فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

۴۶ مطلب با موضوع «نوشتن» ثبت شده است

در سر کلاس زبان انگلیسی دبیرستان یک دبیری داشتیم از ما چیزی را میخواست که من نمی پسندیدم، و او هم این نپسندیدن مرا نمی پسندید. 

 

سوالاتی بود در آخر هر درس، او از ما میخواست جوابش را جلویش یا در برگه ای بنویسیم و هر کس که اسمش را صدا بزند از روی برگه جواب ها را بخواند.

 

من به شدت از این کار متنفر بودم و نمی نوشتم در عوض دوست داشتم جوابی را که درست می دانستم، همان موقع سر کلاس فی البداهه بگویم نه اینکه از قبل حفظ کنم نه، اصلا حفظیاتم خوب نبود، و اگر خوب هم بود مسلما حفظ نمی کردم چون با آن نوشتن روی برگه فرق زیادی نمی کرد، با این ننوشتن خودم را وارد چالش می‌کردم و یادگیری خودم را محکمتر می کردم.

 

اگر اسمم را صدا میزد همان جا جواب را دست و پا میکردم و درست هم جواب می دادم.  

 

دبیر: مگر ننوشتی؟ 

_نه، اما مهم اینه که جواب درست رو دادم خانوم

+بعضی ها از شیوه ای که من میگم تبعیت نمی کنند، وقتی میگم بنویسین باید بنویسین، دیگه تکرار نشه

_🤨 (تکرار میشه، شیوه تو اشتباه می دونم، روش خودم بهتره. این جواب من حاصل یادگیری است، تعجب می کنم اینقدر مقاومت میکنی، این طوری که دقیق تر می تونی دانش آموزتو بسنجی)، این ها را با نگاه به او منتقل کردم. 

 

در کارشناسی، وقتی کنفرانسی داشتم. کامل برایش آماده نمی شدم و خودم را در صحنه ی زنده ی کلاس وارد چالش می کردم. 

 

در ارشد سراغ یادگیری نرم افزاری رفتم که استادم معتقد بود ٩٠ درصد اساتید ایران آنرا نمی دانند. و تا جایی که من مطلع بودم و با دانشجوها در ارتباط بودم، در رشته ی ما در بین دانشجوهای قبل ما ماقبل ما، بعد ما و مابعد ما کسی آنرا یاد نگرفته بود آن گونه که من تسلط داشتم. و سختی آن برایم چالش برانگیز بود و یادگیریش را لذت‌بخش کرده بود برایم. 

 

حال در عرصه ی نوشتن چشم اندازی را پیش رویم می بینم پر از صحنه های چالش برانگیز. 

 

هنوز آشنایی ندارم با هیچ کدامش: نه داستان کوتاه نه رمان نه فیلمنامه نه نمایش نامه، نه قصه برای کودکان نه شعر نه طنز نه زندگی نامه نه سفرنامه نه خاطره نویسی نه نقد... 

 

 هیچ کدامشان را اصولی نمی دانم ولی می روم سراغشان تا از پایه یادشان بگیرم. 

 

آن نرم افزار آماری را که در ارشد یاد گرفتم تا زمانی که چیز جدیدی برای ارائه به من داشت برایم جذاب بود اما از هنگامی که همه چیزش تکراری شد کسل کننده شد و با وجود اینکه کار با آن برایم سودآور بود اما رهایش کردم، چون معتقدم آدم باید کاری را انجام دهد که از آن لذت ببرد. 

 

در نوشتن اما حتی در یک سبکش، حس تکراری بودن نیست. تکرارش تنوع است و تحرک.

 

 

  • فاطمه کارگر

 

امروز کتاب همه چیز درباره نویسندگی خلاق را که می خواندم یاد حرف استادم افتادم که در ادامه بیان می شود. در کتاب گفته شده بود که:

 

فرآیند نوشتن هفت گام دارد که شامل سوژه‌یابی، برنامه‌ریزی، تحقیق، ساماندهی، تهیه‌ی پیش‌نویس، ویرایش و ارزیابی‌ می شود.

 

اما روند نوشتن معمولا به صورت الف ب پ نیست چون در حین نوشتن بارها عقب جلو می روید. در هر گام در طول مسیر و در هر خط و بندی (پاراگرافی) که می‌نویسید، تصمیم‌هایی می‌گیرید که روی نتیجه‌ی نهایی کار تأثیر می‌گذارد.

 

این تصمیم‌ها شامل سؤالات بسیاری است که شما از خودتان می‌کنید؛ مثل اینکه آیا شخصیت داستان من می‌تواند چنین چیزی بگوید؟ از کجا مطمئن شوم این تاریخ صحیح است؟ این کلمه انگار خیلی درست نیست، هان؟ چه جایگزین بهتری برای آن وجود دارد؟ آیا این صحنه واقعاً ضروری است؟ 

 

در ابتدا، ممکن است گرفتن تصمیم درست طاقت‌فرسا به نظر بیاید، اما هرچه بیشتر می‌نویسیدـ و بازنویسی می‌کنیدـ حس می‌کنید بهتر می‌توانید در این مورد تصمیم بگیرید.

