چند وقت پیش کتاب "فارسی شکر است" جمال زاده را خواندم.
شیرینیش زیر دندانم ماند برای همین کتاب دارالمجانینش را نیز دانلود کردم.
و دیشب با قصد لالایی قبل خواب شروع به خواندنش کردم اما این لالایی نه تنها تکلیفش را خوب انجام نداد که خواب را از چشمانم ربود
و در همان آستانه اش حرف نمکین مادر بزرگ به نوه اش در مورد درس جغرافیا قاه قاه خنده ام را بلند کرد که میگفت:
"عزیرم به تو چه که آن طرف دنیا کجاست و اسم این کوه ها و دریاها چیست؟ تو همان راه بهشت را یاد بگیر این ها همه پیشکشت"
با حساب و ریاضیات هم که میانه ای نداشت می گفت:
"چرا سر نازنین خودت را اینقدر با هزار و کرور به درد می آوری؟ اگر خدا خواست و دارائیت به آنجاها رسید یک نفر میرزا می گیری و حساب و کتابت را می دهی دست او و اگر به آن پایه و مایه نرسیدی که دیگر این خون جگرها برای چه"
سالی که نکو بود از بهارش پیدا بود.
هی خواندم و خواندم دریغ از یک ذره خواب از پنج دقیقه به دوازده که شروع کردم تا خود پنج صبح برایم لالایی خواند. به صفحه 265 که رسیدم تغییر موضع دادم من برایش لالایی خواندم و دست از سرم برداشت و منم خوابیدم.
این بود احوالات دیشب من با شیرین نوشته های جمال زاده که با بی میلی دست شب را در دست صبح گذاشتم.
فردا میروم به صیدِ کاغذیِ دیگر آثار جمال زاده. کتابخانه های عمومی باز شد.
دو سه روز است که اتاقم را تغییر دکوراسیون دادم. و کلی از دکور جدید راضیم و لذت میبرم. قبل شروع به منظم کردن اتاق در ازادنویسی هایم از خودم پرسیدم که چطور اتاق را مرتب کنم که خودم سورپرایز بشم. البته که در آخر حسابی سورپرایز شدم. چون ایده های جالب و جدیدی به ذهنم و سپس به عمل اومد.
بلافاصله بعدش فکر کردم و طرح چیدمان جدید ریختم و با آزمون و خطا طور جدیدی اتاق را مرتب کردم و تهدیدهای موجود در اتاق را فرصت کردم.
یکی از آنها کتاب هایم بود. که چند ماه است در گوشه ای از اتاق داخل جعبه ها و کارتون ها در خواب زمستانی، بهاری و حالا تابستانی بودند. تا از دستشان راحت باشم. نه نه من با همه ی کتاب هایم این گونه برخورد نمی کنم این ها همان کتاب هایی بود که به توصیه ی کتاب "دگرگونی زندگی با نظم" جمع آوری شان کرده بودم تا دور بریزمشان ولی دور انداختن جفایی در حق شان می شد بنابراین تصمیم گرفتم که به یک کتاب فروشی که دسته دوم بخرد بفروشمشان.
در کتاب دگرگونی زندگی با نظم میگوید هر چه را که انبار می کنید که روزی به کارتان آید بیرون بریزید چون هیچ وقت به کار نمی آید فقط آشفتگی و شلوغی و بی نظمی در پی دارد.
من تحت تاثیر این کتاب آمدم ابتدا لباس هایی را که نمی پوشیدمشان یا حس خوبی بهشان نداشتم را دور انداختم.
سپس سراغ کتاب هایم رفتم. هر کدام را که دوستشان داشتم نگهشان داشتم داخل کتابخونم. هر کدام را که بی کیفیت می دیدم یا حس خوشایندی بهشان نداشتم جدا کردم و داخل کارتون ها گذاشتم تا سر فرصت به پاساژ کتاب فروشی بروم و از شرشان خلاص شوم.
اما هنوز نرفتم آب شان کنم و معلوم هم نبود کی بروم. از طرفی در گوشه ی اتاق نمای خوبی نداشت.
در حین مرتب اتاق آمدم آنها را دوباره چیدمشان اما این بار نه در قفسه ی کتابم و نه در کنار کتاب های محبوبم. که در طاقچه ی کنار پنجره چیدمشان تا هم گوشه اتاق خلوت شود و هم در کنار پنجره حال و هوایشان عوض شود.
اما نمی دانستم این کتاب ها به قول واژه ای استاد کلانتری "یه غلپ هوا" به کلشون بخورد بازیگوشیشون گل میکند.
