بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۴۶ مطلب با موضوع «نوشتن» ثبت شده است

 

امروز به یکی از تاثیرات نوشتن در زندگیم پی بردم:

 

 «توجه به استعمال اشتباه کلمات در سخن دیگران و بازخورد دادن نسبت به آن اشتباه» 

 

امروز در دو جا به این مورد برخوردم. شخصی داشت کلمه ای را به کار می برد که برای آن جایگاه نه تنها مناسب نبود بلکه اشتباه بود. و من در یک پاراگراف در مورد اشتباه بودن آن حرف زدم و طرف مقابل هم قانع شد.

 

در جایی دیگر نیز کلمه ای دیگر اشتباه نشسته بود که با نیم خط حرف زدن غلط بودن جایگاهش را مشخص کردم. 

 

منظورم از استعمال اشتباه واژه ها از نظر صوری نیست بلکه از لحاظ مفهومی و جایگاه آنهاست. 

 

قبل تجربه نوشتن، به این مورد اگر هم توجهی داشتم در موردش صحبت نمی‌کردم.

 

 

امشب مهمان عزیزی داشتیم.

موقع آمدنشان، خبر دارم کردند مهمان داریم، بروم پایین. کمی دیرتر رفتم. وقتی رفتم پایین بعد احوال پرسی ها گفتمان شروع شد. 

 

محسن آقا: چیکار می کنین، بالا مشغول چه هستین؟ 

بابام: به ما هم نمیگه بالا چیکار میکنه

من: زندگی

جمع: 😐 سکوت، سرها پایین ( یعنی ها جون خودت) 

من: اگه اتاق بالا پایین بود این همه کنجکاوی ایجاد نمی شد. 

... 

+مریم: شهر بزرگ واسه زندگی خوبه فقط خیلی شلوغه. 

_محسن آقا: موافقم

+مریم: آدماش زیادن

 

_منصوره خانم: اتفاقا من جای شلوغ رو دوست دارم، جایی که آدماش زیاد باشند، توی ایستگاه اتوبوس دوست دارم بشینم آدما رو نیگاه کنم.

 

من: (با یه ذوقی) منصوره خانوم شما به نوشتن علاقه ندارین؟

منصوره خانم: چرا خیلی دوست دارم

من: خب بنویسین، همون ایستگاه اتوبوس بشینین آدما رو نگاه کنین کلی سوژه پیدا میشه واسه نوشتن. واسه هر کدوم میشه یه داستان نوشت.

 

محسن آقا: آها معلوم شد پس بالا داری نویسندگی می کنی. حتما ما رو هم سوژه ی نوشتنت می کنی. 

من: 😬🤦‍♀️سکوت و لبخند (خودگویی: چقدر زرنگه)

من: منصوره خانم جدا نویسندگی کنین

محسن آقا: بفرما خانومِ ما رو هم نویسنده کردی

 

موقع بدرقه شان داخل کوچه رفتیم. 

 

همان موقع پیاده رو سمت دیگر کوچه، پیش چشمان ما یک دزدی اتفاق افتاد، یک موتوری با دو سرنشین از یک عابر با دستانی پر خرید، کیف پول یا موبایلش را زدند.

 

صحنه طوری بود که اول خیال کردیم صدای بلند موتور داخل پیاده رو، شیرین کاری ها و تفریح های خطرناک جوان هاست، همه مان از سروصدای ایجاد شده نگاه مان سمت موتور تمرکز شده بود. هنوز نفهمیده بودیم دزدی است.

 

بعد اینکه موتور از تنگه باریک بین ۴٠۵ پارک شده داخل پیاده رو و خانه همسایه به سختی رد شد. و خودش را به آسفالت داخل کوچه رساند و به سرعت فرار کرد هنوز هم مشخص نبود دزدی است.

 

ناگهان کسی که از او دزدی شد بلند گفت بده و دنبالش دوید با همان دستان پرش، آن‌وقت فهمیدیم دزدی شده ولی برای کمک به او دیر شده بود. با این وجود از سر دلسوزی یکریز می گفتم بابا برین (دنبال موتور).

 

کمی بدرقه طولانی شد چون در مورد اتفاق دزدی صحبت می کردیم. همه نظرمان این بود که اگر همان اول فریاد می زد دزد، قبل فرار دزدها می شد کاری کرد. حسین کوچولو هم به سهم خودش داشت نظریه می داد.

