بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

گنجشک: 

جیک جیک جیک جیک سلام سلام سلام

موسی کو تقی:

سلام چقدر با انرژی

گنجشک:

چرا با انرژی نباشم هوای به این خوبی، باد به این خنکی!

موسی کو تقی:

همین باد خنک دوست داشتنیت یه روز زد لونمو خراب کرد، جوجمو پرت کرد پایین

گنجشک: 

خب میخاستی خونتو یه جایی بسازی که هیچ طوفانی نتونه خرابش کنه، حالا جوجت کجاست چی شد؟

موسی کو تقی:

جوجه طفلی من هنوز نمی تونه خوب بپره افتاد خونه ی فاطیما، معلوم نیست چه بلایی سرش اومده

گنجشک:

خب تعریف کن ببینم جریان چیه

موسی کو تقی:

فاطیما جوجه ی منو که دید تو حیاطشون کلی قربون صدقش شد به مامانش گفت مامان یه بچه اردک اومده تو حیاط رفته رو بلندی واستاده احتمالا دست و پاش زخمیه، خواهر فاطیما هم بچمو دید فکر کرد جوجه کفتره، مامانشم ندیده گفت گنجشکه

گنجشک: 

اسم همه ی پرنده ها رو آوردن جز اسم اصلیش.

 

موسی کو تقی:  این فاطیما حتما به مرغ میگه شتر مرغ به شترمرغ میگه مرغ. نمی دونی بچم دچار چه ابهام هویتی شده بود

 

گنجشک: آره سخته چه فشاری بوده روش

 

موسی کو تقی:  بچه م تازه داشت راه می رفت. توی حیاطشون قدم میزد. یه بار مامان فاطیما توی درب بطری نوشابه بهش آب میداد رفت براش غذا بیاره، من پریدم رفتم کنارش، مامان فاطیما که برگشت منم پرواز کردم بالای در حیاطشون نشستم، فاطیما هم از پنجره اتاق بالا نظاره میکرد. تازه اون موقع که منو با چشمان نگران و دلتنگ که دید فهمید هویت اصلی بچه طفلی من چیه. ولی باورش نمی شد میگفت این چه جور جوجه ایه که از مادرش درشت تره، چرا اینقدر خپله؟ فکر نکنم این موسی کوتقی باشه.

 

گنجشک:  البته خب بعضیا حافظه تصویری شون ضعیفه

 

موسی کو تقی: آخرین باری که بچمو دیدم اول شب بود که وسط حیاط فاطیما خوابش برده بود

 

گنجشک: خب

 

موسی کو تقی: فاطیما و خواهرش از انتخاب محل خواب بچه خام و کم تجربه ی من خندیدند، خدارو شکر کردم که خواب بود متوجه خنده شون نشد، روحیه ی بچم لطیفه آخه

 

گنجشک: خب اونا که به قصد تمسخر که نخندیدند احتمالا براشون جالب بوده

 

موسی کو تقی: تو چرا از اونا طرفداری میکنی؟ عوض اینکه از همجنس خودت، از خونواده ی خودت، از هم محل خودت، از هم شهری و هم موطن خودت طرفداری کنی از انسان ها از غریبه ها جانبداری میکنی؟

 

گنجشک: ای بابا باز رگ ناسیونالیستیش گل کرد، من کلا از نژاد پرستی خوشم نمیاد. این عقیده رو اشتباه می دونم. اولین نژاد پرست تاریخ ابلیس پدرسوخته بوده اون موقعیکه گفت من از نارم آدم از گل پس من بهترم

 

موسی کو تقی: چراغی که به خانه رواست به همسایه حرام است

 

گنجشک: از این طرز فکر هم ما پرنده ها هم انسان ها آسیب دیدیم و می بینیم، طوفان دوهفته پیش رو یادته؟ بحث منت نیست ولی اگه ما گنجشکا که موقع طوفان کنارت بودیم، حواسمون به تخم هات نبود الان این جوجت به دنیا اومده بود؟ درسته اون برادرشو نتونستیم نجاتش بدیم و افتاد زمین ولی این یکی رو حفظ کردیم با کمک هم و الان داری در موردش حرف میزنی

 

موسی کو تقی: خب چه فایده که الان ندارمش نیست کنارم معلوم نیست این فاطیما چیکارش کرده 

 

گنجشک: حالا چرا فاطیما؟

 

موسی کو تقی: چون آخرین بار که وسط حیاط خوابیده بود فاطیما هی دور و برش می پلکید با دوربینش رفته بود سرش از زوایای مختلف ازش عکس میگرفت.

