بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشتن» ثبت شده است

 

امروز در موقعیت انتقام جویانه قرار گرفتم.

دوست داشتم سریع انتقام بگیرم. اما دست به نوشتن زدم و نوشتن مرا منصرف کرد.

 

نوشتن به من گفت مثل شخصیت های حرفه ای و متشخص برخورد کنی بهتر است یا مثل آدم های کینه جو و انتقام جو؟ 

البته همان اول این را نگفت. مقدمه چید. حس خشمم را نرم کرد و کم کم به خوردم داد. من هم پذیرفتم. 

 

نمی‌دانم این نوشتن چه قدرتی دارد که اینقدر تاثیر می‌گذارد دل سنگ را آب، اندیشه ی منجمد را موم و هیجان منفی را مثبت می‌کند. 

 

زبان نوشتن مثل زبان شخصیت جواد جوادی در سریال بچه مهندس سه است که در کسری از ثانیه بی بی را که چمدان بار کرده بود برود، از رفتن منصرف کرد. 

 

یک نقشی هست در این سریال به اسم تینوش، امشب پدرم بهش گفت دَمنوش 😂

 

 

 

امروز در یک موقعیتی تنش زا قرار گرفتم.

 

مکالمه ام در آن موقعیت را توی دفترم نوشتم. و به آن نگریستم.

 

به نظرم رسید چه خوب است در موقعیت های تنش زا با هر شخصی آنرا ضبط نوشتاری کرد و در موردش فکر کرد، تجزیه و تحلیل کرد. جای کلمات و جملات منفی یا مثبت به کار رفته در گفتگو واژه‌ های متناسب تر و بهتر جایگزین کرد.

 

 آن موقعیت را با بهترین شکل ممکن تجسم کرد. مسیر اتفاق افتاده شده را طور دیگری طی کرد. 

 

و در نهایت اگر آن موقعیت باز هم در آینده اتفاق بیفتد، با پیش‌بینی های اصولی خود را آماده ی آن کرد. 

 

 

کتاب همه چیز درباره نویسندگی خلاق را شروع کردم از رویش می نویسم به عبارتی این کتاب را رونویسی می کنم. 

 

چند وقت قبل که شروع به خواندنش کردم از همان آغاز مرا سر ذوق آورد. امروز هم همان خشت مقدمه اش دوباره ذوق و هیجانم را به خروش آورد و آن حس خوشحالی شدید وادارم کرد دو بار رونویسی کنم، این قسمت از مقدمه اش را که در زیر می آید:

 

 «اصلاً چرا برای نویسنده شدن تلاش می‌کنید؟ 

 

چون شما عاشق کلمات هستید.

 

 چون چیزی برای گفتن دارید و دوست دارید آن را در بهترین و جذاب‌ترین شکل ممکن بگویید. 

 

چون عاشق ارتباط و پیوند با تمام اقشار هستید.

 

 چون از رنگ، طعم، آهنگ و عطر زبان لذت می‌برید. 

 

چون نظریات، تجربیات و احساساتی دارید که لازم است با خوانندگانتان در میان بگذارید. 

 

چون می‌خواهید کاوش کنید، بجویید و استدلال کنید تا چیزهایی را که در اطرافتان می‌گذرد درک کنید و به دیگران در انجام دادن این کار یاری دهید. 

 

و بالاخره چون شما با نگاه خاصی به همه‌چیز نگاه می‌کنید.

... 

 

با عشق ورزیدن به زبانْ زبانتان شکوفا و بارور می‌شود.

... 

 

چیزی که ضمن درگیر شدن و تلاش برای خلاقانه نوشتن حتماً رخ می‌دهد این است که‌ـ حتی اگر هرگز یک کلمه هم چاپ نکنیدـ مهارت‌های جدیدی می‌آموزید، دانش جدیدی کسب می‌کنید و راه تازه‌ای برای ابراز وجود می‌یابید.