 

گفتم حسین بیا اینجا، نزدیکم شد.

 

+حسین تو اگه بودی چیکار می کردی؟ (با ذوق و هیجان ازش می پرسیدم)

_من جای ۴٠۵ پامو می زدم تا موتور بیفته (تحت تاثیر برادر بزرگترش حسن بود).

 

محسن آقا: یه سوژه ی دیگه واسه نوشتن

من: 😐😬😮 (چقدر باهوشه).

 

خونواده ما: خداحافظ به سلامت. 

 

محسن آقا حواسم را پرت کرد وگرنه از حسین می پرسیدم اگر جای دزد بودی چکار میکردی؟

 

خیلی جالب می شد اگر جواب حسین به این سوال را از او می شنیدم.

 

من یک فضای خلوت که هیچ کس مزاحم نوشتنم نشود، شکر خدا دارم. اما گاهی مانعی برای نوشتن دارم آن هم موقعیکه به پایین می روم تا شام بخورم سریال در حال پخش است، من هم جذب می شوم و نگاه می کنم.

 

امشب هزار کلمه یقه ام را گرفته بود:

 

+ چه وضعشه وقتت مگه از سر راه اومده که به پای سریالا میذاری؟ 

_خب چیکار کنم دوست دارم، برام جذابه، کنجکاوم ببینم این نسائه که خودشو جای مینو خدابیامرز جا زده چطور خیط میشه. 

_مطمئنی مشکلت جذابیته؟ 

+آره هیجان فیلم منو میگیره، گاهی در برابر بعضی فیلما غش میکنم، البته اصلا این حالتمو دوست ندارم. 

سریال شرم رو دوست داری؟ 

+از شرم خوشم نمیاد خصوصا از شخصیت پوران، کلا فیلمش برام جذاب نیست واسه همینم نگاش نمیکنم 

_ولی امشب دیدیش 

+آره دیدمش 

_اگه جذابیت فیلم باعث میشه نگاش کنی پس چرا امشب شرم رو دیدی؟ اونو که اصلا دوست نداری

+نمی دونم مشکل از کجاست. 

 

واسه اینکه دل هزارکلمه رو بدست بیارم گفتم:

 

+حالا یه لحظه بازجویی نکن یه فکری الان به ذهنم رسید

_چی

+میگم به نظرت من این فیلم نسائه رو که زیاد هم ندیدمش جدیدا دارم نگاش میکنم و با شخصیت ها دیگه آشنا شدم چطوره ادامش رو خودم بنویسم از زاویه ی نگاه خودم

_خوبه باید جالب باشه

 

شروع کردم به نوشتن ادامه ی سریال و جالب بود چون با فضای سریال از لحاظ مکان ها و شخصیت ها آشنایی داشتم خیلی راحت توانستم صحنه هایی را خلق کنم و یک جذابیتی برایم داشت، همین طور از شیوه های فرضی مختلف گیر افتادن و لو رفتن نسا میگفتم و حسابی غرق داستان شدم که داد هزار کلمه درآمد که اینجا محل آزاد نویسی است که باید سریع نوشت نه با وقفه و فکر. 

 

و گفت ادامه دادن یا پایان دادن به یک فیلم از زاویه ی دید خودت جالب است می توانی تمرین کنی و دفتری یا فایلی جدا برای این منظور داشته باشی. 

 

 

مدرسه نویسندگی هر ماه مسابقه ای برگزار می‌کند که متقاضیان در آن یک جمله پیرامون موضوع مسابقه از خودشان خلق می‌کنند. این ماه موضوع درباره پیاده روی است.

 

به این بهانه و به برکت این مسابقه ذهن ما هم در تکاپوی نوشتن جملاتی درمورد پیاده روی برآمد.

 

جملاتی که بعد نماز ظهرم داشتند سرریز می شدند که سریع در دفترچه ای که دیشب خریدم نوشتمشان. در ادامه می آید:

 

 

پیاده روی یعنی همگام شدن با موسیقی درون. 

پیاده روی یعنی لذت بردن از قدم زدن در کوچه های خلوت ذهن. 

پیاده روی یعنی قدم نهادن در جزیره کشف نشده ی وجود. 

