بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۲۸ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

امشب یک کتاب فروشی رفتم، کتابچه هایی بود با طرح شناسنامه، خوشم آمد عکس گرفتم.

 

 

18 مرداد 99 عید غدیر

سلام

امروز روز عید غدیر بود بهت تبریک میگم فاطمه خانم.

...

+خب الان که مثانه م خیلی پره

-اشکال نداره برو دستشویی بهت اجازه میدم چون میخام بعد نوشتن بلافاصله بخوابی. نه نه اجازه نمیدم چون نیاز به دستشوییت بیشتر میشه منظورم اینه که نوشتن این هزار کلمه یه 40 دقیقه ای طول میکشه میخام نزدیک خواب بری که حین خواب باز بیدار نشی از شدت نیاز به بیرون روی، البته چقدرم که من میرم.

 

داشتم توی وبلاگم پستامو می خوندم اون پستایی که توش گفتگو راه انداختم خیلی شیرین و بانمکه دوستشون دارم کلی بلغور ذوقی داشتم. میخام الان یه کاری کنم بیام باز گفتگو راه بندازم. اونقدری گفتگو کنم تا برام عادی شه. هی نَرم زمان بزارم و دوباره خوانیشون کنم.

 

خب بین چی گفتگو راه بندازم؟

بین همین مثانه و تنبلیم خوبه؟ خخخ اره

 

+مثانه: اووخ چقدر درد دارم

-تنبلی: تو همیشه درد داری، یه بار ندیدیم بی درد باشی

+واقعا که همش تقصیر تویه این دردای وقت و بی وقتم

-به من چه؟

+اه الان میگم به تو چه. شبا از موقعیکه میری تخلیم میکنی تا خوابت میبره یه سه ساعتو اندی میشه

-خب خوابم نمی بره

+صبحا هم که خوابت میاد از نزدیکای ظهر که بلند میشی به ضرب و زور من تا یک ساعت فیکس توی تخت خوابت وول میخوری و یک ساعت بیشتر منو منتظر میذاری

-خب خوابم میاد

+چه خوابت نبره چه خوابت بیاد در هر دو حالت برات فرقی نداره

-ای بابا غرغرو هم شدی جدیدا

+چیکار کنم خوب بهم نمیرسی

-من اگه تووی کار رسیدن بودم اسمم تنبلی نبود

+تنبل خانومی دیگه راست میگی. میگم یه سوال تا حالا پیش اومده تنبلی نکنی؟

+نه من وظیفم تنبلی کردنه جز تنبلی ازم انتظار نمیره

-چرا من انتظار دارم که تنبلی نکنی یا حداقل اینقدر شدید نباشه کمترش کنی

+خخخخخخ

-چرا میخندی

-به یاد یه خاطره ای افتادم از یکی از دوستای تنبلوم

+چه خاطره ای برامنم تعریف کن

....

-یه بارم یه حاکم شهر میاد برای بیکارای تنبل ...

+یعنی تو حاضری صاحبت بمیره ولی دست از تنبلی برنداری؟

-آره چون واسه این ساخته شدم تو میتونی به مار بگی نیش نزن یا خودت می تونی پر نشی یا پر بشی ولی تخلیه نشی؟

+نه

-هرکسی را بهر کاری ساختند

+ولی من معتقدم هر کسی می تونه رشد کنه حتی تو

-رشد رو توی چی می بینی

+اینکه بهترشی بالاتر بیای

-یعنی کمتر تنبلی کنم؟

+آره

-نه. ما رشدمون در اینه که تنبل تر بشیم هرچه تنبل تر مرتفع تر. ما تنبلِ تنبلا داریم اون آقا بالاسرمونه، بهمون دستور میده ما گاهی تنبلیمون میشه از فرامین تنبل وار اون اطاعت کنیم

-چقدر شما پیچیده این

+ما موجود فلسفی هستیم

-اوهوم

+ما اگه تنبلی نکنیم می میریم

-اگه کمتر تنبلی کنی چی؟

+در آستانه مرگیم

-گاهی هم تغییر ماهیت میدیم ولی به هرحال ماهیت هم تغییر کنه دیگه ما اون ماهیت خودمونو نداریم و یه جورایی همون مردنه

-عجب

+آره از تنبلی بیزار نباش تنبلی قشنگه

-فِرَه فِرَه (یعنی خیلی خیلی، کلمه ی کُردی است)

+ما خیلی هم باهوشیم

-چطور؟

+ببین الان چطور سرتو گرم کردم هم دردت یادت رفت هم من چاقتر شدم و رشد کردم

-خب بسه بسه پاشو منو ببر اعصاب ندارم.

