فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نویسندگی» ثبت شده است

 

امشب مهمان عزیزی داشتیم.

موقع آمدنشان، خبر دارم کردند مهمان داریم، بروم پایین. کمی دیرتر رفتم. وقتی رفتم پایین بعد احوال پرسی ها گفتمان شروع شد. 

 

محسن آقا: چیکار می کنین، بالا مشغول چه هستین؟ 

بابام: به ما هم نمیگه بالا چیکار میکنه

من: زندگی

جمع: 😐 سکوت، سرها پایین ( یعنی ها جون خودت) 

من: اگه اتاق بالا پایین بود این همه کنجکاوی ایجاد نمی شد. 

... 

+مریم: شهر بزرگ واسه زندگی خوبه فقط خیلی شلوغه. 

_محسن آقا: موافقم

+مریم: آدماش زیادن

 

_منصوره خانم: اتفاقا من جای شلوغ رو دوست دارم، جایی که آدماش زیاد باشند، توی ایستگاه اتوبوس دوست دارم بشینم آدما رو نیگاه کنم.

 

من: (با یه ذوقی) منصوره خانوم شما به نوشتن علاقه ندارین؟

منصوره خانم: چرا خیلی دوست دارم

من: خب بنویسین، همون ایستگاه اتوبوس بشینین آدما رو نگاه کنین کلی سوژه پیدا میشه واسه نوشتن. واسه هر کدوم میشه یه داستان نوشت.

 

محسن آقا: آها معلوم شد پس بالا داری نویسندگی می کنی. حتما ما رو هم سوژه ی نوشتنت می کنی. 

من: 😬🤦‍♀️سکوت و لبخند (خودگویی: چقدر زرنگه)

من: منصوره خانم جدا نویسندگی کنین

محسن آقا: بفرما خانومِ ما رو هم نویسنده کردی

 

موقع بدرقه شان داخل کوچه رفتیم. 

 

همان موقع پیاده رو سمت دیگر کوچه، پیش چشمان ما یک دزدی اتفاق افتاد، یک موتوری با دو سرنشین از یک عابر با دستانی پر خرید، کیف پول یا موبایلش را زدند.

 

صحنه طوری بود که اول خیال کردیم صدای بلند موتور داخل پیاده رو، شیرین کاری ها و تفریح های خطرناک جوان هاست، همه مان از سروصدای ایجاد شده نگاه مان سمت موتور تمرکز شده بود. هنوز نفهمیده بودیم دزدی است.

 

بعد اینکه موتور از تنگه باریک بین ۴٠۵ پارک شده داخل پیاده رو و خانه همسایه به سختی رد شد. و خودش را به آسفالت داخل کوچه رساند و به سرعت فرار کرد هنوز هم مشخص نبود دزدی است.

 

ناگهان کسی که از او دزدی شد بلند گفت بده و دنبالش دوید با همان دستان پرش، آن‌وقت فهمیدیم دزدی شده ولی برای کمک به او دیر شده بود. با این وجود از سر دلسوزی یکریز می گفتم بابا برین (دنبال موتور).

 

کمی بدرقه طولانی شد چون در مورد اتفاق دزدی صحبت می کردیم. همه نظرمان این بود که اگر همان اول فریاد می زد دزد، قبل فرار دزدها می شد کاری کرد. حسین کوچولو هم به سهم خودش داشت نظریه می داد.

 

گفتم حسین بیا اینجا، نزدیکم شد.

 

+حسین تو اگه بودی چیکار می کردی؟ (با ذوق و هیجان ازش می پرسیدم)

_من جای ۴٠۵ پامو می زدم تا موتور بیفته (تحت تاثیر برادر بزرگترش حسن بود).

 

محسن آقا: یه سوژه ی دیگه واسه نوشتن

من: 😐😬😮 (چقدر باهوشه).

 

خونواده ما: خداحافظ به سلامت. 

 

محسن آقا حواسم را پرت کرد وگرنه از حسین می پرسیدم اگر جای دزد بودی چکار میکردی؟

 

خیلی جالب می شد اگر جواب حسین به این سوال را از او می شنیدم.