پیاده روی یعنی هم مسیر شدن با نویسنده ها. 

پیاده روی یعنی بارش ایده ها. 

پیاده روی یعنی کنکاش ذهن. 

پیاده روی یعنی لو رفتن خلاقیت. 

پیاده روی یعنی مزاحم نشو موبایل. 

 

پیاده روی بال نویسنده هاست. 

پیاده روی پرواز ذهن است. 

پیاده روی غواص گوهر اندیشه است. 

پیاده روی باران سخاوتمند ایده هاست. 

 

پیاده روی دوست صمیمی نویسنده است. 

پیاده روی از کم هزینه ترین در عین پرسودترین سفرهاست. 

پیاده روی یعنی سفر کردن در دنیای ذهن. 

با پیاده روی کردن دمکی در کنار منظره های زیبای درونت بیاسای. 

 

پیاده روی ظاهری آرام اما باطنی هیجان انگیز دارد. 

اسمش پیاده روی است اما پرنده ای است بازیگوش. 

پرنده ی پیاده روی را دست کم نگیر، هرجا بخواهی تو را می برد. 

 

اگرچه در پیاده روی پیاده هستید اما در واقع در حال پروازید.

یک پیاده روی خوب یعنی همراه نشدن با گوشی همراه. 

در پیاده روی بجای گوش کردن موسیقی موبایل به موسیقی درونتان گوش بسپارید. 

 

سکوت پرغوغای پیاده روی را دوست دارم. 

پیاده روی دیدن نادیده هاست. 

پیاده روی آرامش را به شما هدیه می دهد. 

پیاده روی ورزش تنبل های زبل است. 

پیاده روی جنبه ای بسیار شخصی و جنبه ای بسیار اجتماعی دارد. 

 

پیاده روی عمیق تر شدن نویسنده هاست. 

با پیاده روی فرصتی به رخ نمایی ایده های از قبل پخته شده ات را بده. 

 

پیاده روی همراه است با: کنجکاوی و سؤال پرسی، ایده پردازی، بروز ایده ها، خلاقیت، سلامت، کشف، بازتر دیدن، لذت، تفریح، شناخت، تفکر، سنجش، تدبر. 

پیاده روی ورزش اندیشمندان است. 

پیاده روی شکفتن گل خلاقیت است. 

پیاده روی یعنی خداحافظ موبایل. 

پیاده روی خلوتی است فیلسوفانه. 

 

خودکارهایم که در عکس بالا مشاهده می فرمایید چهارتای کنار هم به رحمت خدا رفتند.

 

صفحات صبحگاهی ام هم چند وقتی است خانه و کاشانه درست درمون ندارند از اتمام دفتر مخصوص صفحات صبحگاهی چند وقتی است می‌گذرد و آنها را در برگه می نویسم.

 

همچنین گاهی دوست دارم آزادانه جدای از صفحات صبحگاهی و هزارکلمه آزاد نویسی کنم اما می دانم که در برگه نوشتن، آزادنویسی هایم حیف و میل می شوند. 

 

بنابراین سراغ دفترهای موجود چندرنگم رفتم ولی هیچ کدامشان اجازه ندادند داخل شان آزاد نویسی کنم، به من گفتند برو اولِ دفتر را بخوان آنجا گفته من برای چه هستم. 

 

بنابراین امشب به قصد خرید خودکار های سه رنگ بالا و دفترهایی برای آزاد نویسی و صفحات صبحگاهی به لوازم التحریر سر خیابان رفتم.

 

اما از نیت تا عمل فاصله بسیار شد. 

 

وارد فروشگاه که شدم اولین کاری که کردم رفتم سراغ دفترچه ها. یک دفترچه سیمی متوسط برای دم دستم برداشتم سپس دفتر سیمی و خودکار کیان. همین طور ماژیک فسفری هم گرفتم تا شیکتر به جان کتاب ها بیفتم به قول استاد کلانتری به کتاب شکافی (دل و روده ی کتاب ها را درآوردن) بهتری دست بزنم.

 

در نهایت چشمم به تخته وایت برد افتاد مردد بودم بگیرم. 