 

خب اینم از گفتگوی بین مثانه و تنبلیم

 

حالا یه گفتگو دیگه. حالا باشه این مثلا آزادنویسیه ها انشاء و پست که نیست که هی بینش فکر کنی.

...

راستی چه گفتگو خوبه قوه خلاقیتو پرواز میده. با نمکه و یه طنزی داره.

 

اون کی بود توی خوابم میگفت فاطمه خانم؟ دیشب خواب می دیدم نه شب نبود صبح هفت به بعد که مرضیه فیضی زنگ زد منو بیدار کرد بعدش خوابیدم مرضیه رو خواب میدیدم. خب ولش کن رویا خواب خوبه بیام خوابامو اینجا تعریف کنم بشکفمشون و قشنگ و دقیق توصیفشون کنم شاید خودش یه راه جالب برای نوشتن و درمان باشه.

...

چرا نوشتن؟

...

مضرات ننوشتن؟

...

آزاد می نویسم تا ازاد شوم.

 

20 مرداد 99

امروز روز فوق العاده ای بود برایم چون با برنامه ریزی پیش رفتم. با برنامه ی اصولی و جدید که متنوع بود برام و بهم سرعت میداد. برنامه اینجوری بود که نیم ساعت کتاب می خواندم و نیم ساعت کار دیگه انجام میدادم. اون کار دیگم مثلا ناهار بود. در عرض ده دقیقه من ناهار می خوردم یعنی یه نیم ساعت رو هم غذا میخوردم هم دستشویی می رفتم هم کار دیگه می کردم. یعنی خیلی برام عجیب بود ناهاری که دو ساعت طول میکشید الان در ده دقیقه من خوردم مثل فرفره.

 

شیوه ی جالبیه ها از استاد کلانتری یاد گرفتم که 12 ساعت رو برای نوشتن 12 هزار کلمه صرف می کرد در یک روز البته نه همیشه.

 

صدای آژیر آموبولانس اومد هنوز ته صداش هست انگار که یک کرونایی اضطراری رو می بردن خدمت رسانی کنند. البته که از کرونا غول ساختیم به قول بابام همش از ترسه که می میرند می ترسن از غول کرونا. یاد داستان زنبور و مار افتادم که درکنارش یاد خانوم غلامی برام تداعی شد چون اون شبی که اومدن خونمون اونم این داستان رو تعریف می کرد.

 

راستی امروز توی کتاب استاد صفایی مسئولیت و سازندگیش می خوندم که تدبر یعنی تهیه مواد خام برای فکر. میگفت ما بیام روی حالات خودمون مطالعه داشته باشیم حالات مختلفمون رو در شرایط مختلف بسنجیم و یادداشتشون کنیم و طی زمان برسیشون کنیم روزانه هفتگی ماهانه تا خودمان را قشنگ بشناسیم و اون وقت کنترل و رهبری و رشد بدیم.

 

به نظرم خوبه در مورد مسائلی که میدونی و دوست نداری کسی ازشون بدونه و احتمال میدی شخصی یا اشخاصی راجع به اونا کنجکاوی کنه براشون یه جواب از قبل آماده داشت تا دچار دستپاچگی نشد.

 

از این ویژگیم خوشم میاد که قدرت نه گفتنم قوی است و در بحث وقت نمار خصوصا با کسی شوخی ندارم معمولا این خوبه الحمدلله خدارو شکر.

 

یه چیز قشنگ عین صاد میگفت چرا مقلد باشیم اگه اون کسی که ازش تقلید میکنیم یه منطقی پشت کارش هست خب چرا با منطق نپذیریم اون کار رو و فقط به تقلید بسنده کنیم و اگه بی دلیل و منطق باشه کارش، آخه من چیم از اون کمتره که ازش تقلید کنم بیام خودم طرح بریزم. مگه من چیم کمتره راست میگه واقعا.

 

یه چیزی امروز توجه کردم بعضی ادما بچه تر که بودم برام خیلی احترام داشتن چون بزرگ بودند و شخصیتشان عمیق و پخته بود برایم اما الان که تحصیلاتم بیشتر شده یا سنم بالاتر رفته آن آدم ها دیگر برایم جذاب نیستن.

 

 

 

کتاب همه چیز درباره نویسندگی خلاق را شروع کردم از رویش می نویسم به عبارتی این کتاب را رونویسی می کنم. 

