بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشتن» ثبت شده است

 

تا حالا بین شلوغی ها نوشتید؟

دیشب قبل شام توی شلوغی خانه و تلوزیون فرصت نوشتن سه چهار دقیقه ای پیش آمد:

دفتر قلم که همرام نبود ولی دفتر یادداشت گوشی را باز کردم و شروع به نوشتن کردم بسی لذت بردم. 

حس متفاوتی داشتم. 

نوشتن هم حسی خاص، لذتی جدید بهم داد. 

نوشتن در آن سروصدا تجربه ی جدیدی بهم داد. 

تبدیل وقت مرده به وقت زنده

یک جور آزادنویسی کوتاه

یک نوع فشرده نویسی، چون می دانستم نهایت پنج شش دقیقه زمان بیشتر ندارم. 

 

سه جمله از آن فشرده ها:

 

شود آیا که شوم آزاد از بند نگاه دگران

... 

شود آیا که نشم خوشحال از دیدن یک سریال

 

مگر نه آنکه من به اندازه خوشحالی ها و ناراحتی هایم هستم؟ 

تا حالا شعر گفتین؟

اولین باری که شعر گفتم راهنمایی بودم و آن شعر پر اشتباه و کم مایه ام را با کمال اعتماد به نفس به کسی که طبعی در این زمینه داشت نشان دادم. و بیچاره هر چه می‌گشت تا نقطه ی قوتی را بیابد و زیر ذوق من نزند نمی توانست

فقط یادم هست همین بیت وزینم را برگرداند که قافیه هاش تا حدودی به هم می خورند:

 

دلم میخاد بگم بهت 

خیلی بودم منتظرت

خلاصه‌ این بهترینش بود.... 

 

گذشت، دبیرستان، می‌آمدم  اول کتاب هایم وسط کتاب هایم آخر کتاب هایم حاشیه ی کتاب هایم و خلاصه هر جای سفیدی که در کتاب به تورم می‌خورد می نوشتم، بیتی جمله ی زیبایی می نوشتم، علاقه ای عجیب به یادداشت های غیر درسی در کنار کتاب های درسی داشتم.

آن موقع هم گاهی اشعاری بس بلند می سرودم

همین یادم هست‌ :

 

دلم هر روز دلم هر شب دلم هر دم به یادت

دلم بی تاب و پرغوغاست 

دلم دائم ز من گیرد سراغت

​​​​​

....

خلاصه دست شعرای قدیم و جدید را از پشت بسته بودم.

 

امشبم از آن حس های شاعرانه سراغم آمد و بارشی بس ادیبانه داشتم کاش رویم بشود از اشعار نابم شما را بهره مند کنم، بگذارید بگویم:

.... 

.... 

روی من را بین چقدر پژمرده است

زیر چشمانم ببین چه خالی است 

... 

... 

این چنین من را نبین قدِ خمید

این چنین من را نبین لاغر، نحیف 

 من بُدم هیکل درشت سینه ستبر

من بُدم سنگین تر از... 

 

می بینید چه دستی دارم در قافیه هایی بس هم وزن. اصلا استعداد توی خونم هست مگه نه؟

 

امشب ده بیت گفتم ولی بی وقفه مثل تمرین هزار کلمه نویسی یا صفحات صبحگاهی.

جالب بود هر چند وزن و قافیه اش درست حسابی نبود

ولی با سرعت نوشتن و در لحظه نوشتن بس لذت داشت برایم

 

یاد آن هنر آموز کلاس خطاطی مان بخیر که چه زیبا می نوشت درجه ی ممتازی و استادی را گرفته بود و هم سطح استاد خطمان شده بود. 

استاد خطمان یک روز دست خط روز اول این شاگرد دیروز و استاد امروز را به ما نشان داد. همه مان از تعجب دهان هایمان سه متر باز شد. 

صدرحمت به خرچنگ قورباغه‌هایی که تا حالا دیده بودم، استادمان حتی می خواسته به او بگوید که برو و وقتت را در این راه نگذار. اینقدر از او ناامید بوده. 

ولی پشتکار و ممارست و اراده ی قوی شاگرد مانع این ابراز بازخورد استاد به او شده بود. 

و آخر هم شد اسوه ی تلاش و نه قربانی استعداد ضعیف.