 

مدیر آنجا:

_تخته وایت برد میخاین؟ کدوم اندازشو میخان؟ 

+همین سایزاش خوبن اما نمی‌دونم بگیرم یا نه

_قیمتش خیلی مناسبه با این قیمت اصلا پیدا نمی کنین

+می دونین از اون تخته سیاه ها میخام که قدیم توی مدارس بود و با گچ می نوشتن از اونا دوست دارم، اصلا هست همچین تخته هایی؟ 

_هست ولی باید بگردین دیگه

+واقعا؟ چه خوب

_اون تخته سیاه ها گچش ضرر داره، من خودم دبیر ورزشم اذیت میشم توی مدرسه ازشون

_اگه بخای تهیه کنی از فلان جا می تونی بگیری اونجا داره، خودم میرم می تونم بگیرم. 

+پس ممنون میشم برام بگیرین من هفته دیگه میام سر میزنم. لطفا انواع گچ های رنگیشم بگیرین. 

_گچ هاشو خودمون داریم 

+حالا فعلا همین وایت برد رو بر میدارم. 

+ماژیک وایت برد هم بدین

+تخته پاکن هم بدین

 

هنوز سرم می چرخید و دنبال چیزهایی غیر از نیت اولیه ی خرید بودم. 

 

+آقا از اون مداد کوتاه های با نمک دارین؟ 

_نه نداریم

 

 

 

 

استاد کلانتری در کانال مدرسه ی نویسندگی پادکست پر مغز کوتاه نرسیده به دو دقیقه ای دارند، که برای نویسنده های تازه کار بسیار مفید است. 

 

این پادکست تکلیف مرا که‌ روشن کرد. این روز را باید جشن بگیرم. ٢۶ آذر ٩٩ جزء تاریخ های مهم و به یادماندنی من در زندگی خواهد بود. 

 

​​​

از استاد کلانتری 🌹 بخاطر این صحبت ١ دقیقه و ۵٧ ثانیه شان که از سرنوشت سازهای زندگی من خواهد شد بسیار سپاسگزارم. 

 

فایل آن در آخر متن می آید. 

 

شما هم چنانچه در کار نوشتن هستید پیشنهاد می کنم حتما گوش بدهید. 

 

 

 
 
 
 
 

 

 

 

 

 

 

این هم از عواقب آشنایی قبل ازدواج، جاماندن از نوشتن. 

 

امشب کسی به من پیشنهاد داد سوالات در مورد ازدواج را بنویسم، این را قبلا زیاد شنیدم. اما امشب طور دیگری حسش کردم. چون مدتی است که با نوشتن مانوس شدم، امشب چون در این جمله از نوشتن گفته بود حس خوبی پیدا کردم. و اتفاقا گفتم چون مربوط به نوشتن است حتما انجامش می دهم. 

 

تردید انتخاب تردید سختی است، بر خلاف خوشی های دل است.

 

محمد امین امروز مهمان من بود کودکی بسیار شیطون و معصوم، ترکیب های دوست داشتنی من.

اگر جلو شیطنت ها را در کودکی بگیریم، ممکن است شیطنت های سرکوب شده در بزرگسالی به شرارت‌ها تبدیل شوند.

 

پی نوشت: محمد امین پسر رفیقم هست که با مادرش آمده بود خانه ی ما و در کسری از ثانیه اتاق را تبدیل به بازار شام کرد 😂، دو نفری حریفش نبودیم. 

یکی از تمرین های نویسندگی که استاد کلانتری معرفی می کنند تمرین کلمه برداری است.

 

من هم آنرا جزء عادات روزانه ام گذاشتم.

 

در این تمرین جهت آشنایی با معنای کلمات جدید می توان از واژه یاب کمک گرفت.

 

یک تجربه ی شیرینی که خودم در حین این تمرین داشتم را می‌خواهم با شما دوستان به اشتراک بگذارم.

 

کلمه هایی مثل شمشاد، صنوبر، چاه زنخدان و... که در خواندن شعر استخراج شان کردم، معنایشان را نمی دانستم بعد از اینکه در واژه یاب با آنها آشنا شدم، دوست داشتم تصویر آنها را هم ببینم، به همین خاطر تصویرشان را در گوگل سرچ کردم و فهمیدم شمشاد همان درختچه های کنار معابر است که من اسمشان را نمی دانستم. 