 

چند وقت قبل که شروع به خواندنش کردم از همان آغاز مرا سر ذوق آورد. امروز هم همان خشت مقدمه اش دوباره ذوق و هیجانم را به خروش آورد و آن حس خوشحالی شدید وادارم کرد دو بار رونویسی کنم، این قسمت از مقدمه اش را که در زیر می آید:

 

 «اصلاً چرا برای نویسنده شدن تلاش می‌کنید؟ 

 

چون شما عاشق کلمات هستید.

 

 چون چیزی برای گفتن دارید و دوست دارید آن را در بهترین و جذاب‌ترین شکل ممکن بگویید. 

 

چون عاشق ارتباط و پیوند با تمام اقشار هستید.

 

 چون از رنگ، طعم، آهنگ و عطر زبان لذت می‌برید. 

 

چون نظریات، تجربیات و احساساتی دارید که لازم است با خوانندگانتان در میان بگذارید. 

 

چون می‌خواهید کاوش کنید، بجویید و استدلال کنید تا چیزهایی را که در اطرافتان می‌گذرد درک کنید و به دیگران در انجام دادن این کار یاری دهید. 

 

و بالاخره چون شما با نگاه خاصی به همه‌چیز نگاه می‌کنید.

... 

 

با عشق ورزیدن به زبانْ زبانتان شکوفا و بارور می‌شود.

... 

 

چیزی که ضمن درگیر شدن و تلاش برای خلاقانه نوشتن حتماً رخ می‌دهد این است که‌ـ حتی اگر هرگز یک کلمه هم چاپ نکنیدـ مهارت‌های جدیدی می‌آموزید، دانش جدیدی کسب می‌کنید و راه تازه‌ای برای ابراز وجود می‌یابید.

 

آموختن و رشد کردن، افق‌های شما را گسترش می‌دهد، بر توانایی‌هایتان می افزاید. و احساس آرامش و رضایت شگفت‌انگیزی به شما می‌بخشد. ضمن اینکه امکان ثبت مُهر مخصوصتان را بر گوشه‌ی کوچکی از دنیا در اختیار شما قرار می‌دهد».

 

 

خلاصه، کرول وایتلی و چارلی شولمن (نویسندگان کتاب) حرف دل مرا پیش چشمانم با کلمات به تصویر کشیدند. 

 

بعضی اساتید انتظار دارند دانشجو یا شاگرد در مقابلشان خم شود. 

 

برخلاف اساتیدی که تمام قد در مقابل دانشجو یا شاگرد خود خم می شوند. با همه ی علم و تخصصی که دارند مانعی برای پهن کردن تواضعشان نمی بینند.

 

اینها تواضع دارند آنها تواضع انتظار دارند. 

 

 تواضع شان نه فقط در حرکات شان که در کلامشان نیز محسوس است. در سایه ی تواضعشان شاگرد را بهره مند وجود سرشارشان می کنند. 

 

اساتیدی که یک دم به منم منم های ناشنیده ی درونشان توجهی نمی کنند، برعکس اساتیدی که منم منم هایشان دست پدر منم منم ها را از پشت بسته است و با منم منم هایشان برای خود ابهتی پوشالی ساخته اند. 

شاید با آن منم منم ها موقتا در چشم ها بنشینند اما جای اساتید متواضع برای همیشه در مرکز قلوب است. 

 

آن اساتیدی که به دلیل اینکه نمی دانند می گویند می دانند با این اساتیدی که آنقدر می دانند که نیازی به مکرر گفتن اینکه می دانند نمی بینند. 

 

آن اساتیدی که همان اندک دانسته هایشان بادکنک غرورشان را باد کرده. با این اساتیدی که علم فراوانشان آنها را پربار و وزین کرده. 

 

آن اساتیدی که مضحکه ی دل دانشجوی کلک می شوند. دانشجویی که برای کسب نمره ی بیشتر از نقطه ضعف در بندِ تعریف ماندن و به رقص آمدن استاد در مقابل تعریف 

نهایت استفاده را می کند. 

درمقابل این اساتید دریادلی که در تله ی تعریف نمانده اند.

 

آن اساتیدی که خست علمی شان مانع توجه به رشد شاگردش می شود. در مقابل اساتیدی که برای سرنوشت دانشجویش هیچ مضایقه ای از در اختیار قرار دادن علمشان نمی کنند. 

 

دست این اساتید متواضع را باید بوسید که نه فقط با زبانشان که با تمام وجودشان به شاگردانشان رشد می دهند. 

