بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

از لطافت ذوق تا خشکی تقاعد

سه شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۹، ۰۱:۴۰ ق.ظ

 

ووووووی خدای من اینقدر حس ذوق دارم که می ترسم قلبم  از گلویم به صفحه ی کتاب پیش رویم بیفتد. 

 

خدایا صدهزار مرتبه شکرت بخاطر این کتاب قشنگ پرمغز. 

 

هنوز شروع به خواندنش نکردم ولی همان اصطلاح جودوی کلامی روی جلدش و عنوان مقدمه در فهرستش: 

«ارتباطات از طریق ورزش بدون درگیری» کافی بود تا سروکله ی ذوقم پیدایش شود و با مرور فهرست تا آخرش و خواندن چند صفحه ی اولش هیجانم را به اوج رساند هیجانی که بیشتر می‌شد و مدام تکرار میشد، و تحملش برای قلبم سخت بود بنابراین تغییر جهتش دادم به سمت نوشتن.

 

موضوع کتاب برایم  بس خواندنی است چون در جواب دغدغه ی دیرینم نگاشته شده. از قضا امشب در صد کلمه پایانی هزار کلمه (تمرین هزارکلمه نویسی روزانه) هم بعد از کلی چرت و پرت نویسی های دوست داشتنی از این دغدغه، ضمنی یاد کردم.

ص‌ ‌‌‌

توی هزار کلمه میگفتم چرا من خیلی اصرار دارم که در متقاعد کردن افراد غیر منطقی درست عمل کنم و کلا قدرت تقاعد را دوست دارم (یک لحظه کات: یک ایده ای همین الان به ذهنم رسید در مورد چند کلمه قبل‌تر است منظورم عبارت چرت و پرت نویسی های دوست داشتنی است پست بعدی را در مورد این صحبت میکنم)

 

داشتم میگفتم از اصرار افراطی ام در جهت یادگیری متقاعد کردن دیگران. اینکه چرا برایم پررنگ است احتمالا بخاطر ضعفم در این زمینه باشد یا شکست هایی که در ارتباطات گذشته یا حال درگیرش بودم.

 

بگذریم یعنی توی هزارکلمه گفتم بگذریم. 

البته هزارکلمه به من تلقین می‌کرد و بازخواستم میکرد:

 

_تو مگه میخوای سخنور شی یا سخنران شی که دوست داری متقاعد کردن رو خوب یاد بگیری؟ رهایش کن.

+نه میخام نویسنده شم 

 

_خب پس دوباره نبینم اینجا از آن طرف ذهنت هی سوال بپرسی چطور خیلی خوب متقاعد کنم، یا عبارت تاکیدی به خورد من بدی که من قدرت متقاعد کردنم بالاست یا مشابه اینا

+یعنی یه نویسنده نباید قدرت متقاعد کردنش خوب باشه؟ 

 

_ببین من چند ماهه هر روز با بلغورهای ناخودآگاهت آشنام خودتو و ناخودآگاهتو از خودت بیشتر میشناسم

+واقعا؟ چه ادعای عجیبی! حالا منظورت چی بود 

 

_منظورم اینه که بیخود سرکوبی های ناخودآگاهت رو پشت جایگاه نویسنده پنهان نکن 

+من که نمی فهمم چی میگی هزارکلمه جان روشن تر بگو 

 

_ببین عزیزم منو چقد قبول داری

+فِره فِره (خیلی خیلی) تو یک قدرت عجیبی داری خیلی کارا از دستت برمیاد، تا حالا هم خدمات زیادی به من و قلمم کردی

 

_ممنون. پس ببین حرفم اینه: من میگم دلیل میل زیادت به یادگیری تقاعدگری اینه که اولا حس سرکوب گری گذشته را عقده گشایی کنی دوما با یادگیری اصولی فن متقاعد کردن خیلی شیک آن افراد غیر منطقی را بکوبانی و سرجایشان بنشانی، هرچه نباشد تو منطق تقاعد رو بلدی و آنها دور از منطق هستند. 

 

+وصله ی ناجور به من نچسبون

_دیگه خود دانی از ما گفتن بود

 

+یعنی نویسنده نباست متقاعد کردنش قوی باشه؟ 

_چرا، اگه به این نیت بری سراغ تقاعد خیلی هم خوب و مقدس ولی خودت خوب میدونی که نیت های سوئی در سر داری. 

 

+باشه دیگه به اون جنبه های منفی ش فکر نمی‌کنم، یعنی همی الان میذارم کنار. 

_احسنت. 

 

+میدونی یه حس رهایی بهم دست داد اونجا که گفتی مگه میخای سخنران شی که ذوم کردی روی تقاعد. الانم که میگی در خدمت نوشتن باشه این قدرت تقاعد یه حس انسجام و وحدت به سراغم اومد. 

 

داشتم از آن کتاب میگفتم کتاب قهرمان گفتگو (روش‌های پیروزی در گفتگوهای دشوار به شیوه‌ی جودوی کلامی). نوشته ی جورج جی تامپسون / جری ب جنکین به ترجمه ی دکتر سعید مینویی.

 

کتابی که احساسم می‌خواند‌ش و من نگران این احساس هستم، یک تجربه ی مبهم دارم از این حس ذوق چون از لحاظ جسمی دگرگونی های قلبم را حس میکنم در ملاقات با این کتاب، می ترسم از اینکه این تجربه ی ذوق برای قلب خطر داشته باشد. 

 

شما تا حالا توی همچین موقعیتی قرار گرفتید؟ 

 

  • Fatima ..

تقاعد

ذوق باطنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">