بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

 

 

امشب سر گوگل را درد آوردم. چون  کلمه ی کلیدی جستار را که سرچ کردم، خیلی از سایت های پیشنهادی مرتبط را خواندم. 

 

به نظرم آمد جستارنویسی در گوگل کمی غریب است. 

 

البته تعداد کتاب های تالیف داخلی یا ترجمه هم در این زمینه معدود بود یا در نت کمتر معرفی شده بود. البته طبیعی است چون جستار در ایران قدمت زیادی ندارد. 

 

به طور کلی با توجه به جدید بودن جستار و جستار نویسی جای کار در این زمینه زیاد است. بویژه برای کسانی که به جستارنویسی علاقه مندند. 

 

 

 

امشب برای پست وبلاگ مانده بودم چه بنویسم. 

گفتم خوب است سوال بپرسم و به سوالات جواب دهم. 

دو سوال از خودم پرسیدم. 

 

سوال اول: چطور حسم را سریع خوب کنم؟ 

سوال دوم: بازی فراوانی را چطور می توان در نوشتن به کار برد؟

 

مقدمه:

 

نکته ی کلیدی قانون جذب را حس خوب بیان می کنند.

در بحث جذبِ ثروت، یکی از تمرین های معروف بازی فراوانی است. بازی فراوانی به این صورت است که به طور ذهنی هر روز پول خرج بکنید. روز اول یک میلیون تومان، روز دوم دو میلیون روز سوم سه میلیون و الی آخر.

 

ابن تمرین برای این است که حس خوبی بدهد چون احساس توانایی و بی نیازی به فرد دست می‌دهد.

 

 

پاسخ به سوال اول:

 

١

با بازی فراوانی حس خوب، روز اول یک حس خوب، روز دوم دو حس خوب روز سوم سه حس خوب و....

البته که با تجسم داشتن حس خوب در ذهن، احتمال خیلی شدید همان لحظه حس خوب تجربه شود یعنی از ذهن به عمل برسد.

 

٢

بازی فراوانی اتفاقات خوب:

روز اول یک اتفاق خوب، روز دوم دو اتفاق خوب و....

 

٣

بازی فراوانی سپاسگزاری.

امروز یک شکرگذاری، فردا دو شکرگذاری، پس فردا سه سپاسگذاری و....

 

 

 

پاسخ به سوال دوم‌ :

 

١

بازی فراوانی کلمات جدید: روز اول یک کلمه، روز دوم دو کلمه، روز سی ام سی کلمه. 

 

٢

بازی فراوانی شعر: روزاول یک شعر و... 

 

٣

بازی فراوانی ایده: روز اول یک ایده و.... 

 

 

بعد از یک ماه کم کم حجم ایده و کلمات زیاد می‌شود که به نظرم آن موقع می توان بازی را متوقف کرد.

 

خودم عملیش کردم از ٢٠ دی که روز اول بازی می شود‌. ببینم چطور پیش می‌رود. این هم تصویرش.

 

 

 

به اختصار هر کدام را آورده ام:  ح یعنی حس خوب ات یعنی اتفاقات خوب، ش یعنی شکر گزاری. 

 

سه ستون آخر هم برای بازی فراوانی در نویسندگی است. ک یعنی کلمات، ش یعنی شعر و ای یعنی ایده. 

 

روز اول زیر هر کدام یک تیک باید بخورد روز دوم دو تیک و الی آخر.... 

 

ذکر این نکته لازم است که این ها اکثرش ذهنی نیست بلکه در عمل انجام می دهم و فقط جنبه ی افزایشی شدنش را از بازی فراوانی در ثروت گرفتم.

 

این تمرین را برای این ساختم که خودم را منظم تر و مقیدتر کنم و چون به حالت بازی است می توان از انجامش لذت برد. 

 

شما هم می توانید انجام دهید، البته اگر در اوایل راه هستید پیشنهاد میکنم همه را با هم انجام ندهید. 

 

همچنین می توانید بجای هر کدام از این موارد چیزهایی که خودتان دوست دارید زیاد کنید را جایگزین کنید. 

 

 

باز هم خواستگار و درگیری ذهنی و شانه خالی کردن از نوشتن.

 

اما با این درگیری مبارزه میکنم.

