بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۲۶ مطلب با موضوع «از دریچه ای دیگر» ثبت شده است

 

دیشب آخر شب یک ماشین با سرعت زیاد از توی کوچه مان گذشت. یاد جریانی افتادم.

 

یک روز خانه ی دوستم بودم. روبروی خانه اش کوه عظیمی است که جاده را در کنار خود دارد.

 

آن روز غروب از پنجره بیرون را نظاره میکردم، که ناگهان در آرامش منظره ی پیش رویم، درست پیش چشمانم تصادفی رخ داد، یک پیکانی از روبرو به پرایدی زد و سریع گاز گرفت و فرار کرد من از بالا مچاله شدن جلو ماشین فراری را دیدم، صحنه ی به هم خوردنشان را اصلا متوجه نشدم اما از گاز سریع و پر صدا و مچالگی جلو پیکان فهمیدم تصادف شده، بعدش هم یکی از سرنشینان پراید که یک خانمی بود پیاده شد و وانتی را از روبرو نگه داشت، سوار شد و به تعقیب پیکان رفتند. مشخص بود تصادف سطحی بود. 

 

از بالا طاقت نیاوردم برای همدلی یا کمک احتمالی رفتم سراغ پراید. 

 

+سلام

_سلام

+حالتون خوبه سلامتین همتون؟

_خدارو شکر خوبیم، یکیشون خیلی ترسیده بود 

من از پنجره ی اون ساختمون دیدم پیکان فرار کرد

اومدم اگه کمکی ازم بربیاد انجام بدم

_ممنون الان دیگه باید پلیس برسه

+خب اگه شاهد لازم باشه من شهادت میدم، اصلا منتطر می مونم تا پلیس بیاد.

_تشکر، خب پس بیان تو ماشین بشینین هوا سرده

نشستم باهاشون همدردی کردم، تا پلیس اومد و شهادت دادم.

 

هر چند شهادت من در آن موقعیت طبق بازخورد پلیس انگار لازم نبود ولی همان حضور و همدلی کوتاهم در کنار سرنشینان آرامش بخش آنها شد، و برای من هم تجربه ی شیرین و به یادماندنی بود. 

 

برای پایان نامه کارشناسی مان، انتخاب استاد را به عهده ی خود دانشجو گذاشته بودند و این خیلی خوب بود چون هر کس می توانست هر استادی را که بهتر با او کنار می آمد انتخاب کند، من رفتم سراغ آن استادی که از همه سخت گیر تر می دانستمش. جهت اینکه بیشتر یاد بگیرم و کلا از استاد سختگیر هم خوشم می آمد.

 

رسیدیم به انتخاب عنوان برای پایان نامه.

 

+استاد من فکر کردم که موضوع پایان نامم به انتخاب شما باشه

-خیر. دانشجو باید خودش در قبال عنوانش مسئولیت داشته باشه

 

می گشتم دنبال عنوان مناسب، یک روز در کتابخانه در بخش کتاب های مرجع بودم و در بین صفحات یک کتاب قطور روانپزشکی پرسه میزدم، چشمم افتاد به اسم جناب بقراط.

 

همان جا جرقه ای روشن شد ذهنم مرا رساند به مزاج های بقراط (صفراوی، بلغمی، سودایی و دموی مزاح). همان جا نقشه ریختم  که عنوان این باشد: ارتباط بین مزاج های بقراط با تیپ های شخصیت.

 

عنوان را بردم پیش استادم بدش نیامد ولی گفت باید برای مزاج ها پرسشنامه باشد. گفتم پیداش می کنم استاد

 

سراغ پرسشنامه بودم چندتایش از مرحله گزینش استاد رد شد یکی به اصرار من باقی ماند که استاد گفت یک راه دارد آن هم اینکه به روایی محتوایی متخصصان برسد یعنی اینکه چند تا استاد متخصص در این زمینه این پرسشنامه و سوالاتش را تایید کنند. من هم گفتم این کار را میکنم.

 

قبلش با استادهای دیگر در مورد عنوان مشورت میکردم برایشان جدید و جالب بود و کسی مخلفت نمی کرد.

 

گشتم دنبال متخصص ها در درجه اول به دکترهایی که در مطبشان کار طب سنتی انجام می دادند حضورا رجوع کردم، یکی از آن دکترها گفت:

 

 -چرا اصلا پرسشنامه نسازی؟

+(منم خوشم آمد گفتم) چه خوب

-به یک شرط حاضر به همکاری هستم و در ساخت پرسشنامه کمک میکنم که اسمم را در پایان نامه ات بیاوری.

+چشم حتما، چرا که نه

به نزد استادم که رفتم خندید گفت او خیال می کند پایان نامه ی ارشد است نه کارشناسی. موافقت نکرد بخاطر مشکلات و دردسرهای ساخت پرسشنامه.

 

رفتم سراغ دکتر دیگری در شهری مجاور، از قبل وقت گرفته بودم. ملاقات حضوری با او هم کمک حالم نشد.

