصدک رفته خونه عمم بدون اینکه تکارس کنم

+دوباره به کارش نبری این واژه رو

-می بینی من همیشه اینجوریم برای به کرسی نشاندن روایت خودم جد و جهد نمی کنم اصلا ولی نمی دونم چرا همیشه حرفم می ره روی کرسی حتی موقع هایی هم که همه از صدای تنبل کشدارم گربه‌وار بهم فوف می‌ کنن، باز هم حرفم رو روی کرسی می بینم.

ولی من در عوض فوف شان، در کش و قوس آن هستم که اونا رو در پناه وقار و آرامش نظر متینم محفوظ بدارم.  و همچنان با الطاف بی کران و مهرافزون استدلال های محکمم جواب فوف شان را با نرمی قاطعانه ام بدهم.

آنها هم در نهایت می گویند حق با توست و حرفم میره روی کرسی به همین راحتی بدون هیچ جد و جهدی. البته من از کرسی و صندلی و میز و پست و جایگاه خیلی خوشم نمیاد حتی برای حرف و نظرم. ولی دیگه چیکار کنم که اطرافیان به زور حرفم را میفرستن آن بالا و اگر نفرستن به زودی با گهربارهای من فوف گربه وارشان پلنگ وار می شود.

 

 

با آزمون رورشاخ آشنایی دارید؟ آزمونی روان شناسی است. صفحات یا کارت هایی دارد که حاوی طرح هایی از جوهر است.   

                                   

در نگاه اول بی معنا به نظر می رسد.  این اشکال را روان شناس یا مشاور پیش رویتان می گذارد و می گوید چه می بینی و نتیجه دیده ها و افکار و برداشت ها و تفاسیرت را می نویسند.

به یاد کودکی ام افتادم و ابرهایی که جدا از آسمان به نظر می آمدن و  می ترسیدم الان رویم بیفتد. به اشکال حیوانی یا انسانی می دیدم و برایشان می شد کلی داستان خلق کرد.

یا تداعی شد برایم نقاشی ها و شکل هایی که در در و دیوار یا میز (مثل آن میزی که سطحش مثل پوست خزندگان بود در نمایش صوتی صد هزار روز و یک شب) می بینمشان.

یا هر وسیله و نا وسیله ی دیگر مثل حتی هوا که آن استادم سر کلاس میگفت این اَشکالی که در هوا همه می بینیمشان پیش روی چشمانمان، خصوصا وقتی که چشمانمان را با فشار بسته داریم و بعد باز میکنیم و هیچ کدام از دانشجوها تایید نکردن یا نظری ندادن یا بعضی هاشان از سر شیطنت مخالفت هم کردن که ما چیزی در هوا نمی بینیم.

خیلی کم پیش می آید که تصاویر و برداشت ها یکسان شود مگر در فیلم ها مثل آن قسمتی از سریال ساختمان پزشکان که خانم شیرزاد و دکتر ملکی جراح زیبایی چهره ای یکسان را از اشکالی یکسان دریافت دارند.

وگرنه در واقع تفاسیر و برداشت ها از فردی به فردی دیگر فرق می کند. حتی خود فرد هم با همان سازه ها می تواند برداشت های مختلفی داشته باشد و یک برداشتش از برداشت دیگرش در زمان های مختلف متفاوت باشد.

خب مقدمه طولانی شد.

مثل این را استاد کلانتری در نوشتن به کار گرفته اند. در تمرین افزایش دایره لغات 1 و 2 و 3 و 4 و 5 یک لیست از عبارات هایی را ارائه کرده اند که مخاطبان از آنها در نوشته های داستانی یا غیر داستانی شان استفاده کنند. و با عبارت های یکسان هر کسی داستان یا نوشته ای متفاوت متناسب با درونیات خودش ارائه کرده. که خواندنشان جالب است و مقایسه ی نتیجه های متفاوت و برداشت های مختلف از عبارت هایی یکسان شیرین است.