 

  • فاطمه کارگر

خیلی دوست دارم شعر بگویم قدیما گاهی شعر میگفتم. شعر لطیف ترین بخش شعور آدمی است خصوصا اینکه از آرایه های ادبی استفاده می کند که با دل و روح آدم بازی میکند.

روحیه ی شاعر مثل شعرهایش لطیف است. دلش نیز نازک است وقتی دلش وی را در چنبره ی درد و رنج های بزرگ مغموم و تنهایش میکند و فشار می آورد آنگاه قطرات شعر بر زبانش جاری می شود و از آن غم و تنهایی نجاتش می دهد.

 

راستی که شاعر و نویسنده چقدر در جمع هنرمندان شمع اصحاب اند، چرا که از “کلمه” این ساختمان مقدس، این ستون متبرک تغذیه می کند کدامین هنرمند چنین ریشه ی محکمی مرجع کارش هست؟

 

نویسنده را ببین چطور با این ریشه ی اصیل همواره کار می کند. او همه جا می نویسد در همه حال می نویسد.

 

طنین طولانی زنگ های حوایج زندگی او را از نوشتن باز نمی دارد که ترغیبش می کند در هر زنگی بنویسد در مشکلات بنویسد در آرامش بنویسد در سکوت بنویسد در شلوغی بنویسد. تنها بنویسد در جمع بنویسد.

 

او همه چیز را فرصتی برای نوشتن میداند. هم از انرژی بی پایانی که کودکش در حرف زدن دارد ایده می گیرد برای نوشتن هم از سکوت خوش بیان پدر پیرش.

 

او همه حال می نویسد. حتی در هیاهوی نقار و کشمکش های درونش که ننویس بس است ننویس دیگر، باز هم می نویسد.

 

اصلا انگار نوشتن مثل بند ناف با او به دنیا آمده اما هیچ گاه این بند ناف فکر بریده شدن را ندارد.

 

چرا ننویسد وقتی نوشتن برایش پناه امنی شده در برابر هجوم یکنواختی روزمرگی و در مقابل هجمه ی درماندگی مشکلات و حوایج زندگی.

 

  • فاطمه کارگر

چالشی دارم که کاش روزی کسی برایش کاری کند. چون همیشه خواهم نوشت و همیشه این دغدغه ی فیزیکی همراهم خواهد بود.

وقتی پشت سیستم در حال نوشتن هستم بسیار بسیار بسیار دوست دارم که فاصله خالی زیر دستم (منظورم فاصله بین دستان تا جسم هست) را با چیزی مثل متکا پر کنم. و دستان را از حالت آویزان بودن درآورم. معمولا همین کار را میکنم. یعنی یک بالشت را در حالت ایستاده زیر دستم میگذارم گاهی دو بالشت یکی سمت راست صندلی برای دست راستم و یکی هم سمت چپ صندلی برای دست جپم جا می دهم. و به این طریق خیلی دیرتر خسته می شوم و کلی دستانم از من تشکر می کنند، هر چند چاره ی موقت و پرحاشیه و سختی است ولی همین راه به نظرم رسیده فعلا.

کاش یک صندلی بیاید برای پشت سیستم و میز که تدبیری نرمین و سیال و منعطف بیندیشد برای زیر دستان. یا اینکه وسیله ای مخصوص ابداع شود برای راحتی دستان در حین کار و پشت سیستم بودن.

مثل اتوبوس هایی که بعدا آمدند و پاهای آویزان و سرگردان را آرام کردند و چقدر در مسیرهای طولانی به داد پدر پاها رسیدند.

 

راستی شما هم این چالشو دارید؟ براش چی کار می کنید؟

  • فاطمه کارگر

من در حال حاظر مشغول مطالعه هستم. و تا یک بسته ی پستی بدستم برسد طی چند روز آینده به شدت مشغول خواندن سایت استاد کلانتری هستم.

از آموزش های ایشان در پست­ های سایتشان هر چه را که به عنوان یک تمرین بتوان انجام داد استخراج کردم و همچنان می کنم.

خب من این تمرین­ها را جهت اینکه ساده ­تر و بهتر بتوانم انجامشان دهم، به شکل بازی درآوردم.

به این صورت که هر تمرین را  روی کارت هایی کوچک نوشته ام. و داخل یک ظرف استوانه ای کوچولو قرارشان دادم. و در زنگ­های تمرین به آنها می­پردازم.