 

نشستم به جمع آوری شماره ها و آدرس های افراد سرشناس در این زمینه. یک دفتر پر اندازه ی صدتا شماره درآوردم. هر روز کارم شده بود زنگ زدن، وقت گرفتن برای صحبت با دکترها و یا ایمیل دادن، یکی از این ایمیل ها جواب داد و پرسشنامه را تایید کرد، کلی ذوق کردم، با هرکسی هم صحبت میکردم از او راهنمایی میگرفتم که چنانچه کسی دیگر را در این زمینه سراغ دارد به من معرفی کند.

 

این دکتری که پرسشنامه را تایید کرد گفت: یکی را بهت معرفی می کنم که تز دکتراش روی همین مزاج هاست تا فامیلی شو گفت من اسم کوچکش را گفتم خندید که همه رو هم می شناسی (خبر نداری که من چه لیستی دارم) شماره همراهش را داد.

من هم باهاش تماس گرفتم و او نظرش این بود که مزاج ها را نمی توان در قالب پرسشنامه ی صرف به سنجش درآورد و به تشخیص صحیح رسید، من هم که نمی خواستم باور کنم اصرار می کردم که حداقل پرسشنامه ام را ببین و تایید یا ردش کن، او هم با جدییت درخواست غیرمعقول مرا رد کرد که وقتی از پایه اشتباه است و ممکن نیست تایید یا رد معنا ندارد.

 

خلاصه آب پاکی را ریخت روی دستم و من هم که جلوجلو مطلب برای این عنوان دلبندم جمع کرده بودم و خیال می کردم عنوان عزیزم ارزش کار دارد، نمی خواستم موضوع عوض کنم.

 

استادم بخاطر ضعف اعتبار پرسشنامه مخالفت کرد ولی من اصرار کردم که همان یک متخصص که تایید کرد کافی است و کار را ادامه دهیم. استاد هم از آنها بود که اجبار نمی کرد و  به دانشجو قدرت انتخاب می داد.

 

بر همین موضوع ماندم و فکر میکردم حتما فرضیه ام تایید می شود و بین مزاج ها و شخصیت ارتباط برقرار می شود. و با شور و ذوقی هیجانی پرسشنامه ها را آماده کردم و بین دانشجوها پخش کردم. و نتایج را در دفترم ثبت می کردم

 

اجرا که تمام شد و داده ها وارد نرم افزار شد. تحلیل آماریش را استاد دیگرم انجام داد نتیجه اش آن شد که من نمی خواستم، ارتباط تا حدودی پیدا شد اما معنادار نشد ... وقتی فهمیدم که فرضیه ام حتی فرضیه های فرعیم تایید نشده کلی دپرس شدم و اصلا انگیزه ای برای نوشتن پایان نامه ای که فرضیه اش تایید نشده نداشتم. کلی انرزی گذاشته بودم قبل اجرا و حین اجرا اما نتیجه ...

 

آنجا معادله یک سر باخت را فهمیدم

من در این عنوان بدیعم فقط به جنبه اگر بشود اگر ارتباط داشته باشد چه ها که شود نگاه می کردم. چه رویاها بافته بودم ...

اما اصلا طرف مقابلش را از کوری عشقم به عنوان نمی دیدم اینکه اگر نشود چی؟ اگر ارتباط نداشته باشد چی؟

 

در زندگی باید انتخاب ها را طوری چید که هر نتیجه ای بدهد به نفعمان باشد.

و یا اینکه طرز نگاهمان به نتیجه طوری باشد که چه شکست باشد چه پیروزی در هر دو صورت پیروز باشیم و حس پیروزی به ما دست دهد. آنجا که این حس را نداریم مثل من ممکن است بخاطر این باشد که برای آن کار کم گذاشته باشیم وگرنه وقتی تلاشم را کرده باشم و از خودم مطمئن باشم دیگر چه باک و چه دل سوختنی.

 

من از همان لحظه ای که آن متخصصی که رساله دکترایش تخصصی روی این موضوع بود و نظر علمی و تجربی اش خیلی ارزشمند و مطمئن بود، نباید لجوجانه بر سر موضوعی که روی هواست وقت و انرژی میگذاشتم برای همین موقع نتیجه بسیار دپرس شدم و دل و دماغ ادامه ی کار را از دست داده بودم، چون کم گذاشته بودم... طعم شکست را می چشیدم نه پیروزی حتی با شکست را ...

 

رفته بودیم اردوی بازی دراز. 

محدثه و زهرا هم نشین هم در صندلی های جفت هم بودند، گروه خونی شان به هم نمی‌خورد، ولی زهرا از طیف شخصیت هایی بود که منعطف بود و سعی داشت با همه تیپی دمخور شود، می شناختمش او از مذهبی های روشن فکر بود.

 

رسیدیم به دامنه کوه های بازی دراز، دفعه ی دومم بود می آمدم، از اتوبوس ها پیاده شدیم، بعضی ها در همان اتوبوس کفش هایشان را در می آوردند تا با پای برهنه این مسیر را قشنگتر بپیمایند، محدثه هم که تا حالا پست‌ش به این اردوها نخورده بود و کفش های پاشنه بلندش مسلما همراه خوبی برای پیاده روی در راه های هموار هم نبود، چه برسد به کوه پیمایی مسیر دراز پر پیچ و شیب بازی دراز. 

