کفش های بادنجونی و بازی دراز
رفته بودیم اردوی بازی دراز.
محدثه و زهرا هم نشین هم در صندلی های جفت هم بودند، گروه خونی شان به هم نمیخورد، ولی زهرا از طیف شخصیت هایی بود که منعطف بود و سعی داشت با همه تیپی دمخور شود، می شناختمش او از مذهبی های روشن فکر بود.
رسیدیم به دامنه کوه های بازی دراز، دفعه ی دومم بود می آمدم، از اتوبوس ها پیاده شدیم، بعضی ها در همان اتوبوس کفش هایشان را در می آوردند تا با پای برهنه این مسیر را قشنگتر بپیمایند، محدثه هم که تا حالا پستش به این اردوها نخورده بود و کفش های پاشنه بلندش مسلما همراه خوبی برای پیاده روی در راه های هموار هم نبود، چه برسد به کوه پیمایی مسیر دراز پر پیچ و شیب بازی دراز.
بنابراین آنها را در ماشین گذاشت، زهرا اما با کفش های راحتش به راه افتاد من با آنها همراه بودم.
پاهای نازک نارنجی محدثه در همان بدو دامنه اوف و آخشان شروع شد، زهرا هم که در بین هم اتاقی هاش به پتروس معروف بود کفش های بادنجونی جلو بسته اش را تقدیم محدثه کرد که بپوش.
تعجب کردم نه از پتروس کاری زهرا، از اینکه زهرا با آن قد و هیکل جیبیش چطور به شیر ژیانی کفش های جاسوئیچیش را تعارف می کند؟
تعارف است دیگر در خون ما ایرانی هاست، بعضیها گاهی فقط آنجایی که تعارف کارساز نیست تعارف میکنند تا خودی نشان دهند و از آن موقعیت حسن سوءاستفاده را ببرند.
اما زهرا از آنها نبود که بخواهد خودنمایی کند.
خب شاید میخواست با این تعارفش همدلی کند... در این افکار بودم
که دیدم زهرا کفش هایش را درآورده و از توش یک عدد کفی درآورد گفت بپوش ببین اندازت هست، محدثه هم با اصرار او پوشید اندازش نبود،
_خب معلوم است زهرا جان که اندازش نمیشود
+واستا این کفی دیگرش را در آورم 😮
حالا بپوش اندازته؟
_نه یه کم تنگه
این نهضت همچنان ادامه دارد...
+خب واستا این کفی دیگشو در بیارم😐
ماشالا خدا بده برکت
+خب اندازت شد
_آره شد
نه خوبه نشه یک شهر کفی توش چپونده بایدم بشه
ناممکن ذره ذره، کفی کفی ممکن شد
محدثه صاحب کفش شد صاحب ها، یعنی مالک شد، مالک موقت تا موقعیکه در اتوبوس جای گرفت و پاشنه بلندهای خودش را ملاقات کرد.
این را من که قدم قدم با زهرا همراه بودم میگویم که در کل مسیر سخت کوه و در بالای کوه که توقف خوبی داشتیم و مثل مسیرش آسفالت نبود و بدون کفش بسیار سخت بود بر روی سنگ های ریز و درشت راه رفتن و او با جوراب های نه خیلی ضخیمش راه میرفت و هر چه محدثه اصرار میکرد که کفش هایت را خودت بپوش حداقل اینجا قبول نمیکرد،
فقط یک مسیر کوتاهی را که بدون کفش اصلا نمیشد، محدثه و من در زیر سایه بان نشستیم تا او برود و برگردد، و وقتی بازگشت مجدد کفش ها را درآورد انگار که کفش ها از محدثه بود و از او قرض گرفته.
لجوجانه محدثه را وادار به پوشیدن کرد،
از بازگشت در شلوغی ها همدیگر را گم کردیم. من زودتر رسیدم، وقتی زهرا بازگشت جفت جوراب هایش سیب زمینی درآورده بود 😅
از آن اردو زهرا و کفش های بادنجونیش (که قبلا از خواهرش بوده چون مدل و رنگشو دوست داشته با کفی های چند مرحله ای برای خودش تنگ می کند) بیشتر از هوای دبش اردیبهشت ماه آن سال و بیشتر از صبحانه های متنوع خوشمزه ی مسیرش به یادم مانده....
- ۹۹/۰۸/۰۷
الهی :)))
چقدر مهربون :))
----------
+ فوینت وبلاگ و عوض کنین بد نیست :)