 

گنجشک: خب بگیره، این فاطیما و خونوادش که خیلی هواشو داشتن بهش آب و دون میدادن تو چطوری میگی فاطیما کاریش کرده؟ تازه یه چیزی الان یادم اومد، یادته فاطیما یه بار n دقیقه صداتو ضبط کرد؟

 

 

موسی کو تقی: نه یادم نیست

 

گنجشک: بابا رو درخت توت کنار پنجره اتاق فاطیما داشتی می خوندی اونم هی قربون صدقه ی صدات می شد

 

موسی کو تقی: کی؟

 

گنجشک: دو سه ماه پیش بود هنوز توتا نرسیده بود

 

موسی کو تقی: نمی دونم یادم نمیاد

 

گنجشک: وااای چه حافظه ای داریا! من با همین مغز کوچولو موچولوم یادمه این فاطیما خانوم توی کودکیش یه بار یه گنجشک رو کباب میکنه میخوره

 

موسی کو تقی: گرفتی ما رو؟ تو فسقلی چطور یادته در صورتیکه اون موقع هنوز بابا مامانت و بابا مامانِ بابا مامانت پا به عرصه ی وجود نذاشته بودن؟!

 

گنجشک: آره ولی اجدادمون نسل به نسل طریقه ی زندگانی، طول عمر و نحوه ی زیست و مردنشون رو سینه به سینه نقل می کنند و تجارب غنی شونو منتقل می کنند تا درس عبرتی برای نوادگانشون باشه.

 نبودم ولی قشنگ مثل یه فیلم جلو چشممه، فاطیما توی کوچه بود یه پسر عمه ی شیطون داشت که همیشه یه پلخمون تو گردنش مینداخت و یکسره گنجشک ها رو شکار میکرد. یه بار که گنجشک های بیچاره رو دستش باد می کنند، یکی از اونا رو که از اجداد دور ماست واسه فاطیما رو آتیش کباب میکنه و میده بخورَش. من هر وقت فاطیما بهم نگاه میکنه از تو چشاش میخونم که میگه چقدر شما خوشمزه ای، هنوز مزه ی گنجشک بچگی زیر دندونامه. 
 

موسی کو تقی: ببین همین فاطیمای مهربون اگه جاش برسه بچمو زبونم لال کباب میکنه میخوره

 

گنجشک: ای بابا! اون دوره نون داغ گنجشک داغ تموم شد. از کجا بچه شیطون پلخمون دار بیارن؟ اصلا مگه پلخمونی حالا هست؟ بچه های حالا کی جرات می کنند به پرنده ها دست بزنند. دیگه حالا شکار و شکارچی کم شده.

موسی کو تقی: بابا نیاز به پلخمون نیست بچم خودش با دست خودش تقدیمش شده.

 

گنجشک: نه اینطوری که نامردیه، فاطیما نامردی نمی کنه. بعدشم کی میخاد شما رو با اون گوشت زمخت تون بخوره؟

 

موسی کو تقی: از این بشر دوپا هر چه بگی بر میاد، ذائقه ی تنوع طلبی داره. به خودشونم رحم نمی کنند جنین های خودشونم تو سوپ میریزن میخورن

 

گنجشک: اوووه چه فکرایی به کجا که نرفتی چینی ها رو با ایرونی ها قاطی نکن، اینا هر چیزی هر گوشتی نمی خورند.