 

آن علمی رشد آمیز است که تواضع را زیاد کند نه اینکه آنرا بخشکاند. 

 

امروز به یکی از تاثیرات نوشتن در زندگیم پی بردم:

 

 «توجه به استعمال اشتباه کلمات در سخن دیگران و بازخورد دادن نسبت به آن اشتباه» 

 

امروز در دو جا به این مورد برخوردم. شخصی داشت کلمه ای را به کار می برد که برای آن جایگاه نه تنها مناسب نبود بلکه اشتباه بود. و من در یک پاراگراف در مورد اشتباه بودن آن حرف زدم و طرف مقابل هم قانع شد.

 

در جایی دیگر نیز کلمه ای دیگر اشتباه نشسته بود که با نیم خط حرف زدن غلط بودن جایگاهش را مشخص کردم. 

 

منظورم از استعمال اشتباه واژه ها از نظر صوری نیست بلکه از لحاظ مفهومی و جایگاه آنهاست. 

 

قبل تجربه نوشتن، به این مورد اگر هم توجهی داشتم در موردش صحبت نمی‌کردم.

 

 

 

امشب در رونویسی که از نهج البلاغه داشتم. جمله ای بود که شعله ی شوق و امیدم را روشن کرد. 

 

 «هرچه را انتظار برند آمدنی است، و هر چه آمدنی است نزدیک و در حال رسیدن است». 

خطبه ی ١٠٢ در تشویق به زهد

 

در انتظار چه چیزهایی هستیم؟ 

 

انتظار هر چه را در ذهن داشته باشیم، به سمت ما می آید. به سرعت هم می آید: در حال رسیدن است.

 

یعنی اگر انتظار موفقیت داشته باشیم. موفقیت می آید و به آن می رسیم. 

 

انتظار شکست داشته باشیم، به زودی به آن هم می رسیم.

 

انتظار ثروت داشته باشیم ثروتمند می شویم. منتظر فقر باشیم فقر در حال رسیدن به ماست. 

 

انتظارهایمان را مثبت کنیم تا منفی ها به سمت ما هجوم نیاورند.

 

پی نوشت: رونویسی از تمرین های نویسندگی است که استاد کلانتری رویش تاکید دارد. به زبان ساده همان مشق نوشتن از روی یک متن است. 

 

امشب مهمان عزیزی داشتیم.

موقع آمدنشان، خبر دارم کردند مهمان داریم، بروم پایین. کمی دیرتر رفتم. وقتی رفتم پایین بعد احوال پرسی ها گفتمان شروع شد. 

 

محسن آقا: چیکار می کنین، بالا مشغول چه هستین؟ 

بابام: به ما هم نمیگه بالا چیکار میکنه

من: زندگی

جمع: 😐 سکوت، سرها پایین ( یعنی ها جون خودت) 

من: اگه اتاق بالا پایین بود این همه کنجکاوی ایجاد نمی شد. 

... 

+مریم: شهر بزرگ واسه زندگی خوبه فقط خیلی شلوغه. 

_محسن آقا: موافقم

+مریم: آدماش زیادن

 

_منصوره خانم: اتفاقا من جای شلوغ رو دوست دارم، جایی که آدماش زیاد باشند، توی ایستگاه اتوبوس دوست دارم بشینم آدما رو نیگاه کنم.

 

من: (با یه ذوقی) منصوره خانوم شما به نوشتن علاقه ندارین؟

منصوره خانم: چرا خیلی دوست دارم

من: خب بنویسین، همون ایستگاه اتوبوس بشینین آدما رو نگاه کنین کلی سوژه پیدا میشه واسه نوشتن. واسه هر کدوم میشه یه داستان نوشت.

 

محسن آقا: آها معلوم شد پس بالا داری نویسندگی می کنی. حتما ما رو هم سوژه ی نوشتنت می کنی. 

من: 😬🤦‍♀️سکوت و لبخند (خودگویی: چقدر زرنگه)

من: منصوره خانم جدا نویسندگی کنین

محسن آقا: بفرما خانومِ ما رو هم نویسنده کردی

 

موقع بدرقه شان داخل کوچه رفتیم. 

 

همان موقع پیاده رو سمت دیگر کوچه، پیش چشمان ما یک دزدی اتفاق افتاد، یک موتوری با دو سرنشین از یک عابر با دستانی پر خرید، کیف پول یا موبایلش را زدند.