انگار در گوشه گیری افسردگی گرفته بودند و حالا که آزاد شدند شنگول شدند و صاحبشونو سرکار میذارن.
ماجرا چیست؟
دیروز که رفتم اولین پیاده روی نویسندگی در مسیر بازگشت از راهی غیر تکراری آمدم سمت خانه. در نزدیکی خانه مان، در مسیر دیده هایم قفسه های کتاب های کهنه ی روبروی هم چیده، نظرم را جلب کرد.
+آقا سلام
-سلام
+کتاب های دسته دوم می خرید؟
-آره هر چی که از کاغذ باشه.
+پس برگه ها و نوشته جاتی که اسماءالله داشته باشه رو هم بیارم، خمیر می کنید؟
-می فرستیم واسه بازیافت.
این از دسته دوم فروشی آن هم کنار گوشم. و منم بی خبر از آن.
درست باید دو روز بعد خالی کردن کتاب هایم آنرا ببینم.
کتاب هایی که آماده بودن برای بیرون بردن، حالا که چیدمشان با زحمت. سه باره باید بچیمنشان با زحمت داخل جعبه های نداشتم. همه ی جعبه ها را هم دور انداختمشان.
-آخه کتاب های عزیز شما که خبر داشتید دو روز دیگه قراره مسافر باشین خب چرا از ماشین های اماده ی حمل پیاده شدین؟
+ خیلی پر رویی فاطیما خانوم
-من پر رویم یا شما؟
+ شش ماهه ما رو چپوندی توی اون به قول خودت ماشین ها. یه هوای تازه هم بهمون نرسوندی نزدیک بود توی این گرمای تابستون خفه بشیم.
تازشم یه عمره ما باهاتیم بعد اونوقت ما رو می ندازی دور؟ بشکنه این دست که نمک نداره
-نه دور که نه می خوام بدمتون به کتاب فروشی
+خودمون می دونیم ما کتابای درسی دانش آموزا و دانشجوها میان سراغمون کلی مارو برا کنکور می خونند. ما کتاب های غیر درسی هم مشتری های خاص خودمونو داریم. می ریم یه خونه جدید. می ریم تو قفسه های کتاباشون کلی خوشحالیم که اونجا مارو میخان
-آخه خب من دیگه کتاب دیگه دارم میخام اونارو بخونم بعدشم کلی کتاب الکترونیک دارم نرم افزارهای کتابخوان حالا اومدن: کتابراه، فیدیبو، طاقچه، بازار کتاب قائمیه. اینا دنیایی کتاب داخلشونه که همیشه می تونم هر جا بهشان دسترسی داشته باشم. و هیچ وقتم مثل شما پاره پوره نمیشن.
+بله می دونیم نو که اومد به بازار، کهنه میشه دل آزار.
-نه ولی من همچنان کتاب های کاغذی رو بیشتر دوست دارم حتی با همان کهنه شدنشان. اما چه کنم شما تا اینجا نیاز منو بر طرف کردین و حالا کسای دیگه بهتون نیاز دارند. منم از شما کلی تشکر می کنم و اینم بدونین که یه جورایی دل کندن از شما برای من سخته شاید بخاطر همین تا حالا نتونستم ببرمتون، بالاخره یه زمانی رو با هم گذروندیم و خاطره داریم.
یک هم اتاقی داشتم دوره دانشجویی. روزهای اولی که باهش هم اتاق شدم. وقتی سر درسش بود، باهاش حرف می زدم یا سوالی می پرسیدم در مقابل هیچ عکس العملی ازش نمی دیدم. و کاملا بی توجه به سوال یا گفته ی من بود. برایم ابهام بود.
یک بار ازش پرسیدم فلانی چرا آن موقع که مشغول درست بودی صدایت زدم متوجه نشدی گفت من وقتی در عمق کارم هستم متوجه صداها یا اتفاقات اطراف نیستم تمرکز می کنم روی کارم. راست میگفت چند بار دیگر هم این جریان تکرار شد.
امروز سر خواندن نوشتن هایم یکی کنارم نشسته بود و مشغول به کاری. ولی هی باهام حرف میزد و من بعد از چند بار تکرار، تذکرش دادم که حواسم پرت می شود ولی با این وجود باز هم ادامه داشت. یاد آن رفیقم افتادم. آرزو کردم کاش من هم همان قدر متمرکز بودم.
ولی یک فکری به سرم زد که بیام آگاهانه با طرف صحبت که مرا وارد گفتگوی اجباری می کرد، بی توجهی کنم انگار که حرفش را نشنیدم.