 

صنوبر و کلماتی مشابه که نمود عینی دارند را هم به دنبال تصاویرشان می گردم و خیلی راحت تر و محکم تر به سقف حافظه ام می چسبانم. و با تکرار آن کلمه و دیدارش در متن جدید به دنبال معنا، تصویرش نیز برایم تداعی می شود.

 

شاید شما هم بخواهید کلمات را با طعم تصویر لذیذتر بچشید. 

 

در کتاب همه چیز درباره نویسندگی خلاق در فصل مربوط به فیلم نامه در پاسخ به این سوال که از کجا می‌توان فهمید که فیلمنامه قالب درستی برای ارائه‌ی داستانتان است؟ 

 

یکی از سه راه پیشنهاد شده را این می داند که :

 

«ببینید آدمی بصری هستید یا ادیب. البته رمان‌نویس‌ها هم باید صحنه‌ها و شخصیت‌ها را طوری توصیف کنند که آن‌ها در تخیل خواننده جان بگیرند، اما لازم نیست ساختار داستانشان متناسب با ارائه‌ی بصری (دیدنی) آن باشد. مخاطب فیلمنامه باید داستان را به شکل تصویری ببیند. بنابراین نویسنده‌ی فیلمنامه باید راحت بتواند هم کلمات و هم تصاویر را به کار گیرد. قالب فیلمنامه و طرز نوشتن آن کاملاً و از اساس با رمان فرق دارد؛ چون فیلمنامه را می‌نویسیم تا با آن فیلم بسازند».

 

یک راه تشخیص دیگر را لذت بردن از گفتگونویسی معرفی می کند. 

 

 

آمدم خودم را بررسی کردم:

 

+من بصری هستم؟ 

_بله به شدت

+از کجا میگی 

_از آنجا که به جوجه ی یاکریم (موسی کوتقی) بچه اردک گفتی. 

+تیکه می ندازی؟ 

 

_آخه اینم پرسیدن داره معلومه که بصری هستی، یه سر به پست جی پی اس مغزت که کُند کار می کنه بزن می فهمی. 

+اذیت نکن دیگه، میخوام بدونم چجوریاست بصری بودن. 

 

_من می دونم یه مصداقش توی چهره شناسیه، واستا الان یه موردش رو میگم، یادته سریال تنهاترین سردار رو می دیدی چند وقت پیش؟ 

+آره آره خب

_چهره ی شخصیت مغیره رو یادته؟ 

+آره جوونی های داریوش ارجمند (نقش حشمت فردوس در سریال ستایش) بود دیگه، البته اون موقع که با اطمینان گفتم خواهرمم با اطمینان گفت اشتباه می کنی. 

_خب الان یه سرچ بزن ببین درست گفتی یا نه

+سرچ کردم هادی مرزبان بود که، خیلی شبیه حشمت فردوس بود آخه

_مثل یه سیب که از وسط دو نیم کرده باشند دیگه. 

+تیکه ننداز

 

 

_کلا قاطی کردن چهره ی بازیگران کره ای و چینی رو بهت حق می دم تا حدودی ولی چهره های داخلی رو نه.

حالا بازیگرا رو بگذریم، معاون یکسال دبیرستانت بعدا تو رو بشناسه تو اون رو نشناسی، بعضی معلم ها رو به سختی بشناسی، همکلاسی سال اول دبیرستان که یک سال با او سر یک کلاس بودی را هم شک داشته باشی که همکلاسیت بوده یا نه و هنوز هم بخاطر نیاری دیگه نوبرشه. جریان سیما رفیق صمیمیت که توی مترو با یک سیبی از وسط اشتباه گرفتی واسه اینکه مطمئن شی خودشه بلند گفتی سیما جوابی نشنیدی رو دیگه نمیگم، ممکنه سیما این پست رو بخونه زشته

 

 

+خیلی خوب دیگه حالا گذشته ی منو شخم بزن هی برام مصداق بیار

 

_واستا واستا یادته توی کتابخونه ی دانشکده می خواستی بری پیش رئیسش، شک داشتی که خودشه یا نه، از یه خانومی پرسیدی که آقای فلانی همون آقای عینکی که اونجا نشسته؟

+خب

_چهره ی خانومه یادته که چقدر هاج و واج نگات می‌کرد که بله همونه ولی عینکی نیست. 