گاهی در روز به همه آنها نمی رسم یا ممکن است از بعضی از آنها به دلیل سخت تر یا پرچالشتر بودن طفره بروم.

به همین دلیل، قانونی برای خودم گذاشته ام که چشمانم را ببندم و یک کارت را تصادفی بردارم و هرچه که بود انجامش دهم.

فتوشاپم را که نصب کردم از کارت ها عکس میگیرم و اینجا آپلود می کنم.

در ضمن برای هر تمرین یک پوشه یا کاور یا دفتری در نظر گرفتم. و اسم هر یک را رویش چسبانده یا نوشته ام.

  • فاطمه کارگر

دو سه روز است که اتاقم را تغییر دکوراسیون دادم. و کلی از دکور جدید راضیم و لذت میبرم. قبل شروع به منظم کردن اتاق در ازادنویسی هایم از خودم پرسیدم که چطور اتاق را مرتب کنم که خودم سورپرایز بشم. البته که در آخر حسابی سورپرایز شدم. چون ایده های جالب و جدیدی به ذهنم و سپس به عمل اومد.

بلافاصله بعدش فکر کردم و طرح چیدمان جدید ریختم و با آزمون و خطا طور جدیدی اتاق را مرتب کردم و تهدیدهای موجود در اتاق را فرصت کردم.

یکی از آنها کتاب هایم بود. که چند ماه است در گوشه ای از اتاق داخل جعبه ها و کارتون ها در خواب زمستانی، بهاری و حالا تابستانی بودند. تا از دستشان راحت باشم. نه نه من با همه ی کتاب هایم این گونه برخورد نمی کنم این ها همان کتاب هایی بود که به توصیه ی کتاب "دگرگونی زندگی با نظم" جمع آوری شان کرده بودم تا دور بریزمشان ولی دور انداختن جفایی در حق شان می شد بنابراین تصمیم گرفتم که به یک کتاب فروشی که دسته دوم بخرد بفروشمشان.

در کتاب دگرگونی زندگی با نظم میگوید هر چه را که انبار می کنید که روزی به کارتان آید بیرون بریزید چون هیچ وقت به کار نمی آید فقط آشفتگی و شلوغی و بی نظمی در پی دارد.

من تحت تاثیر این کتاب آمدم ابتدا لباس هایی را که نمی پوشیدمشان یا حس خوبی بهشان نداشتم را دور انداختم.

 سپس سراغ کتاب هایم رفتم. هر کدام را که دوستشان داشتم نگهشان داشتم داخل کتابخونم. هر کدام  را که بی کیفیت می دیدم یا حس خوشایندی بهشان نداشتم جدا کردم و داخل کارتون ها گذاشتم تا سر فرصت به پاساژ کتاب فروشی بروم و از شرشان خلاص شوم.

اما هنوز نرفتم آب شان کنم و معلوم هم نبود کی بروم. از طرفی در گوشه ی اتاق نمای خوبی نداشت.

در حین مرتب اتاق آمدم آنها را دوباره چیدمشان اما این بار نه در قفسه ی کتابم و نه در کنار کتاب های محبوبم. که در طاقچه ی کنار پنجره چیدمشان تا هم گوشه اتاق خلوت شود و هم در کنار پنجره حال و هوایشان عوض شود.

اما نمی دانستم این کتاب ها به قول واژه ای استاد کلانتری "یه غلپ هوا" به کلشون بخورد بازیگوشیشون گل میکند.

انگار در گوشه گیری افسردگی گرفته بودند و حالا که آزاد شدند شنگول شدند و صاحبشونو سرکار میذارن.

ماجرا چیست؟

 دیروز که رفتم اولین پیاده روی نویسندگی در مسیر بازگشت از راهی غیر تکراری آمدم سمت خانه. در نزدیکی خانه مان، در مسیر دیده هایم قفسه های کتاب های کهنه ی روبروی هم چیده، نظرم را جلب کرد.

 

+آقا سلام

-سلام

+کتاب های دسته دوم می خرید؟

-آره هر چی که از کاغذ باشه.

+پس برگه ها و نوشته جاتی که اسماءالله داشته باشه رو  هم بیارم، خمیر می کنید؟

-می فرستیم واسه بازیافت.