 

این مسئله بازنویسی در این کتاب تجربه ی استادم را برایم تداعی کرد. استاد عزیزم در کلاس روش تحقیق عملی مان می گفتند:

 

وقتی بیان مسئله (بخشی از مقاله ی علمی) را نوشتید و صد در صد مطمئن شدید که کامل و خوب نوشتید پاره اش کنید و دور بیندازید، دوباره شروع کنید از اول رفرنس ها را مرور کنید و دوباره بنویسید، این بار هم صد درصد مطمئن شدید خوب نوشتید باز هم پاره کنید و دوباره بنویسید و سه چهار بار تکرار کنید، زمان بر است اما اگر این کار را انجام دهید به اندازه سه چهار سال درس در دانشگاه چیز یاد می‌گیرید هم کار غنی تری می شود هم خودتان از خودتان شناخت پیدا می کنید. 

 

استادم میگفت من کاری را که می نویسم سه هفته یک ماه ازش فاصله میگیرم تا آن ذهنیت اول از ذهنم برود وقتی بر میگردم انگار کسی دیگر آنرا نوشته. سطری نیست که نتوان آنرا بهتر و قشنگ تر بیان کرد، و از زاویه ی دیگری به آن نگریست.

 

من اهل بازنویسی نیستم، رویکردم در وبلاگ همان اول هرچه شد شد بوده تا حالا. 

نه اینکه بازنویسی را قبول نداشته باشم نه، تنبلی می‌کنم و بازنویسی را وقت گیر میدانم. 

 

اما با توجه به اهمیت بازنویسی و تاثیرش در یادگیری می خواهم کم کم، همین اول نمی گویم هر روز، کم کم شروع کنم و گاهی پست همان روز را یا گاهی پست های قبلی را بازنویسی کنم.

 

حس می کنم آن پاره کردن یک نوشته بعد از اطمینان از همه جهتش، یک مزه ی خاصی بدهد نمی دانم تلخ است یا شیرین ولی دوست دارم تجربه اش کنم. 

 

شما هم می توانید این بلای پربرکت را سر نوشته های دلبندتان بیاورید. 

 

  • فاطمه کارگر

امروز مجموعه داستان های کوتاهی را می‌خواندم، داستان اولش خیلی به دلم نشست خصوصا اینکه واقعی بود، داستان های وسطش اصلا به دلم ننشست حتی رغبتی برای خواندن ادامه ی کتاب نداشتم.

 

اما تا آخرش خواندم، گفتم شاید داستان بعدی ایده ی خوبی داشته باشد مثل داستان اول.

 

داستان یکی مانده به آخرش هم در نقطه ی اوج داستان که در پایان بیان شده بود قطره ای اشک را از ته دلم جاری کرد.

 

فقط این دو داستان را دوست داشتم: چون قلم خوبی داشت و پیام ارزشمندی را ارائه می داد. و درعین حال بر اساس واقعیت بود.

 

یاد کلاس کارورزی دانشگاه افتادم که سر کلاس دانشجوها نقش مشاور مراجع را بازی می کردند، معمولا با یک مشکل ساختگی و فرضی. من داوطلب شدم، استادمان می گفت مراجع فلان مشکل مثلا اضطراب امتحان داشته باشد. 

 

من گفتم استاد من مراجع میشم ولی مشکل واقعی رو میگم نمی تونم فیلم بازی کنم و یک مشکلی رو که تجربه نکردم وانمود کنم که تجربه ش کردم.

 

بنابراین مشکلی که آن موقع باهاش درگیر بودم یعنی سرعت کُندم در انجام امور را مطرح کردم. 

 

از آن طرف که مشاور می شدم به مراجع تاکید داشتم که مشکل واقعی را مطرح کند تا یک جلسه ی مشاوره ی واقعی داشته باشیم.

 

در داستان آنقدر مطالعه ندارم که نظری بدهم به قول استاد عزیزم که‌ میگفت در نوشتن مقاله علمی کلی گویی نکنید، در هر زمینه ای نظر ندهید، فقط در حیطه ی تخصصی که دارید و در آن خوب مطالعه کردید نظر بدهید.

 

اما بر اساس این چند داستانی که خواندم حس درونم را  بیان میکنم اینکه به نظر می رسد داستان هایی را می پسندم که بر اساس واقعیت نوشته شده باشد و از طرفی خوب بیان شده باشد و پیام ارزشمندی را منتقل کند.

 

اینکه همه ی داستان ها بر اساس واقعیت نیست و همیشه محقق نمی شود محتمل است.

اما نویسنده می‌تواند طوری با داستان و شخصیت هایش عجین شد که با ذهنی هضم شده در پیچ و تاب داستان در همه ی صحنه هایش حضور داشته باشد و همچون واقعیت انگار که خودش تجربه کرده داستان را بیان کند. 

 

البته به نظر می آید که مرز مشخصی نیست که داستان واقعی را از غیرواقعی به طور حتم تشخیص داد، مگر آنکه در قبل و بعد داستان ذکر شده باشد که بر اساس واقعیت است. 

 

از طرفی اگر داستان پیام ارزشمندی را منتقل نکند و قلم پخته یا شیوه بیان جذاب و ادبی هم نداشته باشد، یعنی نه زیبایی صوری و نه زیبایی مفهومی داشته باشد من چرا باید آنرا بخوانم؟ 

 

اگر ایده ی خوبی برای داستان انتخاب نشده لااقل جذابیت های ادبی که می تواند داشته باشد که مخاطب از آنها بهره مند شود. 