 

آموختن و رشد کردن، افق‌های شما را گسترش می‌دهد، بر توانایی‌هایتان می افزاید. و احساس آرامش و رضایت شگفت‌انگیزی به شما می‌بخشد. ضمن اینکه امکان ثبت مُهر مخصوصتان را بر گوشه‌ی کوچکی از دنیا در اختیار شما قرار می‌دهد».

 

 

خلاصه، کرول وایتلی و چارلی شولمن (نویسندگان کتاب) حرف دل مرا پیش چشمانم با کلمات به تصویر کشیدند. 

 

امشب مهمان عزیزی داشتیم.

موقع آمدنشان، خبر دارم کردند مهمان داریم، بروم پایین. کمی دیرتر رفتم. وقتی رفتم پایین بعد احوال پرسی ها گفتمان شروع شد. 

 

محسن آقا: چیکار می کنین، بالا مشغول چه هستین؟ 

بابام: به ما هم نمیگه بالا چیکار میکنه

من: زندگی

جمع: 😐 سکوت، سرها پایین ( یعنی ها جون خودت) 

من: اگه اتاق بالا پایین بود این همه کنجکاوی ایجاد نمی شد. 

... 

+مریم: شهر بزرگ واسه زندگی خوبه فقط خیلی شلوغه. 

_محسن آقا: موافقم

+مریم: آدماش زیادن

 

_منصوره خانم: اتفاقا من جای شلوغ رو دوست دارم، جایی که آدماش زیاد باشند، توی ایستگاه اتوبوس دوست دارم بشینم آدما رو نیگاه کنم.

 

من: (با یه ذوقی) منصوره خانوم شما به نوشتن علاقه ندارین؟

منصوره خانم: چرا خیلی دوست دارم

من: خب بنویسین، همون ایستگاه اتوبوس بشینین آدما رو نگاه کنین کلی سوژه پیدا میشه واسه نوشتن. واسه هر کدوم میشه یه داستان نوشت.

 

محسن آقا: آها معلوم شد پس بالا داری نویسندگی می کنی. حتما ما رو هم سوژه ی نوشتنت می کنی. 

من: 😬🤦‍♀️سکوت و لبخند (خودگویی: چقدر زرنگه)

من: منصوره خانم جدا نویسندگی کنین

محسن آقا: بفرما خانومِ ما رو هم نویسنده کردی

 

موقع بدرقه شان داخل کوچه رفتیم. 

 

همان موقع پیاده رو سمت دیگر کوچه، پیش چشمان ما یک دزدی اتفاق افتاد، یک موتوری با دو سرنشین از یک عابر با دستانی پر خرید، کیف پول یا موبایلش را زدند.

 

صحنه طوری بود که اول خیال کردیم صدای بلند موتور داخل پیاده رو، شیرین کاری ها و تفریح های خطرناک جوان هاست، همه مان از سروصدای ایجاد شده نگاه مان سمت موتور تمرکز شده بود. هنوز نفهمیده بودیم دزدی است.

 

بعد اینکه موتور از تنگه باریک بین ۴٠۵ پارک شده داخل پیاده رو و خانه همسایه به سختی رد شد. و خودش را به آسفالت داخل کوچه رساند و به سرعت فرار کرد هنوز هم مشخص نبود دزدی است.

 

ناگهان کسی که از او دزدی شد بلند گفت بده و دنبالش دوید با همان دستان پرش، آن‌وقت فهمیدیم دزدی شده ولی برای کمک به او دیر شده بود. با این وجود از سر دلسوزی یکریز می گفتم بابا برین (دنبال موتور).

 

کمی بدرقه طولانی شد چون در مورد اتفاق دزدی صحبت می کردیم. همه نظرمان این بود که اگر همان اول فریاد می زد دزد، قبل فرار دزدها می شد کاری کرد. حسین کوچولو هم به سهم خودش داشت نظریه می داد.

 

گفتم حسین بیا اینجا، نزدیکم شد.

