فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بنویس» ثبت شده است

خیلی دوست دارم شعر بگویم قدیما گاهی شعر میگفتم. شعر لطیف ترین بخش شعور آدمی است خصوصا اینکه از آرایه های ادبی استفاده می کند که با دل و روح آدم بازی میکند.

روحیه ی شاعر مثل شعرهایش لطیف است. دلش نیز نازک است وقتی دلش وی را در چنبره ی درد و رنج های بزرگ مغموم و تنهایش میکند و فشار می آورد آنگاه قطرات شعر بر زبانش جاری می شود و از آن غم و تنهایی نجاتش می دهد.

 

راستی که شاعر و نویسنده چقدر در جمع هنرمندان شمع اصحاب اند، چرا که از “کلمه” این ساختمان مقدس، این ستون متبرک تغذیه می کند کدامین هنرمند چنین ریشه ی محکمی مرجع کارش هست؟

 

نویسنده را ببین چطور با این ریشه ی اصیل همواره کار می کند. او همه جا می نویسد در همه حال می نویسد.

 

طنین طولانی زنگ های حوایج زندگی او را از نوشتن باز نمی دارد که ترغیبش می کند در هر زنگی بنویسد در مشکلات بنویسد در آرامش بنویسد در سکوت بنویسد در شلوغی بنویسد. تنها بنویسد در جمع بنویسد.

 

او همه چیز را فرصتی برای نوشتن میداند. هم از انرژی بی پایانی که کودکش در حرف زدن دارد ایده می گیرد برای نوشتن هم از سکوت خوش بیان پدر پیرش.

 

او همه حال می نویسد. حتی در هیاهوی نقار و کشمکش های درونش که ننویس بس است ننویس دیگر، باز هم می نویسد.

 

اصلا انگار نوشتن مثل بند ناف با او به دنیا آمده اما هیچ گاه این بند ناف فکر بریده شدن را ندارد.

 

چرا ننویسد وقتی نوشتن برایش پناه امنی شده در برابر هجوم یکنواختی روزمرگی و در مقابل هجمه ی درماندگی مشکلات و حوایج زندگی.

 

  • فاطمه کارگر

نمی دانم برای شما پیش آمده که از یک نفر دلخور و عصبانی باشید، و در مورد او یا آن مسئله ی ناراحت کننده با کسی دیگر حرف بزنید و بجای آنکه حالتان بهتر شود برافروخته تر شوید؟

برای من پیش آمده و هر وقت حرف زدم آزرده تر شدم و آن مسئله برایم زنده شده و حرف زدن حالم را آشفته کرده است.

اما در مورد همان مسئله وقتی نوشتم نه تنها عصبانی نشدم که از عصبانیتم کاسته شد و نه تنها حالم بد نشد که بهترتر شد.

از موقعیکه این تجربه را داشتم به هر کس می رسم می گویم بنویس ...

بنویس تا حالت خوب شود بنویس تا خشم درونت آرام گیرد بنویس تا با خودت روراست شوی بنویس تا مسائل حل نشده ات حل شود یا راهی برایشان بیابی.

فقط بنویس ...

  • فاطمه کارگر

یکی از تمریناتی که هر روز در جهت ارتقای نوشتن و ارتقای درونم انجام می دهم پرسیدن سوال است.

سوالات باز و عملگرا که با چطور و چی کار کنم شروع می شود.

و از این سوال پرسیدن منافع زیادی بردم و سورپرایز شدم.

مثلا در پست اولین مکاشفات از ملاحظات که اینجا نوشتم، پرسیده بودم مدل خنده رو چطور باید تغییر داد؟

که خیلی اتفاقی در گروه سه نفره ی بررسی مسائل پیچیدمون که با دوستانم دارم (من و سیما و ملیحه) بحث مان سمت مدل خنده رفت و قرار شد ملیحه که ذهن خلاقانه ای دارد فردایش انواع خنده ها را به ما آموزش دهد، تا به این ترتیب گامی در جهت کنترل خنده هایم برداشته باشم.

این شاید یک مسئله ی نه چندان پیچیده باشد. ولی سوال پرسیدن فقط برای مسائل پیچیده و ناجواب نیست که برای سلیس و روان کردن مسیری است که در آن قدم گذاشته ایم.

و برای وضوح بیشتر و خلاقیت بیشتر است.

و همچنین تجربه ای که من به شخصه دارم:

گاهی واکنش ذهن به پرسش ما صرفا یافتن پاسخ یا ارائه ی راه حل نیست که گاهی  انجام بهترین راه حل است.