 

 

 

استاد کلانتری با این تمرین های واژه ای شان فیتیله ی چراغ تخیل ما رو روشن کردند، نه، شعله ور کردند همچون آن مرد شعله وری که در آتش سوزی های گاه و بی گاه کشور ایکس شور رفتن امانش نمی داد.


با این تمرین به کاویدن مرداب های جمود ذهنی می پردازم تا کمی با پرده شدنشان آشنا شوم پرده ای سنگی که سال هاست چنان کوه ریشه دوانده اند در ذهنم که نمیدانم چقدر سال ها یا ماه ها زمان ببرد تا تغییر ماهیت دهند و از جامد به مایع نزدیک شوند تا همچون موم در دستان ذهنم شکل صحیحی بگیرند.

و کم کم مرداب ها بخشکند تا زنجیرهای دست و پا گیر پروانگیم رها شود و بیاموزد به من درس عشق و سوختن و آسان رهیدن را مثل کتاب هایی که با میل و تمنا می خوانم و به من می آموزند شوق پرواز را و هر آنچه آموختنی است را.

این کتاب ها را باید کلمه به کلمه نوشید چرا که وقتی با شوق و تمنا همراهیشان میکنی همه چیر مهیاست برای زندگی کردن آن کتاب ها.

فقط باید خوب بنگری تا درسشان را بگیری آن وقت بنویسی تا “آموخته هایت به هدر نرود” و بعد با جان دل گوش فرا دهی به بانگ شروعش که می خواهد وارد زندگیت شود، استقبال گرمی می طلبد.

راستی که این کتاب ها جایشان روی تخم چشم است یا توی کنج دل است یا چون همسر تاج سر است.
این کتاب ها هر کلمه اش تو را از رنج خستگی و جان کندن زندگی می رهاند.

هر چند ممکن است بعضی هاشان برای درک عمیق ترشان جان کندنی جانکاه بخواهد، اما این جان کندن کجا و آن جان کندن و خستگی زندگی کجا؟ مثل تفاوت لذت کلمه ی “آفرینش” که وقتی ذهنم در دهانش می گرداند قند در دل قوه ی ذوقیه ام آب می شود، هست با آن لحظاتی که در کنار دل های خسته ای هستی که با آن آه های سوزگدازشان خیال می کنی چه غم های عمیقی دارند اما پس از تکلم می فهمی که دردشان کور نکردن چشم جاری هایشان است و با خود فریاد بی خیالی سر میدهی از ارتباط دوباره با آنها.

 

 

خیلی دوست دارم شعر بگویم قدیما گاهی شعر میگفتم. شعر لطیف ترین بخش شعور آدمی است خصوصا اینکه از آرایه های ادبی استفاده می کند که با دل و روح آدم بازی میکند.

روحیه ی شاعر مثل شعرهایش لطیف است. دلش نیز نازک است وقتی دلش وی را در چنبره ی درد و رنج های بزرگ مغموم و تنهایش میکند و فشار می آورد آنگاه قطرات شعر بر زبانش جاری می شود و از آن غم و تنهایی نجاتش می دهد.

 

راستی که شاعر و نویسنده چقدر در جمع هنرمندان شمع اصحاب اند، چرا که از “کلمه” این ساختمان مقدس، این ستون متبرک تغذیه می کند کدامین هنرمند چنین ریشه ی محکمی مرجع کارش هست؟

 

نویسنده را ببین چطور با این ریشه ی اصیل همواره کار می کند. او همه جا می نویسد در همه حال می نویسد.

 

طنین طولانی زنگ های حوایج زندگی او را از نوشتن باز نمی دارد که ترغیبش می کند در هر زنگی بنویسد در مشکلات بنویسد در آرامش بنویسد در سکوت بنویسد در شلوغی بنویسد. تنها بنویسد در جمع بنویسد.

 

او همه چیز را فرصتی برای نوشتن میداند. هم از انرژی بی پایانی که کودکش در حرف زدن دارد ایده می گیرد برای نوشتن هم از سکوت خوش بیان پدر پیرش.

 

او همه حال می نویسد. حتی در هیاهوی نقار و کشمکش های درونش که ننویس بس است ننویس دیگر، باز هم می نویسد.

 

اصلا انگار نوشتن مثل بند ناف با او به دنیا آمده اما هیچ گاه این بند ناف فکر بریده شدن را ندارد.