 نمی‌دانم در مورد چی بنویسم. ذهنم مشغول خواستگار امشب است.

 

نمیدانم چطور شده از یک ماه گذشته پشت بند هم درگیر بحث ازدواج بودم. هر مورد را که رد کردم یا با هم به تفاهم نرسیدیم، بلافاصله بعدش مورد جدیدی مطرح شده.

 

این دو مورد آخر خیلی خنده دار است. یکی از دوستان پدرم بحث ازدواج مرا پیش می آورد و از پدرم اجازه میگیرد و شماره پدرم را به یک خانواده ی خوبی می دهد.

چند شب قبل خانمی (خواهر طرف) به پدرم زنگ می‌زند و پدرم برای شب جمعه یعنی امشب قرار می‌گذارد.

دیشب خانم مسنی به پدرم زنگ می‌زند:

 

 +سلام 

_آقای محمدی شما را معرفی کردند برای امر خیر.

+بله اوون شب دختر خانمتون زنگ زدند که قرار شد جمعه تشریف بیارین.

_نه زنگ نزدیم دفعه اوله تماس میگیریم

+به هر حال باید ببینیم مورد شب جمعه چطور می شود.

_باشه پس ما منتظر اطلاع شما میمونیم

 

پدرم به دوستش که می‌گوید او می‌گوید به سه چهار نفری معرفی کردم 😐

 

توی آموزش های ازدواج شنیدم که دوتا خواستگار را همزمان درگیر نشوید بلکه پرونده ی یکی را ببندید بعد سراغ مورد دیگر بروید. 

 

ولی وسوسه ای میگوید با دومی هم آشنا شویم شاید از این مورد بهتر باشد. 😆

 

راستی یک چیزی امشب که با طرف صحبت می‌کردم یک سوالی از او پرسیدم، در جواب سوالم یک تحلیل قشنگی را بیان کرد که شبیه اندیشه ی نویسنده ی مورد علاقم بود، بعد پرسیدم:

 

+احیانا شما عین صاد رو نمی شناسین؟ 

_چرا دوره دوره دانشجویی کتاب هاشو داشتیم تا حدودی خوندم

+چون این بحثی که گفتید توی آثار ایشون موج میزنه. 

 

اینقدر  ذوق کرده بودم همیشه دوست داشتم طرفم اهل مطالعه باشد و دوست داشتم با این نویسنده هم آشنا باشد و کتاب هایش را خوانده باشد

 

 

   

 

 

امروز در یک موقعیتی تنش زا قرار گرفتم.

 

مکالمه ام در آن موقعیت را توی دفترم نوشتم. و به آن نگریستم.

 

به نظرم رسید چه خوب است در موقعیت های تنش زا با هر شخصی آنرا ضبط نوشتاری کرد و در موردش فکر کرد، تجزیه و تحلیل کرد. جای کلمات و جملات منفی یا مثبت به کار رفته در گفتگو واژه‌ های متناسب تر و بهتر جایگزین کرد.

 

 آن موقعیت را با بهترین شکل ممکن تجسم کرد. مسیر اتفاق افتاده شده را طور دیگری طی کرد. 

 

و در نهایت اگر آن موقعیت باز هم در آینده اتفاق بیفتد، با پیش‌بینی های اصولی خود را آماده ی آن کرد. 

 

چرت و پرت نویسی های دوست داشتنی یعنی هر چه که آزادانه می نویسم و ظاهرا به درد انتشار نمیخورند ولی برایم دوست داشتنی اند. 

 

من به شدت آدم کمال‌گرایی بودم که ذره بین دقت و حساسیتم کارها را ناتمام می‌گذاشت و با کمبود زمان مواجه می شدم. اما از موقعیکه در مسیر نوشتن قرار گرفتم، خداروشکر در این زمینه کمال‌گرایی ندارم. استرس و ترس از قضاوت شدن را کنار گذاشتم. نگاه مثبتی دارم به نوشته هایم حتی به چرت و پرت نویسی های در خلوتم. 

 

در هزار کلمه نویسی (یک تمرین آزادنویسی روزانه) هر چه را که بنویسم برایم عزیز است. هیچ وقت حس بدی به هیچ یک از کلماتش نداشته ام. 