همین کار را کردم یعنی در پاسخ به حرف هایش واکنشی نشان ندادم و نتیجه آن شد که من می خواستم و شیوه ی اثربخشی شد برایم. و به خواندن و نوشتنم ادامه دادم.
البته که مستقیم به سراغ این شیوه رفتن دور از ادب است منتها چنانچه طرفتان آدم پرچونه ای است که علی رغم تذکرهای مکرر شما باز هم چونه گرمی می کند. این شیوه امتحانش ضرر ندارد. خاموش شدن رادیوی زنده ی روبرویتان آن هم با فشردن دکمه ی خاموشی توسط خودش نتیجه ی خوشایندی است.
البته اگه طرف صحبتتان همسرتان بود خصوصا خانومتان بود این شیوه توصیه نمی شود.
داستان امروز من:
همه چیز از قدرت سوال شروع شد.
یکی از تمرین های نویسندگیم پرسیدن سوالات هدفمند از خودم و ثبت آنهاست.
بین ساعت 4 و نیم تا 5 و 20 دقیقه به همراه چند تمرین دیگر نویسندگی، این تمرین پرسش سوال را داشتم. اجازه بدهید دوتا از سوالات امروزم را برای شما بیاورم:
یازده سوال پرسیدم: سوال اول: چطور خیلی سریع در نویسندگی رشد کنم؟
سوال دوم: چیکار کنم که در یک ماه آینده اولین کتابم را بنویسم؟
خب بعدش هم تمرین های دیگر نویسندگی مثل شعر خوانی از مثنوی معنوی و شکار کلمات برای تمرین کلمه برداری را داشتم. رونویسی از دو صفحه اول کتاب جدید، خلق استعاره و بیان مختلف یک مفهوم را نیز به سرانجام رساندم.
اما برای موضوع دفتر انشایم ایده ای نداشتم و بنابراین به فکر مطالعه افتادم.
بسیار خب برویم در مدسه نویسندگی مقداری ذهنمان را تغذیه کنیم:
آرشیو آذرماه سایت مدرسه:
"چگونه نویسنده شویم؟ یک برنامه ده هفته ای"
-اینو که خوندم بابا،
+آره خوندی ولی یادداشت برداری نکردی از ذوق. دوباره بخون نکات و تمرین هاشو نقشه ذهنی کن با مایندمپر.
-باشه چشم.
نمی دانم چرا حوصله ام نشد فقط سه هفته شو نت برداری کردم که هفته ی آخرش نوشتن اولین کتاب 25 صفحه ای بود. پایین همان صفحه در بخش اطلاع رسانی از دیدگاه های جدید مطلبی از خانم ناهید عبدی نظرم را جلب کرد:
"چگونه یک کتاب خواندنی بنویسم؟ نقشه راه نوشتن کتاب غیر داستانی"،
رویش کلیک کردم ساعت 5 و 45 دقیقه تا 6 مشغول خواندن مطلب مفید ایشان شدم تا اواسط پست خواندم. بحث پیرامون ایده ی کتاب بود.
ذهنم درگیر شد. ایده ام برای اولین کتابم چه باشد؟ دیگر ذهنم روی متن متمرکز نبود. مطالعه را کنار گذاشتم. از پشت لبتاب بلند شدم. آن طرف تر لم دادم. فکر کردم و فکر کردم:
آها برای اولین تجربه، گردآوری جملات قصار ایده ی بهتر و آسانتری است چون فقط مطالعه و گردآوری می خواهد.
خب جملات قصار پیرامون فلان حوزه خوب است.
بگذار ببینم کتابی در این باره هست یا نه. گشتم. هنوز پایم به گوگل نرسید داخل کتاب های خودم دیدمش و دپرس شدم.
ولی ذهنم همچنان درگیر بود. درگیر پیدا کردن ایده برای کتاب. چیزی به ذهنم نمی آمد. فقط ایده جملات قصار در ذهنم می چرخید و می چرخید که ناگهان:
-واستا واستا. فلان نویسنده. صبح داشتی یکی از کتاب هاشو می خوندی تا جمله قصاری بیابی برای شرح و بسطش به عنوان تمرین نوشتن. رونویسی هم از روی یکی از کتاب هاش کردی. کل کتاب هاشم توی قفسه کتابخونه ت داری و تقریبا همه ی کتاباشو خوندی و دل و روده ی بیچاره هارو در آوردی.
+چقدم قلم عمیق و نافذی داره. خب بعدش؟
-بشین جملات قصارشو گلچین کن از توی کتاب هاش.