 

بنابراین آنها را در ماشین گذاشت، زهرا اما با کفش های راحتش به راه افتاد من با آنها همراه بودم.

 

پاهای نازک نارنجی محدثه در همان بدو دامنه اوف و آخشان شروع شد، زهرا هم که در بین هم اتاقی هاش به پتروس معروف بود کفش های بادنجونی جلو بسته اش را تقدیم محدثه کرد که بپوش. 

 

تعجب کردم نه از پتروس کاری زهرا، از اینکه زهرا با آن قد و هیکل جیبیش چطور به شیر ژیانی کفش های جاسوئیچیش را تعارف می کند؟ 

 

تعارف است دیگر در خون ما ایرانی هاست، بعضی‌ها گاهی فقط آنجایی که تعارف کارساز نیست تعارف می‌کنند تا خودی نشان دهند و از آن موقعیت حسن سوءاستفاده را ببرند.

 

اما زهرا از آنها نبود که بخواهد خودنمایی کند. 

 

خب شاید میخواست با این تعارفش همدلی کند... در این افکار بودم 

 

که دیدم زهرا کفش هایش را درآورده و از توش یک عدد کفی درآورد گفت بپوش ببین اندازت هست، محدثه هم با اصرار او پوشید اندازش نبود، 

 

_خب معلوم است زهرا جان که اندازش نمی‌شود 

+واستا این کفی دیگرش را در آورم 😮

حالا بپوش اندازته؟ 

_نه یه کم تنگه 

این نهضت همچنان ادامه دارد... 

+خب واستا این کفی دیگشو در بیارم😐

ماشالا خدا بده برکت 

+خب اندازت شد

_آره شد

 

نه خوبه نشه یک شهر کفی توش چپونده بایدم بشه

ناممکن ذره ذره، کفی کفی ممکن شد

 

محدثه صاحب کفش شد صاحب ها، یعنی مالک شد، مالک موقت تا موقعیکه در اتوبوس جای گرفت و پاشنه بلندهای خودش‌ را ملاقات کرد. 

 

این را من که قدم قدم با زهرا همراه بودم میگویم که در کل مسیر سخت کوه و در بالای کوه که توقف خوبی داشتیم و مثل مسیرش آسفالت نبود و بدون کفش بسیار سخت بود بر روی سنگ های ریز و درشت راه رفتن و او با جوراب های نه خیلی ضخیمش راه می‌رفت و هر چه محدثه اصرار می‌کرد که کفش هایت را خودت بپوش حداقل اینجا قبول نمی‌کرد، 

 

فقط یک مسیر کوتاهی را که بدون کفش اصلا نمیشد، محدثه و من در زیر سایه بان نشستیم تا او برود و برگردد، و وقتی بازگشت مجدد کفش ها را درآورد انگار که کفش ها از محدثه بود و از او قرض گرفته.

 لجوجانه محدثه را وادار به پوشیدن کرد، 

 

از بازگشت در شلوغی ها همدیگر را گم کردیم. من زودتر رسیدم، وقتی زهرا بازگشت جفت جوراب هایش سیب زمینی درآورده بود 😅

 

از آن اردو زهرا و کفش های بادنجونیش (که قبلا از خواهرش بوده چون مدل و رنگشو دوست داشته با کفی های چند مرحله ای برای خودش تنگ می کند) بیشتر از هوای دبش اردیبهشت ماه آن سال و بیشتر از صبحانه های متنوع خوشمزه ی مسیرش  به یادم مانده...

امروز در رمانی که می خواندم به خیانت اشاره شده بود.

 

یک جای کلام یکی از شخصیت های رمان برایم آشنا بود:  «من که در زندگیم چیزی کم ندارم چرا به سمت دیگری جذب می شوم. یا همسرم چرا خیانت کند مگر من برایش کم گذاشتم؟» 

 

زن و شوهر هایی هستند که ارتباطشان از همه لحاظ ایده آل به نظر می رسد اما یکی از طرفین به دیگری خیانت کرده.

 در این موقعیت ها این جمله را زیاد شنیدیم که مگر چه کمبودی داشته که خیانت کرده.

چه کسی گفته حتما باید یک کمبودی باشد تا خیانت صورت گیرد؟

یک جمله ای دیگری هم گفته می شود اینکه وقتی کمبودی از جانب همسرش پیدا نمی کنیم می گوییم بعضی ها ذاتا مریض اند.

 

 اما من دیدم آدم های سالم و خوش قلبی که در ارتباط با همسر هم کمبودی ندارند اما بخاطر رعایت نکردن یک چیز در دور باطل خیانت می افتند آن هم نرم نرم و خزیده خزیده. طوری که خودشان هم متوجه نمی شوند و بعد گرفتاری انگشت به دهان می مانند که چطور شد و چطور من؟ این من؟

 

 

آن چیزی که در بعضی از ارتباطات رعایت نمی شود مرز است. حدود است. آخر منی که به همسرم متعهدم چطور راحت و رله گونه با غیرهمسرم ارتباط میگیرم؟

 

در این مواقع گفته می شود مگر تو به خودت اعتماد نداری؟

چه کسی گفته باید به خود اعتماد داشت؟ و اعتماد به خود چیز پسندیده ای است؟

وقتی می گویی نه به خود اعتماد ندارم به باد سخره گرفته می شوی. اما همان ها که غرور اعتمادشان را بر سینه می زنند احتمال اینکه در تله ی نامرئی سطوح خیانت گرفتار شوند خیلی زیاد است.