 

خوب است برای مقابله با حس کمال‌گرایی تند تند مطلب انتشار دهیم حتی از همان ها که خیال می کنیم چرت و پرت است، از کجا معلوم شاید از دید دیگران چرت و پرت نباشد.

 

جطور حس خوبی به نوشته هایمان داشته باشیم؟ 

 

-این نوشته های من است از ذهن من است مخصوص من است حتی چرت و پرت باشد از درون من است چرا حس خوبی به آنها نداشته باشم؟ 

 

_هر چه نباشد همین نوشته های آزادانه، ذهنم را آزاد می‌کند، آرام می‌کند. چرا به چیزی که خاصیت درمانگری برایم دارد حس خوبی نداشته باشم؟ 

 

_همین چرت و پرت نویسی هاست که قلمم را ورزیده تر می‌کند چرا به محتوای تمرین هایم حس خوبی نداشته باشم؟

 

_از قبل همین چرت نویسی های مداوم است که می توانم نویسنده شوم، چرا به این ابزار و وسیله ی رسیدن به هدف احساسات منفی مثل استرس و تنفر داشته باشم؟

هر کلمه اش گامی است به سوی بهترنویسی. 

 

_همین بلغورنویسی های روزانه است که گاهی از سمتشان ایده باران می شوم، چرا به عنوان سپاسگزاری از آنها دوستشان نداشته باشم؟ 

 

_خوب است به نوشته هایمان موجودیت بدهیم به آنها به عنوان یک موجود زنده بنگریم و به آنها احترام بگذاریم حتی به پِرت ترین و پَرت ترین واژها مثل ناسزاها. 

 

 

ووووووی خدای من اینقدر حس ذوق دارم که می ترسم قلبم  از گلویم به صفحه ی کتاب پیش رویم بیفتد. 

 

خدایا صدهزار مرتبه شکرت بخاطر این کتاب قشنگ پرمغز. 

 

هنوز شروع به خواندنش نکردم ولی همان اصطلاح جودوی کلامی روی جلدش و عنوان مقدمه در فهرستش: 

«ارتباطات از طریق ورزش بدون درگیری» کافی بود تا سروکله ی ذوقم پیدایش شود و با مرور فهرست تا آخرش و خواندن چند صفحه ی اولش هیجانم را به اوج رساند هیجانی که بیشتر می‌شد و مدام تکرار میشد، و تحملش برای قلبم سخت بود بنابراین تغییر جهتش دادم به سمت نوشتن.

 

موضوع کتاب برایم  بس خواندنی است چون در جواب دغدغه ی دیرینم نگاشته شده. از قضا امشب در صد کلمه پایانی هزار کلمه (تمرین هزارکلمه نویسی روزانه) هم بعد از کلی چرت و پرت نویسی های دوست داشتنی از این دغدغه، ضمنی یاد کردم.

ص‌ ‌‌‌

توی هزار کلمه میگفتم چرا من خیلی اصرار دارم که در متقاعد کردن افراد غیر منطقی درست عمل کنم و کلا قدرت تقاعد را دوست دارم (یک لحظه کات: یک ایده ای همین الان به ذهنم رسید در مورد چند کلمه قبل‌تر است منظورم عبارت چرت و پرت نویسی های دوست داشتنی است پست بعدی را در مورد این صحبت میکنم)

 

داشتم میگفتم از اصرار افراطی ام در جهت یادگیری متقاعد کردن دیگران. اینکه چرا برایم پررنگ است احتمالا بخاطر ضعفم در این زمینه باشد یا شکست هایی که در ارتباطات گذشته یا حال درگیرش بودم.

 

بگذریم یعنی توی هزارکلمه گفتم بگذریم. 

البته هزارکلمه به من تلقین می‌کرد و بازخواستم میکرد:

 

_تو مگه میخوای سخنور شی یا سخنران شی که دوست داری متقاعد کردن رو خوب یاد بگیری؟ رهایش کن.

