خطابه ی تا کی؟
-ذهن حقیقتجویش به تب و تاب افتاده بود آرامَش نمی گذاشت:
این وجود من تا کی اینقدر پراکنده و ناآشنا؟ در لایههای ضخیم رمز و راز پیچیده شده و سرگردان در مهی غلیظ باشد؟ پس من چه فرقی دارم با خاکی که بی نبض می تپد و در گرداب نیستی هر بادی به گردشش می اندازد؟
یا آن خاکی که نبض بی تپشش را بذری به تپیدن گرفت و جوانه زد و شکوفه داد. و من خاک وجودم را سال هاست عقیم و بی حاصل رها کرده ام و به اندازه ی بذری کوچک تلاشی نکرده ام.
مگر از آن بذر و خاک کمترم؟
تا کی؟ تا کی ادامه دادن به بگومگوهای کشدار و نالارم؟ تا کی خوگرفته به پراکندگی و پریشانگویی؟ این زبان است یا وسیله ی متراژ شخصیت دیگران؟ این زبان من است؟ آمده است برای آشفته گویی و به هم اندازی؟
تا کی اسیر ترس و وهم های دویست سر و هزار شاخ؟ نتیجۀ رقتانگیز چنین اوهامی گاهی ترکهای ترمیمناپذیری بر پیکره ی روح هست که به همان حال در ساکت ترین خانه های تنهایی رهایت می کند. مگر نشنیدی داستان آن پیرمردی که هیچ جای وهم و خیالش با هیچ جای واقعیت نمی خواند.
-خطاب به خودش میگفت:
این زبان من تا کی می خواهد شعار دهد مثل همین حالا و به گفتن صرف اکتفا کند که آسانتر است در عمل. زمزمه های نرم بس است دیگر. به پا خیز و از سطح بگذر و در پختگی و عمق و چندلایگی وجودت غور کن که می تواند هم زخم باشد و هم مرهم. زخمی بر پیکر تنهاییت. و مرهمی بر ترک ها و نقصان ها و خلاء های باز وجودت.
و در این غور کردن ها سوالهای سنگین و مغزفرسایی گریبانت را می گیرد که اگر درست هدایتشان کنی و کنجکاویت و ذهن حقیقت جویت را درست جواب گویی، چیزی جز تنویر افکار حاصلت نمیشود که با نورش می توانی آن رمز و رازهای وجودت را گره گشایی کنی و کل راه را ببینی و از تنهاییت و رنج هایت محزون نشوی. و به آن مجادله های کشدار بخندی و دیگر جایی در وجود عمیق تو نداشته باشند. و در سرزمین مبهم و آشفته ی وجودت تلو تلو نخوری.
-هر چند این گفتگوهای درونش به گفتن آسانتر بود تا در عمل، اما تا از سطح گفتار به عمق تجربه و عمل راه نیابد همه آن گفته ها و نتایج ارمغانی برایش نخواهند داشت.