این خاصیت عملگرای پرسیدن سوال ترغیبم می کند که در هر زمینه ای که نیاز به رشد دارم در موردش سوالات هدفمندی بپرسم.

 این پرسش سوال را اولین بار از وحید امیدواری یاد گرفتم.

قبلا در پست زنگ انشاء تصمیم گرفتم هر روز انشاء بنویسم در دفتر مختص انشایم. تلاشم این است که هر روز موضوعی بیابم و در موردش انشاء بنویسم اما همچنان گاهی برای موضوع انشاء می مانم.  

امروز به ایده ای رسیدم که دفتر انشایم بی موضوع هیچ گاه شب به صبح نکند:

اینکه سوالاتی را که در تمرین سوال نویسی می پرسم هر کدام را که دوست داشتم انتخاب کنم و به عنوان موضوع انشاء در موردش و در جوابش در دفتر انشاء بنویسم.

 

 

  • فاطمه کارگر

بهانه گیر و بهانه شکن دو نیروی متضاد در درونم با هم پیرامون نوشتن صحبت میکنند:

 

بهانه گیر: میخوام بنویسم ولی ایده ندارم، قلم یاری نمی کنه، ذهنم آکه، تشنممم هست گلوم خشکه، گشنمم هست، تا ناهار آماده میشه برم یه کم انجیر از درخت بچینم بخورم

بهانه شکن: بشین بنویس تمرین زیاد داری

بهانه گیر: باشه برم یه کم قدم بزنم، پیاده روی جزء عادات نویسنده هاست، بلکه در حین پیاده روی ایده ای به ذهنم خطور کنه برای پست امروز وبلاگم

بهانه شکن: قدم زدی خیالت راحت شد؟

بهانه گیر: آره ولی پیاده روی ما به سر رسید، ایده به مغزم نرسید. ایده تو راهه میرسه بالاخره

بهانه شکن: ایده توی راه نوشتن میرسه، پاشو بنویس

بهانه گیر: واستا واستا فکر کنم الان داره میاد، یه چیزی داره ته ذهنم قلقلکم میده

بهانه شکن: بلند شو خب بنویس تا جنین ایده ت متولد بشه

بهانه گیر: باشه تکمیل بشه تو ذهنم، بعد راحت بیارمش روی کاغذ

بهانه شکن: راحت وقتی میشه که روی کاغذ شکلش بدی و کاملش کنی. پاشو همین الان هزار کلمه ت رو بنویس تا کمکت کنه

بهانه گیر: هزار کلمه (تمرین هزار کلمه) به اندازه کافی ایده توش دارم، استادم کلی ایده براش خلق کرده. با این ایده ها تازه کلمات و جمله ها از سر و کول قوه ی انتخابم بالا میرن که اول من اول من. حالا من با اون سرریزی جملات می مونم کدومو انتخاب کنم اون جمله ی اول که میاد به ذهنم یا جمله دوم سوم که صف کشیدن و نزدیکتر و در لحظه تر و تازه ترند؟ باید برم این ابهاممو بر طرف کنم، واستا الان برم مدرسه نویسندگی و از استاد یا مجموعه ی خوبشون بپرسم

بهانه شکن: نههههه! الان که موقع ش نیست، امروز به اندازه ی کافی مطالعه کردی هم توی مدرسه هم توی طاقچه (نرم افزار کتابخوان). تازشم تو بری مدرسه کی میتونه به این زودی از مدرسه بیارتت بیرون، هر دفعه میری با مصیبت میکشمت بیرون، اونجام که شبانه روزی بازه، تعطیلی نداره، باید به مدرسه پیشنهاد بدم واسه پیش دبیستانی های بیش فعال یه دوره ی جهشی بذاره، یا میل جهشی خواه بعضیارو کنترل کنه.

اون سوالتم یه جا ثبتش کن تا فردا که رفتی مدرسه از استاد بپرسی

بهانه گیر: خب من الان خیلی دوست دارم بخونم، حس خوانندگیم از حس نویسندگیم بیشتره، تازه مگه نمی دونی وقتی که به قول استاد ظرفت پر باشه اونوقت می تونی ظرف دیگران رو پر کنی، یعنی باید بیشتر بخونی

بهانه شکن: استاد میگه ورودی، خروجی. نمیگه ورودی فقط

بهانه گیر: خب من الان ایده ندارم میخوام مطلب بخونم که ایده به ذهنم بیاد

بهانه شکن: مگه نشنیدی که استاد گفت نوشتن حین نوشتن شکل میگیره؟

بهانه گیر: یعنی میگی الان با این ذهن خالیم بنویسم اونم واسه پست وبلاگ که همه می بینند.