 

حُسن خواندن داستان های بد این است که اولا آشنا می شوی با داستان ضعیف، دوما وقتی داستان خوب را ببینی به آن چنگ می زنی و قدرش را می دانی. 

 

البته رویکرد دیگری هم هست اینکه از همان ابتدا داستان ها یا کتاب های خوب را بخوانی و آن وقت دیگر تحمل خواندن کتاب های سطحی را نداشته باشی.

 

ذائقه ات با کتاب های خوش و قوی خو گرفته باشد. و وقت عزیزت را به پای کتاب های نمیدانی چطور است، و شاید خوب باشد نگذاری، حداقل در آغاز راه بهتر است که کتاب ها و داستان های مطمئن و پخته ای را مطالعه کنی.

 

چه اصراری است که کتاب های درجه پایین را بخوانی موقعیکه دریایی از کتب غنی وجود دارد. 

 

این ها را به خودم می گویم که علاقه ی کاذبی پیدا کردم به خواندن کتب کم حجم. یعنی درگیر کمیت شدم. و حس تنوع طلبیم را پاسخ می دهم.

 

انگار که نتوانم پای یک کتاب حجیم بمانم و به اتمام رساندنش برایم مشکل است باید دلیلش را بیابم و خودم را پای کتاب های نامطمئن تلف نکنم. 

 

کلی لیست خوب از کتاب های خوب وجود دارد که توسط افراد مطمئن که آنها را خوانده اند معرفی می شود، چرا با وجود آنها خودم را درگیر انتخاب کتاب کنم.

 

به نظرم باید در آغاز راه کتاب های خوب را خواند و خواند و خواند. 

و درگیر آفات خواندن نشد مثل این چیزی که من گرفتارش شدم.

 

خوب شد این پست را نوشتم یکی از مشکلاتم را فهمیدم.

 

در ابتدا بنا نبود به اینجاها کشیده شود. اما جریان نوشتن مرا به این سمت سوق داد به سمتی که عملم زیر ذره بین سنجش قرار گرفت. سنجیدن کار عقل است و منجر به انتخاب می شود انتخاب بین خوب و خوب تر. بین بد و بدتر، انتخاب بهترین از بهترها.

 

در اینجا انتخاب بین دو گزینه ی خواندن کتاب های سطحی و عمیق مطرح شد. اگر به عمل خواندن کتاب های عمیق منجر شود تغییر صورت گرفته.

 

من عاشق تغییرم. تغییری که پشتش فکر باشد. 

 

با وجود سادگی این انتخاب و اینکه در ذهنم بود اما در عمل خلافش را انجام می دادم یعنی کتاب های نامطمئن را می‌خواندم.

 

اما چرا امشب اینقدر واضح تر می بینمش؟

 

چون به قول استاد کلانتری (در گفتگویی که با امید جهانداری در اینستا به صورت لایو داشتند) نوشتن باعث فکر کردن می شود. 

 

امشب نوشتن، خوب مرا به فکر، به انتخاب، به تصمیم سوق داد و انشاءالله در روزهای آتی به سمت تغییر بکشاند. 

 

نوشتن تو را ابتدا به فکر سپس به سنجش و در نهایت به تغییر می رساند. 

 

نوشتن تغییرات را به همراه دارد. 

 

 ممنونم ازت نوشتن تو آینه ی شفاف من در زندگی هستی. 

صفحه ذهنم را واضح نشانم می دهی، آنرا پیش رویم می گشایی.

  • فاطمه کارگر

 

 

امروز کله صبح که میخواستم صفحات صبحگاهی را بنویسم مشکلی پیش آمد مشکلی جدی که نزدیک بود بی خیال نوشتن شوم.

 

_بی خیال بابا نمیخاد بنویسی می بینی که برگه نیست بنویسی

+یعنی امروز توی جدول عادات روزانه جلو عادت صفحات صبحگاهیم پرچم فتح رو نذارم؟

_راست میگی اینجوری که بد میشه، خب بیا توی دفترچه یادداشت گوشیت بنویس

 

+آخه صفحات صبحگاهی رو باید با قلم و کاغذ نوشت 

_خب چاره ای نیست 

+باشه توی گوشی می نویسم:

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

صفحات صبحگاهی

30 آبان 99

سلام سلام سلام

امروز سی آبان آخر آبان ماهه و من در پایین خوابیدم،  بالا مهمان است، و من یادم شد موقع اومدن از بالا برگه بیارم برای اینجا. الان دارم توی دفترچه یادداشت گوشی بالاجبار می نویسم. چون برگه ندارم. خب حالا همین جا مینویسم. یادم باشه که آزادنویسیه و بی وقفه باید بنویسم. 

راستی یه چی، دیشب در سایت فاطمه رستم زاده که بودم همش رمان می نویسند ایشون و ادامه دار است جالب است دستی در رمان دارن ایشون، هر کسی در نوشتن هم در زمینه ای قوی است. 

 

+ای بابا اینجا اصلا صفحات صبحگاهی نوشتن مزه نمی ده. 

