بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۲۶ مطلب با موضوع «از دریچه ای دیگر» ثبت شده است

+هر کار کردم از دستت قسر در روم نشد، آخرش مرا صید کردی

-😁

+ ای مرض به ریش من می خندی؟ 

- میخواستی سیستم ایمنیت را قوی کنی، من در هر صورت هستم من دعوتم را میکنم این بدن توست که ضعیف است و دعوت مرا اجابت می‌کند.

+ نخیرم ربطی به سیستم ضعیف ندارد آن شب بدنم گرم و سرد شد خانه کوره بود بیرون کوه سرما. از آن تفاوت دما تو را خوردم.

- به هر حال من بر هر بدنی تاثیر نمی گذارم

+😐

 

حرصم از این می‌گیرد که زده ناکارم کرده بعد هم خودش را مبرا می‌داند و کنار می کشد. 

 

مثل شیطان که در روز حساب از پیروانش فرار که نمی‌کند هیچ با همان کبر و غروری که در ابتدای خلقتِ آدم زمین‌ش زد، سرش را بالا میگیرد که به من چه، من فقط دعوتت کردم می خواستی قبول نکنی، زورکی که نبود خودت خواستی.

 

ای بمیری شیطان ای بمیری میکروب. 

 

شیطان مثل میکروب است برای در امان ماندن از وساوس و حیله های‌ش کافی است که وجود خود را واکسینه کنیم.

 

 یک سیستم ایمنی قوی در روح ما موجب بی اثر شدن کیدها و حمله های این میکروبِ میکروب خوارِ میکروب شناس می شود.

 

رفته بودیم اردوی راهیان نور.

محل خوابمان دو سالن بزرگ بود که وسطش یک راهرو پهن بود که سرویس بهداشتی آنجا بود.

در حال گفت و شنود با بچه ها بودیم که یک خانوم از مسئولین آمد و بلند بلند با همه حرف می زد و حالتی اعتراض گونه از وضعیت بهداشت سرویس بهداشتی داشت. همراه او نیز یک بسیجی نیمچه مسئولی هم بود که با آن خانم همراهی می کرد که من به شخصه حاضر نیستم بروم آنجا را تمیز کنم اینقدر که آلوده و کثیف است.

 

در همان حال صحبت این خانم ها دانشجویی از جمعیت آرام بلند شد به گونه ای که کسی متوجهش نبود. من اما زیرنظرش گرفتم او بدون هیچ قیل و قالی آستین ها را بالا زد، درها را بست و پاچه های شلوارش را بالا زد و شروع به تمیز کردن آن حجم از آلودگی کرد تک به تک سرویس ها و تک به تک حمام ها را و تک به تک سطل زباله ها را تنهایی شست و در نهایت زباله ها را گردآوری کرد. اینها را پس از خروجش می دیدی.

 

رفقایش که او را در آن حال دیدند تعجب کنان گفتند ولش کن خودت را مریض می کنی بذار خودشان می آیند تمیز می کنند.

 

اما هیچ کس مسئول این کار نبود و همچنین تا چند ساعت دیگر آنجا را باید تخلیه می کردیم و این مکان به دست سربازهای بیچاره می افتاد. آن کار بر زمین بود و الان باید انجام می شد.

 

این حرکت آن دختر دانشجو با آن آرامش و خلوصش مرا یاد شهدای آن زمان ها انداخت که از این کارها زیاد می کردند، بی سروصدا .. بی ادعا ...  

یک استادی داشتم بسیار عالم نه فقط در رشته خودمان (مشاوره) که بیشتر او را با آمار و پژوهش می شناسند. من از ایشان خیلی چیزها یاد گرفتم خدا حفظش کند و همواره از فیوضاتش بهره مندش کند و آروزی عافیت و سلامتی و عاقبت بخیری برایش دارم.

بعد اتمام ترم و فارغ التحصیلی به دیدنش رفتم و برایش هدیه ای بردم.

برای این هدیه به نظرم رسید که جمله ی زیبایی را انتخاب کنم و بدهم به یک خوشنویس تا برایم بنویسد و آنرا قاب بگیرم.

خب برای این کار ابتدا دنبال آن جمله رفتم کلی در صفحات گوگل قدم فرسایی کردم ولی جمله ها و متن ها چنگی به دل نمی زد. سراغ دوستان و همکلاسی ها رفتم که دنبال یک جمله هستم در مورد استاد. جملات آنها هم دلم را راضی نکرد.

با همین حیرانی سراغ استاد خطم رفتم تا سفارش خط را بدهم و مقدماتش را آماده کند، استاد خط به نجاتم آمد گفت بیا گشتی در این اشعار بزنیم. کتابی خیلی کم حجم که دارای بیت هایی کوتاه برای سرمشق خطاطی بود، آن کتاب را ورق می زد شعرهایش را می خواندیم ولی هنوز چیزی به دلم نبود که یکهو به شعری رسیدیم به این مضمون:

جان ها فدای مَردُم نیکو نهاد باد

خوشم آمد از این مصرع

این را استاد خطم بلند می خواند و دوباره خواند:

جان ها فدای استادِ نیکو نهاد باد

خودش بود خودِ خودِ خودش. به دلم نشست و انتخابش کردم.