+ خوبه ها. ولی اگه تا حالا ننوشته باشند.
سرچ کردم کتابی با این عنوان ندیدم. از آن "گشتم نبود نگرد نیست های" مسرت بخش بود برایم. کسی تا حالا در قالب کتاب جملات قصار این نویسنده رو گردآوری نکرده بود.
خب خدارو شکر. می تونم روی این ایده حساب کنم.
-با کلی ذوق مامان مامان! اینقده خوشحالم خوشحالم
+چرا چی شده دخترم (با ذوق)؟
- یک ایده ی باحال اومده تو ذهنم
+ هی هی همچی میگی خوشحالم منو بردی تو آسمون. الان رو زمینم عزیزم.
این ذوق مرا کسی همچون خودم می فهمد.
سوال پرسیدن در مورد چیزی که نمی دانی موجب می شود ذهن به دنبال پاسخ مناسبی برایش باشد. و دیر یا زود راه هایی، جواب هایی و روزنه هایی به رویت می گشاید که حاصلش لبخند رضایت بخش توست.
بهانه گیر و بهانه شکن دو نیروی متضاد در درونم با هم پیرامون نوشتن صحبت میکنند:
بهانه گیر: میخوام بنویسم ولی ایده ندارم، قلم یاری نمی کنه، ذهنم آکه، تشنممم هست گلوم خشکه، گشنمم هست، تا ناهار آماده میشه برم یه کم انجیر از درخت بچینم بخورم
بهانه شکن: بشین بنویس تمرین زیاد داری
بهانه گیر: باشه برم یه کم قدم بزنم، پیاده روی جزء عادات نویسنده هاست، بلکه در حین پیاده روی ایده ای به ذهنم خطور کنه برای پست امروز وبلاگم
بهانه شکن: قدم زدی خیالت راحت شد؟
بهانه گیر: آره ولی پیاده روی ما به سر رسید، ایده به مغزم نرسید. ایده تو راهه میرسه بالاخره
بهانه شکن: ایده توی راه نوشتن میرسه، پاشو بنویس
بهانه گیر: واستا واستا فکر کنم الان داره میاد، یه چیزی داره ته ذهنم قلقلکم میده
بهانه شکن: بلند شو خب بنویس تا جنین ایده ت متولد بشه
بهانه گیر: باشه تکمیل بشه تو ذهنم، بعد راحت بیارمش روی کاغذ
بهانه شکن: راحت وقتی میشه که روی کاغذ شکلش بدی و کاملش کنی. پاشو همین الان هزار کلمه ت رو بنویس تا کمکت کنه
بهانه گیر: هزار کلمه (تمرین هزار کلمه) به اندازه کافی ایده توش دارم، استادم کلی ایده براش خلق کرده. با این ایده ها تازه کلمات و جمله ها از سر و کول قوه ی انتخابم بالا میرن که اول من اول من. حالا من با اون سرریزی جملات می مونم کدومو انتخاب کنم اون جمله ی اول که میاد به ذهنم یا جمله دوم سوم که صف کشیدن و نزدیکتر و در لحظه تر و تازه ترند؟ باید برم این ابهاممو بر طرف کنم، واستا الان برم مدرسه نویسندگی و از استاد یا مجموعه ی خوبشون بپرسم
بهانه شکن: نههههه! الان که موقع ش نیست، امروز به اندازه ی کافی مطالعه کردی هم توی مدرسه هم توی طاقچه (نرم افزار کتابخوان). تازشم تو بری مدرسه کی میتونه به این زودی از مدرسه بیارتت بیرون، هر دفعه میری با مصیبت میکشمت بیرون، اونجام که شبانه روزی بازه، تعطیلی نداره، باید به مدرسه پیشنهاد بدم واسه پیش دبیستانی های بیش فعال یه دوره ی جهشی بذاره، یا میل جهشی خواه بعضیارو کنترل کنه.
اون سوالتم یه جا ثبتش کن تا فردا که رفتی مدرسه از استاد بپرسی
بهانه گیر: خب من الان خیلی دوست دارم بخونم، حس خوانندگیم از حس نویسندگیم بیشتره، تازه مگه نمی دونی وقتی که به قول استاد ظرفت پر باشه اونوقت می تونی ظرف دیگران رو پر کنی، یعنی باید بیشتر بخونی
بهانه شکن: استاد میگه ورودی، خروجی. نمیگه ورودی فقط
بهانه گیر: خب من الان ایده ندارم میخوام مطلب بخونم که ایده به ذهنم بیاد
بهانه شکن: مگه نشنیدی که استاد گفت نوشتن حین نوشتن شکل میگیره؟
بهانه گیر: یعنی میگی الان با این ذهن خالیم بنویسم اونم واسه پست وبلاگ که همه می بینند.