_بهانه میاری که از زیرش در بری؟ 

+نه جون تو، یه فکری کردم

 

_چه فکری؟ 

+ میخام صفحات صبحگاهی امروز رو درجانویسی کنم نظرت چیه؟ 

_روی کدوم برگه اونوقت؟ 

+چندتا برگه لای دفتر ثبت برنامه های روزانه  آوردی

 

_نه نه، اصلا حرفشم نزن، یکیش که لیست کتاب هایی که آبان ماه می خونمشون، اون که نه، اون لیست کتاب های دیگم که تعداد صفحاتشم جلوش نوشتم اصلا اصلا نمیذارم روشون تعصب دارم، شانست دفتر ثبت برنامه ها هم همین دیشب صفحه ی آخرش بود و تموم شد و یک برگه ی خالی هم نداره. مگه اینکه اون برگه ی لیست کارهای روزانه رو بهت بدم

 

+همون نیمچه برگه رو میگی خسیس؟ 

_بله همون، نصف برگه یا یک برگه، صاف یا نوشته شده چه فرقی میکنه؟ مگه درجانویسی نیست تو بگو یک خط فضا. 

+اون که آره فرقی نمیکنه، باشه ممنون از سخاوتت، روی همون نیم برگ می نویسم. 

 

_اوکی پس زمانی که هر روز برای سه صفحه صفحات صبحگاهی می ذاری رو در نظر بگیر و توی اون تایم این نیم برگ را به اندازه سه صفحه ازش بهره ببر.

+باشه 

 

 

تولد درجانویسی  

 

یک عادتی دارم، دفترهای تمام شده، برگه های باطله ای که می خواهد دو ریخته شود را چک می کنم و برگه های سفید نانوشته ی داخلش را که زیاد هم هستند را جدا می کنم و نگه می دارم، یا مثلا برگه آچارهایی که در دانشگاه، پیش‌نویس تحقیقی بود و یکرویش صاف بود را هم نگه می دارم تا از آنها استفاده کنم، آنها را در پوشه هایی جمع آوری کرده ام. 

 

الان از آنها در تمارین نویسندگی استفاده می کنم. 

 

در روزهای اول آشنایی با سایت استاد کلانتری که با تمرین رونویسی از دو صفحه ی اول کتاب های جدید آشنا شدم، این تمرین را روی این برگه ها می نوشتم. 

 

در بین این برگه ها، گاهی دردودل شخصی، خاطره ای تلخ یا کپی مدارکی بود که دوست داشتم وقتی دور ریخته می شود آنها را ریز ریز کنم بعد دور بریزم، اما حوصله ی این کارِ زمان بر را نداشتم. 

 

بنابراین آمدم با تبر خودکار بر روی هر کلمه و خطش آنقدر ضربه زدم که از تکرار ضربات، ابهت آن کلمات پیش رویم شکسته شد و دیگر نیازی به ریز ریز کردن آن کلمات محو شده از دیدگان نبود. 

و حتی از له و لورده شدنشان با کتک های ابزار محکم و سمج من، دلم هم به حالشان می سوخت. 

 

بعضی از خاطرات تلخ را که آن برگه ها در دل خود نگه داشته بودند و چون باری بر دوششان سنگینی می‌کرد و بر دل من نیز با این رقص هنرمندانه ی بجای استاد عزیزم جناب خودکار، 

بار را از دوش برگه های امین و از پیچ و تاب دل من بر می داشت و آنجا دقیقا در آن شلوغی پیش رویم اثر درمانی نوشتن را حس می کردم. 

برداشتن این بار را با هر بار حرکت بر روی آنها، ذره ذره با هر کلمه ای که غیبش می زد حس می کردم، سبک می شدم. 

 

گاهی هم پیش می آمد تمرین رونویسی را تمام نکرده بودم برگه ام تمام می‌شد و نیاز به برگه جدید پیدا می کردم. اما بخاطر تنبلی از جا بلند نمی شدم، و روی همان برگه ای که نوشته بودم اولش فشرده تر و خط در پر می نوشتم، اما باز هم از تمرین بود و فکر فرسنگها میلی متر طی کردن حوصله ام را مجاب نمی کرد که از جایم بلند شوم و برگه ی خام بیاورم بنابراین بر روی همان نوشته های قبلی بارها و بارها می نوشتم. 

و دیگر چیزی بیش از فشرده و ایمپتری نوشتن میشد چون خط در پر که بود خواندش واضح بود اما یکبار که از رویشان رد می شدی دیگر خوانا نبودند. 

 

پس به طور خلاصه در دو محل درجانویسی خودش را به من نشان داد یکی آنجا که مثلا در خاطراتم اسامی بود حرف هایی بود که نمی خواستم اثری از آنها بماند و بجای ریز ریز کردن چندین بار با بولدوزر خودکار از رویشان رد شدم تا آن کلمه ها از صحنه ی روزگار دل من و کاغذ نیست شوند. 

 

دوم آنجا که حوصله ادا در می آورد و حریف تنبلی نمی شدم تا بر غلبه بر آن بذر کلمات را بر روی زمین دست نخورده و تازه ای بپاشم. بنابراین ترجیح می دادم برگه ی بیچاره را با خونابی (خون آبی) خودکار بیشتر از نیازش آبیاری کنم. 

