بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۲۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

امروز متوجه سه علت ریز اما تاثیرگذار بر سرعت نوشتنم شدم. ممکن است برای شما نیز پیش بیاید.

شما رابطه تان با ناخن هایتان چطور است؟ هر هفته ناخن هایتان را می گیرید؟

من از آنهایم که هفته ها می گذرد و متوجه بلندشدنشان نمی شوم. تا اینکه خودشان دادشان در می آید که باید ما را اصلاح کنی خیلی دیگر قد کشیدیم. به این مرحله ی تذکرلسانی که می رسد چنانچه یادم نرود بعد دو هفته به داد دلشان می رسم.

این بار اما حین نوشتن صدایشان درآمد آن هم غیر مستقیم به این صورت که انگشتانم را جلو فرستادن.

در حالِ نوشتن خودکار به دستِ طولانی بودم. در یک بازه 90 دقیقه ای. که ناگهان دیدم انگشت سبابه ام با انگشت شصتم نزاع می کنند.

 

سبابه: چه خبرته آروم تر!

شصت: چی شده؟

سبابه: یعنی نمی فهمی با این بیل تیزت افتادی به جون من؟ هنوز خوبه این شمشیرت سوهان کشی نشده و برنده نیست وگرنه معلوم نبود با نازک تنم چه می کردی

شصت: بیل و شمشیر چیه نسبت میدی به کلاه ابریشمی من؟ بعدشم به من چه که میل به رشدش زیاده، من که نمی تونم جلوشو بگیرم، فاطیما خانومم که به حرفش گوش نمیده سرموقع.

سبابه: خب من دردم میاد. سرتو بالا بگیر تا به من نخوری. ببین چه خطوط پررنگی روم انداختی. مگه من دفتر تمرین نوشتنم که به قول منیرو روانی پور (به نقل از مدرسه نویسندگی) وقتی ذهنت در نوشتن قفل می کنه واسه دست گرمی خط خطی کنید.

شصت: خب من سرمو بالا بگیرم خودکارِ سربه زیر، سربلند میشه و دیگه نمی تونه بنویسه.

سبابه: به جهنم که ننویسه. هروقت حضور مبارکش بین ماست نود درجه منو خم میکنه کمرمم درد میگیره.

شصت: سبابه جان با این غرزدن ها و تنبلی ها راه بجایی نمی بری.

سبابه: پس چی، واستم تو و فاطیما و خودکار هر بلایی بخان سرم بیارین؟

 

فاطیما: خیلی خوب بابا فهمیدم. 90 دقیقه ی اول که جیکتون درنیومد نوشتم. این 90 دقیقه رو تحمل می کردین تا بعدش برم ناخنگیر رو بیابم

سبابه: اه اه سر منو شیره می مالی؟ ناخنگیر یافتن تو سه ماه طول میکشه.

فاطیما: نه حالا دیگه فرق می کنه. دارم می نویسم. نباید بذارم جیغ جیغک های شما حواسمو پرت کنه. الان کلی از وقت و انرژیمو گرفتین

سبابه: خوبت شد.

 

شما وقتی خودکارتان تمام می شود چه حسی دارید؟ من عاشق آن لحظه ام که خودکارم بگوید عمرم به سر رسید. 

البته که به ندرت این صحنه ی دل انگیز را تجربه کرده ام. چون ید طولایی در گم کردن خودکارهایم دارم و همیشه در نیمه عمرشان رفیق نیمه راهِ هم می شویم. شاید بخاطر همین عقده ای شده برایم که یک بار یک خودکار را تا ته ش استفاده کنم. از موقعیکه متوجه این عقده در خودم شدم حواسم به خودکارهایم بیشتر شد تا از دستشان ندهم و تا به حال چند بار آن لحظه ی آخری که عزرائیل جانشان را میگیرد دیده ام خیلی لذت بخش است (البته که مازوخیست نیستم).

این بار اما دوست نداشتم آن لحظه برسد چراکه اشتهای برگه هایم زیاد بود و این غذای چندرغاز خون آبی کفافشان نمی شد. از آن طرف فرصت مناسبی برای استنشاق هوای کرونایی وضعیت قرمزی این روزها نبود. اما چه کنم که استرس تمام شدن خون خودکار و یاری نکردن آن تا آخر شب برای ثبت ضروریات، مرا واداشت تا بیرون بروم نه به قصد پیاده روی نویسندگی که ایده باران شوم بلکه فقط برای خرید یک خودکار فسقلی (البته که دوتا گرفتم تا ذخیره ام باشد برای همچین روزی).

نویسنده یکی از کارهای مفیدش زباله کردن کاغذ است تا عضلات نویسندگیش ورزیده تر شود. اما به نظر من معیار دقیق ترش تمام کردن تعداد خودکار است.

ایده ای که الان به ذهنم رسید که خودکارهایی را که در نویسندگی به کمال می رسانم نگه دارم تا ببینم در پایان یک مقطع مثلا پایان یکسال، چقدر خودکار سوزانده ام.

 

امروز چقدر تشنم شد با انگشتام بحث کردم. بطری آبم و انجیرهای میان وعده ام سه متر آن طرف تر من اند. سانتی مترها فاصله موجب بلند کردن من از پشت میز شدند و تا برگشت دوباره، یک زمان قلمبه ای به صندوق دقایق اتلافی اضافه شد.

 

پس طبق تجارب امروزم:

ناخن بلند مزاحم نوشتن با قلم است، آنرا به موقع بگیرید تا مثل من تمرکزتان نپرد.

خودکارهای ذخیره داشته باشید و هنوز خودکار فعلیتان به آن دنیا نرفته، خودکار دیگری آماده داشته باشید. تا خوشحالی تمام شدنشان به استرس و حواسپرتی تبدیل نشود.

آب و دون پرنده ی مغزتان را دم دست بگذارید تا بجای ثانیه ها دقایق از دستتان نرود.

 

 

دیروز ایده ی نوشتن اولین کتاب در ذهنم شکل گرفت. امروز سه صفحه ی اولش را نوشتم.

ان شاءالله ببینم با چه سرعتی و چطور پیش خواهم رفت تا بعد منطقا تخمین بزنم که در چه بازه ای می توانم تمامش کنم.

هرچند دوست دارم نهایت تا آخر شهریور به اتمامش برسانم.

ولی چون هنوز تجربه ای در زمینه ی نوشتن کتاب نداشته ام، نمی دانم چقدر طول خواهد کشید.

البته به عوامل زیادی بستگی دارد که چقدر زمان ببرد.

عواملی که مربوط به من است و میتوانم با در نظرگرفتن آنها به نوشتن سرعت بدهم، از بعد انتخاب ایده ی کتاب تا الان در ذهنم تکرار می شود و در نوشته هایم نمود می یابد، دیشب در آزادنویسی هزار کلمه ام. صبح در صفحات صبحگاهیم و ظهر در آزاد نویسی بعد مطالعه ام.

اینکه از حاشیه ها کم کنم: خوابم را تنظیم و به اندازه کنم (البته که 9 ساعت خواب زیاد است)، حرف زدن های اضافه را حذف کنم، اتلاف هایم را به صفر برسانم و ارتباطات غیرضرور را کمتر یا قطع کنم.

با رعایت این موارد امید دارم که بعد از سه روز دیگر بتوانم تخمین بزنم که نوشتن این کتاب چقدر زمان می برد.

  ذوق و شوق وصف ناپذیری دارم. همه اش با خودم می گویم بطن کتاب را که نوشتم، بازنویسی می کنم، اصلاح و ویرایش می کنم، جمع بندی می کنم و نسخه نهاییش را تنظیم و در نهایت  آن را منشر می کنم. این نقطه نهایی از همه پرهیجان تر است برایم

داستان امروز من:

همه چیز از قدرت سوال شروع شد.