بهانه شکن: ترس از قضاوت شدن و کمالگرایی رو زیرپوستی قاطی بهانه هات نکن لطفا، واضح بهانه هاتو بتراش بهانه های بنی اسرائیلیتو بگیر؛ منم بهانه ها رو می گیرم ازت و در نطفه خفشون کنم
واسه پست وبلاگ هم نگران نباش حالا بنویس بعد ویرایشش میکنی، من مطمئنم بنویسی کلی چیز واسه گفتن میاد تو ذهنت. آزاد نویسی کن
بهانه گیر: خب کجا بنویسم؟ کدوم بخش از آزاد نویسی هام؟ هزار کلمه که تکلیفش روشنه. صفحات صبحگاهی هم که ایده ی خاصی توش نیست بلغورهای احساسیمه بیشتر، تازه اون مختصص صبحه و بس.
بهانه شکن: خب چرا توی اون 200 برگه ای که استاد پیشنهاد داد بخرین و سعی کنین در یک هفته توش آزادنویسی کنین نمی نویسی؟
بهانه گیر: اون واسه چیزه
بهانه شکن: چیز چیز نکن، بهترین گزینه است. اصلا چرا واسه پست های وبلاگ آزادنویسی نکنی قبلش؟
آزادنویسی کن در بستر این 200 صفحه هر چقدر ظرف حوصله ت مجال داد. اصلا این 200 صفحه رو نمیخاد یه هفته ای پر کنی. اونارو یه ظرف مخصوص پیش نویسی قرار بده برای پست های وبلاگت.
اینجوری به یک تیر سه نشونه زدی. هم آزادنویسی هاتو وسعت دادی هم با تمرین برای پست های وب یک غنای بیشتری بهشون می بخشی و هم تمرین ویرایش رو که کشتی هاش به گل نشسته رو انجام میدی.
نظر مثبتت چیه؟
بهانه گیر: نظرم منفی اندر منفیه
بهانه شکن: راهی نداری، هر چند منفی در منفی مثبت میشه. پس پاشو یه بسم الله بگو و ذهن خالی تو با نوشتن پر ایده کن
بهانه گیر: خیلی خوب مینویسم حالا
بهانه شکن: حالا مالا نداریم، همین حالا بردار بنویس
بهانه گیر: ای خداااا چه گیری افتادیم، باشه الان مینویسم
بهانه شکن: دیدی کاری نداشت زود تموم کردی، ایده هم اومد به ذهنت. حالا بردار واسه پست وبلاگ تایپش کن
بهانه گیر: اصلا اصلا حرفشو نزن. گشنمه. دارم می میرم از بس فسفر سوزوندم
بهانه شکن: ده دقیقه بیشتر زمان نمی بره
بهانه گیر: تو بگو یک دقیقه
بهانه شکن: اگه به جنابعالی باشه که بعد ناهار هم میگی استاد کلانتری توصیه کرده با معده پر ننویسین
بهانه گیر: خب آره حرف حسابه
بهانه شکن: وااای! تو اینجا نمیخای که کار خلاقانه بکنی میخای رونویسی کنی نه ببخشین روتایپی کنی، ای بابا روتایپی چیه اومد زبونم میخای با چشمان مبارکت کپی پیست کنی، با انگشتان مبارکترت لقمه ی آماده رو بذاری توی دهان از همه مبارک تر صفحه ی وردت. نه کلمه ای تولید میکنی نه شعری میفرستی فضا، نه استعاره ای می سازی، هیچ فسفرسوزی نداری.
بهانه گیر: متاسفم اون موقع مجبورم کردی بنویسم الان دیگه نمیخام برم زیر بار حرف زورت. گشنمه می فهمی؟
بهانه شکن: کارد بخوره به شکمت دو دقیقه پیش رفتی n تا انجیر نوش جان کردی
بهانه گیر: من تایپ نمی کنم رفتم ناهار
بهانه شکن: حریفت نمیشم چیکار کنم برو، ولی نشینی هی نیم ساعت ناهارو یک ساعت طولش بدی
بهانه گیر: برو بابا! مغزم ترکید اینقدر ایده ازش فوران کرد طی آزاد نویسی امروزم. باید یه دوساعتی بهش استراحت بدم. دستامم تاندونیت گرفت اینقدر نوشتم.