 

استاد کلانتری با این تمرین های واژه ای شان دریچه ی جدیدی را برویم گشودند. این تمرین برای من خیلی جذاب بود چون عاشق ترکیب کردن هستم. شرق و غرب را به هم بافتن و جنوب و شمال را هم. و شمال شرق و جنوب شمال را هم. خلاصه دورها و نزدیک ها را با هم و درهم.

تنیدن و بافتن و دوختن را دوست دارم ولی خیاطی را نه.

یک زمانی هوس رفتن به رشته داروسازی به سرم زده بود چون می خواستم ترکیب کنم داروها را و از آنها ترکیب جدیدی بسازم، تصورم از این رشته این بود.

این تمرین استاد کلانتری باز کرم ابریشم درونم را به لولیدن و وول خوردن انداخت تا پیله ی هزارکلمه نویسی روزانه را زیباتر و پربارتر بتند. و تننده ای پخته تر شود.

خب جریان چیست؟

من از ابتدای شروع به نوشتن حدود 800 تا کلمه در دفترچه کلمه برداریم ثبت کردم اما هر روز به حجم شان اضافه می شود و به ندرت پیش می آید که استفاده شان کنم.

یکی از این موارد استفاده را با این تمرین کشف کردم.

اینکه در حین هزارکلمه نویسی ام دفترچه پیش رویم باز باشد و همان طور که تراوشات مغزم بر روی صفحه ی ورد می بارد، گریز نگاهی به کلمات آن صفحه دفترچه کلمه برداری بندازم و سعی کنم بدون فشار بر ذهن آنها را وارد جملات مترشحه از ذهن کنم.

تاکید می کنم بدون فشار و بدون توقف قرار نیست آنها مانع سرعت نوشتن و آزادنویسی شود. فقط یک کمک کننده هستن برای بهتر و راحت تر بیان کردن تراوشات ذهنی.

البته که ممکن است از بغل آنها زایش هایی هم صورت گیرد ولی این اشکال ندارد که خیلی هم عالی است ولی نباید از سرعت کم کرد و همچنان دستان بر روی صفحه کلید به رقص شان ادامه دهند.

من این را قبل از تمرین استاد تجربه کرده ام اما برای یک پاراگراف نه کل آزاد نویسی هایم اما اکنون در کل زمان آزادنویسی هزار کلمه، صفحه ی کلمات پیش رویم باز است و حضور دارد.

دفرچه ام نسبتا متوسط است و هر صفحه اش سی چهل تا کلمه را در خود جای می دهد.

در اوایل کمی سختم بود که با این تمرین مانوس شوم اما بعد برایم عادی شد و چشمانم واژه ها یا عبارات را در هوا می غاپد و سریع وارد ذهن و قصه ی ذهنم می کند.

خیلی این کار را دوست داشتم چون خیر کثیری دارد من جمله:

افزدون دایره لغات

استفاده عملی از دفترچه تمرین کلمه برداری

خلاق تر شدن ذهن

اعتماد به نفس بیشتر در نوشتن

غنی شدن آزاد نویسی ها

زاده شدن فرزند هایی برای پست وبلاگ

زاده شدن نوه هایی برای پست های آتیه

زایش ایده

احساس خوب

و ...

 

پس یاایها الوبلاگ ننویسان روزانه!

یا ایهاالذین امنوا به وبلاگ نویسی روزانه، اما بخاطر ترس از ایده نداشتن طفره رو از نوشتن.

این تمرین دستیار خوبی است برای نوشتن پست وبلاگ. چرا که اغلب متن هایی غنی و زیبا از آن می روید که می تواند پستی برای بروز کردن روزانه ی وبلاگ تان باشد.

این تمرینی ساده و در دسترس است که باعث می شود از خوان کرم نوشتن سهمی هم به وبلاگ برسد و شبی را گرسنه و بی غدا (بی پست) سر بر بالین چه بخورم  و چه بنویسم نگذارد.

البته دوتا پیش نیاز دارد پاس کردن درس کلمه برداری و هزارکلمه نویسی استاد کلانتری.