 

این از دسته دوم فروشی آن هم کنار گوشم. و منم بی خبر از آن.

 

درست باید دو روز بعد خالی کردن کتاب هایم آنرا ببینم.

کتاب هایی که آماده بودن برای بیرون بردن، حالا که چیدمشان با زحمت. سه باره باید بچیمنشان با زحمت داخل جعبه های نداشتم. همه ی جعبه ها را هم دور انداختمشان.

 

-آخه کتاب های عزیز شما که خبر داشتید دو روز دیگه قراره مسافر باشین خب چرا از ماشین های اماده ی حمل پیاده شدین؟

+ خیلی پر رویی فاطیما خانوم

-من پر رویم یا شما؟

+ شش ماهه ما رو چپوندی توی اون به قول خودت ماشین ها. یه هوای تازه هم بهمون نرسوندی نزدیک بود توی این گرمای تابستون خفه بشیم.

تازشم یه عمره ما باهاتیم بعد اونوقت ما رو می ندازی دور؟ بشکنه این دست که نمک نداره

-نه دور که نه می خوام بدمتون به کتاب فروشی

+خودمون می دونیم ما کتابای درسی دانش آموزا و دانشجوها میان سراغمون کلی مارو برا کنکور می خونند. ما کتاب های غیر درسی هم مشتری های خاص خودمونو داریم. می ریم یه خونه جدید. می ریم تو قفسه های کتاباشون کلی خوشحالیم که اونجا مارو میخان

-آخه خب من دیگه کتاب دیگه دارم میخام اونارو بخونم بعدشم کلی کتاب الکترونیک دارم نرم افزارهای کتابخوان حالا اومدن: کتابراه، فیدیبو، طاقچه، بازار کتاب قائمیه. اینا دنیایی کتاب داخلشونه که همیشه می تونم هر جا بهشان دسترسی داشته باشم. و هیچ وقتم مثل شما پاره پوره نمیشن.

+بله می دونیم نو که اومد به بازار، کهنه میشه دل آزار.

-نه ولی من همچنان کتاب های کاغذی رو بیشتر دوست دارم حتی با همان کهنه شدنشان. اما چه کنم شما تا اینجا نیاز منو بر طرف کردین و حالا کسای دیگه بهتون نیاز دارند. منم از شما کلی تشکر می کنم و اینم بدونین که یه جورایی دل کندن از شما برای من سخته شاید بخاطر همین تا حالا نتونستم ببرمتون، بالاخره یه زمانی رو با هم گذروندیم و خاطره داریم.

 

  • فاطمه کارگر

 

امروز متوجه سه علت ریز اما تاثیرگذار بر سرعت نوشتنم شدم. ممکن است برای شما نیز پیش بیاید.

شما رابطه تان با ناخن هایتان چطور است؟ هر هفته ناخن هایتان را می گیرید؟

من از آنهایم که هفته ها می گذرد و متوجه بلندشدنشان نمی شوم. تا اینکه خودشان دادشان در می آید که باید ما را اصلاح کنی خیلی دیگر قد کشیدیم. به این مرحله ی تذکرلسانی که می رسد چنانچه یادم نرود بعد دو هفته به داد دلشان می رسم.

این بار اما حین نوشتن صدایشان درآمد آن هم غیر مستقیم به این صورت که انگشتانم را جلو فرستادن.

در حالِ نوشتن خودکار به دستِ طولانی بودم. در یک بازه 90 دقیقه ای. که ناگهان دیدم انگشت سبابه ام با انگشت شصتم نزاع می کنند.

 

سبابه: چه خبرته آروم تر!

شصت: چی شده؟

سبابه: یعنی نمی فهمی با این بیل تیزت افتادی به جون من؟ هنوز خوبه این شمشیرت سوهان کشی نشده و برنده نیست وگرنه معلوم نبود با نازک تنم چه می کردی

شصت: بیل و شمشیر چیه نسبت میدی به کلاه ابریشمی من؟ بعدشم به من چه که میل به رشدش زیاده، من که نمی تونم جلوشو بگیرم، فاطیما خانومم که به حرفش گوش نمیده سرموقع.