یکی از تمرین های نویسندگیم پرسیدن سوالات هدفمند از خودم و ثبت آنهاست.

بین ساعت 4 و نیم تا 5 و 20 دقیقه به همراه چند تمرین دیگر نویسندگی، این تمرین پرسش سوال را داشتم. اجازه بدهید دوتا از سوالات امروزم را برای شما بیاورم:

یازده سوال پرسیدم: سوال اول: چطور خیلی سریع در نویسندگی رشد کنم؟

سوال دوم: چیکار کنم که در یک ماه آینده اولین کتابم را بنویسم؟

 

خب بعدش هم تمرین های دیگر نویسندگی مثل شعر خوانی از مثنوی معنوی و شکار کلمات برای تمرین کلمه برداری را داشتم. رونویسی از دو صفحه اول کتاب جدید، خلق استعاره و بیان مختلف یک مفهوم را نیز به سرانجام رساندم.

اما برای موضوع دفتر انشایم ایده ای نداشتم و بنابراین به فکر مطالعه افتادم.

بسیار خب برویم در مدسه نویسندگی مقداری ذهنمان را تغذیه کنیم:

آرشیو آذرماه سایت مدرسه:

"چگونه نویسنده شویم؟ یک برنامه ده هفته ای"

 

-اینو که خوندم بابا،

+آره خوندی ولی یادداشت برداری نکردی از ذوق. دوباره بخون نکات و تمرین هاشو نقشه ذهنی کن با مایندمپر.

-باشه چشم.

 

نمی دانم چرا حوصله ام نشد فقط سه هفته شو نت برداری کردم که هفته ی آخرش نوشتن اولین کتاب 25 صفحه ای بود. پایین همان صفحه در بخش اطلاع رسانی از دیدگاه های جدید مطلبی از خانم ناهید عبدی نظرم را جلب کرد:

"چگونه یک کتاب خواندنی بنویسم؟ نقشه راه نوشتن کتاب غیر داستانی"،

رویش کلیک کردم ساعت 5 و 45 دقیقه تا 6 مشغول خواندن مطلب مفید ایشان شدم تا اواسط پست خواندم. بحث پیرامون ایده ی کتاب بود.

ذهنم درگیر شد. ایده ام برای اولین کتابم چه باشد؟ دیگر ذهنم روی متن متمرکز نبود. مطالعه را کنار گذاشتم. از پشت لبتاب بلند شدم. آن طرف تر لم دادم. فکر کردم و فکر کردم:

آها برای اولین تجربه، گردآوری جملات قصار ایده ی بهتر و آسانتری است چون فقط مطالعه و گردآوری می خواهد.

خب جملات قصار پیرامون فلان حوزه خوب است.

 بگذار ببینم کتابی در این باره هست یا نه. گشتم. هنوز پایم به گوگل نرسید داخل کتاب های خودم دیدمش و دپرس شدم.

ولی ذهنم همچنان درگیر بود. درگیر پیدا کردن ایده برای کتاب. چیزی به ذهنم نمی آمد. فقط ایده جملات قصار در ذهنم می چرخید و می چرخید که ناگهان:

-واستا واستا. فلان نویسنده. صبح داشتی یکی از کتاب هاشو می خوندی تا جمله قصاری بیابی برای شرح و بسطش به عنوان تمرین نوشتن. رونویسی هم از روی یکی از کتاب هاش کردی. کل کتاب هاشم توی قفسه کتابخونه ت داری و تقریبا همه ی کتاباشو خوندی و دل و روده ی بیچاره هارو در آوردی.

+چقدم قلم عمیق و نافذی داره. خب بعدش؟

-بشین جملات قصارشو گلچین کن از توی کتاب هاش.

+ خوبه ها. ولی اگه تا حالا ننوشته باشند.

 

سرچ کردم کتابی با این عنوان ندیدم. از آن "گشتم نبود نگرد نیست های" مسرت بخش بود برایم. کسی تا حالا در قالب کتاب جملات قصار این نویسنده رو گردآوری نکرده بود.

خب خدارو شکر. می تونم روی این ایده حساب کنم.

 

-با کلی ذوق مامان مامان! اینقده خوشحالم خوشحالم

+چرا چی شده دخترم (با ذوق)؟

- یک ایده ی باحال اومده تو ذهنم

+ هی هی همچی میگی خوشحالم منو بردی تو آسمون. الان رو زمینم عزیزم.

 

این ذوق مرا کسی همچون خودم می فهمد.

 

سوال پرسیدن در مورد چیزی که نمی دانی موجب می شود ذهن به دنبال پاسخ مناسبی برایش باشد. و دیر یا زود راه هایی، جواب هایی و روزنه هایی به رویت می گشاید که حاصلش لبخند رضایت بخش توست.

یکی از مشکلات عمده من این است که به طور کلی آدم خونسردی هستم و کارهایم را ریز و درشت خیلی کُند انجام می دهم. از دغدغه های مهمم همیشه این بوده که سرعتم را بالا ببرم.

مثلا یک کار خیلی ساده که زمانش به کمتر از 5 دقیقه گاهی 1 دقیقه نیاز دارد، من بیست دقیقه انجامش می دهم. اما وقتی رویش تمرکز کردم و فقط به آن کار فکر کردم و فکرم و حواسم بجای دیگری نرفت توانستم در ده دقیقه انجامش دهم یعنی نصفش کنم و هنوز هم می توانم کمترش کنم با تمرین تمرکز.

البته چون عادت زندگیم شده، این ده دقیقه بیشتر طول می کشد تا به میزان استانداردش برسد.

از طرف دیگر یک طرز فکری دارم که آن هم به نداشتن تمرکزم کمک می کند اینکه ذهنم این طور برنامه ریزی شده یا کردم که همزمان دو کار را انجام دهم تا از وقتم به شکل بهینه تری استفاده کنم.

مثلا موقع غذا اخبار گوش کنم یا در آشپزی  اول مقدمات غذا را آماده نمی کنم و  روی میز نمی چینم بلکه همزمان این کار را میکنم تا موقعیکه مثلا گوشت سرخ شود پیاز را پوست بگیرم تا در زمان صرفه جویی کنم. در اکثر کارها ذهنم این طور بوده و هست.

ولی جدیدا به این نتیجه رسیدم که این طرز فکر نه تنها در زمان صرفه جویی نمی کند که در اغلب موارد زمان زیادی را به هدر می دهد.

بنابراین من این بینش را پیدا کردم که علت دیر انجام شدن کارهایم پرت شدن حواسم و فکرم و ذهنم هست. پرنده خیال به هر جا که دوست دارد می پرد. ذهن انرژی اش صرف دو کار می شود و همین موجب دیر شدن اموری که به ظاهر به تمرکز ذهن ربطی ندارد، مثل غذا خوردن ظرف شستن و خیلی از امور روزمره دیگر می شود.

 این حرف استاد کلانتری که سرعت باعث خلاقیت می شود و مانع حواسپرتی می شود واقعا به منِ جوینده سرعت انرژی مضاعفی بخشید و من را به این ایده رساند که رمز سرعت تمرکز است.

 با تمرکز شدید روی چیزی آن چیز سریع انجام می شود.

همچنین داشتن هدف، تمرکز را هدایت می کند وگرنه بدون هدف و اشتیاق رسیدن به آن هدف تمرکز انگیزه ی متمرکز شدن ندارد بنابراین سرعتی هم رخ نمی دهد خلاقیت و بهره وری هم پایین می آید.

