فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

عنصری شاعر چه قرن و دوره ای بود؟ نمی دانم

گلشن راز از آثار کدام شاعر است؟ محمود شبستری

چند تا از شاعرانی که در ادبیات دبیرستان با اسم یا یک شعرشان آشنا شدید را نام ببرید؟ 

زیادند : معزی، ناصرخسرو، بیدل، صائب، هاتف اصفهانی، فرخی سیستانی، وحشی بافقی، اوحدی مراغه ای، فروغی بسطامی، اسدی طوسی و.... 

 

آن موقع دبیرستان شاید از بخش تاریخ ادبیاتش دل خوشی نداشتیم و همه را قاطی می کردیم، یا تشخیص نمی دادیم فلان شعر از فلان شاعر است، بیشتر از خود ابیات لذت می بردیم ورای اسم و رسم شاعرش. 

 

حال چند صباحی است دیدارم با این شاعران محصور در همان دوران مدرسه و کنکور خیلی خیلی زیاد شده. 

 

هیچ وقت گمان نمی کردم دیوان این عزیزان و بزرگان را یکجا داشته باشم، هنوز هم باورم نمی شود. 

 

ولی آنچه که این روزها تجربه می کنم غرق شدن در دنیای اشعار آنهاست. حضور کلی دیوان شعر در کتابخانه ی گوشیم، هیجان زده ام می‌کند. هنوز مراحل آغازین آشنایی با آنها را طی میکنم. 

 

هر روز یک دیوان را باز می کنم اولین شعرش را می خوانم، دوباره می خوانم، کلمات ناآشنایش را مهمان دفترچه کلمه برداریم میکنم و می روم سراغ شاعر بعدی، تا ١۰ شاعر را به همین روند می خوانم.

 

خیلی لذت دارد، با بعضی شاعرها بیشتر مانوس می شوم، شاعری را که جنس شعرش پخته تر به نظرم می آید یاداشت میکنم که بعد آشنایی اولیه با همه شان آنها را در اولویت بگذارم تا کل دیوانشان را به مرور بخوانم. 

 

شاید شما هم بخواهید در کتابخانه گوشی یا لب تاب تان همه ی این دیوان ها را داشته باشید. 

 

این دیوان شاعران از کجا قابل تهیه است؟ 

آنها از طریق نرم افزار کتابخوان طاقچه به صورت رایگان قابل دانلود است و در دسترس عموم قرار دارد. 

در حال حاضر بالای ۶٠ تا از دیوان شاعران کلاسیک و معاصر فضای طاقچه گوشیم را مزین کرده. حضورشان مایه ی آرامش و انس بیشتر من با آنهاست. 

 

راستی اگر می خواهید به اهمیت شعرخوانی روزانه و یک راهکار ساده برای پایبندی به خواندن شعر بیشتر آشنا شوید به این دو لینک از مطالب سایت استاد کلانتری مراجعه کنید:

 

من این گونه شعر می خوانم

اگر واقعا نمی دانید چکار کتید

 

  • فاطمه کارگر

یک استادی داشتم بسیار عالم نه فقط در رشته خودمان (مشاوره) که بیشتر او را با آمار و پژوهش می شناسند. من از ایشان خیلی چیزها یاد گرفتم خدا حفظش کند و همواره از فیوضاتش بهره مندش کند و آروزی عافیت و سلامتی و عاقبت بخیری برایش دارم.

بعد اتمام ترم و فارغ التحصیلی به دیدنش رفتم و برایش هدیه ای بردم.

برای این هدیه به نظرم رسید که جمله ی زیبایی را انتخاب کنم و بدهم به یک خوشنویس تا برایم بنویسد و آنرا قاب بگیرم.

خب برای این کار ابتدا دنبال آن جمله رفتم کلی در صفحات گوگل قدم فرسایی کردم ولی جمله ها و متن ها چنگی به دل نمی زد. سراغ دوستان و همکلاسی ها رفتم که دنبال یک جمله هستم در مورد استاد. جملات آنها هم دلم را راضی نکرد.