 

موسی کو تقی: ببین مادر نشدی که بفهمی من چی میکشم، الان توی دلم ول وله است خیلی دلم شور بچمه

 

گنجشک: بهت حق میدم از عزیزت بی خبر باشی خیلی سخته. میخای یه کاری بکنیم بریم پیش فاطیما ازش بپرسیم ببینیم چی شده، بالاخره تو خونوشون بوده شاید توی قفسی چیزی گذاشته باشند.

 

موسی کو تقی: آره بریم الان بریم

 

گنجشک: خب باید منتظر باشیم بیاد توی حیاط

 

موسی کو تقی: آها اومد. چرا اینورو نگاه نمی کنه چرا زیر درخت انجیر نشست؟

 

گنجشک: کار هر روزشه از موقعیکه میره مدرسه نویسندگی، هر روز صبح دفتر قلمشو بر میداره می شینه زیر درخت انجیر چشمشو از روی دفتر برنمیداره دستشم از روی قلم بر نمیداره قلمم از روی کاغذ بر نمیداره، انگار مسابقه ی سرعت نویسیه، بعد ده دقیقه میگه آخ جون صفحات صبحگاهیمو نوشتم. من که از کاراش سر درنمیارم.

 

موسی کوتقی: صفحات صبحگاهی، شبانگاهی، سحر گاهی اصلا هر گاه گاهی هر چی می نویسه من کاری ندارم، من باید الان باهاش صحبت کنم.

 

گنجشک: خیلی خوب! خونسردی خودتو حفظ کن الان صداش میزنم.

 

گنجشک: جیک جیک جیک سلام فاطیما خانوم

 

فاطیما: سلام گنجشک خوشکل خوشمزه

 

موسی کو تقی: الله اکبر خدا بهم رحم کنه

 

گنجشک: فاطیما خانوم اون جوجه ای که توی حیاط تون بود چی شد

 

فاطیما: عزیزم اون جوجه ی عزیز طفلکی رو میگی. آخرین شبی که وسط حیاطمون خوابش برده بود من خیلی نگرانش بودم گفتم یه وقت پیشی مخمل سیاه نیاد بخوردش. ولی سحر که اومدم تو حیاط خدارو شکر بود همون وسط تکون نخورده بود چند دقیقه ای توی حیاط راه میرفتم، فکرم یه جای دیگه بود، حواسم به جوجه نبود، نه نه اشتباه نکنین زیر پام نیومد، فقط بهش آروم برخورد کردم، یهو دیدم یه صدایی بلند شد، یه چیزی از جلوم پر زد به سمت درب حیاط رفت بالای در افتاد زمین دوباره بلند شد پر کشید بالای در بعدشم خودشو انداخت اونور در توی کوچه، همه ی اینا در چند ثانیه اتفاق افتاد و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم، هوا هنوز تاریک بود می ترسیدم در حیاط رو باز کنم برش گردونم هر چند شاید بی فایده بود چون اون شدیدا از من ترسیده بود، از طرف دیگه خوشحال بودم که بالاخره پروازشو دیدم هرچند شاید پروازش زودرس بود ولی بهم فهموند که میشه در مواقع اضطرار بالاتر از حد عادی پرواز کرد.

 

موسی کو تقی: وااای بچم پریده خدارو شکر، خیالم یه کم راحت شد.

 

گنجشک: نگران نباش رفیق هر طور شده پیداش می کنیم من به دوستامم میگم دنبالش بگردن.

 

فاطیما: بیا گنجشک کوچولوی خوشمزه ی زیردندونی این عکسیه که اون شب ازش گرفتم به دوستاتم نشون بده تا زودتر پیداش کنین.

 

تا حالا پیش اومده که احساس کنید زمان کافی واسه انجام دادن کارهاتون ندارین؟ یا احساس کنید دلیل اینکه نمی تونید یه کار خاص یه برنامه ی خاص رو اجرا کنین کمبود زمانه و در پی این باشین که زمان ذخیره ای بری این برنامه ی خاص پیدا کنین؟

دست به کار میشید و با یه تغییراتی زمانتون رو مدیریت میکنین و یک وقت ذخیره ای پیدا می کنین. حالا که وقت کافی برای انجام اون کار خاص یافتین اما همچنان آن کار انجام نشده و عملا شما قدمی برای انجام آن بر نداشتین!