 اهداف دیگرم آنقدر اشتیاقم را تحریک نمی کرد که به سمت تمرکز و سرعت بروم ولی نویسنده شدن اشتیاق سوزانی به من داده و می دهد که امور لاک پشتی عمرم به حالت خرگوش وار مبدل شود، با تمرکزی لیزری از دریچه ی عادت شدن.

و البته انگیزه برای تبدیل به عادت شدن کاری، ضامن شکل گرفتن آن عادت است.

برای پست امروز پای ایده هام در گل مانده بود و ایده های ضبط شده ی دیروز  هم چنگی به دل نمی زد و بعضیاشم زمان مناسبش نرسیده هنوز.

مطالعه ی امروزم پیرامون نوشتن، ویدیو ملاحظات و مکاشفات استاد کلانتری بود که شیوه شخصی خودشون برای کشف ایده بود. از اون کمک گرفتم. اومدم ملاحظاتی (آنچه که دیدم، شنیدم، تجربه کردم، مطالعه کردم) که طی روز داشتمو ثبت کردم. از دل  اون ملاحظات مکاشفاتی داشتم و در نهایت ایده ای که بهم داد که در ادامه میاد:

گاهی باید به نظرات دیگران نسبت به خودت توجه کرد. زمانی پیش می آید که آنها از تو شناخت بهتری دارند و تو به هر دلیلی از آن غافلی و نمی بینی.

گاهی ازت میخواهند که سطحی باشی در چیزی که نمی دانی یا اطلاعات و علم لازم رو نداری، صاحب نظری کنی. چقدر خوبه که اینجا یه نه محکم به این درخواست داد.

چقدر خوب است وقتی کسی می خواهد حرف بزند یک گوش برایش شوی و فقط بشنوی و بشنوی و بشنوی، در این شنیدن ها طرفت می خواهد حرف مهمی بگوید. در ظاهر از مشکلات دیگران می گوید ولی در واقع در بطن مشکل گفتن های دیگران به مشکلات و مسائل خودش گریز می زند.

گاهی او از مشکل درونی خودش می گوید که حتی ممکن است خودش هم از آن آگاه نباشد و تو متوجه می شوی که با مشکلات دیگران مطرح کردن و جویای راه حل برای مشکلات دیگران بودن در واقع دارد با مشکل خودش مواجه می شود و دارد خودش را کشف می کند.

چه می شود وقتی از اتفاقی، از یک تجربه ای در زمان حال که برایت پیش می آید، یک خاطره ی خوشی از گذشته برایت تداعی می شود. چرا آن خاطره را تعریف نکنی؟ و با آن خاطره خوش مشترک شادی در دل اطرافیانت نکاری؟ این بخل در تعریف نکردن، خیلی خوشایند نیست. به حوصله ی بخیلت تذکر بده باهات راه بیاید.

دغدغه ای خنده دار دارم. خنده های بلند (در تن و طول) و نافرمی دارم، نمی دانم مدل خنده رو چطور باید تغییر داد.

راستی چرا جدیدا دستم از شکسته نویسی به سمت رسمی نویسی می رود؟ نمی دانم احتمالا اثر نرمش های نوشتن است.

اینکه سر نماز ایده به ذهنم آمد، احتمالا بخاطر شرایط فیزیکی و آداب نماز ( رو به قبله و حرکات نماز) است. مثل مدیتیشن که باعث افزایش تمرکز می شود. و چه بسا باعث خلاقیت بیشتر.

گاهی می توانی با یک وویس کوتاه که خاطره ای رو یادآوری می کند دل دیگران رو شاد کنی و لبخندی را بر لبانشان هدیه کنی.

وقتی چیزی را یاد میگیری سعی کن بلافاصله به عمل تبدیل کنی تا هم خوب هضم شود و آن دانش را یاد بگیری و هم آن دانسته حجابی برایت نشود و هم از برکاتش از نتیجه اش استفاده کنی و دیگران نیز از تجربه ی عملت درس بگیرند.

گاهی در آزاد نویسی هایم اتفاقی که در اطراف می افتد موجب جان بخشیم به آن می شود و به این گونه در نوشتنم به آن اتفاق توجه می کنم و حضور اجباری آن حادثه در ذهنم و لاجرم در صفحه ی آزادنویسی ام را به آفرینش ادبی تبدیل می کنم.

مطالعات تکراری اما عملگرای امروزم همین ایده سازی شخصی استاد بود که شامل دو بخش ملاحظات و مکاشفات می شود که حاصل مکاشفات را هم اکنون شما می خوانید.

و همچنین از خوبی های نویسندگی که در مدرسه نویسندگی خواندم، اینکه نویسنده وقت پرت نداره. واقعا همین طوره، اتلاف ها و انرژی برهای من به حداقل ممکن رسیده از موقعیکه مانوس با قلم و کاغذ و دفتر و کیبورد شدم به این لیست کتاب هم اضافه شده و چه خوب رفیقی است این رسم واجب مطاله در نویسندگی. که برکات سرشاری داره برای درون نویسنده و قلم نویسنده و خود نوشته و مخاطب نوشته. هر چه مطالعات کمی و کیفی بیشتر شود رشد همه جانبه برای نویسنده و متن و مخاطب بیشتر می شود.  

و همچنین نکاتی که استاد برای اثربخش کردن تمرین های نویسندگی فرمودند که حجم معینی را در بازه زمانی معینی بنویسید و هر چه سرعت بیشتر باشه باعث خلاقیت و بهره وری بالاتری می شود چون مانع حواس پرتی می شود.

و این تکته ی آخر بود که موجب خلق ایده ای و روش تغییری برایم شد که به موجب جلوگیری از اطناب در پست بعدی بیانش می کنم.

یادش بخیر تنفس دل انگیز در کلاس انشاء مدرسه.

موضوع انشاء: خاطرات یک هفته گذشته

آخجون یک هفته است و کلی می تونم بنویسم.

من کاری ندارم اسمش خاطره بود و دیگران به چی می گفتند خاطره. و اصولا خاطره چه تعریفی داره. کلاس دوم راهنمایی خاطره برام اون حس قشنگ بود اون لحظات نابی بود که تجربه کرده بودم. حتی اون لذتی که از کتابی که در اون هفته خوانده بودم و یادداشتی پیرامون اون نوشته بودم. و استدلال نویسنده ی کتاب در مورد یک مسئله خاص رو برای خودم از زوایای مختلف نگریسته بودم و نتایج فرضیاتم رو نوشته بودم و از این تحلیل خودم بسی لذت می بردم. و چون سرشار از ذوق بود برام، در دفتر انشایم هم نمود پیدا کرد. ریز به ریز چیستی استدلال و دونه به دونه نقد و تحلیل خودم.

من از لذتی گفته بودم که چه بسا برای همکلاسی هایم لذت نامیده نمی شد. درسته آن خاطرات هیجانی شنیدنش برای همه لذت بخشه اما هرکسی منحصر به فرده و از چیزی خاص لذت می بره. لذت بردن از خلقت  دستاوردهای خودم که بیشتر از همه در نوشتن آنرا می یابم با هیچ لذت دیگری برایم قابل قیاس و جایگزینی نیست.

برای من لذت نوشتن جنسش با همه لذت های دیگه فرق می کنه.

 

موضوع انشاء: جان بخشی به اشیا

هنوز که هنوزه درد و دل های خودکار داستان انشایم در گوشم زنده است که میگفت وقتی منو برعکس می ذارن و خون از بدنم جدا میشه، خیلی رنجور میشم.

تا همین چند سال پیش دفتر انشاهایم را سلامت داشتم.

هی یادش بخیر

 

انشاء فقط واسه زنگ انشاست؟ فقط واسه خوندن در مدرسه است؟ مگه نمیشه بازم انشاء نوشت؟

منم دلم انشاء می خواد، دوست دارم انشاء بنویسم.