 

+حسین تو اگه بودی چیکار می کردی؟ (با ذوق و هیجان ازش می پرسیدم)

_من جای ۴٠۵ پامو می زدم تا موتور بیفته (تحت تاثیر برادر بزرگترش حسن بود).

 

محسن آقا: یه سوژه ی دیگه واسه نوشتن

من: 😐😬😮 (چقدر باهوشه).

 

خونواده ما: خداحافظ به سلامت. 

 

محسن آقا حواسم را پرت کرد وگرنه از حسین می پرسیدم اگر جای دزد بودی چکار میکردی؟

 

خیلی جالب می شد اگر جواب حسین به این سوال را از او می شنیدم.

 

این هم از عواقب آشنایی قبل ازدواج، جاماندن از نوشتن. 

 

امشب کسی به من پیشنهاد داد سوالات در مورد ازدواج را بنویسم، این را قبلا زیاد شنیدم. اما امشب طور دیگری حسش کردم. چون مدتی است که با نوشتن مانوس شدم، امشب چون در این جمله از نوشتن گفته بود حس خوبی پیدا کردم. و اتفاقا گفتم چون مربوط به نوشتن است حتما انجامش می دهم. 

 

تردید انتخاب تردید سختی است، بر خلاف خوشی های دل است.

 

محمد امین امروز مهمان من بود کودکی بسیار شیطون و معصوم، ترکیب های دوست داشتنی من.

اگر جلو شیطنت ها را در کودکی بگیریم، ممکن است شیطنت های سرکوب شده در بزرگسالی به شرارت‌ها تبدیل شوند.

 

پی نوشت: محمد امین پسر رفیقم هست که با مادرش آمده بود خانه ی ما و در کسری از ثانیه اتاق را تبدیل به بازار شام کرد 😂، دو نفری حریفش نبودیم. 

 

 

امشب حین تایپ انگشتانم خسته شد، خودکار را برداشتم و از آن بجای انگشت استفاده و شروع به تایپ کردم. 

 

به این صورت که با خودکاری سر بسته یا با پشت خودکار به صفحه کلید ردم و تایپ کردم

 

صدای بلند برخورد خودکار با کلیدهای کیبورد طنین گوش نوازی ایجاد می‌کند که دوستش دارم. 

 

یاد تق تق برادرم افتادم که برایم پرسشنامه وارد لبتابم می‌کرد و محکم می کوبید به صفحه کلید، پرسیدم:

 

+چرا آرام بدون ضربه‌ نمیزنی؟ 

_میخام صداشو بشنوم لذت داره

 

اگر در حین نوشتن و تایپ خسته شدید خودکار را برعکس کنید و با ته خودکار ضربه بزنید به کلیدها، اینکه ضربتی باشد انگشتان فشار کمتری احساس می‌کنند و خستگیشان برطرف می شود. 

 

با ماژیک یا هر وسیله ی مشابه دیگری هم می توان انجام داد. 

 

این کار صرفا برای یک مقدار استراحت است وگرنه نوشتن را کُندتر می‌کند.

 

 

در سر کلاس زبان انگلیسی دبیرستان یک دبیری داشتیم از ما چیزی را میخواست که من نمی پسندیدم، و او هم این نپسندیدن مرا نمی پسندید. 

 

سوالاتی بود در آخر هر درس، او از ما میخواست جوابش را جلویش یا در برگه ای بنویسیم و هر کس که اسمش را صدا بزند از روی برگه جواب ها را بخواند.

 

من به شدت از این کار متنفر بودم و نمی نوشتم در عوض دوست داشتم جوابی را که درست می دانستم، همان موقع سر کلاس فی البداهه بگویم نه اینکه از قبل حفظ کنم نه، اصلا حفظیاتم خوب نبود، و اگر خوب هم بود مسلما حفظ نمی کردم چون با آن نوشتن روی برگه فرق زیادی نمی کرد، با این ننوشتن خودم را وارد چالش می‌کردم و یادگیری خودم را محکمتر می کردم.