+نه میخام نویسنده شم 

 

_خب پس دوباره نبینم اینجا از آن طرف ذهنت هی سوال بپرسی چطور خیلی خوب متقاعد کنم، یا عبارت تاکیدی به خورد من بدی که من قدرت متقاعد کردنم بالاست یا مشابه اینا

+یعنی یه نویسنده نباید قدرت متقاعد کردنش خوب باشه؟ 

 

_ببین من چند ماهه هر روز با بلغورهای ناخودآگاهت آشنام خودتو و ناخودآگاهتو از خودت بیشتر میشناسم

+واقعا؟ چه ادعای عجیبی! حالا منظورت چی بود 

 

_منظورم اینه که بیخود سرکوبی های ناخودآگاهت رو پشت جایگاه نویسنده پنهان نکن 

+من که نمی فهمم چی میگی هزارکلمه جان روشن تر بگو 

 

_ببین عزیزم منو چقد قبول داری

+فِره فِره (خیلی خیلی) تو یک قدرت عجیبی داری خیلی کارا از دستت برمیاد، تا حالا هم خدمات زیادی به من و قلمم کردی

 

_ممنون. پس ببین حرفم اینه: من میگم دلیل میل زیادت به یادگیری تقاعدگری اینه که اولا حس سرکوب گری گذشته را عقده گشایی کنی دوما با یادگیری اصولی فن متقاعد کردن خیلی شیک آن افراد غیر منطقی را بکوبانی و سرجایشان بنشانی، هرچه نباشد تو منطق تقاعد رو بلدی و آنها دور از منطق هستند. 

 

+وصله ی ناجور به من نچسبون

_دیگه خود دانی از ما گفتن بود

 

+یعنی نویسنده نباست متقاعد کردنش قوی باشه؟ 

_چرا، اگه به این نیت بری سراغ تقاعد خیلی هم خوب و مقدس ولی خودت خوب میدونی که نیت های سوئی در سر داری. 

 

+باشه دیگه به اون جنبه های منفی ش فکر نمی‌کنم، یعنی همی الان میذارم کنار. 

_احسنت. 

 

+میدونی یه حس رهایی بهم دست داد اونجا که گفتی مگه میخای سخنران شی که ذوم کردی روی تقاعد. الانم که میگی در خدمت نوشتن باشه این قدرت تقاعد یه حس انسجام و وحدت به سراغم اومد. 

 

داشتم از آن کتاب میگفتم کتاب قهرمان گفتگو (روش‌های پیروزی در گفتگوهای دشوار به شیوه‌ی جودوی کلامی). نوشته ی جورج جی تامپسون / جری ب جنکین به ترجمه ی دکتر سعید مینویی.

 

کتابی که احساسم می‌خواند‌ش و من نگران این احساس هستم، یک تجربه ی مبهم دارم از این حس ذوق چون از لحاظ جسمی دگرگونی های قلبم را حس میکنم در ملاقات با این کتاب، می ترسم از اینکه این تجربه ی ذوق برای قلب خطر داشته باشد. 

 

شما تا حالا توی همچین موقعیتی قرار گرفتید؟ 

 

 

 

دیشب یک ماجرای جالب و با نمک پیش آمد برایتان تعریف کنم. 

 

یک مورد ازدواج برایم پیش آمد، رفیق دبیرستانم زنگ زد و برای یکی از اقوامش واسطه گری کرد. 

صحبت های اولیه را در مورد کلیات و شرایطش داشتیم.

 

 

بعد با خواهرم صحبت می کردم، بحث شد سر اسم مورد علاقه ی طرفمون:

 

_راستی اسمش چیه؟ 

+نمی دونم، نپرسیدم، واستا پیام بدم، آنلاین نمیشه دیگه انگار

_ اگه روی اسم خاصی حساس باشی و از یک اسم خاص بدت بیاد آخرش اسمش همون میشه. تو رو چه اسمی حساسی؟ 

+رو اسم خاصی حساس نیستم، ولی چرا برعکسشو نگیم، اینکه چه اسمی رو دوست داریم، و هر اسمی رو دوست داشته باشیم اونم اسمش همون باشه

_خب تو چه اسمایی رو دوست داری؟ 

+من محمد و طه رو دوست دارم 

_ اگه محمد باشه من ممد صداش میزنم. طه اسم خاصیه و هر کسی هم این اسمو نداره

+راستی اسم امیر رو هم خیلی دوست دارم

_امین؟ 

+نه امیر، امیر تنها رو نه ترکیب با یه اسم دیگه. 