تا کی یادش بخیر؟

مگه انشانویسی فقط واسه نوجووناست؟ فرضا هم که اینطور باشه، میخوام نوجوون درونم رو فعال کنم.

چرا همش بگم یادش بخیر یادش بخیر؟

درسته اون موقع توی مدرسه فضای خاصی بود زنگ انشاء، ولی فضا یه طرف، لذت نوشتن انشاء یه طرف.

این لذت و تجربه قشنگ رو امروز به خودم هدیه می دم. می خوام یه دفتر اختصاص بدم به نوشتن انشاء و هر وقت بخوام توش انشاء بنویسم.

دیگه بسه هر چه حسرتِ یادش بخیر سر دادم.

استاد کلانتری در عادت آزادنویسی 1000 کلمه نویسی روزانه، یک سری مواردی رو  مطرح میکنن، که خودشونم ازشون استفاده میکنند و باعث اثربخش شدن آزادنویسی ها میشه که ازش به عنوان منوی غذایی یاد میکنند.

من از این ایده شون استفاده کردم و اومدم از خودم توی آزادنویسی هام پرسیدم که: چطور آزادنویسی هامو منسجم تر و اثربخش تر کنم و هر چی که به ذهنم میومد رو نوشتم یه پنجاه تایی شدن و روز بعد از  ته مانده هایی که در ذهنم مانده بود از اون پنجاه تا، یه ایده ی ناب دیگه زاییده شد که اون پنجاه تارو نرفتم سراغش هنوز، چون در آزادنویسی خیلی زود برنمیگردیم به پشت بخونیمشون طبق گفته استاد. اما اون ایده ی زایشی رو به کار گرفتم و هر روز در آزاد نویسی هام  ازش استفاده میکنم.

ایده اینه: "من امروز نسبت به دیروز در فلان مورد بهتر شدم". این موارد میتونه یه کار خاص بشه، یا ویژگی های روان شناختی باشه. میتونه فقط یک مورد باشه یا چند مورد.

من اومدم چند روز این جمله رو آزادنویسی کردم و دیدم هر روز یه ویژگی هایی رو می نویسم که هی تکرار میشن و در کل فراوانیشون بیشتر از سایر خصوصیت ها بود، به این نتیجه رسیدم که تغییرشون باید خیلی برام مهم باشه که ناخودآگاهم هر روز پیشنهادشون میده.

اونا این 6 تا ویژگی بودن: هوش هیجانی قوی، قدرت متقاعد کردن بیشتر، اعتماد به نفس بالا، افزایش سرعت انجام امور، نظم، تاخیر رضامندی یا همون به تعویق انداختن لذت فوری (در مورد این خصیصه در آخر این بحث یه صحبتایی و در نهایت یه ایده هایی مختص پژوهشگران یا دانشجویان رشته های روانشناسی، مشاوره و روانسنجی مطرح میکنم).

این موارد همونایی هستند که  در واقع دوست دارم تغییرشون بدم حالا یا ندارمشون، یا کم دارمشون یا دارم ولی میخام بیشتر کنم.

هر روز 6 مورد بالا رو مطرح میکنم و اکثرا براشون گزاره پیدا میکنم حتی اگه طی روز حواسم بهشون نباشه.

این ایده بهم کمک میکنه که هم آزادنویسی هام مفیدتر باشه و هم یک دریچه ای باشه برای رشد و توسعه درونم و هر روزِ خودم رو از دیروزِ خودم بهتر کنم. و همچنین مصداق این فرمایش معروف معصوم نباشم که "هرکه دو روزش یکسان باشد ضرر کرده".

البته این ایده کل آزاد نویسیمو نمیگیره که یک بخش کوچیکش رو شامل میشه.

دو نمونه از به کارگیری این ایده رو اینجا میارم:

من امروز نسبت به دیروز در تاخیر رضامندی بهتر عمل کردم چون صبح که از خواب بلند شدم مثل دیروز نیم ساعت الکی بخاطر تنبلی ننشستم تا ویندوزم بالا بیاد و تبدیل به یک زمانِ پِرت بشه. در عوض با یادآوری تمرین آزادنویسی که قراره شب در مورد تاخیر رضامندی جواب پس بدم، به خودم گفتم خوبه که این مورد رو به عنوان رشد امروزم در این صفت ثبتش کنم و بلافاصله با این تذکر درونم از لذتِ ماندن بی ثمر در رختخوابم که چه بسا به خواب دوباره می انجامید، دست کشیدم.

همچنین امروز لذتِ حضور بیشتر در مدرسه نویسندگی رو برای دستیابی به قلمِ بهتر، فدای تمرین نوشتن کردم.

این تاخیر رضامندی دقیقا یعنی چی؟

تاخیر رضامندی ترجمه ای است که عرب زاده و کدیور (1391) در پژوهش خود از delay of gratification دارند. در پژوهششون اومده که:

"به تاخیر انداختن رضامندی، یعنی توانایی و اراده فرد در به تاخیر انداختن رضایتمندی های فوری و کم ارزش در برابر رضایتمندی های با تاخیر و با ارزش. به تاخیر انداختن رضامندی نوعی توانایی است که به فرد کمک می­کند تا پاداش­های فوری را به منظور بدست آوردن پاداش­هایی که به صورت موقت دور هستند به تعویق بیاندازد. به عبارت دیگر، به تاخیر انداختن در دستیابی به لذت تا زمان مناسب گفته می­شود".

انفاق درگوشی: اگه حوصله ی بحثای آماری پژوهشی نداری تا همین جا کافیه.

بچه های روان شناسی، مشاوره، روانسنجی و رشته های مشابه، بویژه مقاطع تحصیلات تکمیلی و بالاتر به گوش! 

دانشجوهایی که در دلِ کار پژوهش بودند و هستند در جریانند که یکی از کمبودها و معضلاتی که جامعه ی پژوهشی ایران با اون مواجه هستش کمبود متغیره. وقتی استادی دانشجوشو می فرسته دنبال موضوع و عنوان برای کار پژوهشی (مقاله، طرح یا پایان نامه)، دانشجوها معمولا بر میگردن با عناوینی که توش پرِ متغیر تکراریه مثلا رضایت زناشویی، خیانت زناشویی، کیفیت رابطه، کیفیت زندگی، سلامت روان، سازگاری و تعارض زناشویی و موارد این چنینی که بعضا اشباع شده است و ارزش کار علمی نداره از لحاظ بدعت کار.

حالا فرض کنیم یه دانشجوی صاحب ذوقی متغیر جدید یا کمتر کار شده ای مثل تاخیر رضامندی رو پیدا کرده، اگه مثلا در رشته مشاوره مدرسه باشه میرسه به متغیر تاخیر رضامندی تحصیلی و ازش استفاده میکنه. ولی اگه رشته ش مشاوره خانواده باشه تاخیر رضامندی در زمینه ی تحصیلی کمتر به کارش میاد و از همون متغیر تاخیر رضامندی کلی میشه استفاده کنه.

خب اون دانشجوی خوش ذوق میره پیش استادش میگه: اینه متغیر بِکرم. استادشم میگه بگو ببینم چطور سنجیده میشه؟ با چه ابزاری چه پرسشنامه ای؟ (برای کارِ کمی که اکثر دانشجوها کمی کار میکنند تا کیفی). دانشجوهه میگه:  با پرسشنامه ی چیز، استاد هنوز فرصت نشده بگردم، میرم پرسشنامشو پیدا میکنم. و دانشجوی باذوق ما میاد گوگل رو زیر و رو میکنه. نه توی ایران داک عنوانی پیدا میکنه که از این متغیر استفاده کرده بشه و از اون طریق اسم ابزارشو دربیاره. نه توی نورمگز نه گوگل اسکولار نه علم نت نه مگیران نه اس آی دی نه حتی سایت های فروش پرسشنامه. و پای مشتاق سرچش در گِل بدجور میمونه. یا باید از این متغیر دلبندش دل بکنه چون ابزاری برای سنجشش در ایران نیست و یا اینکه این سدِ نبودن اون ابزار رو بشکنه و راه رو برای آیندگان هموار کنه و پیشرو بشه و اسم خودش رو نه موقت که دائم در کنار اون متغیر عزیزش به تزویج دربیاره.