 

چرا ننویسد وقتی نوشتن برایش پناه امنی شده در برابر هجوم یکنواختی روزمرگی و در مقابل هجمه ی درماندگی مشکلات و حوایج زندگی.

 


آستین ها را بالا زدم. جزء جرء سلول هایش را با چشمانم مرور کردم.

دیگر طاقت نداشتم. موقعش شده بود.

+آماده شد. بچه ها بیان.

-خانم الهام فر: اینجوری؟ آبپز؟

+آره دیگه پخته شده خیلی هم خوش مزه است

-بذار کباب کنیم اونجوری خوشمزه تره

+آره ولی من صبر ندارم. نمی بینی چطوری دارن دونه دون شون نگام می کنن.

-نخیر خودتو کنترل کن

حریفش نشدم. رفت بساط منقل رو آماده کنه .

تازه باید می رفتم پای منقل هی باد می زدم تا اون شعله ی اولیه ش به زغال های دیگر سرایت کنه. حالا بلال ها هم روبروی چشمام چشمک می زنن.

واسه اینکه هوسم بخوابه گفتم یه کوچولوشو بخورم. اما خانم الهام فر که از من بزرگتر بود این هوسم رو نپسندید و گفت زشت است و رگ ادب کردنش من را، گل کرده بود تا می خواستم ذرت رو بردارم هی نمی گذاشت میگفت نفست رو کنترل کن.

شیرین نامرد هم باهاش دست به یکی کرده بود و جبهه اونا دونفر شد. و مبارزه ی بس ناجوانمردانه ای صورت گرفت.

+شیرین خانوم حیف که مدلتو ران کرده بودم وگرنه با تهدید به انجام ندادن تحلیل آماری مقاله هات، قطعا میومدی تو جبهه ی من. البته بعید بود دونفری بازم حریف رفیق لرمون می شدیم.

نمی دونین چه عذاب روحی بود. چه عذاب روحی بود چه عذاب روحی بود.

اما چه کنم که دو نفر به یک نفر بود و مثل عزرایل بالاسرم. بغض بیخ گلویم را گرفته بود. امواج متلاطم درون چشمانم بر هم می غلطید و اشک های ریزانم بر سر منقل گواهی می داد که با جیغ و ویغ راه انداختن دمسازی ندارم. اما خانم الهام فر کاری با من کرد که مجبور شدم برای ذرت محبوبم علم شتگه به پا کنم. زبان درازی کنم و با چشم هایم بخواهم خانم الهام فر و شیرین را  بخورم.  

از ریخت و تک و پوزشان معلوم بود که نه استرحام هایم و نه غضب نگاهم ذره ای در دل سنگیشان اثر نمی کرد.

حالا هر چی ذرت ها را اول آخر می کنم تغییر نمی کنند.

خیلی مونده بود تا کل قسمت های ذرت کباب بشن هر ثانیه اش برایم یک ساعت طول می کشید. آنها هم قاه قاه بنای خنده را گذاشته بودند.

+بابا نمی خوام نفسمو مهار کنم مگه زوره؟

-نه این هوست باید بخوابه

+بابا این علاقه به ذرت مثل بند ناف که باهام به دنیا اومده مثل بند ناف هم باهام تو گور می خوابه. مگه نمی بینین هر وقت می ریم با بچه ها بیرون هر کدوم یک بلال می خورند من سه سه تا می خورم.

پریسا هم هر وقت میره خونشون از مزرعه شون برام یه گونی ذرت میاره. گاهی برام می پزه میاره چون می دونه تا من چشمم بهش بیفته یا زنده زنده کلکشو کندم یا هم که با رنج منتظر پختنشون می مونم. اون رفیقه که به فکر دل منه.

-نه نمیشه باید بکشیش.

+من دیگه تحمل ندارم داره عقل از سرم می پره

-باید هوس از سرت بپره

 در آن لحظات سقف کوتاه دنیا برایم بس غیرقابل تحمل شده بود. ذرت جلو چشمو من ناتوان در بلعیدنش. شده بودم عیین بی بی م که دندون نداشت ذرت بخوره ما نوه های بی چشم و رو جلوش هی بلال ها رو گاز می زدیم و میگفتیم بی بی بخور و حواسمان به دندان هایش نبود. شاید آن شب تلافی آن روز بی بی بود.

ولی با تمام سختی های آن کنترل نفس زورکی از مقدار اشیاق سوزانم نسبت به ذرت اندکی کاسته شد. و مثل قبل آن شب، بی طاقتی نمی کنم از فراق فصلی اش.