 

پس درجانویسی در اینجا یعنی بر روی کلمات و خطوط نوشته شده حداقل یکبار با خودکار رد شدن، یا گوشه گیری قلم در گوشه ای از کاغذ. 

 

درجانویسی خودکار بر روی کاغذ مثل راه رفتن بر روی ترمیدل است. خصوصا اگر بر روی کلمه ای یا در گوشه ای از برگه زوم کنی و بدون حرکت دست بنویسی. 

 

اسمش را درجانویسی گذاشتم اما درجا نمی زند فقط در یک جا بارها می نویسد درست مثل ترمیدل که کیلومترها مسافت قدم برداشته می شود می تواند هزاران کلمه بنویسد. 

 

یک خطر درجانویسی برای من بدخط شدن است. 

 

درجانویسی امروز مرا از درجا زدن حفظ کرد. و در نبود سه صفحه برگه یک برگه نیم وجبی  وظیفه ی سه صفحه را برایم انجام داد.

 

عکس هایش را هم پشت و رو گرفتم. 

 

 

  • فاطمه کارگر

 

من دانشگاه بودم که خانوادم مشغول اسباب کشی بودند، خواهرم و زن داداشم در نبود من کتاب های آن موقع دلبند دبیرستان و کنکورم را دور ریخته بودند اما یادداشت ها و دفترهایم را  گذاشته بودند. 

 

سال اول دوم دانشگاه بود، یک روز لای همین دفترها و یادداشت های قدیمی پرسه می زدم، از بین شان یک برگه آچار به چشمم خورد که محتوایش یک متر چشمانم و دهانم را یک ساعت باز نگه داشت. 

 

آن برگه را سال دوم سوم راهنمایی نوشته بودم و کلا به فراموشی سپرده بودم، اگر آن برگه ی مبارک همراه کتاب ها دور ریخته می شد شاید من هیچ وقت یا به آن زودی با آن راز آشنا نمی شدم.

 

محتوای آن برگه مگر چه بود؟

 

برگه را با یک علامت بعلاوه بزرگ به چهار قسمت مساوی تقسیم کرده بودم. 

 

در بالای هر قسمت تیتر نوشته بودم یک بخش اهداف علمی بود بخش دوم اهداف مادی و بخش سوم اهداف معنوی بخش چهارم هم خاطرم نیست چه بود. 

 

در ذیل هر بخش چند هدف را لیست وار نوشته بودم، مثلا در اهداف علمی، قبولی در کنکور و دانشگاه دولتی یکیشان بود. 

 

در اهداف معنوی ٧ هدف را فهرست کرده بودم که هفتمینش باعث آن تعجبم شده بود:

 

هفتمینش این بود: 

رفتن به خانه ی خدا (مکه) در سال 138‪7_88

 

و دقیقا همان سال از طرف مدرسه برای حج دانش آموزی اعزام شدم. و شگفت انگیز ترش این بود که من هم سال ٨٧ مکه بودم و هم ٨٨ یعنی سال تحویل ٨٨ را در خانه خدا بودم. از اواخر اسفند تا اوایل فروردین. 

 

 سفر مدینه در ابتدا و مکه بعد از آن بود، یعنی اگر اول به مکه می رفتیم بعد به مدینه سال تحویل را در مکه نبودیم. 

 

آن سال آخرین سالی بود که دخترها تنهایی بدون محرم می توانستند به این سفر بروند. 

 

از آن موقع با قدرت جادویی نوشتن اهداف و تعیین زمان برای هدف آشنا شدم. بعد ۵ یا ۶ سال که تصادفا آن برگه اهدافم را دیدم تقریبا به همه شان رسیده بودم. 

 

و بنویسید تا اتفاق بیفتد را مکررا از آن به بعد تجربه کردم. 

 

یک مورد خنده دار هم بگویم، یک روز در تاریخ های گذشته در نیمچه برگه ای نوشتم: در عید قربان خواستگار برایم بیاید. 

در عید قربان یادم بود این جریان را، البته اصلا برایم مهم نبود که خواستگار بیایید یا نیاید.

 قربان روزش تمام شد، شب شد تا ساعت ٩ خبری نبود، که ناگهان زنگ خانمان به صدا درآمد یکی از دوستان پدرم بود که به خانه آمد و برای پسرش از من خواستگاری کرد، و من خندم گرفته بود 😁 

 

هر سال نزدیک سال تحویل یکی از کارهایی که خانوادگی می کنیم نوشتن آرزوها و اهداف و حتی الامکان با تعیین تاریخ در برگه ای است و معمولا آن برگه را گم می کنیم و بعدها سروکله اش پیدا می شود. 

 

چند نکته که بعدا در مطالعاتم درباه اهداف به آن رسیدم :

 

اولا هدف را بنویسیم. 

دوما برایش تاریخی معقول مشخص کنیم. 

سوما به نتیجه وابسته نباشیم یعنی به آن نچسبیم که اگر به آن بچسبیم ممکن است نتیجه ی عکس بدهد یا محقق نشود

 

 

 

 

  • فاطمه کارگر

 

در کارشناسی در جریان پایان نامه ام یک مقاله ای به پستم خورد که از پختگی قلمش و موضوع جالبش بسیار لذت بردم، از شدت ذوق به سه تا نویسنده ی مقاله که اساتید دانشگاه های بنامی بودند ایمیلی فرستادم حاوی تشکر و حس درونم از خواندن مقاله شان، که دوتایشان هم به گرمی پاسخ ایمیلم را دادند.