نحوه ازدواج دائم با متغیر محبوب 

در کار کمی کردن مثل کارهای هبستگی و مدل سازی معادلات ساختاری و تحلیل مسیر باید برای سنجش متغیرها از پرسشنامه استفاده کرد و آن هم پرسشنامه ای که در جامعه ی هدف (ایران) نرم و هنجار شده باشه و از روایی و پایایی مناسبی برخوردار باشه.

حالا این پرسشنامه میتونه محقق ساخته باشه یعنی خود دانشجو یا پژوهشگر طراحی کرده باشه. یا توسط دیگران ساخته شده باشه. نوع دوم که سازندش دیگرانند ممکنه نسخه فارسی باشه یا لاتین. در اکثر موارد پرسشنامه های خارجی قوی تر و قابل اعتمادترند چون تا به مرحله تایید و چاپ برسه پدر سازنده پرسشنامه درمیاد و مثل ایران نرم و سهلگیرانه برخورد نمیشه. استاد ما که به ندرت اجازه میداد کسی پرسشنامه ی داخلی استفاده کنه.

خب حالا اگه دانشجو بدجور عاشق متغیر نایابی شده و مصر باشه که باهاش مزدوج بشه و اسمش در کنار اون متغیر در شناسنامه ی تاریخ پژوهش ثبت بشه. می تونه دو انتخاب کنه: یا پرسشنامه هایی که اون متغیر رو می سنجه از پایگاه های اطلاعاتی جهان (مثل اسپرینگر، سیج، ساینس دایرکت، وایلی و ...) سرچ و گردآوری کنه و پس از ترجمه ساختار عاملیشو با تحلیل عاملی تاییدی بسنجه و از سایر روش های پایایی و روایی نیز استفاده کنه. در این صورت برای اولین بار اون پرسشنامه را در ایران معرفی کنه و نفر اول در استانداردسازی آن ابزار باشه.

انتخاب دومش اینه که خودش پرسشنامه رو طراحی کنه سوالاتی پیرامون اون متغیر بسازه و مراحل لازم برای ساخت پرسشنامه رو طی کنه.

دانشجو به این دو طریق میتونه یک متغیر جدید به جامعه پژوهشی ایران اضافه کنه و از برکاتش دیگر دانشجویان و پژوهشگران رو هم بهره مند کنه.

خب حالا این همه صغری کبری آماری چیدم که چه بگم؟

اینکه اولا بخاطر کمبود متغیرهای جدید از این نوع پژوهش ها (یعنی بررسی ساختار عاملی و روایی پایایی پرسشنامه x) استقبال خوبی میشه واسه چاپ. و چنانچه کمبود و نیاز هم در این زمینه نباشه وقتی یک متغیر جدید و یک ابزار جدید معرفی میشه، برکات فراوانی داره که بازم استقبال مجلات همچنان باقی خواهد بود.

ثانیا متغیرهای فراوانی وجود دارند که ابزارهای خوبی هم در خارج دارند و دست یک دانشجوی طالب رو می بوسه که اونارو وارد کشور کنه (من با تولید داخلی موافقم اما در این مورد نه، واردات خیلی بهتر و مطمئن تره. مگه اینکه فرآیند چاپ مجلات داخل چنان سختگیرانه و متعهدانه بشه که امکان تقلب و سرقت علمی و خیانت علمی به حداقل برسه و خروجی کار خروجی اصیل و صادقانه ای باشه. البته اگه دانشجو خودش متعهد باشه و روند کار رو خوب بشناسه می تونه متغیرها یا ابزارهایی قوی، حتی در سطح بین المللی تولید کنه که به دیگران هم عرضه کنه و خیلی هم عالیه).

ثالثا یکی از این متغیرها که در جامعه ی پژوهشی ما جاش خالیه متغیر تاخیر رضامندی است. یک نسخه از پرسشنامه ای که می سنجدش رو من قبلا در یک ژورنال معتبر دیدم که خوبه کسی معرفیش کنه.

رابعا بچه های مشاوره خانواده! به نظرتون تاخیر رضامندی بین زوج ها نیاز به یک ابزار تخصصی تر نداره؟ یعنی متغیر تاخیر رضامندی زناشویی یا زوجین. من همچین ابزاری دوره دانشجوییم ندیده بودم، این متغیر چنانچه نسخه ی لاتینش نیومده باشه و دانشجویی خواسته باشه باهاش ازدواج کنه فقط یه راه داره یعنی ساخت و طراحی پرسشنامه ای براش. و میشه محقق ساخته.

خامسا اگه دانشجوها نرم افزارهای مدل سازی مثل لیزرل، ای کیو اس و آموس رو یاد بگیرند می تونند خیلی راحت تر از این سبک پژوهش ها داشته باشند و هر وقت خواسته باشند بتونند متغیر جدید وارد کنند یا ابزارهای بهتر و جدید و معتبرتری که متغیرهای موجود رو بسنجند معرفی کنند. من خودم AMOS رو مسلطم و باهاش تحلیل زیاد انجام دادم.

سادسا کارهای ساختار عاملی و روایی پایایی که در ایران انجام بشه حتی در خارج نیز استقبال خوبی میشه ازشون. بنابراین انتخاب یک ابزار خوب و استانداردکردنش میتونه رزومه ی علمی کسی رو با یک مقاله آی اس آی بدرخشانه

سابعا از طرفی چنین مقالاتی مثل یک کتاب مرجع عمل میکنه چون بار اول هست که اون متغیر یا ابزار معرفی میشه بنابراین اون ابزار هرجا استفاده بشه رفرنس داده میشه به صاحب ابزار و مقاله و مجله ای که توش اون مقاله چاپ شده اینا باعث معتبر شدن هر سه گزینه میشه. بنابراین چنین مقالات مرجع و پراستنادی در افزایش ضریب تاثیر (ایمپکت فکتور) آن ژورنال بی تاثیر نخواهد بود. اون ابزار هر چه در کشورهای بیشتری راه یابد استناد و قوت بیشتری برای خودش فراهم میکنه. اون ژورنالی هم که مقاله بیس اون ابزار در اون چاپ شده، احتمالا از نسخه ی ایرانی اون ابزار برای چاپ بدش نیاد.