وای الان همین الان دلم براش تنگ شد. بلال اندیشه ام را به جولان می ندازه. هوش غواصمو عمیق تر میکنه و شادی به دل و مغزم می رسونه. ولی دوستام رابطه ی عمیق منو با این عزیز لذیذ درک نمی کردن.

 

با آزمون رورشاخ آشنایی دارید؟ آزمونی روان شناسی است. صفحات یا کارت هایی دارد که حاوی طرح هایی از جوهر است.   

                                   

در نگاه اول بی معنا به نظر می رسد.  این اشکال را روان شناس یا مشاور پیش رویتان می گذارد و می گوید چه می بینی و نتیجه دیده ها و افکار و برداشت ها و تفاسیرت را می نویسند.

به یاد کودکی ام افتادم و ابرهایی که جدا از آسمان به نظر می آمدن و  می ترسیدم الان رویم بیفتد. به اشکال حیوانی یا انسانی می دیدم و برایشان می شد کلی داستان خلق کرد.

یا تداعی شد برایم نقاشی ها و شکل هایی که در در و دیوار یا میز (مثل آن میزی که سطحش مثل پوست خزندگان بود در نمایش صوتی صد هزار روز و یک شب) می بینمشان.

یا هر وسیله و نا وسیله ی دیگر مثل حتی هوا که آن استادم سر کلاس میگفت این اَشکالی که در هوا همه می بینیمشان پیش روی چشمانمان، خصوصا وقتی که چشمانمان را با فشار بسته داریم و بعد باز میکنیم و هیچ کدام از دانشجوها تایید نکردن یا نظری ندادن یا بعضی هاشان از سر شیطنت مخالفت هم کردن که ما چیزی در هوا نمی بینیم.

خیلی کم پیش می آید که تصاویر و برداشت ها یکسان شود مگر در فیلم ها مثل آن قسمتی از سریال ساختمان پزشکان که خانم شیرزاد و دکتر ملکی جراح زیبایی چهره ای یکسان را از اشکالی یکسان دریافت دارند.

وگرنه در واقع تفاسیر و برداشت ها از فردی به فردی دیگر فرق می کند. حتی خود فرد هم با همان سازه ها می تواند برداشت های مختلفی داشته باشد و یک برداشتش از برداشت دیگرش در زمان های مختلف متفاوت باشد.

خب مقدمه طولانی شد.

مثل این را استاد کلانتری در نوشتن به کار گرفته اند. در تمرین افزایش دایره لغات 1 و 2 و 3 و 4 و 5 یک لیست از عبارات هایی را ارائه کرده اند که مخاطبان از آنها در نوشته های داستانی یا غیر داستانی شان استفاده کنند. و با عبارت های یکسان هر کسی داستان یا نوشته ای متفاوت متناسب با درونیات خودش ارائه کرده. که خواندنشان جالب است و مقایسه ی نتیجه های متفاوت و برداشت های مختلف از عبارت هایی یکسان شیرین است.

 

استاد کلانتری با این تمرین های واژه ای شان دریچه ی جدیدی را برویم گشودند. این تمرین برای من خیلی جذاب بود چون عاشق ترکیب کردن هستم. شرق و غرب را به هم بافتن و جنوب و شمال را هم. و شمال شرق و جنوب شمال را هم. خلاصه دورها و نزدیک ها را با هم و درهم.

تنیدن و بافتن و دوختن را دوست دارم ولی خیاطی را نه.

یک زمانی هوس رفتن به رشته داروسازی به سرم زده بود چون می خواستم ترکیب کنم داروها را و از آنها ترکیب جدیدی بسازم، تصورم از این رشته این بود.

این تمرین استاد کلانتری باز کرم ابریشم درونم را به لولیدن و وول خوردن انداخت تا پیله ی هزارکلمه نویسی روزانه را زیباتر و پربارتر بتند. و تننده ای پخته تر شود.

خب جریان چیست؟

من از ابتدای شروع به نوشتن حدود 800 تا کلمه در دفترچه کلمه برداریم ثبت کردم اما هر روز به حجم شان اضافه می شود و به ندرت پیش می آید که استفاده شان کنم.

یکی از این موارد استفاده را با این تمرین کشف کردم.