 

صبح که جواب دوستم را دیدم تا چند ثانیه توی هنگ بودم: 

 

سلام اسمش امیر آقاست

😂😂😂

 

 

دوستی داشتم در دانشگاه معدل الف رشته ی خودش بود. در تکاپوی ارشد خواندن بود به من می‌گفت من کتاب هایم را خیلی دوست دارم باید آنها را خورد. مرا توصیه میکرد کتاب هایت را بخور. 

راست می‌گفت به راستی کتاب هایش را می خورد هم دل و روده اش را در می‌آورد و هم شدیدا لذت می برد از خواندن شان. 

 

امشب که به دنبال لیوان چیتی میگشتم این کتاب های روی لیوان اصطلاح  «خوردن کتاب ها» را برایم تداعی کرد. آن موقع که برای اولین بار این تعبیر را از دوستم شنیدم، عمیقا ذوق کردم.

هر وقت آن لحن دوستم با آن علاقه اش و چهره ی نمکینش پیش چشمانم نمایان می شود هوس کتاب خواندن می کنم. 

 

یک سوال. می شود نویسنده نوشته های خودش را بخورد؟ 

 

گاهی باید دید بعد قضاوت کرد. نه نه همیشه، همیشه باید دید بعد قضاوت کرد.

 

خوب است چنانچه بخواهیم رفتار شخصی را قضاوت کنیم بعد از دیدن مستندات و اطمینان از فهم درست و برداشت صحیح از رفتار آن فرد باشد. آنگاه دست به قضاوت صحیح زد نه اینکه بر اساس شواهد نامطمئن و تیره و تار نتیجه ی قطعی را گرفت و طرف را به پای محاکمه بکشانیم و حکمش را هم صادر کنیم. خوب است اول صبر کرد و صبر کرد و صبر کرد.

 

من امروز در این شرایط قرار گرفتم، یک شخصی را بر اساس گزاره های نصف نصف و مشاهدات ناقص و کج و کوله چنان در ذهن خودم اعدامش کردم که شقیقه ام بیرون زد و در مواجهه با او بر اساس همان پیش‌داوری اشتباه برخورد کردم. 

 

اما طولی نکشید که فهمیدم قضاوتم اشتباه بوده و آن مشاهدات و اطلاعات نیمه نیمه را خودم آن طور که بدبینی ام تمایل داشته کامل کرده بودم. و داستانی توهمی در ذهن چیده بودم.

 

+من عاشق نوشتن هستم

-منظورت اینه که میخای نویسنده بشی؟

+ آره نویسندگی رو دوست دارم. ولی یک ابهامی دارم

 

-چه ابهامی؟

+الان چند ماهه هر روز دارم می نویسم، فکر می کنم که وقتشه دیگه حرفه ای تر بنویسم، به این مسئله که فکر می کنم با یک چشم انداز مه آلودی مواجه می شم که گیچم میکنه.

 

-یعنی از آینده ی نویسندگیت یک وضوحی نداری؟

+آره. وقتی فکر می کنم که میخام یک نویسنده ی خوب بشم باید چه کنم؟ چند تا چیز میاد جلو چشمم

-خب اونا چیه؟

+اینکه بیام رمان بنویسم یا داستان بلند و کوتاه یا مقاله ی معتبر یا نمایش نامه یا فیلم نامه یا نوشتن برای حوزه کودک و نوجوان یا حتی شعر.

 

-مقاله منظورت مقاله ی علمی و آکادمیکه؟

+نه بابا مقاله ی دانشگاهی که خیلی توش محدودی، خوبیش اینه که زیاد میخونی و از پیشینه ی پژوهشی هم در کنار مباحث نظری استفاده می کنی، گاهی میشه یک نیم خط سه خط جلوش رفرنس داره.  از طرفی چون در چارچوب مجلات دوباره محدودتر میشی باید حواست به پاراگراف به پاراگراف، خط به خط باشه.

-خب این خوبه که اصولی می نویسی و کلی هم مطالعه می کنی

+نه بابا توی مقاله ی دانشگاهی جرات داری بگی من؟ ما؟ یا تو شما؟ از نگاه سوم شخصه و معمولا افعال به صورت مجهول بیان میشه، اونجا مگه می تونی از خودت بگی از درونیات و مسائل و تجربیات شخصی بگی؟

باید مستند حرف بزنی و این مستندها را هم با زیبایی و پیوستگی هر چه تمام در کنار هم بچینی.