بجای واژه ی "مردم"  واژه ی "استاد" را گذاشتیم.

قرار شد که همین را استادم برایم بنویسد.

قبلش در مورد چطور نوشتنش و چیدمان حروف و کلماتش نظر دادیم و مشورت کردیم و بعد از بالا پایین کردن ها و با توجه به تجارب استاد خطم نسخه ی اولیه را تنظیم کرد که بعد از نوشتنش، رفتم تا ببینم چطور است. حساسیت هایی به خرج دادم و تغییرات نهایی اعمال شد و قرار شد که برایم بنویسد.

بعدِ آن روز استاد خط تماس گرفت که بروم پیشش تا در مورد مصرع انتخابی نظری بدهد.

ایشان گفتند همان واژه ی "مردم" را باید نوشت چون اگر "استاد" را بجایش بگذاریم دخل و تصرف در شعر دیگری کردیم و از لحاظ اخلاقی صحیح نیست. بعلاوه اینکه تلاش می کرد مرا توجیه کند که مردم هم باشد استاد را هم شامل می شود، چون من همچنان بر واژه استاد اصرار داشتم.

آخر سر دیدم حرفش درست است و من از ذوقِ پیدا کردن آن جمله ی دلخواه به این جنبه ی اخلاقی دقت نداشتم.

دیدم اتفاقا درست است لفظ استاد مخصوص می شود برای جناب استادم، ولی چنانچه استاد خواسته باشد به اتاقش بزند شاید رویش نشود ولی واژه ی "مردم" چون عمومیت دارد مشکلی نخواهد بود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

استاد خطم می توانست شعر را دستکاری کند و آن اثرش کیلومترها از او دور می شد اما وجدان آگاهش فراتر از مرزها را متوجه بود. و حاضر نبود  به هر بهایی از هنرش پول درآورد. چون مطمئنم اگر من قانع نمی شدم و بر دستکاری در شعر مصر بودم ایشان در نهایت مرا ارجاع می دادند به خطاط دیگری.

استاد خطم با آن روحیه ی متعهدانه اش به من آموخت که در هر کاری حتی در تابلوی خوش نویسی باید اصالت و اخلاق را رعایت کرد.

و اگر هر کسی در جایگاه خود با هر هنر یا حرفه ای اینچنین پایبند باشد دنیا بهشت می شود و مدینه فاضله.

امروز سریال جواهری در قصر را نگاه می کردم، آن چیزی که مرا جذب این سریال می کند تلاش و سماجت و کنجکاوی و روحیه ی خستگی ناپذیر شخصیت یانگوم است نه خاله زنکی ها و حزبی گری ها و عیش و نوش های سریال.

خودم هم باورم نمی شود که گاهی در لحظات خستگی، بی حوصلگی، بی انگیزگی، ولنگاری وقتی چهره مصمم یانگوم و تلاش هایش را مجسم میکنم نیرویی عجیب میگیرم. 

از میان هزاران فکر لولنده با منقاش یکی را بیرون کشیدم. چه بود؟


“ترس از قضاوت دیگران” که پیچ و تاب میخورد در ذهنم.


چرا از قضاوت دیگران واهمه دارم؟
چرا باید به قضاوتشان اهمیت بدم؟ چرا باید؟ این باید از کدام زاویه های تنگ و نقطه های کور دستور می گیرد؟
چطور قضاوت آنها را کم رنگ کنم؟ می شود کم رنگ کرد یا جلوی قضاوت را گرفت؟
چطور از ورای هزاران پرسش سرگردان این چنینی بگذرم و آنقدر بزرگ شوم و زاویه های بسته ذهن و دلم را باز کنم که قضاوت دیگران ذره ای در من اثر نکند؟


اینکه دیگران محرکم باشند اذیتم می کند درست، اما مگر می شود بی هیچ کوششی برای پروراندن همه جانبه خودم انتظار دل بزرگی و دریادلی داشته باشم و نظر دیگران برایم بزرگ و پررنگ نباشد؟ نه. اما چگونه؟ با چه تلاشی؟


اگر بخواهم برداشت و اندیشه ام را لایه لایه های هستی ام را فریاد کنم. در این دنیای گم درغبارم نمی شود، باید خودم را بیابم باید سنگینی این بار امانت این هستی ارزشمندم را بر دوش احساس کنم ولی هنوز مسئولیتی بر کولم حس نمی کنم. من هنوز قدمی، قلمی، درمی هزینه نکرده ام چه برسد به جان و نام و آب …


من هنوز زندگیم را به هیچ و پوچ می دهم و هیچ و پوچ انگارمش ولی اگرچه این گونه است اما امیدها دارم و تلاش ها خواهم کرد هر چند ظاهرا عقیم ولی دلم خوش است که از آن هیچ انگاری سر بلند کرده ام و دارم تلاش و سعی میکنم سعی. این معنی انسان بودن و تفاوت و میزان انسانیت که “لیس للانسان الا ما سعی”.


