فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

امروز مجموعه داستان های کوتاهی را می‌خواندم، داستان اولش خیلی به دلم نشست خصوصا اینکه واقعی بود، داستان های وسطش اصلا به دلم ننشست حتی رغبتی برای خواندن ادامه ی کتاب نداشتم.

 

اما تا آخرش خواندم، گفتم شاید داستان بعدی ایده ی خوبی داشته باشد مثل داستان اول.

 

داستان یکی مانده به آخرش هم در نقطه ی اوج داستان که در پایان بیان شده بود قطره ای اشک را از ته دلم جاری کرد.

 

فقط این دو داستان را دوست داشتم: چون قلم خوبی داشت و پیام ارزشمندی را ارائه می داد. و درعین حال بر اساس واقعیت بود.

 

یاد کلاس کارورزی دانشگاه افتادم که سر کلاس دانشجوها نقش مشاور مراجع را بازی می کردند، معمولا با یک مشکل ساختگی و فرضی. من داوطلب شدم، استادمان می گفت مراجع فلان مشکل مثلا اضطراب امتحان داشته باشد. 

 

من گفتم استاد من مراجع میشم ولی مشکل واقعی رو میگم نمی تونم فیلم بازی کنم و یک مشکلی رو که تجربه نکردم وانمود کنم که تجربه ش کردم.

 

بنابراین مشکلی که آن موقع باهاش درگیر بودم یعنی سرعت کُندم در انجام امور را مطرح کردم. 

 

از آن طرف که مشاور می شدم به مراجع تاکید داشتم که مشکل واقعی را مطرح کند تا یک جلسه ی مشاوره ی واقعی داشته باشیم.

 

در داستان آنقدر مطالعه ندارم که نظری بدهم به قول استاد عزیزم که‌ میگفت در نوشتن مقاله علمی کلی گویی نکنید، در هر زمینه ای نظر ندهید، فقط در حیطه ی تخصصی که دارید و در آن خوب مطالعه کردید نظر بدهید.

 

اما بر اساس این چند داستانی که خواندم حس درونم را  بیان میکنم اینکه به نظر می رسد داستان هایی را می پسندم که بر اساس واقعیت نوشته شده باشد و از طرفی خوب بیان شده باشد و پیام ارزشمندی را منتقل کند.

 

اینکه همه ی داستان ها بر اساس واقعیت نیست و همیشه محقق نمی شود محتمل است.

اما نویسنده می‌تواند طوری با داستان و شخصیت هایش عجین شد که با ذهنی هضم شده در پیچ و تاب داستان در همه ی صحنه هایش حضور داشته باشد و همچون واقعیت انگار که خودش تجربه کرده داستان را بیان کند. 

 

البته به نظر می آید که مرز مشخصی نیست که داستان واقعی را از غیرواقعی به طور حتم تشخیص داد، مگر آنکه در قبل و بعد داستان ذکر شده باشد که بر اساس واقعیت است. 

 

از طرفی اگر داستان پیام ارزشمندی را منتقل نکند و قلم پخته یا شیوه بیان جذاب و ادبی هم نداشته باشد، یعنی نه زیبایی صوری و نه زیبایی مفهومی داشته باشد من چرا باید آنرا بخوانم؟ 

 

اگر ایده ی خوبی برای داستان انتخاب نشده لااقل جذابیت های ادبی که می تواند داشته باشد که مخاطب از آنها بهره مند شود. 

 

حُسن خواندن داستان های بد این است که اولا آشنا می شوی با داستان ضعیف، دوما وقتی داستان خوب را ببینی به آن چنگ می زنی و قدرش را می دانی. 

 

البته رویکرد دیگری هم هست اینکه از همان ابتدا داستان ها یا کتاب های خوب را بخوانی و آن وقت دیگر تحمل خواندن کتاب های سطحی را نداشته باشی.

 

ذائقه ات با کتاب های خوش و قوی خو گرفته باشد. و وقت عزیزت را به پای کتاب های نمیدانی چطور است، و شاید خوب باشد نگذاری، حداقل در آغاز راه بهتر است که کتاب ها و داستان های مطمئن و پخته ای را مطالعه کنی.