 

در ارشد به دنبال اسکورینگ (نمره گذاری) پرسشنامه ای بودم که نویسنده ی مقاله ای آنرا در ایران استاندارد سازی کرده بود، به او ایمیلی دادم و پاسخی که دریافت کردم مثل ریختن پارچ آب سردی روی گرمای مغزم بود.

 

پاسخ تندش مرا یاد برخورد خانم دکتر ایکس انداخت.

 یک ترم در قسمت آموزش دانشکده مان کار دانشجویی می کردم، در روند کار گذرم به دفتر ریس و معاون دانشکده زیاد می‌خورد، یکبار معاون دانشکده، سرش شلوغ بود از من درخواستی کرد که یک سری مدارکی را به خانم ایکس تحویل بدهم، دقیقا به من گفتند خانم ایکس، و من هم نمی دانستم این خانم ایکس دکتر تشریف دارند. 

 

موقع ورود به اتاقش که شک داشتم اتاقش همان باشد، پرسیدم اینجا اتاق خانوم فلانی است و او هم با لحن تندی گفت خانم «دکتر» فلانی و من هنوز متوجه نبودم که خودش همان خانوم دکتر است و این تذکرش را نادیده گرفتم و با همان خانم فلانی ادامه دادم، که موجبات عصبانیت او را فراهم آوردم و چیزهایی به من گفت با لحن خشنی که الان یادم نیست ولی خیلی ناراحت شدم، خصوصا اینکه آن کار هم وظیمه ی من نبود و داشتم لطف میکردم، ولی به هر حال هر چقدر هم که من برخوردم رسمی و آکادمیک نبود، اما حساسیت و لحن تند او هم شایسته ی جایگاهش نبود. 

 

خب حالا کسی تو را دکتر خطاب نکند از شخصیتت کسر نمی شود، اما شخصیت ارباب رجوعت را بشکنی از شخصیتت کسر می شود، گویا یکبار یکی از همکلاسی های پسرم که او خیلی در برخوردها ریلکس بود را همین خانوم دکتر از اتاقش بیرون کرده بود. 

 

داشتم می گفتم از پاسخ ایمیلی که آن نویسنده ی مقاله که او هم خانم بود به من دادند.

 

ایشان با حوصله و دقیق ایمیلی را از قبل آماده کرده بودند که برای هر کسی که بدون چارچوبِ درست فنی و ادبی درخواستی از او می‌کرد آنرا در پاسخش می فرستاد. 

 

الحق که ایمیل بجایی بود، نحوه درخواست صحیح را و اصول درست نوشتن درخواست رسمی را در این شرایط با مثال گفته بود، نمونه هایی از درخواست ناصحیح مثل این مورد که من به این پرسشنامه نیاز دارم لطفا برام بفرستینش را ذکر کرده بود، و در نهایت یک نمونه نامه ی درخواست درست را آورده بود. 

 

 هر چند جوابش برایم تلخ آمد در ابتدا، اما به من آموزشی داد که آنرا کسی به من یاد نداده بود و خودم هم دنبال یادگیری اش نرفته بودم

 

خوشم آمد از او عذرخواهی و بخاطر این لطفش تشکر کردم. 

 

از آن به بعد هر وقت کاری دارم با کسی که دفعه ی اولم هست با او نوشتاری سخن می گویم آن چارچوب را رعایت می کنم. 

 

گاهی سراغ چیزهایی نمی رویم چون ضرورتش را احساس نکرده ایم، گاهی باید رفت دنبال یادگیری مسئله ای هر چند الان به آن نیاز نداریم اما می دانیم که به زودی با آن مواجه خواهیم شد. اگر خودمان مختارانه سراغش نرویم حادثه ها و شرایط به ما یاد خواهند داد ولی در این حالت ریسکی به همراه دارد که ممکن است به مزاجمان خوش نیاید، پس چه بهتر که خودمان آزادانه یاد بگیریمش تا اجبار یادگیری تلخی ضربتش را در ذهنمان ننشاند.

 

بد نیست در ایمیلم بگردم آن چارچوب درست نامه را در قالب مثال اینجا  بیاورم.

 

خب  یافتم نمونه ی درخواست رسمیِ درست در زیر آورده می شود:

 

 

سرکار خانم/آقای دکتر احمدی فر

با سلام و عرض ادب 

 

من زهرا محمدی فر دانشجوی ارشد روانشناسی در دانشگاه تهران هستم. موضوع پایان‌نامۀ دکتری من «بررسی شیوع مشکلات رفتاری در دبستان‌های شهر تهران» است، با راهنمایی خانم دکتر محمدی و آقای دکتر محمدیان. قرار است در این رسالۀ تحقیقی شیوع مشکلاتی از قبیل اضطراب و افسردگی در کودکان سنجیده شود. قصد دارم از ماه بهمن نمونه‌گیری خود را شروع کنم؛ تعداد ۵۰۰ نفر از کودکان ۷ تا ۱۲ ساله. در مطالعات خود متوجه شدم استفاده از مقیاس آخنباخ برای سنجش مشکلات رفتاری کودکان بسیار کارآمد خواهد بود. ازآنجاکه شما مقیاس آخنباخ را هنجاریابی کرده‌اید، بسیار ممنون خواهم بود اگر راهنمایی‌ام کنید که چطور می‌توانم به این مقیاس دسترسی پیدا کنم. در حال حاضر هدف من این است که مقیاس را به معلمان آموزش دهم و سپس آنان کودکان را ارزیابی کنند. 