 

اگر اسمم را صدا میزد همان جا جواب را دست و پا میکردم و درست هم جواب می دادم.  

 

دبیر: مگر ننوشتی؟ 

_نه، اما مهم اینه که جواب درست رو دادم خانوم

+بعضی ها از شیوه ای که من میگم تبعیت نمی کنند، وقتی میگم بنویسین باید بنویسین، دیگه تکرار نشه

_🤨 (تکرار میشه، شیوه تو اشتباه می دونم، روش خودم بهتره. این جواب من حاصل یادگیری است، تعجب می کنم اینقدر مقاومت میکنی، این طوری که دقیق تر می تونی دانش آموزتو بسنجی)، این ها را با نگاه به او منتقل کردم. 

 

در کارشناسی، وقتی کنفرانسی داشتم. کامل برایش آماده نمی شدم و خودم را در صحنه ی زنده ی کلاس وارد چالش می کردم. 

 

در ارشد سراغ یادگیری نرم افزاری رفتم که استادم معتقد بود ٩٠ درصد اساتید ایران آنرا نمی دانند. و تا جایی که من مطلع بودم و با دانشجوها در ارتباط بودم، در رشته ی ما در بین دانشجوهای قبل ما ماقبل ما، بعد ما و مابعد ما کسی آنرا یاد نگرفته بود آن گونه که من تسلط داشتم. و سختی آن برایم چالش برانگیز بود و یادگیریش را لذت‌بخش کرده بود برایم. 

 

حال در عرصه ی نوشتن چشم اندازی را پیش رویم می بینم پر از صحنه های چالش برانگیز. 

 

هنوز آشنایی ندارم با هیچ کدامش: نه داستان کوتاه نه رمان نه فیلمنامه نه نمایش نامه، نه قصه برای کودکان نه شعر نه طنز نه زندگی نامه نه سفرنامه نه خاطره نویسی نه نقد... 

 

 هیچ کدامشان را اصولی نمی دانم ولی می روم سراغشان تا از پایه یادشان بگیرم. 

 

آن نرم افزار آماری را که در ارشد یاد گرفتم تا زمانی که چیز جدیدی برای ارائه به من داشت برایم جذاب بود اما از هنگامی که همه چیزش تکراری شد کسل کننده شد و با وجود اینکه کار با آن برایم سودآور بود اما رهایش کردم، چون معتقدم آدم باید کاری را انجام دهد که از آن لذت ببرد. 

 

در نوشتن اما حتی در یک سبکش، حس تکراری بودن نیست. تکرارش تنوع است و تحرک.

 

 

امروز مجموعه داستان های کوتاهی را می‌خواندم، داستان اولش خیلی به دلم نشست خصوصا اینکه واقعی بود، داستان های وسطش اصلا به دلم ننشست حتی رغبتی برای خواندن ادامه ی کتاب نداشتم.

 

اما تا آخرش خواندم، گفتم شاید داستان بعدی ایده ی خوبی داشته باشد مثل داستان اول.

 

داستان یکی مانده به آخرش هم در نقطه ی اوج داستان که در پایان بیان شده بود قطره ای اشک را از ته دلم جاری کرد.

 

فقط این دو داستان را دوست داشتم: چون قلم خوبی داشت و پیام ارزشمندی را ارائه می داد. و درعین حال بر اساس واقعیت بود.

 

یاد کلاس کارورزی دانشگاه افتادم که سر کلاس دانشجوها نقش مشاور مراجع را بازی می کردند، معمولا با یک مشکل ساختگی و فرضی. من داوطلب شدم، استادمان می گفت مراجع فلان مشکل مثلا اضطراب امتحان داشته باشد. 

 

من گفتم استاد من مراجع میشم ولی مشکل واقعی رو میگم نمی تونم فیلم بازی کنم و یک مشکلی رو که تجربه نکردم وانمود کنم که تجربه ش کردم.

 

بنابراین مشکلی که آن موقع باهاش درگیر بودم یعنی سرعت کُندم در انجام امور را مطرح کردم. 

