دل مشغولی
باز هم خواستگار و درگیری ذهنی و شانه خالی کردن از نوشتن.
اما با این درگیری مبارزه میکنم.
نمیدانم در مورد چی بنویسم. ذهنم مشغول خواستگار امشب است.
نمیدانم چطور شده از یک ماه گذشته پشت بند هم درگیر بحث ازدواج بودم. هر مورد را که رد کردم یا با هم به تفاهم نرسیدیم، بلافاصله بعدش مورد جدیدی مطرح شده.
این دو مورد آخر خیلی خنده دار است. یکی از دوستان پدرم بحث ازدواج مرا پیش می آورد و از پدرم اجازه میگیرد و شماره پدرم را به یک خانواده ی خوبی می دهد.
چند شب قبل خانمی (خواهر طرف) به پدرم زنگ میزند و پدرم برای شب جمعه یعنی امشب قرار میگذارد.
دیشب خانم مسنی به پدرم زنگ میزند:
+سلام
_آقای محمدی شما را معرفی کردند برای امر خیر.
+بله اوون شب دختر خانمتون زنگ زدند که قرار شد جمعه تشریف بیارین.
_نه زنگ نزدیم دفعه اوله تماس میگیریم
+به هر حال باید ببینیم مورد شب جمعه چطور می شود.
_باشه پس ما منتظر اطلاع شما میمونیم
پدرم به دوستش که میگوید او میگوید به سه چهار نفری معرفی کردم 😐
توی آموزش های ازدواج شنیدم که دوتا خواستگار را همزمان درگیر نشوید بلکه پرونده ی یکی را ببندید بعد سراغ مورد دیگر بروید.
ولی وسوسه ای میگوید با دومی هم آشنا شویم شاید از این مورد بهتر باشد. 😆
راستی یک چیزی امشب که با طرف صحبت میکردم یک سوالی از او پرسیدم، در جواب سوالم یک تحلیل قشنگی را بیان کرد که شبیه اندیشه ی نویسنده ی مورد علاقم بود، بعد پرسیدم:
+احیانا شما عین صاد رو نمی شناسین؟
_چرا دوره دوره دانشجویی کتاب هاشو داشتیم تا حدودی خوندم
+چون این بحثی که گفتید توی آثار ایشون موج میزنه.
اینقدر ذوق کرده بودم همیشه دوست داشتم طرفم اهل مطالعه باشد و دوست داشتم با این نویسنده هم آشنا باشد و کتاب هایش را خوانده باشد
- ۹۹/۱۰/۱۹