با همین حیرانی سراغ استاد خطم رفتم تا سفارش خط را بدهم و مقدماتش را آماده کند، استاد خط به نجاتم آمد گفت بیا گشتی در این اشعار بزنیم. کتابی خیلی کم حجم که دارای بیت هایی کوتاه برای سرمشق خطاطی بود، آن کتاب را ورق می زد شعرهایش را می خواندیم ولی هنوز چیزی به دلم نبود که یکهو به شعری رسیدیم به این مضمون:

جان ها فدای مَردُم نیکو نهاد باد

خوشم آمد از این مصرع

این را استاد خطم بلند می خواند و دوباره خواند:

جان ها فدای استادِ نیکو نهاد باد

خودش بود خودِ خودِ خودش. به دلم نشست و انتخابش کردم.

بجای واژه ی "مردم"  واژه ی "استاد" را گذاشتیم.

قرار شد که همین را استادم برایم بنویسد.

قبلش در مورد چطور نوشتنش و چیدمان حروف و کلماتش نظر دادیم و مشورت کردیم و بعد از بالا پایین کردن ها و با توجه به تجارب استاد خطم نسخه ی اولیه را تنظیم کرد که بعد از نوشتنش، رفتم تا ببینم چطور است. حساسیت هایی به خرج دادم و تغییرات نهایی اعمال شد و قرار شد که برایم بنویسد.

بعدِ آن روز استاد خط تماس گرفت که بروم پیشش تا در مورد مصرع انتخابی نظری بدهد.

ایشان گفتند همان واژه ی "مردم" را باید نوشت چون اگر "استاد" را بجایش بگذاریم دخل و تصرف در شعر دیگری کردیم و از لحاظ اخلاقی صحیح نیست. بعلاوه اینکه تلاش می کرد مرا توجیه کند که مردم هم باشد استاد را هم شامل می شود، چون من همچنان بر واژه استاد اصرار داشتم.

آخر سر دیدم حرفش درست است و من از ذوقِ پیدا کردن آن جمله ی دلخواه به این جنبه ی اخلاقی دقت نداشتم.

دیدم اتفاقا درست است لفظ استاد مخصوص می شود برای جناب استادم، ولی چنانچه استاد خواسته باشد به اتاقش بزند شاید رویش نشود ولی واژه ی "مردم" چون عمومیت دارد مشکلی نخواهد بود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

استاد خطم می توانست شعر را دستکاری کند و آن اثرش کیلومترها از او دور می شد اما وجدان آگاهش فراتر از مرزها را متوجه بود. و حاضر نبود  به هر بهایی از هنرش پول درآورد. چون مطمئنم اگر من قانع نمی شدم و بر دستکاری در شعر مصر بودم ایشان در نهایت مرا ارجاع می دادند به خطاط دیگری.

استاد خطم با آن روحیه ی متعهدانه اش به من آموخت که در هر کاری حتی در تابلوی خوش نویسی باید اصالت و اخلاق را رعایت کرد.

و اگر هر کسی در جایگاه خود با هر هنر یا حرفه ای اینچنین پایبند باشد دنیا بهشت می شود و مدینه فاضله.

  • فاطمه کارگر

قطره ام یک شمس خواهم که دهد گرما به جانم

و کنم پرواز، پیوندم به آن یارِ سحابم

 

یک روز پیوستن به یک جوی، گاه غلطیدن به یک حوض

این رکود و این تنوع کرد ملولم، دلزدم

 

برکه ام یک حوض آبم خسته ام من نهر خواهم

تا به مانع ها و آبگیرها نبندم دل، نخشکم

 

چشمه ای خواهم بجوشد از شروعم، مبدأم 

تا نمانم و نگندم و نمیرم در رهم

 

 

  • فاطمه کارگر

تا حالا شعر گفتین؟

اولین باری که شعر گفتم راهنمایی بودم و آن شعر پر اشتباه و کم مایه ام را با کمال اعتماد به نفس به کسی که طبعی در این زمینه داشت نشان دادم. و بیچاره هر چه می‌گشت تا نقطه ی قوتی را بیابد و زیر ذوق من نزند نمی توانست

فقط یادم هست همین بیت وزینم را برگرداند که قافیه هاش تا حدودی به هم می خورند:

 

دلم میخاد بگم بهت 

خیلی بودم منتظرت

خلاصه‌ این بهترینش بود.... 