 

چه اصراری است که کتاب های درجه پایین را بخوانی موقعیکه دریایی از کتب غنی وجود دارد. 

 

این ها را به خودم می گویم که علاقه ی کاذبی پیدا کردم به خواندن کتب کم حجم. یعنی درگیر کمیت شدم. و حس تنوع طلبیم را پاسخ می دهم.

 

انگار که نتوانم پای یک کتاب حجیم بمانم و به اتمام رساندنش برایم مشکل است باید دلیلش را بیابم و خودم را پای کتاب های نامطمئن تلف نکنم. 

 

کلی لیست خوب از کتاب های خوب وجود دارد که توسط افراد مطمئن که آنها را خوانده اند معرفی می شود، چرا با وجود آنها خودم را درگیر انتخاب کتاب کنم.

 

به نظرم باید در آغاز راه کتاب های خوب را خواند و خواند و خواند. 

و درگیر آفات خواندن نشد مثل این چیزی که من گرفتارش شدم.

 

خوب شد این پست را نوشتم یکی از مشکلاتم را فهمیدم.

 

در ابتدا بنا نبود به اینجاها کشیده شود. اما جریان نوشتن مرا به این سمت سوق داد به سمتی که عملم زیر ذره بین سنجش قرار گرفت. سنجیدن کار عقل است و منجر به انتخاب می شود انتخاب بین خوب و خوب تر. بین بد و بدتر، انتخاب بهترین از بهترها.

 

در اینجا انتخاب بین دو گزینه ی خواندن کتاب های سطحی و عمیق مطرح شد. اگر به عمل خواندن کتاب های عمیق منجر شود تغییر صورت گرفته.

 

من عاشق تغییرم. تغییری که پشتش فکر باشد. 

 

با وجود سادگی این انتخاب و اینکه در ذهنم بود اما در عمل خلافش را انجام می دادم یعنی کتاب های نامطمئن را می‌خواندم.

 

اما چرا امشب اینقدر واضح تر می بینمش؟

 

چون به قول استاد کلانتری (در گفتگویی که با امید جهانداری در اینستا به صورت لایو داشتند) نوشتن باعث فکر کردن می شود. 

 

امشب نوشتن، خوب مرا به فکر، به انتخاب، به تصمیم سوق داد و انشاءالله در روزهای آتی به سمت تغییر بکشاند. 

 

نوشتن تو را ابتدا به فکر سپس به سنجش و در نهایت به تغییر می رساند. 

 

نوشتن تغییرات را به همراه دارد. 

 

 ممنونم ازت نوشتن تو آینه ی شفاف من در زندگی هستی. 

صفحه ذهنم را واضح نشانم می دهی، آنرا پیش رویم می گشایی.

  • فاطمه کارگر

 

-چرا اینقد به من کتاب هدیه می دی؟

+چون تو خاصی و موثری

-یعنی چی خاصم و تاثیرگذارم؟

 

+ببین این کتابی که بهت هدیه دادم الان بازش کن

-خب بفرمایید

 

+ببین این یک کتابه از چی تشکیل شده؟

-از شیرازه و جلد و ورقه های کتاب و نوشته جات

 

+ببین اگه این جلد محکم نباشه ورقه ها کنار هم قرار دارند؟

-نه پراکنده می شند

+درسته پراکنده می شند دیگه شکل کتاب رو ندارند دیگه هویت کتاب رو ندارند

 

+هر جامعه از دو اقلیت و یک اکثریت شکل گرفته؛ کسانی مثل تو که خیلی کم اند نخبه هان شما این جلد روی کتاب هستید، یه عده ی دیگه هم نخبه هستند که آنها جلد پشت کتابند، اما دشمن روی آنها برنامه ریزی می کند و شما دو گروه اقلیت این طیف اکثریت جامعه را، این ورقه های نازک کتاب را می توانید مثل خودتان محکم و استوار کنید حال  شما در جهت هدایت و نخبه های جلد پشتی در گمراه کردن.