اینکه در حین هزارکلمه نویسی ام دفترچه پیش رویم باز باشد و همان طور که تراوشات مغزم بر روی صفحه ی ورد می بارد، گریز نگاهی به کلمات آن صفحه دفترچه کلمه برداری بندازم و سعی کنم بدون فشار بر ذهن آنها را وارد جملات مترشحه از ذهن کنم.

تاکید می کنم بدون فشار و بدون توقف قرار نیست آنها مانع سرعت نوشتن و آزادنویسی شود. فقط یک کمک کننده هستن برای بهتر و راحت تر بیان کردن تراوشات ذهنی.

البته که ممکن است از بغل آنها زایش هایی هم صورت گیرد ولی این اشکال ندارد که خیلی هم عالی است ولی نباید از سرعت کم کرد و همچنان دستان بر روی صفحه کلید به رقص شان ادامه دهند.

من این را قبل از تمرین استاد تجربه کرده ام اما برای یک پاراگراف نه کل آزاد نویسی هایم اما اکنون در کل زمان آزادنویسی هزار کلمه، صفحه ی کلمات پیش رویم باز است و حضور دارد.

دفرچه ام نسبتا متوسط است و هر صفحه اش سی چهل تا کلمه را در خود جای می دهد.

در اوایل کمی سختم بود که با این تمرین مانوس شوم اما بعد برایم عادی شد و چشمانم واژه ها یا عبارات را در هوا می غاپد و سریع وارد ذهن و قصه ی ذهنم می کند.

خیلی این کار را دوست داشتم چون خیر کثیری دارد من جمله:

افزدون دایره لغات

استفاده عملی از دفترچه تمرین کلمه برداری

خلاق تر شدن ذهن

اعتماد به نفس بیشتر در نوشتن

غنی شدن آزاد نویسی ها

زاده شدن فرزند هایی برای پست وبلاگ

زاده شدن نوه هایی برای پست های آتیه

زایش ایده

احساس خوب

و ...

 

پس یاایها الوبلاگ ننویسان روزانه!

یا ایهاالذین امنوا به وبلاگ نویسی روزانه، اما بخاطر ترس از ایده نداشتن طفره رو از نوشتن.

این تمرین دستیار خوبی است برای نوشتن پست وبلاگ. چرا که اغلب متن هایی غنی و زیبا از آن می روید که می تواند پستی برای بروز کردن روزانه ی وبلاگ تان باشد.

این تمرینی ساده و در دسترس است که باعث می شود از خوان کرم نوشتن سهمی هم به وبلاگ برسد و شبی را گرسنه و بی غدا (بی پست) سر بر بالین چه بخورم  و چه بنویسم نگذارد.

البته دوتا پیش نیاز دارد پاس کردن درس کلمه برداری و هزارکلمه نویسی استاد کلانتری.

چالشی دارم که کاش روزی کسی برایش کاری کند. چون همیشه خواهم نوشت و همیشه این دغدغه ی فیزیکی همراهم خواهد بود.

وقتی پشت سیستم در حال نوشتن هستم بسیار بسیار بسیار دوست دارم که فاصله خالی زیر دستم (منظورم فاصله بین دستان تا جسم هست) را با چیزی مثل متکا پر کنم. و دستان را از حالت آویزان بودن درآورم. معمولا همین کار را میکنم. یعنی یک بالشت را در حالت ایستاده زیر دستم میگذارم گاهی دو بالشت یکی سمت راست صندلی برای دست راستم و یکی هم سمت چپ صندلی برای دست جپم جا می دهم. و به این طریق خیلی دیرتر خسته می شوم و کلی دستانم از من تشکر می کنند، هر چند چاره ی موقت و پرحاشیه و سختی است ولی همین راه به نظرم رسیده فعلا.

کاش یک صندلی بیاید برای پشت سیستم و میز که تدبیری نرمین و سیال و منعطف بیندیشد برای زیر دستان. یا اینکه وسیله ای مخصوص ابداع شود برای راحتی دستان در حین کار و پشت سیستم بودن.

مثل اتوبوس هایی که بعدا آمدند و پاهای آویزان و سرگردان را آرام کردند و چقدر در مسیرهای طولانی به داد پدر پاها رسیدند.

