از تردید به تغییر
در سنگلاخ زندگی، این سرزمین پرازدحام محنت زده اش، تردید احاطه اش کرده بود:
آیا همچنان چون گورسنگ مردگان ثابت باشم و شعری، تاریخی (ولادت و وفات) پیوسته بر صفحه ی زندگیم حک شود، یا گل های بالقوه شکوفان درونم را بگذارم از ژرفا شوق شکفتن شان بجوشد؟
سرشار از سکوت و تامل بود، با نگاهی اندیشناک، شوراب ژرف گذشته اش را تکان می داد، پندارهای تیره و تاری که مدام عذابش می داد را مرور می کرد. با خود میگفت مدت هاست از گفت و گوهای خوش محرومم. باید کاری کنم.
به این نتیجه رسید که چیزی جز تغییر تسلی بخش ندامت های دیرینش نیست.
از این رو تصمیمش را گرفت؛ بافه های هیمه سوخته ی باورهایش را از کنج خلوت گاه های سایه گستر ذهنش که جا خوش کرده بودند بیرون کشید و آتش شان زد.
سال هاست میگذرد، حال دیگر بر بوریای زندگیش در آرامشی ناب غنوده است، این خوشی فراگیر حاصل تردید مبارکی است که او را به انتخاب و تغییر سوق داد.
خوب است گاهی تردید احاطه مان کند.
- ۹۹/۰۸/۲۰