 

 اکثریت جامعه به حداقل ها قانع اند و طیف خاکستری جامعه را در برگرفتند. شما نخبه های حداقلی می توانید تاثیرگذار باشید آن اکثریت را به سمت خود بکشانید و آنها را هم نخبه کنید، اگر شماها دیر بجنبید و شل کار کنید و به وظیفه تان عمل نکنید، آن نخبه های جلد پشت کتاب می توانند اکثریت را به سمت خود بکشانند. اگر نبوغ تان را در این راه صرف نکنید کم کم جزء اکثزیت می شوید که کسی از آن اقلیت ها بر شما تاثیر خواهد گذاشت که در این صورت ریسک دارد که کدام گروه از اقلیت ها به سمت تون بیاد.

 

+ حالا قانع شدی چرا اینقدر بهت کتاب هدیه می دم؟

-منظورت اینه که من نخبه ام؟

 

+آره. نخبه از لحاظ من یعنی یک سروگردن از هم سن های خودت بالاتر باشی، در هر زمینه ی مثبتی (هنری، علمی، هوش، ورزشی و هر حوزه ی دیگری). و من می بینم که با همسالانت چقدر تفاوتت زیاد است. پس تو می توانی روی آنها تاثیر بگذاری، قبل از آنکه طعمه ی آن گروه نخبگان در زمینه ی منفی شوند.

 

+ و معتقدم نخبه ها باید مطالعه شون قوی باشه و بیس نظری شون محکم باشه، نباید مثل اکثریت استدلال هاشون آبکی باشه.

 

+این کتابی که درنظر گرفتم می تونه از پایه تو رو در برایر سوالات اکثریت و نیرنگ های آن اقلیت مقابل در این حوزه ی خاص مثل کوه نگهت داره که نه تنها دفاع کنی که در مواقعش حتی احاطه کنی و موقعیت رو در دست بگیری.

 

+این کتاب رو بخون، خلاصه ی کتابه، هرچند خودش کتاب مستقلیه و اسم مستقلی هم داره، اما اصل کتاب رو هم که حجیم و قطوره در کتابخونم دارمش. نسخه صوتیش رو هم دارم، دوست داشتی در اختیارت می ذارم.

 

-ممنونم

+ایشالله خوشت بیاد.

  • فاطمه کارگر

تا حالا شعر گفتین؟

اولین باری که شعر گفتم راهنمایی بودم و آن شعر پر اشتباه و کم مایه ام را با کمال اعتماد به نفس به کسی که طبعی در این زمینه داشت نشان دادم. و بیچاره هر چه می‌گشت تا نقطه ی قوتی را بیابد و زیر ذوق من نزند نمی توانست

فقط یادم هست همین بیت وزینم را برگرداند که قافیه هاش تا حدودی به هم می خورند:

 

دلم میخاد بگم بهت 

خیلی بودم منتظرت

خلاصه‌ این بهترینش بود.... 

 

گذشت، دبیرستان، می‌آمدم  اول کتاب هایم وسط کتاب هایم آخر کتاب هایم حاشیه ی کتاب هایم و خلاصه هر جای سفیدی که در کتاب به تورم می‌خورد می نوشتم، بیتی جمله ی زیبایی می نوشتم، علاقه ای عجیب به یادداشت های غیر درسی در کنار کتاب های درسی داشتم.

آن موقع هم گاهی اشعاری بس بلند می سرودم

همین یادم هست‌ :

 

دلم هر روز دلم هر شب دلم هر دم به یادت

دلم بی تاب و پرغوغاست 

دلم دائم ز من گیرد سراغت

​​​​​

....

خلاصه دست شعرای قدیم و جدید را از پشت بسته بودم.

 

امشبم از آن حس های شاعرانه سراغم آمد و بارشی بس ادیبانه داشتم کاش رویم بشود از اشعار نابم شما را بهره مند کنم، بگذارید بگویم:

.... 

.... 

روی من را بین چقدر پژمرده است

زیر چشمانم ببین چه خالی است 

... 

... 