 

راستی شما هم این چالشو دارید؟ براش چی کار می کنید؟

نمی دانم برای شما پیش آمده که از یک نفر دلخور و عصبانی باشید، و در مورد او یا آن مسئله ی ناراحت کننده با کسی دیگر حرف بزنید و بجای آنکه حالتان بهتر شود برافروخته تر شوید؟

برای من پیش آمده و هر وقت حرف زدم آزرده تر شدم و آن مسئله برایم زنده شده و حرف زدن حالم را آشفته کرده است.

اما در مورد همان مسئله وقتی نوشتم نه تنها عصبانی نشدم که از عصبانیتم کاسته شد و نه تنها حالم بد نشد که بهترتر شد.

از موقعیکه این تجربه را داشتم به هر کس می رسم می گویم بنویس ...

بنویس تا حالت خوب شود بنویس تا خشم درونت آرام گیرد بنویس تا با خودت روراست شوی بنویس تا مسائل حل نشده ات حل شود یا راهی برایشان بیابی.

فقط بنویس ...

می خواهم با این پستم خودم را وارد یک چالش کنم

می خواهم محتویات تمرین هزارکلمه نویسی امروزم را انتشار دهم. همان چیزی که نوشتم را در همان لحظه، بدون دستکاری اینجا هم می آورم، فقط غلط های املایی شو برطرف کردم.

 

4 شهریور 99

سلام سلام سلام.

امروز خیلی روز عالی و خوبیه مطمئنم به بهترین شکل ازش استفاده میکنم بهتراز دیروز.

خب بسم الله الرحمن الرحیم بیست دقیقه فرصت دارم تا 31 هزارتا رو کامل کننم و حدودا 900 کلمه را تمام کنم.

میخام فقط به صفحه کلید نگاه کنم و به نوایش به آوازش به آوایش به آهنگش به رقصش گوش کنم و لذت ببرم و خودم را غرق در تایپ و نوشتن کنم و ملا غلط گیر هم نشوم. آخه ملا غلط گیر هم شد ضرب المثل و شد تمثیل؟ از همه جا ملاهای بیچاره؟ اینا کار دشمنه یا عملکرد غلط ملاهاست وگرنه چرا از همه جا اونا.

مثلِ این ضرب المثل زشت و توهین آمیزه که وقتی یکی خیلی یه جا میشینه و دست به عمل نمیزنه یا به خودش مشغول است غرق افکارش هست مثل آن موقع که از خواب بلند میشی تا ویندوزت بالا بیاید میگویند چرا نشستی روضه میخانی؟ مگه روضه کم چیزیه؟ کم ارزش داره؟ که اینقدر شانشو بیاریم پایین. کاش این تمثیل بیمزه و خنک و زشت از سر زبونا برداشته شه.

صدای تیک تیک میاد فکر کنم داره بارون میاد وااای خیلی خوبه چقدر خوبه. زود تموم کنم برم به تماشای باران و به استشمام عطر دل انگیز نم باران، بوی باران که چقدر آن بو را دوست دارم چقدر رایحه ی خوشی داره.

میشه عطرهایی با این بوها بیاید؟

بوی باران یا رایحه ی باران یا رایحه ی اسپند که خیلی دوستش دارم. خوبه این علاقمو پست وبلاگش کنم.

رایحه های دوست داشتنی من

عطر باران بر زمین که بلند میشود یا بوی اسپند که دل انگیزترین و محبوب ترین بوهاست. باید بشه، همان طور که سیگار را عطر کردن. نمیدانم کاش بشود ای خدا.

این ارزش مندترین هدیه است که کسی میتواند برایم بیاورد عطر بوی باران. عطر باران یا عطر اسپند.

دود اسپند به به.

عجب شود یا مثلا بوی عطر تخمه ی بوداده یا پسته ی بو داده البته که این مایه عذاب روحی خواهد شد. چون تحریکت می کند که لختی تخمه بشکنی ولی برای لاغرها خوب است برای میان وعده شان.

راستی آب ولرم هم تجربه ی خوبی است که ببافم صغری کبری ها رو.

به به

عجب تراوش هایی دارم.

عجب رویش و فلاح هایی دارم. واستا به دفترچه ی کلمه ها هم یه نگاه دزدکی بیندازم تا خلاقیت واژه ایم افت نکند و کمی روحیه ی "فقط من" را گوش مالی بدهم و روی حسادت را کیش بدهم تا برود و تکه تکه شود ممزق شود. راه و روش و منهج من این است که بنویسم تا خلق کنم و نه مجعولاتی بسازم که مرزوقاتی بسازم و این شاهکارها را نه برای خودم تشریع کنم که بلکه فوج فوج ایده باران شود مغز و تفکر و ذهنم. ظرف ذهنم حدود و ثغورش وسعت یابد و رشد کند.