 

سطوح خیانت گفتم چون خیانت فقط آن معنای رایجی که در نگاه اول به ذهن می آید نیست. خیانت سطوح وسیعتری دارد. آن هنگام که من حتی در ذهن با غیر همسر هم وقت بگذرانم و خوش باشم. و آن هنگام که دور از چشم همسر با غریبه یا آشنایی چت کنم. و آن زمانی که ارتباطی پنهانی با کسی غیر همسر دارم، این ها همه از مظاهر خیانت است.

 

حتی یادم هست در پرسشنامه ای از سنجش خیانت یک گویه اش این بود که:  چقدر در فضای مجازی به صحبت های ادیبانه و فیلسوفانه با کسی غیر همسر می پردازم.

 

البته واضح است که موقعیت ها متفاوت است ارتباط دو همکار با هم نوعی است و ارتباط استاد دانشجویی و خیلی از ارتباطات دیگر می تواند سالم باشد چنانچه در چارچوب و حدود باشد.

 

آن جنس ارتباطی که من منظورم هست این ها نیست. چه بسا در یک ارتباطی دو طرف آنچنان رها و آزاد باشند و رشد کرده باشند که صمیمت ارتباطشان آسیب زا نباشد. مثل آن استادی که چنان آزاد بود که اگر یک ساعت هم با او حرف میزدی هیچ حس منفی پیدا نمی کردی و آن استاد دیگری که حتی تحمل یک نگاهش را هم نمی توانستی بکنی.

 

یا یک کلمه ی جانم و عزیزم برای یک نفر چیزی نیست اما همان ها برای یک نفر طوفان زاست.

این ها در افراد مختلف متفاوت است. یا ممکن است فردی در مقطعی طوری باشد و در مقطع دیگر رشد کند یا پسرفت کند.

 

آن جنس ارتباطی که می گویم ظاهرا سالم است اما در واقع سالم نیست و در سطوح آغازین خیانت است و آن کس که خیانت می کند یا خودش می فهمد که ارتباطش سالم نیست، چون از درون خودش آگاه است از احساس خودش آگاه است، به فکر تصاحب قلب دیگری است، از بی توجهی دیگری به خودش رنجور می شود، از بودن در کنار او سرخوش است، یا آنکه مستقیم متوجه نیست، و به طور ناخودآگاهانه ارتباط پیش می رود.

 

در هر صورت اگر ارتباطی داریم با غیر همسرمان که می ترسیم او متوجه شود یا نمی ترسیم ولی اکراه داریم، و پنهان می کنیم (البته جدای از دلایل منطقی). این نشانه ی یک ارتباط نا سالم است. فرقی نمی کند این ارتباط در چه سطحی است.

 

خیانت راهی دارد و آن هم گذر از حدود است. حدود ارتباط با دیگری.

تا زمانی که در چارچوب این حدود باشیم امنیم اما از آن لحظه که پا را فراتر از حدود گذاشتیم در معرض سطوح خیانت هستیم، احتمال شکلگیری خیانت بیشتر است.

 

اگر در ارتباطی گرفتار احساسات غیر عادی شدیم می توان با ادامه ندادن از پیشرفت رابطه جلوگیر شویم.

امروز در کتابی که می خواندم در مورد فضانوردی گفته بود و سفر به فضا.

 

ذهنم مشغول ابزارهای سفر به فضا شد ... و ساخت سفینه های سریعتر و ارزان شدن سفر به فضا و بعد هم همه گیری و عادی شدن سفر برای همه افراد. طوری که رفت و آمدها عادی شود. در همین افکار بودم که ذهنم گریزی زد به طی الارض.

 

به نظر من هر چه که توسط یک نفر تجربه شود و خارق العاده بنماید مثل همین طی الارض تحلیل علمی دارد و میتواند اثبات شود و تعمیم یابد برای همه.

 

با پذیرش این فرض که ما موجود بی نهایتی هستیم که کار ما حرکت است از نقطه شروع به سمتی نامحدود. این حرکت هم که از مای نامحدود صادر می شود انتهایی ندارد و مادام الحرکت هستیم، و هر چه که از نقطه ی شروعمان فاصله بگیریم درجه ی رشدمان و کلاس حرکتمان بالاتر است پس آنچه که به این حرکت سرعت ببخشد ارزشمند است و کمک کننده.

 

  چنانچه سیستم طی الارض مشخص شود و یافتن چگونگی آن محرز شود. آن وقت همه بتوانند طی الارض کنند، دیگر نیازی به ماشین و وسیله ی حمل و نقل نیست. نه تنها خود انسان بتواند طی الارض کند که حتی وسیله ها را نیز جابجا کند مثل جریان آوردن تخت برای سلیمان توسط عاصف یکی از افرادش.

