فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علاقه» ثبت شده است

کتابی داریم ما به اسم روانشناسی رشد از لورابرگ‌‌؛ ازکتاب های معروف دروس دانشگاهی است. 

 

از آغاز تصمیم به شرکت در استخدامی شروع کردم به خواندن این کتاب. یک سه چهار روزی می شود. 

 

باید تا الان نصفش را یا ثلثش را می خواندم، کتاب حجیمی است. 

 

ولی تا الان ده صفحه بیشتر نخوانده ام. 

 

و امروز کلا روی صفحه ده استارت می زدم و جلو نمی رفتم، دیدم بدجور وقتم می رود، گفتم بیایم بنویسم و بررسی کنم تا بفهمم چرا نمی خوانم. چرا دل نمی‌دهم.

 

علتش را یافتم، کم انگیزه گی بود. 

 

علت کمبود انگیزه چه بود؟ همان دلیلی که تا حالا نرفتم سمت این حیطه، علاقه، علاقه ی اصلیم این نبوده و نیست. 

 

تصمیم مهمی گرفتم، که نخوانم برای استخدامی. 

 

 

  • فاطمه کارگر


آستین ها را بالا زدم. جزء جرء سلول هایش را با چشمانم مرور کردم.

دیگر طاقت نداشتم. موقعش شده بود.

+آماده شد. بچه ها بیان.

-خانم الهام فر: اینجوری؟ آبپز؟

+آره دیگه پخته شده خیلی هم خوش مزه است

-بذار کباب کنیم اونجوری خوشمزه تره

+آره ولی من صبر ندارم. نمی بینی چطوری دارن دونه دون شون نگام می کنن.

-نخیر خودتو کنترل کن

حریفش نشدم. رفت بساط منقل رو آماده کنه .

تازه باید می رفتم پای منقل هی باد می زدم تا اون شعله ی اولیه ش به زغال های دیگر سرایت کنه. حالا بلال ها هم روبروی چشمام چشمک می زنن.

واسه اینکه هوسم بخوابه گفتم یه کوچولوشو بخورم. اما خانم الهام فر که از من بزرگتر بود این هوسم رو نپسندید و گفت زشت است و رگ ادب کردنش من را، گل کرده بود تا می خواستم ذرت رو بردارم هی نمی گذاشت میگفت نفست رو کنترل کن.

شیرین نامرد هم باهاش دست به یکی کرده بود و جبهه اونا دونفر شد. و مبارزه ی بس ناجوانمردانه ای صورت گرفت.

+شیرین خانوم حیف که مدلتو ران کرده بودم وگرنه با تهدید به انجام ندادن تحلیل آماری مقاله هات، قطعا میومدی تو جبهه ی من. البته بعید بود دونفری بازم حریف رفیق لرمون می شدیم.

نمی دونین چه عذاب روحی بود. چه عذاب روحی بود چه عذاب روحی بود.

اما چه کنم که دو نفر به یک نفر بود و مثل عزرایل بالاسرم. بغض بیخ گلویم را گرفته بود. امواج متلاطم درون چشمانم بر هم می غلطید و اشک های ریزانم بر سر منقل گواهی می داد که با جیغ و ویغ راه انداختن دمسازی ندارم. اما خانم الهام فر کاری با من کرد که مجبور شدم برای ذرت محبوبم علم شتگه به پا کنم. زبان درازی کنم و با چشم هایم بخواهم خانم الهام فر و شیرین را  بخورم.  

از ریخت و تک و پوزشان معلوم بود که نه استرحام هایم و نه غضب نگاهم ذره ای در دل سنگیشان اثر نمی کرد.

حالا هر چی ذرت ها را اول آخر می کنم تغییر نمی کنند.

خیلی مونده بود تا کل قسمت های ذرت کباب بشن هر ثانیه اش برایم یک ساعت طول می کشید. آنها هم قاه قاه بنای خنده را گذاشته بودند.

+بابا نمی خوام نفسمو مهار کنم مگه زوره؟

-نه این هوست باید بخوابه

+بابا این علاقه به ذرت مثل بند ناف که باهام به دنیا اومده مثل بند ناف هم باهام تو گور می خوابه. مگه نمی بینین هر وقت می ریم با بچه ها بیرون هر کدوم یک بلال می خورند من سه سه تا می خورم.

پریسا هم هر وقت میره خونشون از مزرعه شون برام یه گونی ذرت میاره. گاهی برام می پزه میاره چون می دونه تا من چشمم بهش بیفته یا زنده زنده کلکشو کندم یا هم که با رنج منتظر پختنشون می مونم. اون رفیقه که به فکر دل منه.

-نه نمیشه باید بکشیش.

+من دیگه تحمل ندارم داره عقل از سرم می پره

-باید هوس از سرت بپره

 در آن لحظات سقف کوتاه دنیا برایم بس غیرقابل تحمل شده بود. ذرت جلو چشمو من ناتوان در بلعیدنش. شده بودم عیین بی بی م که دندون نداشت ذرت بخوره ما نوه های بی چشم و رو جلوش هی بلال ها رو گاز می زدیم و میگفتیم بی بی بخور و حواسمان به دندان هایش نبود. شاید آن شب تلافی آن روز بی بی بود.

ولی با تمام سختی های آن کنترل نفس زورکی از مقدار اشیاق سوزانم نسبت به ذرت اندکی کاسته شد. و مثل قبل آن شب، بی طاقتی نمی کنم از فراق فصلی اش.

وای الان همین الان دلم براش تنگ شد. بلال اندیشه ام را به جولان می ندازه. هوش غواصمو عمیق تر میکنه و شادی به دل و مغزم می رسونه. ولی دوستام رابطه ی عمیق منو با این عزیز لذیذ درک نمی کردن.

 

  • فاطمه کارگر

امشب با دوتا از رفقای پدرم صحبت می کردم که هر دویشان دفعه ی اول بود همدیگر را می دیدند. یکیشان که مسن تر بود متناسب با بحث شعری از خواجه شیراز خواند و گفت این شعری بود از همشهری ما. پدرم هم پرسید مولاناست؟ گفتش نه. اسم شاعرها را میخواست ردیف کند که آن یکی رفیق که خیلی جوان تر بود گفتش از حافظ است و بیت بعدی آن شعر را ادامه داد و من حظ بردم از تسلط شعریش. آن قدیم ترها یادم هست برایم در دفترم شعری نوشته بود از حافظ که هنوز دارمش.

بحث رفت سر اینکه موقعیکه از قضاوت بازنشست شد میرود سمت کارها و حیطه هایی که بیشتر علاقه دارد یعنی تدریس یا تبلیغ. من گفتم آن شم کارگاهیتان برای همین زمینه ی کاریتان خوب است. میگفت نه روحیه ی احساسی و شاعرانه ی من به این سمت ها بیشتر تمایل دارد. و این را با تمام وجودش میگفت.

یک لحظه خودم را جایش گذاشتم آیا من یا هر کس جای من با این علایق و روحیات و این آرمان ها و اهداف سمت فلان زمینه دست و پاگیر و  کم مرتبط با علایق برود، آخر سر مثل این دوست پدر برنخواهد گشت و حسرت نخواهد خورد که این روحیه و علایق با این زمینه نمی خواند؟

  • فاطمه کارگر