الحق که ذوق نویسندگیم عالی است فقط به کلمه نگاه کردم و همین طور آنلاین فی البداهه برایش جمله خلق کردم.

آفرین بر تو فاطیما تو بی نظیری شایسته ای و تحسین برانگیزی.

ولی حواست باشد که اسیر نوشتن نشوی و بنده ی نوشتن نشوی و نوشتن تو را به بند خودش نکشد. که تو او را به بند در آوری و امیرش باشی و سوارش شوی و هدایتش کنی به آنجا که باید برود و در خدمت تو باشد نه آنکه تو در خدمتش باشی.

تو بزرگی و امیر نه اسیر و ذلیل و کوچک. تو سراغ مشاغل و حرفه ها و مهارت ها و علایق دیگر نرفتی تا بنده و اسیر کسی نباشی در این جا نیز باید مواظب باشی که اسیر و بنده ی نوشتن نشوی

که در این صورت این انتخاب از انتخاب قبلیت اضل تر و پایین تر است که آن اسیر انسان شده بودی اسیر هم سطح خودت اما این اسیر عملِ انسان شدی و اسیر روندی، صفتی به اسم نوشتن و آن اولی کلاسش و مرتبه اش و رده اش از این دومی بهتر و بالاتر بود.

پس حواست باشد و بر خود کنترل و مدیریت داشته باشی. خودمدیریتی کن تا از مسیر بزرگی بیرون نروی و عبد نشوی که در این دنیا فقط یک جا باید اسیر شد و میتوان اسیر شد و اجازه داری که ذلیل شوی و کوچک کنی خودت را آن هم اسیر بزرگتر از خودت اسیر نامحدودی بی انتها در همه چیز.

اسیر و ذلیل خالق و آفریدگار خودت که این ذلت اووف نیست و اشتباه نیست و مزمتی ندارد و نکوهش و سرزنش ندارد که برعکس تمجید و ستایش و تحسین و تایید و تعریف دارد. این یکی توصیه شده است و اگر چه برایش کوچک می شوی اما درواقع داری بزرگ میشوی و خودت را بزرگتر می کنی. بزرگتر از خودت، دیگران، هستی و همه چیز.

هر چند الان هم تو بزرگتر از همه ای، و دنیا آمده است تا در اختیار و تسخیر تو باشد و تو باید این قدر و اندازه ات را دریابی تا به کمترها و کوچک ها مشغول نشوی و خودت را به ارزان ها نفروشی و تجارت کم سودی نکنی که تاجر بزرگ اوست که اگر خودت را به او بفروشی هیچ ضرر نکردی که این بازار سود و سرمایه و ضرر ظاهریش همه سود است و برکت، و هیچ ضرری در آن راه ندارد. این بازار مثل صاحبش بی انتهاست و انتها و پایانی ندارد همه اش خیرکثیر است.

خوشبحالت اگر این را دریابی و به آن عمل کنی.

 

استاد کلانتری روی وبلاگ نویسی روزانه خیلی تاکید دارند حتی الان بعد چند سال هرروز نوشتن باز هم قاطعانه تر توصیه دارند که هر روز بنویسید.

 

برای اینکه به این عادت دوست داشتنی قشنگ پایبند باشم، برای شروع امروز اول شهریور با خودم در حضور شما دوستان عهد میبندم که تا آخر شهریور حتما ٣١ پست را بنویسم.

 

و چنانچه هر روز نوشتم یک سوری به خودم بدهم و اگر روزی ننوشتم اولا قضایش را بجا بیاورم در ثانی کفاره اش را پرداخت کنم (محرومیت از چیزهای محبوبم).

 

این اجبار انتخابی را دوست دارم چون با این چالش هر روز ذهنم پرسان و جویان ایده برای نوشتن میشود، و درنتیجه یا مرا به مطالعه وا می‌دارد یا نگاهم را به پدیده ها تغییر می‌دهد و در عین حال تحلیل و خلاقیتم را تقویت میکند، و ذوق سرشاری به من می‌دهد و در یک کلمه مرا رشد می دهد.