این چنین من را نبین قدِ خمید

این چنین من را نبین لاغر، نحیف 

 من بُدم هیکل درشت سینه ستبر

من بُدم سنگین تر از... 

 

می بینید چه دستی دارم در قافیه هایی بس هم وزن. اصلا استعداد توی خونم هست مگه نه؟

 

امشب ده بیت گفتم ولی بی وقفه مثل تمرین هزار کلمه نویسی یا صفحات صبحگاهی.

جالب بود هر چند وزن و قافیه اش درست حسابی نبود

ولی با سرعت نوشتن و در لحظه نوشتن بس لذت داشت برایم

 

یاد آن هنر آموز کلاس خطاطی مان بخیر که چه زیبا می نوشت درجه ی ممتازی و استادی را گرفته بود و هم سطح استاد خطمان شده بود. 

استاد خطمان یک روز دست خط روز اول این شاگرد دیروز و استاد امروز را به ما نشان داد. همه مان از تعجب دهان هایمان سه متر باز شد. 

صدرحمت به خرچنگ قورباغه‌هایی که تا حالا دیده بودم، استادمان حتی می خواسته به او بگوید که برو و وقتت را در این راه نگذار. اینقدر از او ناامید بوده. 

ولی پشتکار و ممارست و اراده ی قوی شاگرد مانع این ابراز بازخورد استاد به او شده بود. 

و آخر هم شد اسوه ی تلاش و نه قربانی استعداد ضعیف.

 

 

  • فاطمه کارگر

  • فاطمه کارگر

 

استاد کلانتری با این تمرین های واژه ای شان فیتیله ی چراغ تخیل ما رو روشن کردند، نه، شعله ور کردند همچون آن مرد شعله وری که در آتش سوزی های گاه و بی گاه کشور ایکس شور رفتن امانش نمی داد.


با این تمرین به کاویدن مرداب های جمود ذهنی می پردازم تا کمی با پرده شدنشان آشنا شوم پرده ای سنگی که سال هاست چنان کوه ریشه دوانده اند در ذهنم که نمیدانم چقدر سال ها یا ماه ها زمان ببرد تا تغییر ماهیت دهند و از جامد به مایع نزدیک شوند تا همچون موم در دستان ذهنم شکل صحیحی بگیرند.

و کم کم مرداب ها بخشکند تا زنجیرهای دست و پا گیر پروانگیم رها شود و بیاموزد به من درس عشق و سوختن و آسان رهیدن را مثل کتاب هایی که با میل و تمنا می خوانم و به من می آموزند شوق پرواز را و هر آنچه آموختنی است را.

این کتاب ها را باید کلمه به کلمه نوشید چرا که وقتی با شوق و تمنا همراهیشان میکنی همه چیر مهیاست برای زندگی کردن آن کتاب ها.

فقط باید خوب بنگری تا درسشان را بگیری آن وقت بنویسی تا “آموخته هایت به هدر نرود” و بعد با جان دل گوش فرا دهی به بانگ شروعش که می خواهد وارد زندگیت شود، استقبال گرمی می طلبد.

راستی که این کتاب ها جایشان روی تخم چشم است یا توی کنج دل است یا چون همسر تاج سر است.
این کتاب ها هر کلمه اش تو را از رنج خستگی و جان کندن زندگی می رهاند.

هر چند ممکن است بعضی هاشان برای درک عمیق ترشان جان کندنی جانکاه بخواهد، اما این جان کندن کجا و آن جان کندن و خستگی زندگی کجا؟ مثل تفاوت لذت کلمه ی “آفرینش” که وقتی ذهنم در دهانش می گرداند قند در دل قوه ی ذوقیه ام آب می شود، هست با آن لحظاتی که در کنار دل های خسته ای هستی که با آن آه های سوزگدازشان خیال می کنی چه غم های عمیقی دارند اما پس از تکلم می فهمی که دردشان کور نکردن چشم جاری هایشان است و با خود فریاد بی خیالی سر میدهی از ارتباط دوباره با آنها.