 

آنوقت چقدر در زمان صرفه جویی می شود و چقدر کارهایی که نیاز به رفت و آمد دارند سریع انجام شود. این سرعت طی الارض و طی الزمان مقدار حرکت ما را بسیار بسیار خارج از تصور بالاتر می برد.

 

آن متفکر بزرگ "عین صاد" می گوید: "طبیعت معجزه ای است مانوس و معجزه طبیعتی است نامانوس".

 

آن هنگام که اتومبیل اختراع نشده بود مرکب مانوس اسب و شتر بود بعد از ماشین و همه گیر شدنش دیگر کسی با آنها طی طریق نمی کرد. برای مسافت های طولانی تر هواپیما آمد و عادی شد. هر کدام از اینها زودتر از موعد مثلا در سفر زمانی به گذشته برود چون گذشتگان با آن مانوس نیستند همچون معجزه می ماند.

 

هر وقت اسم طی الارض می آید به یاد عرفا و انسان های مقرب الهی می افتم که با قدرت روحی خود  طی الارض را تجربه کردند. البته که امام خمینی این طی الارض را مقامی عرفانی نمیداند که آنرا صوری و حسی می داند.

 

اگر علم بتواند حداقل وسیله ای بسازد با سیستم طی الارض آن موقع تغییر و رشد انسان جهشی وار خواهد شد.

 

راستی نگفتم طی الارض چی هست؟

 

لغت‌نامه دهخدا طی الارض را نوردیدن زمین می داند و نوعی کرامت که بجای گام برداشتن و رفتن، زمین در زیر پای آدمی بتندی پیچیده شود و او بمقصد خویش هرچند دور باشد در مدتی بسیار کم برسد.

 

فرهنگ فارسی معین هم آنرا نوعی کرامت خاص اولیا و عارفان که پیمودن مسافت زیادی است در مدتی کم معنی می کند.

 

مفهوم مشابه طی الارض طی الزمان هست که خیلی جذاب تر از طی المکان هست، با نطریه نسبیت زمان انیشتین، بحث سیاه چاله ها و کرمچاله ها و سفر به زمان گذشته و آینده و ... آمیخته می شود.

 

امشب دو ساعتی در مورد طی الارض و زمان و پایه ی علمیش سرچ کردم. مقوله ی جذابی است، وقت کنم دوست دارم مقالات لاتین را هم دراین باره بخوانم.

 

راستی کامنت های این لینک هم جالب بود شاید خوشتان آمد:

چطور میشه طی الارض کرد؟

 

 

یک روز در خوابگاه نشسته بودم، حواسم به کاری. یکی از هم اتاقی ها از بیرون آمد. در لیوان دم دست چایی ریخت و شروع به نوشیدن کرد.

 

-به به چه بوی خوبی میده، عطر یه گیاهی است، تو چیزی ریختی توش؟

+نه من نریختم

+واااااااااااااای وسط های لیوان بود که فهمیدم، همون موقع نگفتم، قطعا بخاطر شیطنت و بدجنسیم که نبود.

-چقدر چسبید چایی

+نوش جونت، می خوام یه چیزی بگم، قبلش قول بده دعوام نکنی

-چی شده بگو

+این لیوانی که الان توش چایی خوردی

-خب

+من... من... ممممن قبلش توش دمنوش خوردم، احتمالا کاکوتی و چای پشمی و ... بود

-یعنی این لیوان دهنی تو بود من خوردم؟

+آره نشسته بودم. از عطر خوشی که گفتی یادم اومد

-پس چرا نگفتی؟

+خب وسط های چاییت یادم اومد، دیدم داری با این ولع میخوری گفتم مزاحمت نشم، تو که دیگه نصفشو خوردی چه فرقی میکنه بذار تا تهش بخوری.

+بعدش هم به سرعت نور به سمت در گریختم و بعد آن مرحله ی چندشی ترِش را به زبان آوردم، تازه یادم رفت بگم که هسته های خرماهایی را هم که خوردم درون همون لیوانه.

چشمش که به هسته های خرما افتاد طاقتش فوران شد، ولی دیر بود برای انجام کاری چون من دیگه فرار کرده بودم ...

 

دوره ی کارشناسی شیرین ترین دوره ی خوابگاهی است به نظرم.

 

از گذشته به حال برگردیم.

 

امروز چشمم به گزیده اشعار حسین پناهی افتاد، با توجه به اینکه بازیگر هم بودند دوست داشتم ببینم که چه شعرهایی دارد، قبل اشعارش مختصری از زندگی نامه اش بیان شده بود:

 

ایشان در ابتدا روحانی بوده، یک روز زنی برای پرسیدن مسئله ای به او رجوع می کند، مسئله اش این است که در روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت من است فضله ی موش افتاده، آیا روغن نجس است یا نه؟

 

روغن محلی معمولا در تابستان از حرارت دادن کره بدست می آید و در هوای آزاد و با توجه به گرم بودن هوا در تابستان روغن همیشه به صورت مایع است.

 

حسین پناهی با وجود اینکه می دانست روغن نجس است. ولی این را هم می دانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی، خرج سه چهار ماه خانواده اش را باید تامین کند.