+خب دفعه اولم بود می دیدمش اونم از فاصله ی هفت متری، طبیعیه خطای دیده

 

 

_إه استادت که چند ترم باهاش کلاس داشتی و یکسره می دیدیش چی، عینکیه یا نه؟ 

+عینکیه شک ندارم 

_بایدم شک نداشته باشی، از اون روزی که اون ماجرا پیش اومد مطمئن شدی. 

 

 

+کدوم ماجرا؟ 

 

_همون روزی که با پریسا اتاق استادت بودی بعد استادت گفت سرم درد می کنه و رفت بیرون، یادته که چه دسته گلی به آب دادی؟ 

+به روم نیار دیگه. اینجا هم نگو، مثل پریسا که رفت گذاشت کف دست استاد آبروم رفت. 

_استاد که از اتاق بیرون رفت، تو برگشتی گفتی الهی هر چه درد و بلا دارم بخوره تو سر استاد. 

+ای بابا خب می‌خواستم بگم الهی هر چی درد و بلا استاد داره بخوره تو سر من برعکسش به زبونم اومد

_خب حالا، پریسا که به استادت گفته بود استادتم کلی خندیده بود که پس بگو چرا دسته ی عینکم شکسته پس بگو چرا فلان شده... 

+خدا حفظشون کنه، استاد عزیز و محترمی است

_از حرف استادت که گفته بود دسته ی عینکم، یک گزاره ی قطعی داری که ایشون عینکی است، وگرنه قبل این ماجرا، جان من می تونستی تشخیص بدی

+حق با توئه، قبل این ماجرا قاطی میکردم، وقتی می خواستم به کسی معرفیش کنم، کلی فکر می کردم آخرشم به نتیجه نمی رسیدم که استادی که هر روز می بینمش عینکی است یا نه. 

 

 

_تو با این پرونده ی قطورت در بصری بودن حتما فیلم نامه نویس خوبی میشی. 

 

+اینقدر به من تیکه ننداز، من یه چیز دیگه میخوام بگم

_بله بفرمایید بصری جان

 

+میخام بگم همون قدر که در بصری بودن ضعیفم از این طرف دیگه از گفتگو نویسی لذت می برم، دیدی الان چقدر باهات گفتمان کردم. 

_خب لذت ببری ولی شرط مهم بصری بودن رو نداری. 

+خب نداشته باشم، منم مثال نقض زیاد دارم بیارم برات از کسایی که در یک زمینه خیلی ماهر شدند اما... 

 

_درسته اما مطمئنا زمان‌بر تره دیگه، به نظرم بشین بقیه ی کتاب رو بخون، از همه ی حوزه های نوشتن یک اطلاعاتی بدست بیار بعدا تخصصی در موردشون مطالعه کن. اون وقت با احاطه روی هر زمینه ای که علاقه مند بودی کار کن

+حتی فیلنامه نویسی، چون هیجان انگیزه از این لحاظ که مجبور می شم خودمو در بصری بودن رشد بدم خیلی لذت داره. 

_حالا برو فعلا بخون برا این حرفا زوده هنوز. 

 

 

 

سلام خداجونم 🌺🌹🌺

دوستت دارم مهربونم 💓💓💓

 

خدایا تو این حس محبت رو ریختی توی دلم مگه نه؟ پس معنای این گل و قلب رو خودت خیلی بهتر از من می فهمی، می تونی یه تفسیر قشنگتر از من و منظور من داشته با‌شی، منظور من سطحی است محدوده ولی فهم تو بی نهایته.

 

پی نوشت:

 

دلم بگرفته بود اشکریزان بی‌تابی می‌کرد

 

الکی جاهای مختلف پرسه می زدم تا آرامش کنم اما نمی شد، گفتم الان موقع نوشتن است، از قضا دلمم شدید احساس نیاز به نوشتن کرد. تجربه ی نابی که تا حالا نداشتم، آن لحظه ای که احساس نیاز به نوشتن کردم را خیلی دوست داشتم حس بی‌نظیر و ارزشمندی برایم بود. 

 

شروع کردم به نوشتن غیر از پاراگراف بالا یک پاراگراف دیگر هم نوشتم، بلافاصله دلم آرام گرفت.

 

این آرامش را دوست دارم

آن بی قراری را هم 

پل نوشتن بین این دو را بیشتر.