فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تا کی» ثبت شده است

امروز برای تهیه کتاب های استخدامی کلی قدم فرسایی کردم 

پاهایم با اینکه عاشق پیاده روی هستند ولی امروز همراهان خوبی برایم نبودند

بخاطر کفش های تازه ام قوزک پای چپم زخم برداشت، کفی گذاشتم برایش باز انگشتانم از فشار دادشان درآمد.

به این وضعیت فشردگی و آزردگی پا، پاشنه بلندی کفش را هم اضافه کنید...

به این حال بار سنگین (سه کتاب ادبی قطور) را هم بیفزایید، دوباره به این بغرنج این را هم در نظر بگیرید که به کتابخانه که رسیدم از وجنات درب ورودیش معلوم بود که خبرهاییست، نزدیکتر شدم دیدم اطلاعیه چسبانده به درب قفل شده که از دیروز تا اطلاع ثانویه کتابخانه تا ساعت ١٣ باز است، یعنی شیفت بعدازظهر تعطیل است و آن موقع ساعت ۶ عصر بود. و آن وقت حال من‌ را در پشت درب های بسته تصور کنید با آن سه کتاب سنگین و آن کفش ها و آن پاها.... به هدف نرسیده و بار اضافی کتاب های امانت بر دوش، دوباره برگشت همان آش و همان کاسه... 

 

باز هم شکر...  در همان پشت در بسته سمت راستم گربه ای آرمیده بود بی غم بی دغدغه مهمان گالری ام کردمش، جلوتر در داخل پارک ملت بچه گربه ای ریز که شنگول می دوید و بازی می‌کرد و در کمین پرنده ای اندکی درشت تر از خودش نشسته بود که لحظاتی ایستادم و نگاهش کردم مهمان دوربینم شد. 

 

امشب با دو عزیز هم صحبت شدم جالب بود در هر دو یک چیز مشترک بود:  «غم» و جالب‌تر جنس غم از یک خانواده بود. هر چند درک غم و میزان فشار غم یکسان نبود.

 

در مواجهه با غم و درد و سختی سوالاتی لاجرم برای من بیننده ی درد دیگران و برای آن دیگران تجربه کننده ی رنج و برای من در موقعیت چشش دردهای خودم پیش می آید. اینکه:

 

چرا غم؟ چرا درد و رنج و سختی؟ 

تا کی درد؟ 

چرا من؟ 

چرا خوش نباشم؟ 

اصلا چرا آدما مثل آن گربه راحت و آسوده نیاسایند؟ 

چرا مثل آن بچه گربه مسرور و بی باک و بازیگوش و از درد بی خبر نباشند؟ 

چرا دنیا این همه سختی دارد؟ انگار ناف دنیا را با سختی و رنج بریدند. 

فلسفه سختی دیدن چیست به راستی؟ 

 

  • فاطمه کارگر


-ذهن حقیقت‌جویش به تب و تاب افتاده بود آرامَش نمی گذاشت:


 این وجود من تا کی اینقدر پراکنده و ناآشنا؟ در لایه‌های ضخیم رمز و راز پیچیده شده و سرگردان در مهی غلیظ باشد؟ پس من چه فرقی دارم با خاکی که بی نبض می تپد و در گرداب نیستی هر بادی به گردشش می اندازد؟
یا آن خاکی که نبض بی تپشش را بذری به تپیدن گرفت و جوانه زد و شکوفه داد. و من خاک وجودم را سال هاست عقیم و بی حاصل رها کرده ام و به اندازه ی بذری کوچک تلاشی نکرده ام.  
مگر از آن بذر و خاک کمترم؟
تا کی؟ تا کی ادامه دادن به بگومگوهای کشدار و نالارم؟ تا کی خوگرفته به پراکندگی و پریشان‌گویی؟ این زبان است یا وسیله ی متراژ شخصیت دیگران؟ این زبان من است؟ آمده است برای آشفته گویی و به هم اندازی؟
تا کی اسیر ترس و وهم های دویست سر و هزار شاخ؟ نتیجۀ رقت‌انگیز چنین اوهامی گاهی ترک‌‌های ترمیم‌ناپذیری بر پیکره ی روح هست که به همان حال در ساکت ترین خانه های تنهایی رهایت می کند. مگر نشنیدی داستان آن پیرمردی که هیچ جای وهم و خیالش با هیچ جای واقعیت نمی خواند. 


-خطاب به خودش میگفت:


 این زبان من تا کی می خواهد شعار دهد مثل همین حالا و به گفتن صرف اکتفا کند که آسان‌تر است در عمل. زمزمه های نرم بس است دیگر. به پا خیز و از سطح بگذر و در پختگی و عمق و چندلایگی وجودت غور کن که می تواند هم زخم باشد و هم مرهم. زخمی بر پیکر تنهاییت. و مرهمی بر ترک ها و نقصان ها و خلاء های باز وجودت.
و در این غور کردن ها سوال‌های سنگین و مغزفرسایی گریبانت را می گیرد که اگر درست هدایتشان کنی و کنجکاویت و ذهن حقیقت جویت را درست جواب گویی، چیزی جز تنویر افکار حاصلت نمیشود که با نورش می توانی آن رمز و رازهای وجودت را گره گشایی کنی و کل راه را ببینی و از تنهاییت و رنج هایت محزون نشوی. و به آن مجادله های کشدار بخندی و دیگر جایی در وجود عمیق تو نداشته باشند. و در سرزمین مبهم و آشفته ی وجودت تلو تلو نخوری.


-هر چند این گفتگوهای درونش به گفتن آسان‌تر  بود تا در عمل، اما تا از سطح گفتار به عمق تجربه و عمل راه نیابد همه آن گفته ها و نتایج ارمغانی برایش نخواهند داشت. 
 

  • فاطمه کارگر