 

از آن طرف که مشاور می شدم به مراجع تاکید داشتم که مشکل واقعی را مطرح کند تا یک جلسه ی مشاوره ی واقعی داشته باشیم.

 

در داستان آنقدر مطالعه ندارم که نظری بدهم به قول استاد عزیزم که‌ میگفت در نوشتن مقاله علمی کلی گویی نکنید، در هر زمینه ای نظر ندهید، فقط در حیطه ی تخصصی که دارید و در آن خوب مطالعه کردید نظر بدهید.

 

اما بر اساس این چند داستانی که خواندم حس درونم را  بیان میکنم اینکه به نظر می رسد داستان هایی را می پسندم که بر اساس واقعیت نوشته شده باشد و از طرفی خوب بیان شده باشد و پیام ارزشمندی را منتقل کند.

 

اینکه همه ی داستان ها بر اساس واقعیت نیست و همیشه محقق نمی شود محتمل است.

اما نویسنده می‌تواند طوری با داستان و شخصیت هایش عجین شد که با ذهنی هضم شده در پیچ و تاب داستان در همه ی صحنه هایش حضور داشته باشد و همچون واقعیت انگار که خودش تجربه کرده داستان را بیان کند. 

 

البته به نظر می آید که مرز مشخصی نیست که داستان واقعی را از غیرواقعی به طور حتم تشخیص داد، مگر آنکه در قبل و بعد داستان ذکر شده باشد که بر اساس واقعیت است. 

 

از طرفی اگر داستان پیام ارزشمندی را منتقل نکند و قلم پخته یا شیوه بیان جذاب و ادبی هم نداشته باشد، یعنی نه زیبایی صوری و نه زیبایی مفهومی داشته باشد من چرا باید آنرا بخوانم؟ 

 

اگر ایده ی خوبی برای داستان انتخاب نشده لااقل جذابیت های ادبی که می تواند داشته باشد که مخاطب از آنها بهره مند شود. 

 

حُسن خواندن داستان های بد این است که اولا آشنا می شوی با داستان ضعیف، دوما وقتی داستان خوب را ببینی به آن چنگ می زنی و قدرش را می دانی. 

 

البته رویکرد دیگری هم هست اینکه از همان ابتدا داستان ها یا کتاب های خوب را بخوانی و آن وقت دیگر تحمل خواندن کتاب های سطحی را نداشته باشی.

 

ذائقه ات با کتاب های خوش و قوی خو گرفته باشد. و وقت عزیزت را به پای کتاب های نمیدانی چطور است، و شاید خوب باشد نگذاری، حداقل در آغاز راه بهتر است که کتاب ها و داستان های مطمئن و پخته ای را مطالعه کنی.

 

چه اصراری است که کتاب های درجه پایین را بخوانی موقعیکه دریایی از کتب غنی وجود دارد. 

 

این ها را به خودم می گویم که علاقه ی کاذبی پیدا کردم به خواندن کتب کم حجم. یعنی درگیر کمیت شدم. و حس تنوع طلبیم را پاسخ می دهم.

 

انگار که نتوانم پای یک کتاب حجیم بمانم و به اتمام رساندنش برایم مشکل است باید دلیلش را بیابم و خودم را پای کتاب های نامطمئن تلف نکنم. 

 

کلی لیست خوب از کتاب های خوب وجود دارد که توسط افراد مطمئن که آنها را خوانده اند معرفی می شود، چرا با وجود آنها خودم را درگیر انتخاب کتاب کنم.

 

به نظرم باید در آغاز راه کتاب های خوب را خواند و خواند و خواند. 

و درگیر آفات خواندن نشد مثل این چیزی که من گرفتارش شدم.

 

خوب شد این پست را نوشتم یکی از مشکلاتم را فهمیدم.

 

در ابتدا بنا نبود به اینجاها کشیده شود. اما جریان نوشتن مرا به این سمت سوق داد به سمتی که عملم زیر ذره بین سنجش قرار گرفت. سنجیدن کار عقل است و منجر به انتخاب می شود انتخاب بین خوب و خوب تر. بین بد و بدتر، انتخاب بهترین از بهترها.