به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطرافش را دربیاورد و دور بریزد، روغن دیگر مشکلی ندارد.

 

بعد از این جریان او نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند.

 

 

به نظرم اینجا حسین پناهی باید حقیقت و درستش را میگفت، به استدلال خودش کار صحیح و دلسوزانه ای کرده، اما قدرت انتخاب را از آن زن گرفته، آن زن اگر برایش مهم نبود مراجعه نمی کرد و حال که رجوع کرده به دنبال حقیقت است و اصل مطلب را جویاست نه وارونه ی مطلب. دیگر با خودش هست که چه تصمیمی بگیرد.

 

نمی دانم شاید آن زن اگر متوجه می شد قبل یا بعد فروش روغن هایش به دیگران، معترض آن روحانی می شد. درست مثل این رفیق من که به خشم آمد از نگفتن من، من دلم به حالش سوخت که با آن ولع چایی می خورد نخواستم قطع کنم چای خوردنش را، در صورتی که همان موقع که فهمیدم همان وسط لیوان، از نظر او غنیمت بود که همان دم و هر چه زودتر مطلعش می کردم.

 

 

بعضی چیزها را باید گفت مثل جریان حکم روغن مخلوط به نجاست موش.

 بعضی چیزها را باید سریع و به موقع گفت، مثل جریان مخلوط نوشیدنی چایی تمیز در حال خوردن با ته مانده های گیاه و خرمای دهان دیگری.

بعضی چیز ها را هم نباید گفت مثل ... یا دیرتر باید گفت مثل ...

شما بگویید اگر خاطره ای، تجربه ای دارید ...

 

 

 

به آدم های زود باور برخورد کرده اید حتما.

من یکی از آنها هستم، خودم هم با این آدم ها برخورد داشته ام بالطبع آنها باید زودباورتر از من باشند که منِ زود باور آنها را زود باور بدانم.

البته در گذشته زودتر باور میکردم اما حال کمتر شده. 

 

یکی از هم اتاقی هایم آنچنان یکی ازدوستان ساده دلش را دست می انداخت که اگر من نمی دانستم حرف ها و صحنه هایی که تعریف می‌کند اصلا اتفاق نیفتاده، حتما باور می‌کردم.

 

آن هم اتاقیم چنان شبه واقعی و با یک شور و هیجانی سفری نرفته را توصیف می‌کرد از افراد و بزرگانی که در آن سفر دیده بود، حرف هایی که زده شده بود در آن دیدارها، از میوه های چیده شده بر میز مهمانی و از بزرگی موزها و آنچنان جزئی و نمکین و در لحظه تعریف می‌کرد که ما هم اتاقی های پشت صحنه از خنده روده بر شده بودیم.

 

آن رفیق هم اتاقیم چنان جذب اتفاقات سفر شده بود که از دیدن چهره های مشکوک و خندان ما فقط برایش سوال شد که چرا شما می‌خندید و یک لحظه ذهنش به آن سمت نرفت که شاید سرکار باشد.

 

بر اساس درک حضوری و بیواسطه ای که از خودم دارم و همچنین از شخص زود باور دیگری که منِ زودباور او را دست می انداختم استنباطی دارم از یکی از دلایل احتمالی این حالت ِزودباوری.

 

به نظر من یکی از مشکلاتی که این افراد دارند این است که دروغ نمی گویند بخاطر همین همه ی حرف ها را هم راست می پندارند چون همه را مثل خود می بینند راستگو و بی کلک.

یک رفیقی دارم که بسیار فهیم است خیلی دوستش دارم. الان داشتم فکر میکردم که چطور با هم آشنا شدیم یادم نیامد، مهم نیست شخصیت و منشش مهم است که از ارتباط با او احساس خوبی دارم.

 

در گذشته ها، اوایل دوستی مان با هم قراری گذاشته بودیم که هفتگی هم را می دیدیم.

 

بیشتر من به خانه اش می رفتم آخر هفته و با هم در مورد یک مسئله صحبت می کردیم. زمان خاصی هم در نظر داشتیم فکر می کنم یک ساعت بود. سعی داشتیم چرت و پرت نگوییم و زود وارد بحثمان شویم. چون وقت کمی هم داشتیم جفتمان حواسمان بود سر ساعت تمام کنیم و من بلافاصله بلند می شدم و به خانه بر می گشتم.

 

در مورد موضوغاتی صحبت می کردیم که دغدغه جفتمان بود و برایمان مفید بود. الان حضور ذهن ندارم در مورد چه بحث می کردیم. ولی آنقدر مفید بود و آنقدر آن جلسه ی دونفره ی دوستانه حالمان را خوب می کرد که لحظه شماری می کردیم دوباره آخر هفته از راه برسد و به دیدار هم برویم و صحبت کنیم.

 

این جلسه ی فشرده هم دلتنگی مان را بر طرف می کرد. هم نظم خاصی را به ما می داد که گاهی در مورد مسئله مان مطالعه می کردیم. و از همه مهمتر آن دیدار و صحبت های هیجان انگیز به ما رشد می داد. و همچنین جمع دونفره مان خاله زنکی نبود که در مورد خرید و طلا و لباس و این جور مسائل سطحی وقتمان را هدر بدهیم.