 

گذشت، دبیرستان، می‌آمدم  اول کتاب هایم وسط کتاب هایم آخر کتاب هایم حاشیه ی کتاب هایم و خلاصه هر جای سفیدی که در کتاب به تورم می‌خورد می نوشتم، بیتی جمله ی زیبایی می نوشتم، علاقه ای عجیب به یادداشت های غیر درسی در کنار کتاب های درسی داشتم.

آن موقع هم گاهی اشعاری بس بلند می سرودم

همین یادم هست‌ :

 

دلم هر روز دلم هر شب دلم هر دم به یادت

دلم بی تاب و پرغوغاست 

دلم دائم ز من گیرد سراغت

​​​​​

....

خلاصه دست شعرای قدیم و جدید را از پشت بسته بودم.

 

امشبم از آن حس های شاعرانه سراغم آمد و بارشی بس ادیبانه داشتم کاش رویم بشود از اشعار نابم شما را بهره مند کنم، بگذارید بگویم:

.... 

.... 

روی من را بین چقدر پژمرده است

زیر چشمانم ببین چه خالی است 

... 

... 

این چنین من را نبین قدِ خمید

این چنین من را نبین لاغر، نحیف 

 من بُدم هیکل درشت سینه ستبر

من بُدم سنگین تر از... 

 

می بینید چه دستی دارم در قافیه هایی بس هم وزن. اصلا استعداد توی خونم هست مگه نه؟

 

امشب ده بیت گفتم ولی بی وقفه مثل تمرین هزار کلمه نویسی یا صفحات صبحگاهی.

جالب بود هر چند وزن و قافیه اش درست حسابی نبود

ولی با سرعت نوشتن و در لحظه نوشتن بس لذت داشت برایم

 

یاد آن هنر آموز کلاس خطاطی مان بخیر که چه زیبا می نوشت درجه ی ممتازی و استادی را گرفته بود و هم سطح استاد خطمان شده بود. 

استاد خطمان یک روز دست خط روز اول این شاگرد دیروز و استاد امروز را به ما نشان داد. همه مان از تعجب دهان هایمان سه متر باز شد. 

صدرحمت به خرچنگ قورباغه‌هایی که تا حالا دیده بودم، استادمان حتی می خواسته به او بگوید که برو و وقتت را در این راه نگذار. اینقدر از او ناامید بوده. 

ولی پشتکار و ممارست و اراده ی قوی شاگرد مانع این ابراز بازخورد استاد به او شده بود. 

و آخر هم شد اسوه ی تلاش و نه قربانی استعداد ضعیف.

 

 

  • فاطمه کارگر

امشب با دوتا از رفقای پدرم صحبت می کردم که هر دویشان دفعه ی اول بود همدیگر را می دیدند. یکیشان که مسن تر بود متناسب با بحث شعری از خواجه شیراز خواند و گفت این شعری بود از همشهری ما. پدرم هم پرسید مولاناست؟ گفتش نه. اسم شاعرها را میخواست ردیف کند که آن یکی رفیق که خیلی جوان تر بود گفتش از حافظ است و بیت بعدی آن شعر را ادامه داد و من حظ بردم از تسلط شعریش. آن قدیم ترها یادم هست برایم در دفترم شعری نوشته بود از حافظ که هنوز دارمش.

بحث رفت سر اینکه موقعیکه از قضاوت بازنشست شد میرود سمت کارها و حیطه هایی که بیشتر علاقه دارد یعنی تدریس یا تبلیغ. من گفتم آن شم کارگاهیتان برای همین زمینه ی کاریتان خوب است. میگفت نه روحیه ی احساسی و شاعرانه ی من به این سمت ها بیشتر تمایل دارد. و این را با تمام وجودش میگفت.

یک لحظه خودم را جایش گذاشتم آیا من یا هر کس جای من با این علایق و روحیات و این آرمان ها و اهداف سمت فلان زمینه دست و پاگیر و  کم مرتبط با علایق برود، آخر سر مثل این دوست پدر برنخواهد گشت و حسرت نخواهد خورد که این روحیه و علایق با این زمینه نمی خواند؟

  • فاطمه کارگر