 

در اینجا انتخاب بین دو گزینه ی خواندن کتاب های سطحی و عمیق مطرح شد. اگر به عمل خواندن کتاب های عمیق منجر شود تغییر صورت گرفته.

 

من عاشق تغییرم. تغییری که پشتش فکر باشد. 

 

با وجود سادگی این انتخاب و اینکه در ذهنم بود اما در عمل خلافش را انجام می دادم یعنی کتاب های نامطمئن را می‌خواندم.

 

اما چرا امشب اینقدر واضح تر می بینمش؟

 

چون به قول استاد کلانتری (در گفتگویی که با امید جهانداری در اینستا به صورت لایو داشتند) نوشتن باعث فکر کردن می شود. 

 

امشب نوشتن، خوب مرا به فکر، به انتخاب، به تصمیم سوق داد و انشاءالله در روزهای آتی به سمت تغییر بکشاند. 

 

نوشتن تو را ابتدا به فکر سپس به سنجش و در نهایت به تغییر می رساند. 

 

نوشتن تغییرات را به همراه دارد. 

 

 ممنونم ازت نوشتن تو آینه ی شفاف من در زندگی هستی. 

صفحه ذهنم را واضح نشانم می دهی، آنرا پیش رویم می گشایی.

 

 

امروز کله صبح که میخواستم صفحات صبحگاهی را بنویسم مشکلی پیش آمد مشکلی جدی که نزدیک بود بی خیال نوشتن شوم.

 

_بی خیال بابا نمیخاد بنویسی می بینی که برگه نیست بنویسی

+یعنی امروز توی جدول عادات روزانه جلو عادت صفحات صبحگاهیم پرچم فتح رو نذارم؟

_راست میگی اینجوری که بد میشه، خب بیا توی دفترچه یادداشت گوشیت بنویس

 

+آخه صفحات صبحگاهی رو باید با قلم و کاغذ نوشت 

_خب چاره ای نیست 

+باشه توی گوشی می نویسم:

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

صفحات صبحگاهی

30 آبان 99

سلام سلام سلام

امروز سی آبان آخر آبان ماهه و من در پایین خوابیدم،  بالا مهمان است، و من یادم شد موقع اومدن از بالا برگه بیارم برای اینجا. الان دارم توی دفترچه یادداشت گوشی بالاجبار می نویسم. چون برگه ندارم. خب حالا همین جا مینویسم. یادم باشه که آزادنویسیه و بی وقفه باید بنویسم. 

راستی یه چی، دیشب در سایت فاطمه رستم زاده که بودم همش رمان می نویسند ایشون و ادامه دار است جالب است دستی در رمان دارن ایشون، هر کسی در نوشتن هم در زمینه ای قوی است. 

 

+ای بابا اینجا اصلا صفحات صبحگاهی نوشتن مزه نمی ده. 

_بهانه میاری که از زیرش در بری؟ 

+نه جون تو، یه فکری کردم

 

_چه فکری؟ 

+ میخام صفحات صبحگاهی امروز رو درجانویسی کنم نظرت چیه؟ 

_روی کدوم برگه اونوقت؟ 

+چندتا برگه لای دفتر ثبت برنامه های روزانه  آوردی

 

_نه نه، اصلا حرفشم نزن، یکیش که لیست کتاب هایی که آبان ماه می خونمشون، اون که نه، اون لیست کتاب های دیگم که تعداد صفحاتشم جلوش نوشتم اصلا اصلا نمیذارم روشون تعصب دارم، شانست دفتر ثبت برنامه ها هم همین دیشب صفحه ی آخرش بود و تموم شد و یک برگه ی خالی هم نداره. مگه اینکه اون برگه ی لیست کارهای روزانه رو بهت بدم

 

+همون نیمچه برگه رو میگی خسیس؟ 

_بله همون، نصف برگه یا یک برگه، صاف یا نوشته شده چه فرقی میکنه؟ مگه درجانویسی نیست تو بگو یک خط فضا. 