بهانه گیر و بهانه شکن دو نیروی متضاد در درونم با هم پیرامون نوشتن صحبت میکنند:

 

بهانه گیر: میخوام بنویسم ولی ایده ندارم، قلم یاری نمی کنه، ذهنم آکه، تشنممم هست گلوم خشکه، گشنمم هست، تا ناهار آماده میشه برم یه کم انجیر از درخت بچینم بخورم

بهانه شکن: بشین بنویس تمرین زیاد داری

بهانه گیر: باشه برم یه کم قدم بزنم، پیاده روی جزء عادات نویسنده هاست، بلکه در حین پیاده روی ایده ای به ذهنم خطور کنه برای پست امروز وبلاگم

بهانه شکن: قدم زدی خیالت راحت شد؟

بهانه گیر: آره ولی پیاده روی ما به سر رسید، ایده به مغزم نرسید. ایده تو راهه میرسه بالاخره

بهانه شکن: ایده توی راه نوشتن میرسه، پاشو بنویس

بهانه گیر: واستا واستا فکر کنم الان داره میاد، یه چیزی داره ته ذهنم قلقلکم میده

بهانه شکن: بلند شو خب بنویس تا جنین ایده ت متولد بشه

بهانه گیر: باشه تکمیل بشه تو ذهنم، بعد راحت بیارمش روی کاغذ

بهانه شکن: راحت وقتی میشه که روی کاغذ شکلش بدی و کاملش کنی. پاشو همین الان هزار کلمه ت رو بنویس تا کمکت کنه

بهانه گیر: هزار کلمه (تمرین هزار کلمه) به اندازه کافی ایده توش دارم، استادم کلی ایده براش خلق کرده. با این ایده ها تازه کلمات و جمله ها از سر و کول قوه ی انتخابم بالا میرن که اول من اول من. حالا من با اون سرریزی جملات می مونم کدومو انتخاب کنم اون جمله ی اول که میاد به ذهنم یا جمله دوم سوم که صف کشیدن و نزدیکتر و در لحظه تر و تازه ترند؟ باید برم این ابهاممو بر طرف کنم، واستا الان برم مدرسه نویسندگی و از استاد یا مجموعه ی خوبشون بپرسم

بهانه شکن: نههههه! الان که موقع ش نیست، امروز به اندازه ی کافی مطالعه کردی هم توی مدرسه هم توی طاقچه (نرم افزار کتابخوان). تازشم تو بری مدرسه کی میتونه به این زودی از مدرسه بیارتت بیرون، هر دفعه میری با مصیبت میکشمت بیرون، اونجام که شبانه روزی بازه، تعطیلی نداره، باید به مدرسه پیشنهاد بدم واسه پیش دبیستانی های بیش فعال یه دوره ی جهشی بذاره، یا میل جهشی خواه بعضیارو کنترل کنه.

اون سوالتم یه جا ثبتش کن تا فردا که رفتی مدرسه از استاد بپرسی

بهانه گیر: خب من الان خیلی دوست دارم بخونم، حس خوانندگیم از حس نویسندگیم بیشتره، تازه مگه نمی دونی وقتی که به قول استاد ظرفت پر باشه اونوقت می تونی ظرف دیگران رو پر کنی، یعنی باید بیشتر بخونی

بهانه شکن: استاد میگه ورودی، خروجی. نمیگه ورودی فقط

بهانه گیر: خب من الان ایده ندارم میخوام مطلب بخونم که ایده به ذهنم بیاد

بهانه شکن: مگه نشنیدی که استاد گفت نوشتن حین نوشتن شکل میگیره؟

بهانه گیر: یعنی میگی الان با این ذهن خالیم بنویسم اونم واسه پست وبلاگ که همه می بینند.

بهانه شکن: ترس از قضاوت شدن و کمالگرایی رو زیرپوستی قاطی بهانه هات نکن لطفا، واضح بهانه هاتو بتراش بهانه های بنی اسرائیلیتو بگیر؛ منم بهانه ها رو می گیرم ازت و در نطفه خفشون کنم

واسه پست وبلاگ هم نگران نباش حالا بنویس بعد ویرایشش میکنی، من مطمئنم بنویسی کلی چیز واسه گفتن میاد تو ذهنت. آزاد نویسی کن

بهانه گیر: خب کجا بنویسم؟ کدوم بخش از آزاد نویسی هام؟ هزار کلمه که تکلیفش روشنه. صفحات صبحگاهی هم که ایده ی خاصی توش نیست بلغورهای احساسیمه بیشتر، تازه اون مختصص صبحه و بس.

بهانه شکن: خب چرا توی اون 200 برگه ای که استاد پیشنهاد داد بخرین و سعی کنین در یک هفته توش آزادنویسی کنین نمی نویسی؟

بهانه گیر: اون واسه چیزه

بهانه شکن: چیز چیز نکن، بهترین گزینه است. اصلا چرا واسه پست های وبلاگ آزادنویسی نکنی قبلش؟

آزادنویسی کن در بستر این 200 صفحه هر چقدر ظرف حوصله ت مجال داد. اصلا این 200 صفحه رو نمیخاد یه هفته ای پر کنی. اونارو یه ظرف مخصوص پیش نویسی قرار بده برای پست های وبلاگت.

اینجوری به یک تیر سه نشونه زدی. هم آزادنویسی هاتو وسعت دادی هم با تمرین برای پست های وب یک غنای بیشتری بهشون می بخشی و هم تمرین ویرایش رو که کشتی هاش به گل نشسته رو انجام میدی.

نظر مثبتت چیه؟

بهانه گیر: نظرم منفی اندر منفیه

بهانه شکن: راهی نداری، هر چند منفی در منفی مثبت میشه. پس پاشو یه بسم الله بگو و ذهن خالی تو با نوشتن پر ایده کن

بهانه گیر: خیلی خوب مینویسم حالا

بهانه شکن: حالا مالا نداریم، همین حالا بردار بنویس

بهانه گیر: ای خداااا چه گیری افتادیم، باشه الان مینویسم

بهانه شکن: دیدی کاری نداشت زود تموم کردی، ایده هم اومد به ذهنت. حالا بردار واسه پست وبلاگ تایپش کن

بهانه گیر: اصلا اصلا حرفشو نزن. گشنمه. دارم می میرم از بس فسفر سوزوندم

بهانه شکن: ده دقیقه بیشتر زمان نمی بره

بهانه گیر: تو بگو یک دقیقه

بهانه شکن: اگه به جنابعالی باشه که بعد ناهار هم میگی استاد کلانتری توصیه کرده با معده پر ننویسین

بهانه گیر: خب آره حرف حسابه

بهانه شکن: وااای! تو اینجا نمیخای که کار خلاقانه بکنی میخای رونویسی کنی نه ببخشین روتایپی کنی، ای بابا روتایپی چیه اومد زبونم میخای با چشمان مبارکت کپی پیست کنی، با انگشتان مبارکترت لقمه ی آماده رو بذاری توی دهان از همه مبارک تر صفحه ی وردت. نه کلمه ای تولید میکنی نه شعری میفرستی فضا، نه استعاره ای می سازی، هیچ فسفرسوزی نداری.

بهانه گیر: متاسفم اون موقع مجبورم کردی بنویسم الان دیگه نمیخام برم زیر بار حرف زورت. گشنمه می فهمی؟

بهانه شکن: کارد بخوره به شکمت دو دقیقه پیش رفتی n تا انجیر نوش جان کردی

بهانه گیر: من تایپ نمی کنم رفتم ناهار

بهانه شکن: حریفت نمیشم چیکار کنم برو، ولی نشینی هی نیم ساعت ناهارو یک ساعت طولش بدی

بهانه گیر: برو بابا! مغزم ترکید اینقدر ایده ازش فوران کرد طی آزاد نویسی امروزم. باید یه دوساعتی بهش استراحت بدم. دستامم تاندونیت گرفت اینقدر نوشتم.

 

 

 

 

داشتم تمرین گفتگوی استاد کلانتری رو انجام می دادم، طرفین گفتگو نخود و ذرت بودن داشتن سر دیر پز، زودپز بودن هم به سر و کله هم میزدن که رسیدن به تنوع روش های طبخ یکدیگر که اینجا گفتگویم به بن بست رسید چون فهمیدم ذرت خشک کم از نخود خشک نداره و مقابله ی ذرت تر و تازه با نخود خشک قیاس منصفانه ای نیست بهتر بود ذرت رو با نخود فرنگی وارد گفتگو میکردم. به هر حال نخود نخود هر که رفت خانه ی خود زودهنگامی شد ولی یه ایده ای هم بهم داد اینکه اگه کسی که در حیطه ی آشپزی یا در حوزه فروش گیاهان و دمنوش های گیاهی یا حوزه های مشابه تولید محتوا داره، به نظرم بد نباشه با راه انداختن گفتگو بین محصولاتشون بذارن خود محصول براشون تبلیغ کنه و از اثرات و کارکردهاشون با جزئیات ملطفانه ی شیرین و نمکینشون مخاطب رو روشن کنند.