 

-خب پس مقاله منظورت چیه

+همون مقاله ی علمی نه به اون خشکی و سخت گیری و نه اونقد پر استناد

-خب پس مقاله دوست نداری

+نه اونجا هم محدودم خیلی نمی تونم از خودم بگم باید خودم رو در قالب بگنجونم

 

-خب پس باید رمان برات خوب باشه، هر چیم دوست داشتی  میتونی تن شخصیت های داستانت کنی

+اسم رمان تن آدم رو می لرزونه، طولانیه، کِی میخاد تموم بشه، تازشم، بازم شخصیت ها، تو رو محدود می کنند، کنش و واکنش های بین شخصیت ها که زیاد بشه مجبور میشی از یک چیزایی کوتاه بیای

 

- داستان کوتاه که دیگه نمی تونی سرش حرف بیاری کوتاه هم هست دیگه

+نمی دونم بخاطر کوتاه بودنش دوستش دارم و حس تنوع طلبی رو ارضا می کنه.

-می دونی که اسمش داستان کوتاهه و باید چند تا داستان کوتاه بگی تا به صورت یک مجموعه داستان کوتاه گردآوری بشه.

+روش فکر می کنم

 

-نظرت در مورد فیلم نامه چیه؟

+می دونی یه برداشتی دارم نمی دونم چقدر درسته. اینکه فکر می کنم کسی که وارد حوزه ی فیلم نامه نویسی یا نمایش نامه نویسی بشه انگار باید مطالعاتش رو در زمینه ی سینما و تئاتر و این حوزه بیشتر کنه و برای اینکه خوب بنویسه نیاز باشه بیشتر فیلم ببینه تا اینکه کتاب بیشتر بخونه.

 

-منظورت اینه که از کتاب کمی فاصله میگیری

+آره و من اینو نمی خوام. دوست دارم همیشه و زیاد کتاب بخونم.

 

-خب تو که اینقدر به کتاب علاقه داری چرا به فکر نوشتن کتاب نیستی

+ کی حوصله داره یک کتاب کامل رو به انتها برسونه؟

-وا؟

+ببین من دوست دارم کتاب داشته باشم ولی دوست ندارم بشینم پای نوشتن یک کتاب از صفر تا صد. منظورم اینه که یه جوری آزادیمو میگیره اینکه خواسته باشم طبق چارچوب مشخص بیام توی کتاب مطلب بنویسم.

-خب اینطوری که هیچ وقت یک کتاب نوشته نمیشه

 

+می دونم خودم تجربه ش کردم تا وسطای یک کتاب رفتم و نوشتم و ولش کردم ناتمام.

-چه کتابی؟

+از نوع کتاب های گردآوری بود، مجموعه جملات قصار بود که خیلی هم آسان بود.

-خب تنبلی کردی لابد، برنامه ریزی نکردی، شایدم زود شروع کردی و دلزده شدی

+نمی دونم شاید. اما حسم نسبت به نوشتن کتابی که از دیگران باشه قابل قیاس با حسی که خودم در آن دخیل باشم نیست.

-آها پس دلیلش شاید این باشه.

 

+می دونی من دوست دارم آزادانه بنویسم. در چارچوب سخت و محکمی قرار نگیرم.

توش آزاد باشم از خودم بگم از تجربیاتم از خاطراتم از مشاهداتم از روزمره ام از مطالعاتم. عاشق اینم که تجاربم رو با آموخته ها و مطالعاتم پیوند بدم.

 

-فهمیدم خوراک تو جستاره

+جستارو شنیدم. اتفاقا دیشب هم توی سایت استاد کلانتری مقاله ی جستارشون رو خوندم

 

-این طوری که تو میگی شبیه ترین قالب نوشتن برات همین جستاره. البته که جستار خوب هم بازم چارچوبایی داره ولی نسبت به انواع دیگه نوشتن آزادیش بیشتره.

+منم که آزادی خواه و آزادی دوست.

-خب مبارکه

+پیش به سوی فهم جستارنویسی