+اون که آره فرقی نمیکنه، باشه ممنون از سخاوتت، روی همون نیم برگ می نویسم. 

 

_اوکی پس زمانی که هر روز برای سه صفحه صفحات صبحگاهی می ذاری رو در نظر بگیر و توی اون تایم این نیم برگ را به اندازه سه صفحه ازش بهره ببر.

+باشه 

 

 

تولد درجانویسی  

 

یک عادتی دارم، دفترهای تمام شده، برگه های باطله ای که می خواهد دو ریخته شود را چک می کنم و برگه های سفید نانوشته ی داخلش را که زیاد هم هستند را جدا می کنم و نگه می دارم، یا مثلا برگه آچارهایی که در دانشگاه، پیش‌نویس تحقیقی بود و یکرویش صاف بود را هم نگه می دارم تا از آنها استفاده کنم، آنها را در پوشه هایی جمع آوری کرده ام. 

 

الان از آنها در تمارین نویسندگی استفاده می کنم. 

 

در روزهای اول آشنایی با سایت استاد کلانتری که با تمرین رونویسی از دو صفحه ی اول کتاب های جدید آشنا شدم، این تمرین را روی این برگه ها می نوشتم. 

 

در بین این برگه ها، گاهی دردودل شخصی، خاطره ای تلخ یا کپی مدارکی بود که دوست داشتم وقتی دور ریخته می شود آنها را ریز ریز کنم بعد دور بریزم، اما حوصله ی این کارِ زمان بر را نداشتم. 

 

بنابراین آمدم با تبر خودکار بر روی هر کلمه و خطش آنقدر ضربه زدم که از تکرار ضربات، ابهت آن کلمات پیش رویم شکسته شد و دیگر نیازی به ریز ریز کردن آن کلمات محو شده از دیدگان نبود. 

و حتی از له و لورده شدنشان با کتک های ابزار محکم و سمج من، دلم هم به حالشان می سوخت. 

 

بعضی از خاطرات تلخ را که آن برگه ها در دل خود نگه داشته بودند و چون باری بر دوششان سنگینی می‌کرد و بر دل من نیز با این رقص هنرمندانه ی بجای استاد عزیزم جناب خودکار، 

بار را از دوش برگه های امین و از پیچ و تاب دل من بر می داشت و آنجا دقیقا در آن شلوغی پیش رویم اثر درمانی نوشتن را حس می کردم. 

برداشتن این بار را با هر بار حرکت بر روی آنها، ذره ذره با هر کلمه ای که غیبش می زد حس می کردم، سبک می شدم. 

 

گاهی هم پیش می آمد تمرین رونویسی را تمام نکرده بودم برگه ام تمام می‌شد و نیاز به برگه جدید پیدا می کردم. اما بخاطر تنبلی از جا بلند نمی شدم، و روی همان برگه ای که نوشته بودم اولش فشرده تر و خط در پر می نوشتم، اما باز هم از تمرین بود و فکر فرسنگها میلی متر طی کردن حوصله ام را مجاب نمی کرد که از جایم بلند شوم و برگه ی خام بیاورم بنابراین بر روی همان نوشته های قبلی بارها و بارها می نوشتم. 

و دیگر چیزی بیش از فشرده و ایمپتری نوشتن میشد چون خط در پر که بود خواندش واضح بود اما یکبار که از رویشان رد می شدی دیگر خوانا نبودند. 

 

پس به طور خلاصه در دو محل درجانویسی خودش را به من نشان داد یکی آنجا که مثلا در خاطراتم اسامی بود حرف هایی بود که نمی خواستم اثری از آنها بماند و بجای ریز ریز کردن چندین بار با بولدوزر خودکار از رویشان رد شدم تا آن کلمه ها از صحنه ی روزگار دل من و کاغذ نیست شوند. 