 

 

  • فاطمه کارگر

 

چند وقت پیش کتاب "فارسی شکر است" جمال زاده را خواندم.

شیرینیش زیر دندانم ماند برای همین کتاب دارالمجانینش را نیز دانلود کردم.

و دیشب با قصد لالایی قبل خواب شروع به خواندنش کردم اما این لالایی نه تنها تکلیفش را خوب انجام نداد که خواب را از چشمانم ربود

و در همان آستانه اش حرف نمکین مادر بزرگ به نوه اش در مورد درس جغرافیا قاه قاه خنده ام را بلند کرد که میگفت:

 

"عزیرم به تو چه که آن طرف دنیا کجاست و اسم این کوه ها و دریاها چیست؟ تو همان راه بهشت را یاد بگیر این ها همه پیشکشت"

با حساب و ریاضیات هم که میانه ای نداشت می گفت:

 

"چرا سر نازنین خودت را اینقدر با هزار و کرور به درد می آوری؟ اگر خدا خواست و دارائیت به آنجاها رسید یک نفر میرزا می گیری و حساب و کتابت را می دهی دست او و اگر به آن پایه و مایه نرسیدی که دیگر این خون جگرها برای چه"

 

سالی که نکو بود از بهارش پیدا بود.

 

هی خواندم و خواندم دریغ از یک ذره خواب از پنج دقیقه به دوازده که شروع کردم تا خود پنج صبح برایم لالایی خواند. به صفحه 265 که رسیدم تغییر موضع دادم من برایش لالایی خواندم و دست از سرم برداشت و منم خوابیدم.

این بود احوالات دیشب من با شیرین نوشته های جمال زاده که با بی میلی دست شب را در دست صبح گذاشتم.

فردا میروم به صیدِ کاغذیِ دیگر آثار جمال زاده. کتابخانه های عمومی باز شد.

  • فاطمه کارگر

 

یکی از ذوق هایی که من میکنم در مورد بچه ها یا نوجوان هایی است که خیلی متفاوت تر از همسال های خودشان در هر زمینه ی مثبتی می درخشند. معمولا امکانش باشد به هر طریقی این ذوقم را نشانش می دهم.

ایام دهه ی محرم به مسجد محل برای مراسم عزاداری که می رفتم. یک شب یک پسربچه ای را دربین هم سن و سالهایش که در درب مسجد گرد آمده بودند، دیدم. اعتماد به نفس بالایش نطرم را جلب کرد.

هر شب در مسجد یک نوجوانی هم مداحی می کند که صدایش هنوز ظریف است در مرز کودکی و نوجوانی است.

 

شناساییش کردم. همان پسرک با اعتماد به نفس بود.

 

دیشب تصادفا در مسیر بازگشت دیدمش :

 

+شما مداحی می کنی هر شب؟

-آره

+آفرین آفرین. واقعا صدات خیلی قشنگه

-ممنون. (با صلابتی که انگار این تمجید و تحسین من ذره ای در او اثر گذار نبود، خوشحالی برایش نداشت خیلی عادی بود برایش)

 

ولی تنها به تحسین نتوانستم راضی شوم.

برایش کتابی کادو کردم که قرار است امشب به او بدهم

کتابی که می تواند برایش الگوی مناسبی باشد.

من از این فرصت نمی توانم بگذرم وقتی می بینم او همچون همسال هایش مشغول سرگرمی های بی فایده نیست شاید این تحسین در کلام یا تشویق در عمل مسیر زندگی او را در آینده تغییر دهد و به سمت بهتری رهنمون شود.

  • فاطمه کارگر

این دفترچه ایه که گاهی ایده هایم را داخلش ثبت می کنم اما قبلش برای مقاصد درسی از آن استفاده میکردم.

دفترچه را که باز کردم در مورد هورنای نوشته بودم داشت شخصیت مطیع را توضیح میداد چقدر قشنگ.

 

 من شخصیت مطیع را با چشمانم دیدم چقدر ویژگی هایی که برایش گفته همخوانی دارد.