بهانه شکن: ترس از قضاوت شدن و کمالگرایی رو زیرپوستی قاطی بهانه هات نکن لطفا، واضح بهانه هاتو بتراش بهانه های بنی اسرائیلیتو بگیر؛ منم بهانه ها رو می گیرم ازت و در نطفه خفشون کنم

واسه پست وبلاگ هم نگران نباش حالا بنویس بعد ویرایشش میکنی، من مطمئنم بنویسی کلی چیز واسه گفتن میاد تو ذهنت. آزاد نویسی کن

بهانه گیر: خب کجا بنویسم؟ کدوم بخش از آزاد نویسی هام؟ هزار کلمه که تکلیفش روشنه. صفحات صبحگاهی هم که ایده ی خاصی توش نیست بلغورهای احساسیمه بیشتر، تازه اون مختصص صبحه و بس.

بهانه شکن: خب چرا توی اون 200 برگه ای که استاد پیشنهاد داد بخرین و سعی کنین در یک هفته توش آزادنویسی کنین نمی نویسی؟

بهانه گیر: اون واسه چیزه

بهانه شکن: چیز چیز نکن، بهترین گزینه است. اصلا چرا واسه پست های وبلاگ آزادنویسی نکنی قبلش؟

آزادنویسی کن در بستر این 200 صفحه هر چقدر ظرف حوصله ت مجال داد. اصلا این 200 صفحه رو نمیخاد یه هفته ای پر کنی. اونارو یه ظرف مخصوص پیش نویسی قرار بده برای پست های وبلاگت.

اینجوری به یک تیر سه نشونه زدی. هم آزادنویسی هاتو وسعت دادی هم با تمرین برای پست های وب یک غنای بیشتری بهشون می بخشی و هم تمرین ویرایش رو که کشتی هاش به گل نشسته رو انجام میدی.

نظر مثبتت چیه؟

بهانه گیر: نظرم منفی اندر منفیه

بهانه شکن: راهی نداری، هر چند منفی در منفی مثبت میشه. پس پاشو یه بسم الله بگو و ذهن خالی تو با نوشتن پر ایده کن

بهانه گیر: خیلی خوب مینویسم حالا

بهانه شکن: حالا مالا نداریم، همین حالا بردار بنویس

بهانه گیر: ای خداااا چه گیری افتادیم، باشه الان مینویسم

بهانه شکن: دیدی کاری نداشت زود تموم کردی، ایده هم اومد به ذهنت. حالا بردار واسه پست وبلاگ تایپش کن

بهانه گیر: اصلا اصلا حرفشو نزن. گشنمه. دارم می میرم از بس فسفر سوزوندم

بهانه شکن: ده دقیقه بیشتر زمان نمی بره

بهانه گیر: تو بگو یک دقیقه

بهانه شکن: اگه به جنابعالی باشه که بعد ناهار هم میگی استاد کلانتری توصیه کرده با معده پر ننویسین

بهانه گیر: خب آره حرف حسابه

بهانه شکن: وااای! تو اینجا نمیخای که کار خلاقانه بکنی میخای رونویسی کنی نه ببخشین روتایپی کنی، ای بابا روتایپی چیه اومد زبونم میخای با چشمان مبارکت کپی پیست کنی، با انگشتان مبارکترت لقمه ی آماده رو بذاری توی دهان از همه مبارک تر صفحه ی وردت. نه کلمه ای تولید میکنی نه شعری میفرستی فضا، نه استعاره ای می سازی، هیچ فسفرسوزی نداری.

بهانه گیر: متاسفم اون موقع مجبورم کردی بنویسم الان دیگه نمیخام برم زیر بار حرف زورت. گشنمه می فهمی؟

بهانه شکن: کارد بخوره به شکمت دو دقیقه پیش رفتی n تا انجیر نوش جان کردی

بهانه گیر: من تایپ نمی کنم رفتم ناهار

بهانه شکن: حریفت نمیشم چیکار کنم برو، ولی نشینی هی نیم ساعت ناهارو یک ساعت طولش بدی

بهانه گیر: برو بابا! مغزم ترکید اینقدر ایده ازش فوران کرد طی آزاد نویسی امروزم. باید یه دوساعتی بهش استراحت بدم. دستامم تاندونیت گرفت اینقدر نوشتم.

 

 

 

 

  • فاطمه کارگر