 

چنانچه به اطلاعات بیشتری نیاز است، لطفاً به من اطلاع دهید. بسیار سپاسگزار خواهم بود اگر در فرصت مناسب به ایمیل من پاسخ دهید. 

 

با احترام. 

زهرا محمدی فر

 

 

 

 

نکات زیر هم در ایمیل آماده گفته شده بود، که چارچوب درخواست را قشنگ توضیح می دهد:

 

نکتۀ اول، رعایت «ادب» در نوشتن یک درخواست رسمی است. متأسفانه لحن بسیاری از نامه‌ها طلب‌کارانه است، گویی فرض کرده‌اند شخصی که نامه را دریافت می‌کند «وظیفه» دارد بی هیچ چشم‌داشتی، حتی رعایت ادب، درخواست آنان را اجابت کند. حال آنکه، در اینگونه موارد شخص دریافت‌کننده مشغله‌های فراوانی دارد، بعضاً بسیار مهم‌تر از پاسخ به چنین درخواست‌هایی. نتیجه اینکه لازم است نامه طوری نوشته شود که خواننده در پاسخ احساس کند به «اختیار» به درخواست‌کننده «کمک» می‌کند، نه اینکه احساس کند این کار را «وظیفۀ» او دانسته‌اند. ملاحظه کنید، این نمونه ی یک درخواست طلب‌کارانه است که من آن را دریافت کرده‌ام:

 

«سلام. من مقیاس رضایت را لازم دارم. لطفا برام بفرستید»

 

نکتۀ دوم، رعایت اصول ساختاری است، بدین معنی که نامۀ ارسالی باید در «ساختار» یک نامۀ رسمی نوشته شود. به­ طور خلاصه، نامه با خطاب محترمانه آغاز می‌شود، سپس عرض سلام و ادب، و بعد از آن، بدنۀ اصلی یا متن نامه است  که در آن اصل درخواست آورده می‌شود. بعد از متن اصلی، لازم است از مخاطب بابت پاسخ احتمالی، صمیمانه قدردانی شود. و در پایان، نام نویسنده به­ عنوان امضا آورده می‌شود. 

 

باز هم به‌عنوان نمونه، درخواست زیر با وجود اینکه کوشیده است محترمانه و مؤدبانه باشد، اما در ساختار رسمی نوشته نشده است: 

 

«سلام. حالتون خوبه؟ من دانشجوی روانشناسی هستم و به مقیاس  رضایت احتیاج دارم. خیلی ممنون میشم اگر به من بگید که چطور میتونم مقیاس رو پیدا کنم. همه هزینه هاش رو هم پرداخت میکنم. در پناه خدا باشید»

 

نکتۀ سوم و آخر اینکه متن اصلیِ درخواست باید به اندازۀ کافی واضح و روشن باشد، به‌عبارت بهتر، باید حداقل شامل این موارد باشد: معرفیِ خود، نحوۀ آشنایی با شخصِ دریافت‌کننده و سپس توضیحات لازم دربارۀ کاری که قرار است انجام شود. درباب «توضیحات لازم» می­توان گفت مثلا اگر درخواست دربارۀ مقیاس عزت نفس است، باید توضح داده شود که چرا این مقیاس مورد نیاز است، قرار است چطور از آن استفاده شود، گروه سنی هدف کدام است، چه کسانی پاسخگوی سؤالات مقیاس خواهند بود، و اینکه هدف و سوالات تحقیق چه هستند. طبیعی است، چنانچه درخواست‌کننده وقت و انرژی لازم را برای نوشتن یک درخواست محترمانه، درست و روشن به خرج ندهد، نمی‌توان هیچ انتظاری از مخاطب داشت که به آن درخواست پاسخ دهد.

 

 

  • فاطمه کارگر

استاد کلانتری عزیز در پست های اخیرشان در مطلبی با عنوان:

 «کلید موفقیت وبلاگ شخصی» یک روش کاربردی معرفی می کنند که دوست دارم آنرا قاب بگیرم. هر کس می تواند آن را به کار بگیرد. 

 

آنجا که می گویند:

 

 «کلید موفقیت وبلاگ شخصی از نظر من، در سرعت و کیفیت انتقال آموخته‌هاست. 

 

مثلاً من برای نوشتن در وبلاگم، چنین دستورالعملی را در ذهنم ساخته‌ام:

 

-مداوم و مداوم بیاموز.

 

-از آموخته‌هایت یادداشت بردار.

 

-یادداشت‌هایت را مرور کن و به آن‌ها بیندیش

 

-دربارۀ افکاری که با مرور آموخته‌ها به ذهنت می‌رسد بنویس.

 

-از دل نوشته‌هایت محتوای خوب و کاربردی بیرون بکش و منتشر کن.