حساس به نیازهای دیگران

به نیازهای خود کمتر از دیگران اهمیت می دهند

سخاوتمندانه

جسارت پایین

عیب جویی پایین

نیاز به دوست یا همسر سلطه جو تا از او حمایت کند

مصالحه جو

و ...

همین طور پس و پیش رفتم کل نکاتی که در مورد نظریه ی هورنای رو نوشته بودم خواندم. دوباره دوست داشتم بخوانم خواندم. سه باره دوست داشتم بخوانم چقدر لذت بردم چه نظریه ی منسجمی داشت.

کاش در دوران تحصیل نمره نبود امتحان و استرس نمره و قبولی نبود. کاش طور دیگری سنجیده میشدیم ولی از درس خواندن لذت می بردیم چنان لذتی که دوست داشته باشیم چند بار با عشق کتاب بخوانیم.

 

من و سیما گاهی شب های امتحان استرس رو بیخیال می شدیم و می نشستیم تحلیل های عمیق در مورد کتاب هایمان می کردیم نویسنده را به سلاخی می کشیدیم نقدهایمان را حاشیه ی کتاب می نوشتیم ایده هایمان را میگفتیم و غرق در لذت خواندن می شدیم شاید یک فصلش را به انتها می رساندیم ولی از کتاب های درسی همان لذت ها در خاطرم مانده.

کتاب هیلگارد به آن گندگی را بی خیال حجمش می شدیم و در کتابخانه ی دانشگاه در مورد یک پاراگرافش به مباحثه می نشستیم.

هنوز از کتاب نظریه های شخصیت شولتز که نظریه ی هورنای را در آن جا گفته. آن تجربه ی اوج و دیگر ویژگی هایی که برای شخصیت های خودشکوفا در نظریه مزلو گفته بود را به یاد دارم با آن لذتی که همراهش داشتم.

 

کاش همه ی کتاب ها بدون دغذغه ی امتحان و نمره خوانده شود آن موقع لذتی همراه کتاب هست و عشق به خواندن و مطالعه همچنان باقی می ماند یا لااقل کور نخواهد شد تا ارثیه ی غم انگیز نفرت از کتاب و حتی هرنوع کتاب حاصل تحصیل در دانشگاه نشود.

  • فاطمه کارگر

امروز داشتم یک کتابی را می خواندم. در زیرنویس یکی از صفحاتش داستان نغز و شیرینی بیان شده بود.

در کنار آن داستان در حاشیه ی کتاب خواستم علامتی بگذارم که بعدا دوباره به آن برگردم.

اما علامت ها و تنوع شان برایم محدود بود. و ترسیدم تیک یا دایره یا علامت های رایج دیگرم،  مرا کم توجه به آن نگه دارد و از آن رد شوم.

برای همین کنارش با خودکار قرمز نوشتم "به به".

و این "به به" برایم دو چشم و دو ابرو نمود پیدا کرد (نقطه های ب در حکم چشم بودند). زیرش که خط کشیدم چون دهانی شد و یک الف هم وسط چشم ها و عمود به دهن گذاشتم بینی شد و ترکیب صورت انسان شد.

به یاد حرف هنرمندی افتادم که در تابلو نقاشی اش اگر خطی اگر اضافه ای گذاشته می شد، پاکش نمی کرد و در عوض از آن برای کامل کردن طرحی استفاده میکرد.

این "به به" به من آموخت که گاهی هدفمان چیزی است اما در روند رسیدن به آن هدف، هدف های جدیدی رخ نشان می دهند و این هدف جدید و نوپا، گاه می تواند مثل خطی در صفحه ی نقاشی، هدف زاینده ای باشد و آفرینش های جدیدی را خلق کند و ما را بهتر و منسجم تر در راستای آن هدف اولیه حرکت دهد.

و گاهی نیز می تواند هدف عقیم و کوچکی باشد که نه تنها باروری ندارد بلکه ما را به خود مشغول می کند و بازیچه ی خودش. مثل همین چشم و ابرو شدن واژه ی "به به" و متوقف کردن و منحرف کردن من از مسیر مطالعه ام.

  • فاطمه کارگر