حالا واسه اینکه این پستم ناکام نمونه اولین تمرین گفتگویی که داشتم و دیروز نوشتم،  رو بیان میکنم.

گفتگوی کوتاهی بین قالی های اتاقم راه انداختم:

قالی اول: سلام خوبی؟

قالی دوم: سلام هی بد نیستم.

قالی اول: چرا؟

قالی دوم: چی چرا؟

قالی اول: اینکه میگی بد نیستی

قالی دوم: خب چرا خوب باشم وقتی اوضاع جامعه رو میبینم

قالی اول: چه اوضاعی؟

قالی دوم: کرونای لعنتی رو میگم

قالی اول: تو از کجا از کرونا خبر داری؟

قالی دوم: از همونجایی که تو خبر داری

قالی اول: درسته اینجا با همیم ولی تو که یکسره روزا خوابی و تکلم های آدما رو از توی کوچه نمی شنوی، شب هام هم که آدما خوابند

قالی دوم: آره قبلنا که فاطیما نمی یومد اینجا میخوابیدم ولی از موقعیکه کولر اینجا نصب شد و فاطیما خانوم جور و پلاسشو اینجا پهن کرد، مگه میذاره بخابم؟ یا لبتابش روشنه و تیک تیک داره یا گوشیش آواز میخونه یا گلپ گلپ راه رفتنش نمیذاره خصوصا وقتی که ذوق نویسندگیش بهش غلبه میکنه و از شوق همچین محکم می کوبه به زمین که می ترسم گل های نقشینمو پرپر کنه

قالی اول: اووووه چقدر حالا غر میزنی، از کرونا گرفتی تا گلپ گلپ پای اون طفلک

قالی دوم: طفلک؟ کجاش طفله، وااای یه طفل شلوغ پلوغ از اون آروم تره

قالی اول: خب حالا اینطوری هم باشه مگه چیه؟ مگه ما وظیفمون چیه واسه چی خلق شدیم، اومدیم که آدمیان رومون راه برند بخوابند، کاراشونو بکنند

قالی دوم: آرره ولی خب شانسم نداشتیم،  پهن می شدیم خونه ی یه پولدار که مارو ببره اتاق خلوت بالایی که سالی یه بار نوه ش از خارج میاد روش قدم بذاره

قالی اول: وااا؟ این چه طرز فکریه؟

قالی دوم: آخه اونجوری سالم و سلامت می مونی، عمرت طولانیه، دیر مریض میشی، فرتی بیرونت نمیندازن

قالی اول: واای چقدر تو خودخواه و جون دوستی

قالی دوم: خب یه چیز طبیعیه دیگه، فرش های خونه پولدارا طول عمر بیشتری دارند

قالی اول: من اینجوری فکر نمی کنم، اولا که عمر دست خداست دوما من به شخصه راضیم به رضای خدا و به انتخابش که منو اینجا جا داده سوما شاید فرش های خونه پولدارها اونم اونایی که مثل من و تو توی اتاق خواب هاشون پهن شده، از لحاظ جسمی و فیزیکی بعضیاشون که کمتر پا می خورن سالم تر باشند ولی از لحاظ روحی افسردگی در کمینشونه چون خیلی تنهان.

 

پی نوشت: اولین تمرین گفتگو بود و موقع شروع هیچ چیزی تو ذهنم نبود حتی طرفین گفتگو یهو اومد تو ذهنم و بعد احوال پرسیاشون هم استرس نداشتن حرف بینشون رو داشتم ولی خودمو سپردم به ذهنم و هر چی که میومد آزاد نویسی کردم، ناپختگیش به مرور نوشتن فراوون ایشالله برطرف میشه.

گنجشک: 

جیک جیک جیک جیک سلام سلام سلام

موسی کو تقی:

سلام چقدر با انرژی

گنجشک:

چرا با انرژی نباشم هوای به این خوبی، باد به این خنکی!

موسی کو تقی:

همین باد خنک دوست داشتنیت یه روز زد لونمو خراب کرد، جوجمو پرت کرد پایین

گنجشک: 

خب میخاستی خونتو یه جایی بسازی که هیچ طوفانی نتونه خرابش کنه، حالا جوجت کجاست چی شد؟

موسی کو تقی:

جوجه طفلی من هنوز نمی تونه خوب بپره افتاد خونه ی فاطیما، معلوم نیست چه بلایی سرش اومده

گنجشک:

خب تعریف کن ببینم جریان چیه

موسی کو تقی:

فاطیما جوجه ی منو که دید تو حیاطشون کلی قربون صدقش شد به مامانش گفت مامان یه بچه اردک اومده تو حیاط رفته رو بلندی واستاده احتمالا دست و پاش زخمیه، خواهر فاطیما هم بچمو دید فکر کرد جوجه کفتره، مامانشم ندیده گفت گنجشکه

گنجشک: 

اسم همه ی پرنده ها رو آوردن جز اسم اصلیش.

 

موسی کو تقی:  این فاطیما حتما به مرغ میگه شتر مرغ به شترمرغ میگه مرغ. نمی دونی بچم دچار چه ابهام هویتی شده بود

 

گنجشک: آره سخته چه فشاری بوده روش

 

موسی کو تقی:  بچه م تازه داشت راه می رفت. توی حیاطشون قدم میزد. یه بار مامان فاطیما توی درب بطری نوشابه بهش آب میداد رفت براش غذا بیاره، من پریدم رفتم کنارش، مامان فاطیما که برگشت منم پرواز کردم بالای در حیاطشون نشستم، فاطیما هم از پنجره اتاق بالا نظاره میکرد. تازه اون موقع که منو با چشمان نگران و دلتنگ که دید فهمید هویت اصلی بچه طفلی من چیه. ولی باورش نمی شد میگفت این چه جور جوجه ایه که از مادرش درشت تره، چرا اینقدر خپله؟ فکر نکنم این موسی کوتقی باشه.

 

گنجشک:  البته خب بعضیا حافظه تصویری شون ضعیفه

 

موسی کو تقی: آخرین باری که بچمو دیدم اول شب بود که وسط حیاط فاطیما خوابش برده بود

 

گنجشک: خب

 

موسی کو تقی: فاطیما و خواهرش از انتخاب محل خواب بچه خام و کم تجربه ی من خندیدند، خدارو شکر کردم که خواب بود متوجه خنده شون نشد، روحیه ی بچم لطیفه آخه

 

گنجشک: خب اونا که به قصد تمسخر که نخندیدند احتمالا براشون جالب بوده

 

موسی کو تقی: تو چرا از اونا طرفداری میکنی؟ عوض اینکه از همجنس خودت، از خونواده ی خودت، از هم محل خودت، از هم شهری و هم موطن خودت طرفداری کنی از انسان ها از غریبه ها جانبداری میکنی؟

 

گنجشک: ای بابا باز رگ ناسیونالیستیش گل کرد، من کلا از نژاد پرستی خوشم نمیاد. این عقیده رو اشتباه می دونم. اولین نژاد پرست تاریخ ابلیس پدرسوخته بوده اون موقعیکه گفت من از نارم آدم از گل پس من بهترم

 

موسی کو تقی: چراغی که به خانه رواست به همسایه حرام است

 

گنجشک: از این طرز فکر هم ما پرنده ها هم انسان ها آسیب دیدیم و می بینیم، طوفان دوهفته پیش رو یادته؟ بحث منت نیست ولی اگه ما گنجشکا که موقع طوفان کنارت بودیم، حواسمون به تخم هات نبود الان این جوجت به دنیا اومده بود؟ درسته اون برادرشو نتونستیم نجاتش بدیم و افتاد زمین ولی این یکی رو حفظ کردیم با کمک هم و الان داری در موردش حرف میزنی

 

موسی کو تقی: خب چه فایده که الان ندارمش نیست کنارم معلوم نیست این فاطیما چیکارش کرده 

 

گنجشک: حالا چرا فاطیما؟

 

موسی کو تقی: چون آخرین بار که وسط حیاط خوابیده بود فاطیما هی دور و برش می پلکید با دوربینش رفته بود سرش از زوایای مختلف ازش عکس میگرفت.