 

چه اصراری هست که خانم ها وفتی دور هم جمع می شوند معمولا از مسائل به دردنخور که نه سودی دارد که گاه ضرر هم می رساند صحبت کنند.

 

من از بچگی یادم می آید که در جمع های خانوادگی یا دوستانه کنار پدرم می نشستم تا به صحبت های سیاسی اجتماعی مردها گوش کنم تا بحث های آبکی زن ها، البته که همه این طور نیستند و همیشه بر همین منوال نیستند و تغییر و تغییراتی اتفاق می افتد برای بعضی ها. اما در اغلب موارد صحبت های گروهی شان سطحی است.

 

مگر چه می شود در ارتباطات با هم قرار بگذاریم که چرت و پرت نگوییم. آن طرف مقابل هم اگر آدم اهل رشدی باشد باید استقبال کند. اگر هم مستقیما قبول نکرد تو می توانی موضوع صحبت را به آن سمت که می دانی مفید است ببری معمولا با یک سوال ساده هم می توان این کار را کرد. و بحث ها و موضوعات مفیدی را مطرح کرد.

اول دبیرستان یک دبیر عربی داشتیم که کمترین نمره اش بیست بود 😁😅 کمتر از بیست نمی توانستی ازش بگیری چون بسیار سهلگیرانه نمره می‌داد.

 

مثلا یکی از معیارهای نمره دهیش لغات آخر کتاب بود که معنی اش را می پرسید از دانش آموز، دانش آموز هم چنانچه در خاطر نداشت کناریش هم در خاطر نداشت که پچ پچ کنان در نزدیکترین نقطه به گوشش بسرد، کناری آن سمت دیگرش هم اگر دانش آموز مقیدی بود که از این کارهای عادی نمی‌کرد، پشت سریش هم چنانچه حوصله کمک کردن نداشت، جلوییش هم فکش درد می‌گرفت کلمه رسانی کند، ولی دستانش که در شکمش نبود صفحه ی مورد نظر را پیش روی دانش آموز باز می‌کرد تا عملیات کپی پیست به سریعترین شکل ممکن صورت گیرد.

 

دبیر عربی هم که مرد بود و سرش پایین و کمتر نگاه می‌کرد و از اوضاع به دور.

 

در این شرایط ایده آل نمره بیست اجباری بود، البته که من از آن دسته ام که از این کارهای عادی بلد نیستم و شاید چون قبول ندارم در پی یادگیری اش هم نرفتم.

 

گذشت دوم سوم دبیرستان را در مدرسه ی دیگری رفتم.

دبیر عربی اش اما خانمی بود که نقطه ی مقابل آن دبیر سال پیشمان بود. 

 

از ایشان به عنوان بهترین دبیر دوازده سال مدرسه ام یاد می کنم. خدا حفظش کند.

 

روز اول کلاس بدون مقدمه ازما امتحان گرفت. من شدم بالاترین نمره ی کلاس ١٣ و ٧۵، اما اصلا ناراحت نشدم که از بیست به ١٣ تنزیل درجه شدم. چون می دانستم آن بیست چقدر آبکیست و این ١٣ چقدر شیرین است چون نمره ی واقعی خودم هست. این نمره خط پایه ی من شد. 

 

روش تدریس ایشان طوری بود که مرا مشتاق عربی کرد. حسابی و اصولی کار می‌کرد با بچه ها.

 

آن موقع ما آخر سال امتحان نهایی داشتیم که به صورت سراسری بود، آنقدر در عربی ما را مسلط کرده بود که امتحان نهایی ناخن انگشت کوچیکه ی امتحان های ایشان نبود و کسب نمره بیست در امتحان نهایی مثل آب خوردن بود.

 

من از ایشان هیچ وقت بیست نگرفتم همیشه ٢۵ صدم کم می آوردم ولی یکبار بیست شدم البته زیرش نوشت با انفاق.

 

این دبیر باید به زور ازش بیست میگرفتی، آن یکی به زور غیر بیست...

 

یک تفاوتی با کل معلمان دوره ی تحصیلی ام داشتند ایشان که نگاه صفر و صدی نداشتند مثلا کسی که در امتحان های ایشان ٢۵ صدم می‌گرفت دفعه ی بعد نیم می شد تشویقش می‌کرد که آفرین نسبت به دفعه ی قبلت رشد کردی. 

 

گذشت آمدیم مدرسه مخصوص پیش دانشگاهی که از چند مدرسه آنجا جمع می شدند اینجا دبیری داشتیم نه آنقدر سهل گیر نه اینقدر سخت گیر.

 

اما مشکلی داشت بچه هایی که همکلاسی من بودند و عربی شان قوی شده بود از سایر بچه های سایر مدارس یک سروگردن بالاتر بودند.

 

بعضی هاشان مثل من و رفیقم که او شاگرد اول بود و من دوم، حسی به آنها دست داده بود که بیشتر از دبیر جدید عربی می فهمند، و همین باعث می شد اذیت ها شروع شود.