 

(و چه بهتر که آنچه می‌نویسی دربارۀ یک موضوع مشخص و ثابت باشد)»

 

 

خب من این دستورالعمل الهام بخش ایشان را که خواندم کلی ذوق کردم و دیشب آنرا تا حدودی عملی کردم، و عاشق آن قسمت اندیشیدنش شدم: «یادداشت‌هایت را مرور کن و به آن‌ها بیندیش». 

 

به نظرم تفکر و اندیشیدن در زندگی های خیلی هامان تعطیل است یا کمرنگ است. 

 

من از تفکر کوتاه دیشب مزه ی آفرینش را مزمزه کردم، دیشب با لحظاتی اندیشیدن مرتبه ی انسان بودنم را بیشتر درک کردم. 

 

دوست دارم باز هم بیندیشم. 

 

با خودم قرار گذاشتم از این به بعد در دفتر ثبت فعالیت های روزانه ام فعالیتی به اسم تفکر بگذارم و در آخر شب که برنامه ام را محاسبه می کنم، در کنار اینکه چقدر خوابیدم چقدر نوشتم، چند ساعت مطالعه کردم، چقدر زمان سوزاندم، چقدر اندیشیدم را هم حساب کنم. 

 

این گونه رسما تفکر را به زندگی ام دعوت می کنم. و با ثبتش موجودیتش را روزانه قدر می نهم و رزومه ی قدرت تفکرم را هر روز قوی تر می کنم. 

 

باشد که جای خالی تفکر را با چیزی غیر خودش پر نکنیم. 

 

 

  • فاطمه کارگر

 

امروز یک طرحی را پیاده کردم که به مزاجم خوش آمد، شاید شما هم خوشتان آمد. 

 

بعد هر جلسه ی مطالعه کتاب یا وبخوانی یا شعرخوانی یا هر ورودی دیگری به ذهن، یک نشست ١٠ دقیقه ای نوشتاری داشتم به صورت آزاد نویسی که خیلی لذت‌بخش و مفید بود.

 

در یک فایل وردی نوشتم. و اسمش را نشست های میان وعده سیو کردم. تا هر وقت روز خواستم در آن محتویات ذهنم را پیاده کنم آزاد باشم. 

 

به طور خلاصه یعنی بعد هر ورودی ده دقیقه خروجی داشتم. 

 

این خروجی می‌تواند آزاد نویسی باشد می تواند آزادگویی باشد

مثلا من چهار نشست نوشتاری داشتم یک نشست گفتاری.  

  • فاطمه کارگر

 

چند روز پیش جملات کوتاهی  پیرامون  «نوشتن» نوشتم دوست دارم با شما به اشتراک بگذارم:

 

_بنویس و بمان. 

 

_مگر می توان ننوشت؟! 

 

_حتی اگر از گرسنگی در حال جان دادن بودید، همان دم بنویسید. 

 

_نوشتن یعنی زنده بودن. 

 

_بنویس تا دیگران گنج پنهان درونت را بیابند. 

 

_اگر ننویسی می میری. 

 

_عمرم تلف شد چون با قلم بیگانه بودم. 

 

_وصیتم این است: فرزندانم! بنویسید و بنویسید و بنویسید. 

 

_دوستان ببخشید کمتر به شما سر میزنم، دوست جدیدی یافتم که همنشینی او بسی شیرین است او نوشتن است

 

_قلمم عصای دستم بنوا سرود عمرم 

تو بخوان سرور قلبم 

تو بزن نوای دردم 

تو بگو سخن ز قلبم 

بنواز شعار ز رنجم

تو بکوش... 

 

_نوشتن یعنی همه چیز. 

​​​​

_اگر ننویسی از دست می روی، عمرت از دستت می‌خزد. 

 

  • فاطمه کارگر

امروز بیشتر خواندم ساعتی را گذاشته بودم برای هزار کلمه و نوشتن پست اما مهمان آمد برایمان و من فرصت نشد بنویسم.

الان هم به شدت خوابم می آید اما نمی توانم بدون بروز کردن وبلاگ آسوده سر بر بالین بگذارم.

همین مسئله امشب می تواند ایده ای برای نوشتن باشد.

من هزار بار به خودم گفتم همیشه یک پست آماده داشته باش که چنانچه روزی فرصت نشد بنویسی آن پست‌ را بروز کنی، نمی دانستم کار درستی است یا نه، اما هیچ وقت این کار را نکردم، حس خوبی به این کار نداشتم.

اما الان که در موقعیتش قرار گرفتم و چشم هایم به زور نیمه باز است آرزو میکنم که کاش همچنین پست ذخیره ای از قبل می داشتم. 

یاد سخن معصوم افتادم که من نمی دانم چه پیش خواهد آمد اما می دانم هر پیشامدی باشد در مقابلش چه کنم. 

من اگر پیش بینی می کردم که چنانچه مهمان آمد 

یا چنانچه در فرصت اختصاص داده شده به نوشتن مشکلی مانعی پیش آمد چه برخورد مناسبی با پست وبلاگ داشته باشم. مطمئنم این برخورد امشب را بر نمی گزیدم به عنوان برخورد مناسب. خصوصا اینکه وسط این چند خط نوشتن چند تا چرت هم زدم

 

  • فاطمه کارگر