 

دوم آنجا که حوصله ادا در می آورد و حریف تنبلی نمی شدم تا بر غلبه بر آن بذر کلمات را بر روی زمین دست نخورده و تازه ای بپاشم. بنابراین ترجیح می دادم برگه ی بیچاره را با خونابی (خون آبی) خودکار بیشتر از نیازش آبیاری کنم. 

 

پس درجانویسی در اینجا یعنی بر روی کلمات و خطوط نوشته شده حداقل یکبار با خودکار رد شدن، یا گوشه گیری قلم در گوشه ای از کاغذ. 

 

درجانویسی خودکار بر روی کاغذ مثل راه رفتن بر روی ترمیدل است. خصوصا اگر بر روی کلمه ای یا در گوشه ای از برگه زوم کنی و بدون حرکت دست بنویسی. 

 

اسمش را درجانویسی گذاشتم اما درجا نمی زند فقط در یک جا بارها می نویسد درست مثل ترمیدل که کیلومترها مسافت قدم برداشته می شود می تواند هزاران کلمه بنویسد. 

 

یک خطر درجانویسی برای من بدخط شدن است. 

 

درجانویسی امروز مرا از درجا زدن حفظ کرد. و در نبود سه صفحه برگه یک برگه نیم وجبی  وظیفه ی سه صفحه را برایم انجام داد.

 

عکس هایش را هم پشت و رو گرفتم. 

 

 

استاد کلانتری عزیز در پست های اخیرشان در مطلبی با عنوان:

 «کلید موفقیت وبلاگ شخصی» یک روش کاربردی معرفی می کنند که دوست دارم آنرا قاب بگیرم. هر کس می تواند آن را به کار بگیرد. 

 

آنجا که می گویند:

 

 «کلید موفقیت وبلاگ شخصی از نظر من، در سرعت و کیفیت انتقال آموخته‌هاست. 

 

مثلاً من برای نوشتن در وبلاگم، چنین دستورالعملی را در ذهنم ساخته‌ام:

 

-مداوم و مداوم بیاموز.

 

-از آموخته‌هایت یادداشت بردار.

 

-یادداشت‌هایت را مرور کن و به آن‌ها بیندیش

 

-دربارۀ افکاری که با مرور آموخته‌ها به ذهنت می‌رسد بنویس.

 

-از دل نوشته‌هایت محتوای خوب و کاربردی بیرون بکش و منتشر کن.

 

(و چه بهتر که آنچه می‌نویسی دربارۀ یک موضوع مشخص و ثابت باشد)»

 

 

خب من این دستورالعمل الهام بخش ایشان را که خواندم کلی ذوق کردم و دیشب آنرا تا حدودی عملی کردم، و عاشق آن قسمت اندیشیدنش شدم: «یادداشت‌هایت را مرور کن و به آن‌ها بیندیش». 

 

به نظرم تفکر و اندیشیدن در زندگی های خیلی هامان تعطیل است یا کمرنگ است. 

 

من از تفکر کوتاه دیشب مزه ی آفرینش را مزمزه کردم، دیشب با لحظاتی اندیشیدن مرتبه ی انسان بودنم را بیشتر درک کردم. 

 

دوست دارم باز هم بیندیشم. 

 

با خودم قرار گذاشتم از این به بعد در دفتر ثبت فعالیت های روزانه ام فعالیتی به اسم تفکر بگذارم و در آخر شب که برنامه ام را محاسبه می کنم، در کنار اینکه چقدر خوابیدم چقدر نوشتم، چند ساعت مطالعه کردم، چقدر زمان سوزاندم، چقدر اندیشیدم را هم حساب کنم. 

 

این گونه رسما تفکر را به زندگی ام دعوت می کنم. و با ثبتش موجودیتش را روزانه قدر می نهم و رزومه ی قدرت تفکرم را هر روز قوی تر می کنم. 

 

باشد که جای خالی تفکر را با چیزی غیر خودش پر نکنیم.