 

اول کلاس با نیم صفحه سوالات سخت سخت که به راستی خودم هم جوابشان را نمی‌دانستم ردیف میکردم و زمانی که می پرسید سوالی اشکالی ندارید من به سراغش می رفتم و در وسط‌ها که سرش خورده میشد و جواب هایش قانع کننده نبود میگفت سوالاتت زیاد است و وقت به بقیه نمی رسد، بعدها آمدم این سوالات را بین بچه ها پخش میکردم که آنها بپرسند....

 

سر کلاسش آنقدر به خودم اعتماد داشتم که چشم بسته پای تخته می رفتم یعنی سوالی را که روی تخته نوشته بود را عمدا نگاه نمیکردم و داوطلبانه می رفتم و خودم را همان جا وارد چالش میکردم و همیشه هم درست جواب میدادم.

 

چند نکته از هر کدام از این سه دبیر می‌توان برداشت کرد:

 

اولا آن معلمی که هنوز از بند نگاه نکردن به نامحرم نگذشته به نظرم نباید معلمی کند، او هنوز اسیر است، درست است من چشم پاکی را می ستایم اما آدم می تواند به جایی برسد که نگاه می‌کند ولی در واقع نگاه نمی کند و اسیر دلش نیست. 

 

اگر کسی اسیر است و هنوز نگذشته باید رعایت کند و نگاه نکند اما در این اسارت نباید معلم جنس مخالف شد. وگرنه آن کلاس سخره می شود و سطحی... چون معلم نصف انرژیش صرف حواس جمع کردن چشم ها می شود و با تمام حواس و وجود در کلاس نیست. 

 

دوما مثل معلم سختگیرمان، خوب است که به تلاش هم توجه بشود نه فقط نتیجه. در اینجا تلاش یعنی رشد صعودی از خط پایه ی من که نمره ١٣ و ٧۵ بود به نقطه ی هدف (بیست).

 

حال یک سوال؟ 

منی که بالاترین نمره ام ١٩ و ٧۵ بود و به اندازه ی شش نمره تلاش کردم با کسی که از نمره ٢۵ صدم خودش را به نمره ١٣ رسانده، بیش‌تر کار کردم؟ کدام یک بیشتر تلاش کرده؟ من یا او؟ او به اندازه سیزده نمره رشد کرده و من نصف او. او دوبرابر من تلاش کرده. باید به این نسبت توجه داشت. 

 

در همه ی کارها توجه به این نسبت خیلی از مسائل را روشن و حل می‌کند، و از باد کردن‌ها و غرورهای بیجا جلوگیری میکند. فرهادی که بخاطر شیرینش کوه می کند تمام تلاشش را به کار گرفته اما تویی که هنوز یک شرط محبوبت برایت سخت می آید عشق شما به یک اندازه نیست، 

 

منی که یک ساعت وقت آزاد دارم با تویی که ده دقیقه وقتت آزاد است و هر دویمان برای نویسندگی خرجش می کنیم تازه مساوی شدیم. 

 

تویی که سرمایه ات دویست میلیون است با کسی که بیست میلیون تومان است هر کدام یک میلیون برای هدفی یکسان هزینه کردید مساوی نیستید که او ده برابر بیشتر تلاش کرده. 

 

سوما احاطه داشتن و خود را بر یک مسئله محیط دانستن موجب اعتماد به نفس نه اعتماد به سقف در آن مسئله می شود. من چون می دانستم اطلاعات و فهم من از عربی بیشتر از دبیر عربی سال آخرمان است، و هر سوالی که او بکند در دایره ی پاسخگویی من قطعا هست چشم بسته در برابر سوالات حتی سهمگینش حاضر می شدم. 

همچنین اگر طرفت دشمنت باشد با این احاطه بر او در آن زمینه ی خاص می‌توان او را به بازی گرفت و با دست گذاشتن بر روی نقاط ضعفش جنگ روانی راه انداخت

 

 

 


 

برادرزاده ی من انگار نذر کرده کلمه ی نمی‌دانم را بر زبان نیاورد.

بلد است کلمه ی نمی دانم را جایگاهش را هم می شناسد ولی ترجیح می دهد به کارش نبرد.

 

مثل آن شخصیت هایی که خود را همه چیز دان می دانند و برای هر موضوع تخصصی و غیر تخصصی جوابی در آستین و نظراتی در ذهن و کلماتی بر زبان جاری دارند همیشه.

 

حتی اگر نادانی یا ناآگاهی شان هم تابلو باشد باز هم در شأن خود نمی دانند که مستقیم بگویند نمی دانند. و بلد نیستند. 

 

امیدوارم برادرزاده ی من از آن شخصیت ها نشود. 

 

یک گروه از این شخصیت ها طوری هستند که گاهی  برای نشان دادن اینکه خوب می دانند حاضرند برای اثباتش خود را عملا در آن موضوع دخیل کنند و دست به کارهایی بزنند که برایشان مشقت دارد ولی می ارزد تا آخر سر نگویند نمی دانند.

 

خب یک کلمه بگو نمی دانم و خودت را خلاص کن جانم. این همه فشار اعصاب و خود را به زحمت انداختن ندارد.