من زیاد پیش اومده که در چنین موقعیتی قرار گرفتم و بعضا آن کار رو هم خیلی دوست داشتم ولی حوصله ی انجامشو نداشتم گاهی خسته بودم گاهی افکار دیگه ای به ذهنم می اومد که شاید مضر هم بودن ولی به دنبال اون افکار میرفتم و در نهایت اون کارم انجام نمیشد.

داشتم کتاب شش ماه برای رسیدن به شش رقم رو میخوندم که در فصل نهش جواب این ابهاممو گرفتم جواب یک چیزه: "انرژی"

مسئله مدیریت زمان نیست مسئله مدیریت انرژی است، بدون داشتن انرژی عملا نمی تونیم هیچ کاری انجام بدیم حتی اگه زمان رو بخریم. درواقع زمان یک فاکتور بیرونیه و انرژی یک فاکتور درونیه. داشتن انرژی مهمترین فاکتور برای رسیدن به موفقیته. داشتن انرژی عملکرد میاره نه عملکرد معمولی که عملکردهای بزرگ و چشم گیر.

این انرژی از کجا میاد؟

توی کتاب سه انرژی جسمانی، عاطفی و ذهنی رو به عنوان منابع انرژی ذکر میکنه که باید این سه منبع در جهت مناسب بازسازی بشن تا اترزی لازم کسب بشه. مثلا برای انرژی جسمانی دو فاکتور تغذیه و ورزش خیلی مهم اند که باید بهشون توجه بشه. و واسه انرژی عاطفی باید هوش هیجانی رو کنترل و تقویت کرد و برای انرژی ذهنی باید ورودی های ذهن رو مدیریت کرد و غذای مناسبی به ذهن داد.

 

و در نهایت با استناد به این کتاب در ادامه ی  جملات قبل: "داشتن انرژی مستمر کلید استمرار در کار است" تلاش میکنم که با بهینه کردن منابع انرزیم از انرژی مستمری بهره مند بشم که اون انرژی پشتوانه استمرار و جاوید بودنم در نویسندگی که علاقه ی زیادی بهش دارم باشه.

 

 

یه استادی داشتم در رشته مون متخصص و با تجربه بود، من و رفیقم خیلی قبولش داشتیم آخرین باری که می بینیمش می ریم پیشش ازش یادگاری میخایم: استاد چیکار کنیم مثل شما توی رشتمون پخته بشیم استادم فرمودند:

 

"بخوانید و بخوانید و بخوانید"

 

حالا من یک هفته ای هست با یه استاد فرهیخته ی دیگه (استاد شاهین کلانتری) در زمینه ی نویسندگی آشنا شدم، از طریق مدرسه ی نویسندگی شان.

تا این لحظه حضور در مدرسه نویسندگی و نشستن پای درس های استاد در قالب های متنوع فیلم، متن، تصویر و جرعه جرعه نوش کردن جان کلام و قلم ایشان همون سوال را این بار از استاد نوشتن می پرسم و حتم دارم پاسخی که به من میدن در شروع کارم این باشه:

 

"بنویسید و بنویسید و بنویسید"

 

و من هر روز نوشتمو نوشتمو نوشتم در همین یک هفته ی آغازین و چه ایده ها و چه شاهکارها و چه آفرینش ها و چه لذت ها که مهمان زندگیم نشد.

یک ایده ای رو قبل آشنایی با استاد توی ذهنم می چرخوندم ولی راهی برای عملی کردنش نمی دیدم و فقط بلغور ذهنی بود و بس.

تا اینکه با توصیه ی آزاد نویسی استاد به ایده م جامه ی عمل پوشاندم.

 

حالا در موردش صحبت ها خواهم کرد و این خونه رو بیشتر برای اون ایجاد کردم و هم چنین به عنوان یکی از مصادیق بنویسید و بنویسید و بنویسید.