 

گنجشک: خب بگیره، این فاطیما و خونوادش که خیلی هواشو داشتن بهش آب و دون میدادن تو چطوری میگی فاطیما کاریش کرده؟ تازه یه چیزی الان یادم اومد، یادته فاطیما یه بار n دقیقه صداتو ضبط کرد؟

 

 

موسی کو تقی: نه یادم نیست

 

گنجشک: بابا رو درخت توت کنار پنجره اتاق فاطیما داشتی می خوندی اونم هی قربون صدقه ی صدات می شد

 

موسی کو تقی: کی؟

 

گنجشک: دو سه ماه پیش بود هنوز توتا نرسیده بود

 

موسی کو تقی: نمی دونم یادم نمیاد

 

گنجشک: وااای چه حافظه ای داریا! من با همین مغز کوچولو موچولوم یادمه این فاطیما خانوم توی کودکیش یه بار یه گنجشک رو کباب میکنه میخوره

 

موسی کو تقی: گرفتی ما رو؟ تو فسقلی چطور یادته در صورتیکه اون موقع هنوز بابا مامانت و بابا مامانِ بابا مامانت پا به عرصه ی وجود نذاشته بودن؟!

 

گنجشک: آره ولی اجدادمون نسل به نسل طریقه ی زندگانی، طول عمر و نحوه ی زیست و مردنشون رو سینه به سینه نقل می کنند و تجارب غنی شونو منتقل می کنند تا درس عبرتی برای نوادگانشون باشه.

 نبودم ولی قشنگ مثل یه فیلم جلو چشممه، فاطیما توی کوچه بود یه پسر عمه ی شیطون داشت که همیشه یه پلخمون تو گردنش مینداخت و یکسره گنجشک ها رو شکار میکرد. یه بار که گنجشک های بیچاره رو دستش باد می کنند، یکی از اونا رو که از اجداد دور ماست واسه فاطیما رو آتیش کباب میکنه و میده بخورَش. من هر وقت فاطیما بهم نگاه میکنه از تو چشاش میخونم که میگه چقدر شما خوشمزه ای، هنوز مزه ی گنجشک بچگی زیر دندونامه. 
 

موسی کو تقی: ببین همین فاطیمای مهربون اگه جاش برسه بچمو زبونم لال کباب میکنه میخوره

 

گنجشک: ای بابا! اون دوره نون داغ گنجشک داغ تموم شد. از کجا بچه شیطون پلخمون دار بیارن؟ اصلا مگه پلخمونی حالا هست؟ بچه های حالا کی جرات می کنند به پرنده ها دست بزنند. دیگه حالا شکار و شکارچی کم شده.

موسی کو تقی: بابا نیاز به پلخمون نیست بچم خودش با دست خودش تقدیمش شده.

 

گنجشک: نه اینطوری که نامردیه، فاطیما نامردی نمی کنه. بعدشم کی میخاد شما رو با اون گوشت زمخت تون بخوره؟

 

موسی کو تقی: از این بشر دوپا هر چه بگی بر میاد، ذائقه ی تنوع طلبی داره. به خودشونم رحم نمی کنند جنین های خودشونم تو سوپ میریزن میخورن

 

گنجشک: اوووه چه فکرایی به کجا که نرفتی چینی ها رو با ایرونی ها قاطی نکن، اینا هر چیزی هر گوشتی نمی خورند.

 

موسی کو تقی: ببین مادر نشدی که بفهمی من چی میکشم، الان توی دلم ول وله است خیلی دلم شور بچمه

 

گنجشک: بهت حق میدم از عزیزت بی خبر باشی خیلی سخته. میخای یه کاری بکنیم بریم پیش فاطیما ازش بپرسیم ببینیم چی شده، بالاخره تو خونوشون بوده شاید توی قفسی چیزی گذاشته باشند.

 

موسی کو تقی: آره بریم الان بریم

 

گنجشک: خب باید منتظر باشیم بیاد توی حیاط

 

موسی کو تقی: آها اومد. چرا اینورو نگاه نمی کنه چرا زیر درخت انجیر نشست؟

 

گنجشک: کار هر روزشه از موقعیکه میره مدرسه نویسندگی، هر روز صبح دفتر قلمشو بر میداره می شینه زیر درخت انجیر چشمشو از روی دفتر برنمیداره دستشم از روی قلم بر نمیداره قلمم از روی کاغذ بر نمیداره، انگار مسابقه ی سرعت نویسیه، بعد ده دقیقه میگه آخ جون صفحات صبحگاهیمو نوشتم. من که از کاراش سر درنمیارم.

 

موسی کوتقی: صفحات صبحگاهی، شبانگاهی، سحر گاهی اصلا هر گاه گاهی هر چی می نویسه من کاری ندارم، من باید الان باهاش صحبت کنم.

 

گنجشک: خیلی خوب! خونسردی خودتو حفظ کن الان صداش میزنم.

 

گنجشک: جیک جیک جیک سلام فاطیما خانوم

 

فاطیما: سلام گنجشک خوشکل خوشمزه

 

موسی کو تقی: الله اکبر خدا بهم رحم کنه

 

گنجشک: فاطیما خانوم اون جوجه ای که توی حیاط تون بود چی شد

 

فاطیما: عزیزم اون جوجه ی عزیز طفلکی رو میگی. آخرین شبی که وسط حیاطمون خوابش برده بود من خیلی نگرانش بودم گفتم یه وقت پیشی مخمل سیاه نیاد بخوردش. ولی سحر که اومدم تو حیاط خدارو شکر بود همون وسط تکون نخورده بود چند دقیقه ای توی حیاط راه میرفتم، فکرم یه جای دیگه بود، حواسم به جوجه نبود، نه نه اشتباه نکنین زیر پام نیومد، فقط بهش آروم برخورد کردم، یهو دیدم یه صدایی بلند شد، یه چیزی از جلوم پر زد به سمت درب حیاط رفت بالای در افتاد زمین دوباره بلند شد پر کشید بالای در بعدشم خودشو انداخت اونور در توی کوچه، همه ی اینا در چند ثانیه اتفاق افتاد و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم، هوا هنوز تاریک بود می ترسیدم در حیاط رو باز کنم برش گردونم هر چند شاید بی فایده بود چون اون شدیدا از من ترسیده بود، از طرف دیگه خوشحال بودم که بالاخره پروازشو دیدم هرچند شاید پروازش زودرس بود ولی بهم فهموند که میشه در مواقع اضطرار بالاتر از حد عادی پرواز کرد.

 

موسی کو تقی: وااای بچم پریده خدارو شکر، خیالم یه کم راحت شد.

 

گنجشک: نگران نباش رفیق هر طور شده پیداش می کنیم من به دوستامم میگم دنبالش بگردن.

 

فاطیما: بیا گنجشک کوچولوی خوشمزه ی زیردندونی این عکسیه که اون شب ازش گرفتم به دوستاتم نشون بده تا زودتر پیداش کنین.