بصری بودن فیلمنامه نویس
در کتاب همه چیز درباره نویسندگی خلاق در فصل مربوط به فیلم نامه در پاسخ به این سوال که از کجا میتوان فهمید که فیلمنامه قالب درستی برای ارائهی داستانتان است؟
یکی از سه راه پیشنهاد شده را این می داند که :
«ببینید آدمی بصری هستید یا ادیب. البته رماننویسها هم باید صحنهها و شخصیتها را طوری توصیف کنند که آنها در تخیل خواننده جان بگیرند، اما لازم نیست ساختار داستانشان متناسب با ارائهی بصری (دیدنی) آن باشد. مخاطب فیلمنامه باید داستان را به شکل تصویری ببیند. بنابراین نویسندهی فیلمنامه باید راحت بتواند هم کلمات و هم تصاویر را به کار گیرد. قالب فیلمنامه و طرز نوشتن آن کاملاً و از اساس با رمان فرق دارد؛ چون فیلمنامه را مینویسیم تا با آن فیلم بسازند».
یک راه تشخیص دیگر را لذت بردن از گفتگونویسی معرفی می کند.
آمدم خودم را بررسی کردم:
+من بصری هستم؟
_بله به شدت
+از کجا میگی
_از آنجا که به جوجه ی یاکریم (موسی کوتقی) بچه اردک گفتی.
+تیکه می ندازی؟
_آخه اینم پرسیدن داره معلومه که بصری هستی، یه سر به پست جی پی اس مغزت که کُند کار می کنه بزن می فهمی.
+اذیت نکن دیگه، میخوام بدونم چجوریاست بصری بودن.
_من می دونم یه مصداقش توی چهره شناسیه، واستا الان یه موردش رو میگم، یادته سریال تنهاترین سردار رو می دیدی چند وقت پیش؟
+آره آره خب
_چهره ی شخصیت مغیره رو یادته؟
+آره جوونی های داریوش ارجمند (نقش حشمت فردوس در سریال ستایش) بود دیگه، البته اون موقع که با اطمینان گفتم خواهرمم با اطمینان گفت اشتباه می کنی.
_خب الان یه سرچ بزن ببین درست گفتی یا نه
+سرچ کردم هادی مرزبان بود که، خیلی شبیه حشمت فردوس بود آخه
_مثل یه سیب که از وسط دو نیم کرده باشند دیگه.
+تیکه ننداز
_کلا قاطی کردن چهره ی بازیگران کره ای و چینی رو بهت حق می دم تا حدودی ولی چهره های داخلی رو نه.
حالا بازیگرا رو بگذریم، معاون یکسال دبیرستانت بعدا تو رو بشناسه تو اون رو نشناسی، بعضی معلم ها رو به سختی بشناسی، همکلاسی سال اول دبیرستان که یک سال با او سر یک کلاس بودی را هم شک داشته باشی که همکلاسیت بوده یا نه و هنوز هم بخاطر نیاری دیگه نوبرشه. جریان سیما رفیق صمیمیت که توی مترو با یک سیبی از وسط اشتباه گرفتی واسه اینکه مطمئن شی خودشه بلند گفتی سیما جوابی نشنیدی رو دیگه نمیگم، ممکنه سیما این پست رو بخونه زشته
+خیلی خوب دیگه حالا گذشته ی منو شخم بزن هی برام مصداق بیار
_واستا واستا یادته توی کتابخونه ی دانشکده می خواستی بری پیش رئیسش، شک داشتی که خودشه یا نه، از یه خانومی پرسیدی که آقای فلانی همون آقای عینکی که اونجا نشسته؟
+خب
_چهره ی خانومه یادته که چقدر هاج و واج نگات میکرد که بله همونه ولی عینکی نیست.
+خب دفعه اولم بود می دیدمش اونم از فاصله ی هفت متری، طبیعیه خطای دیده
_إه استادت که چند ترم باهاش کلاس داشتی و یکسره می دیدیش چی، عینکیه یا نه؟
+عینکیه شک ندارم
_بایدم شک نداشته باشی، از اون روزی که اون ماجرا پیش اومد مطمئن شدی.
+کدوم ماجرا؟
_همون روزی که با پریسا اتاق استادت بودی بعد استادت گفت سرم درد می کنه و رفت بیرون، یادته که چه دسته گلی به آب دادی؟
+به روم نیار دیگه. اینجا هم نگو، مثل پریسا که رفت گذاشت کف دست استاد آبروم رفت.
_استاد که از اتاق بیرون رفت، تو برگشتی گفتی الهی هر چه درد و بلا دارم بخوره تو سر استاد.
+ای بابا خب میخواستم بگم الهی هر چی درد و بلا استاد داره بخوره تو سر من برعکسش به زبونم اومد
_خب حالا، پریسا که به استادت گفته بود استادتم کلی خندیده بود که پس بگو چرا دسته ی عینکم شکسته پس بگو چرا فلان شده...
+خدا حفظشون کنه، استاد عزیز و محترمی است
_از حرف استادت که گفته بود دسته ی عینکم، یک گزاره ی قطعی داری که ایشون عینکی است، وگرنه قبل این ماجرا، جان من می تونستی تشخیص بدی
+حق با توئه، قبل این ماجرا قاطی میکردم، وقتی می خواستم به کسی معرفیش کنم، کلی فکر می کردم آخرشم به نتیجه نمی رسیدم که استادی که هر روز می بینمش عینکی است یا نه.
_تو با این پرونده ی قطورت در بصری بودن حتما فیلم نامه نویس خوبی میشی.
+اینقدر به من تیکه ننداز، من یه چیز دیگه میخوام بگم
_بله بفرمایید بصری جان
+میخام بگم همون قدر که در بصری بودن ضعیفم از این طرف دیگه از گفتگو نویسی لذت می برم، دیدی الان چقدر باهات گفتمان کردم.
_خب لذت ببری ولی شرط مهم بصری بودن رو نداری.
+خب نداشته باشم، منم مثال نقض زیاد دارم بیارم برات از کسایی که در یک زمینه خیلی ماهر شدند اما...
_درسته اما مطمئنا زمانبر تره دیگه، به نظرم بشین بقیه ی کتاب رو بخون، از همه ی حوزه های نوشتن یک اطلاعاتی بدست بیار بعدا تخصصی در موردشون مطالعه کن. اون وقت با احاطه روی هر زمینه ای که علاقه مند بودی کار کن
+حتی فیلنامه نویسی، چون هیجان انگیزه از این لحاظ که مجبور می شم خودمو در بصری بودن رشد بدم خیلی لذت داره.
_حالا برو فعلا بخون برا این حرفا زوده هنوز.
- ۹۹/۰۹/۱۰
این بصری بودنی که نوشتی بیشتر در حوزه ارتباطات بین آدمهاست. اما بصری بودن به معنای کاربردش توی فیلمنامه نویسی بنظرم کمی متفاوته. این چیزها با تمرین و ممارست قابل رشده. مثلا خوندن داستانهای مصور (مثل ماجراهای تن تن) خیلی ذهنت رو بصری می کنه. و نیز خوندن فیلمنامه های قوی مثل کارهای آقای بهرام بیضایی و امثالهم.
نکته دیگه اینکه خیلی خودتون رو درگیر آموزش نکنید توی کارهای هنری. سعی کنید دل به دریا بزنید و کاری رو که دوست دارید انجام بدید و با بازخوردی که از دیگران بخصوص اهل فن می گیرید کم کم کاراتون رو اصلاح کنید