 

صحنه طوری بود که اول خیال کردیم صدای بلند موتور داخل پیاده رو، شیرین کاری ها و تفریح های خطرناک جوان هاست، همه مان از سروصدای ایجاد شده نگاه مان سمت موتور تمرکز شده بود. هنوز نفهمیده بودیم دزدی است.

 

بعد اینکه موتور از تنگه باریک بین ۴٠۵ پارک شده داخل پیاده رو و خانه همسایه به سختی رد شد. و خودش را به آسفالت داخل کوچه رساند و به سرعت فرار کرد هنوز هم مشخص نبود دزدی است.

 

ناگهان کسی که از او دزدی شد بلند گفت بده و دنبالش دوید با همان دستان پرش، آن‌وقت فهمیدیم دزدی شده ولی برای کمک به او دیر شده بود. با این وجود از سر دلسوزی یکریز می گفتم بابا برین (دنبال موتور).

 

کمی بدرقه طولانی شد چون در مورد اتفاق دزدی صحبت می کردیم. همه نظرمان این بود که اگر همان اول فریاد می زد دزد، قبل فرار دزدها می شد کاری کرد. حسین کوچولو هم به سهم خودش داشت نظریه می داد.

 

گفتم حسین بیا اینجا، نزدیکم شد.

 

+حسین تو اگه بودی چیکار می کردی؟ (با ذوق و هیجان ازش می پرسیدم)

_من جای ۴٠۵ پامو می زدم تا موتور بیفته (تحت تاثیر برادر بزرگترش حسن بود).

 

محسن آقا: یه سوژه ی دیگه واسه نوشتن

من: 😐😬😮 (چقدر باهوشه).

 

خونواده ما: خداحافظ به سلامت. 

 

محسن آقا حواسم را پرت کرد وگرنه از حسین می پرسیدم اگر جای دزد بودی چکار میکردی؟

 

خیلی جالب می شد اگر جواب حسین به این سوال را از او می شنیدم.

 

من یک فضای خلوت که هیچ کس مزاحم نوشتنم نشود، شکر خدا دارم. اما گاهی مانعی برای نوشتن دارم آن هم موقعیکه به پایین می روم تا شام بخورم سریال در حال پخش است، من هم جذب می شوم و نگاه می کنم.

 

امشب هزار کلمه یقه ام را گرفته بود:

 

+ چه وضعشه وقتت مگه از سر راه اومده که به پای سریالا میذاری؟ 

_خب چیکار کنم دوست دارم، برام جذابه، کنجکاوم ببینم این نسائه که خودشو جای مینو خدابیامرز جا زده چطور خیط میشه. 

_مطمئنی مشکلت جذابیته؟ 

+آره هیجان فیلم منو میگیره، گاهی در برابر بعضی فیلما غش میکنم، البته اصلا این حالتمو دوست ندارم. 

سریال شرم رو دوست داری؟ 

+از شرم خوشم نمیاد خصوصا از شخصیت پوران، کلا فیلمش برام جذاب نیست واسه همینم نگاش نمیکنم 

_ولی امشب دیدیش 

+آره دیدمش 

_اگه جذابیت فیلم باعث میشه نگاش کنی پس چرا امشب شرم رو دیدی؟ اونو که اصلا دوست نداری

+نمی دونم مشکل از کجاست. 

 

واسه اینکه دل هزارکلمه رو بدست بیارم گفتم:

 

+حالا یه لحظه بازجویی نکن یه فکری الان به ذهنم رسید

_چی

+میگم به نظرت من این فیلم نسائه رو که زیاد هم ندیدمش جدیدا دارم نگاش میکنم و با شخصیت ها دیگه آشنا شدم چطوره ادامش رو خودم بنویسم از زاویه ی نگاه خودم

_خوبه باید جالب باشه

 

شروع کردم به نوشتن ادامه ی سریال و جالب بود چون با فضای سریال از لحاظ مکان ها و شخصیت ها آشنایی داشتم خیلی راحت توانستم صحنه هایی را خلق کنم و یک جذابیتی برایم داشت، همین طور از شیوه های فرضی مختلف گیر افتادن و لو رفتن نسا میگفتم و حسابی غرق داستان شدم که داد هزار کلمه درآمد که اینجا محل آزاد نویسی است که باید سریع نوشت نه با وقفه و فکر. 

 

و گفت ادامه دادن یا پایان دادن به یک فیلم از زاویه ی دید خودت جالب است می توانی تمرین کنی و دفتری یا فایلی جدا برای این منظور داشته باشی.