این ترس از قضاوت خوابی است که در کابوس هایم گذشت و کابوسی است که در بیداری می گذرد اما اصلا نمیخاهم در بیداری تجربه اش کنم اما چه کنم که کابوس جاری در لحظاتم هست.

 

یاد آن همخوابگاهی بخیر که می خواست خودش را از بند تایید دیگران آزاد کند و برای همین به سلف دانشگاه شلخته وار میرفت لباسی نامرتب، صورتی بی آرایش و ساده، پلاستیکی روشن تا قابلمه های غذا دیده شوند و از جلو پسرها که رد میشد عمدا قابلمه ها را به زانو میزد تا صدا دهد و او را در این حال با این ظاهر ببینند تا اهمیت نگاه دیگران در نظرش کم شود.

اما گاهی می دانی که این ها تلاشی است عقیم و مشکل از جای دیگر است. با این بازی ها ریشه ی اهمیت نگاه و قضاوت دیگری نمی خشکد. باید از سرِ چشمه کاوید.


اما این سرچشمه کجاست؟
این پل پر ترک ارتباط با سر چشمه جابجا شکسته می دانم اما نمیفهمم دقیقا از کجا جابجا شکسته.


تا آن شکستگی را پیدا نکنم سخن حادثه های مسیر و عاطفه های سطحی گرفته شده از قضاوت دیگران باقی است.
و تا شکستگی تعمیر نشود از روی پل رودخانه نخواهم گذشت تا خود را به بالای کوه و سر چشمه برسانم. رودخانه عمیق و وسیع است و پل راه عبور از آن.


گمان ندارم، در جایی غیر از سر چشمه چنین غنای تجربه‌ای بدست آید. چه لذتی دارد تجربه ی رهایی از بند قضاوت دیگران.


مغاکِ بین این دو قطب-اسارت و رهایی قضاوت دیگران- آنگاه ژرف‌تر می‌شود که گوش هوش گیرنده ات بی هوش و ناهشیار و کر شود و با همه ی این ته امیدها تلاشش نایافتنی شود و بسراید:
“ولش کن آرامش ناداشته ام را بیهوده و بیشتر برهم نزنم دارم تلاشی عقیم می کنم”.

 

 

از همت ها عالیش را بخواه. اگر بلاگردان بزرگان می شوی، قرار نیست تو بزرگ نشوی و تا آخر کوچک بمانی و سطحی بمانی.

باید از یک جایی  دامن همت به کمر بزنی و لاف بزرگی زدن را رها کنی و خودت به فکر بزرگ شدن باشی.

خانه تکانی کن و خودت را از زیر بار خاکروبه های ذهنی آزاد ساز. که برای بزرگ شدن باید بزرگ هم اندیشید و باید اندیشه ات از انحراف ها آزاد باشد و پایت از غل و زنجیرها رها شود و دستت از دستگیرها جدا شود و وفتی مانع ها بر طرف شد حرکت ها شروع می شوند  و اندیشه ها سالم ...

اگر خودت را جایگاه خودت را در هستی و عظمت وجودت و اندازه خودت را ندانی و درنیابی. هستی ات هیچ و پوچ می شود. رمق از دست و پای وجودت می رود. مادرخوانده های دلسوزِ دامن سوز، شیره ی جانت را خواهند مکید. و گرگ های گرسنه تو را خواهند خورد.

اما اگر خودت را فهمیدی و قدر و منزلتت را. آنگاه آستین های همتت را بالا می زنی در مسیری قدم برمیداری که نه تنها پایمال نشوی و نه تنها کاسه هر آشی نشوی و نه تنها مهره ی نقشه های دیگران نشوی که از لاک خودت هم بیرون می آیی و زدوبندهایی را در هستی شروع می کنی. و به آن دورترها و دورترین ها پیامی را می رسانی.

آن موقع دیگر طعمه ی راهزنان در کمین نشسته نمی شوی که همان ها هم یکی از شکارهای صید گسترده ی تو خواهند بود.

 

بلند همت بودن یعنی نگاهت را از اینجا و اکنون بِکنی، و به دورترها بنگری، قناعت مرضی لاعلاج نیست ولی اگر همیشه در وجودت خانه داشته باشد زمینت می زند چون اینقدر جلوی پایت را می بینی که پرت می شود حواست از حادثه های اطراف و تصادف های مسیر، و اینقدر در حصار خودت می پیچی که همان حصار بلای جانت می شود و روزی خفه ات می کند.

 

آخر این وجود ما با قناعت آبش در یک جوب نمی رود، ما از استعدادهامان می توانیم این را بفهمیم که آمده ایم برای دورترها و نامحدودها.

این وجود نامحدود، همه چیزش نامحدود است، چطور می تواند نگاهش به جلوی پایش محدود شود.

اما ما با این بخل نگاه و فقط نوک بینی و جلوی پا دیدن، با دست خویش چاله ی خود را می کنیم.

 

دست بجنبانیم از همت ها بهترین و بالاترینش را بخواهیم. آن دورترها منتظر قدم های ماست.