سبابه: خب من دردم میاد. سرتو بالا بگیر تا به من نخوری. ببین چه خطوط پررنگی روم انداختی. مگه من دفتر تمرین نوشتنم که به قول منیرو روانی پور (به نقل از مدرسه نویسندگی) وقتی ذهنت در نوشتن قفل می کنه واسه دست گرمی خط خطی کنید.

شصت: خب من سرمو بالا بگیرم خودکارِ سربه زیر، سربلند میشه و دیگه نمی تونه بنویسه.

سبابه: به جهنم که ننویسه. هروقت حضور مبارکش بین ماست نود درجه منو خم میکنه کمرمم درد میگیره.

شصت: سبابه جان با این غرزدن ها و تنبلی ها راه بجایی نمی بری.

سبابه: پس چی، واستم تو و فاطیما و خودکار هر بلایی بخان سرم بیارین؟

 

فاطیما: خیلی خوب بابا فهمیدم. 90 دقیقه ی اول که جیکتون درنیومد نوشتم. این 90 دقیقه رو تحمل می کردین تا بعدش برم ناخنگیر رو بیابم

سبابه: اه اه سر منو شیره می مالی؟ ناخنگیر یافتن تو سه ماه طول میکشه.

فاطیما: نه حالا دیگه فرق می کنه. دارم می نویسم. نباید بذارم جیغ جیغک های شما حواسمو پرت کنه. الان کلی از وقت و انرژیمو گرفتین

سبابه: خوبت شد.

 

شما وقتی خودکارتان تمام می شود چه حسی دارید؟ من عاشق آن لحظه ام که خودکارم بگوید عمرم به سر رسید. 

البته که به ندرت این صحنه ی دل انگیز را تجربه کرده ام. چون ید طولایی در گم کردن خودکارهایم دارم و همیشه در نیمه عمرشان رفیق نیمه راهِ هم می شویم. شاید بخاطر همین عقده ای شده برایم که یک بار یک خودکار را تا ته ش استفاده کنم. از موقعیکه متوجه این عقده در خودم شدم حواسم به خودکارهایم بیشتر شد تا از دستشان ندهم و تا به حال چند بار آن لحظه ی آخری که عزرائیل جانشان را میگیرد دیده ام خیلی لذت بخش است (البته که مازوخیست نیستم).

این بار اما دوست نداشتم آن لحظه برسد چراکه اشتهای برگه هایم زیاد بود و این غذای چندرغاز خون آبی کفافشان نمی شد. از آن طرف فرصت مناسبی برای استنشاق هوای کرونایی وضعیت قرمزی این روزها نبود. اما چه کنم که استرس تمام شدن خون خودکار و یاری نکردن آن تا آخر شب برای ثبت ضروریات، مرا واداشت تا بیرون بروم نه به قصد پیاده روی نویسندگی که ایده باران شوم بلکه فقط برای خرید یک خودکار فسقلی (البته که دوتا گرفتم تا ذخیره ام باشد برای همچین روزی).

نویسنده یکی از کارهای مفیدش زباله کردن کاغذ است تا عضلات نویسندگیش ورزیده تر شود. اما به نظر من معیار دقیق ترش تمام کردن تعداد خودکار است.

ایده ای که الان به ذهنم رسید که خودکارهایی را که در نویسندگی به کمال می رسانم نگه دارم تا ببینم در پایان یک مقطع مثلا پایان یکسال، چقدر خودکار سوزانده ام.

 

امروز چقدر تشنم شد با انگشتام بحث کردم. بطری آبم و انجیرهای میان وعده ام سه متر آن طرف تر من اند. سانتی مترها فاصله موجب بلند کردن من از پشت میز شدند و تا برگشت دوباره، یک زمان قلمبه ای به صندوق دقایق اتلافی اضافه شد.

 

پس طبق تجارب امروزم:

ناخن بلند مزاحم نوشتن با قلم است، آنرا به موقع بگیرید تا مثل من تمرکزتان نپرد.

خودکارهای ذخیره داشته باشید و هنوز خودکار فعلیتان به آن دنیا نرفته، خودکار دیگری آماده داشته باشید. تا خوشحالی تمام شدنشان به استرس و حواسپرتی تبدیل نشود.

آب و دون پرنده ی مغزتان را دم دست بگذارید تا بجای ثانیه ها دقایق از دستتان نرود.

 

 

  • فاطمه کارگر