بلندهمتی
از همت ها عالیش را بخواه. اگر بلاگردان بزرگان می شوی، قرار نیست تو بزرگ نشوی و تا آخر کوچک بمانی و سطحی بمانی.
باید از یک جایی دامن همت به کمر بزنی و لاف بزرگی زدن را رها کنی و خودت به فکر بزرگ شدن باشی.
خانه تکانی کن و خودت را از زیر بار خاکروبه های ذهنی آزاد ساز. که برای بزرگ شدن باید بزرگ هم اندیشید و باید اندیشه ات از انحراف ها آزاد باشد و پایت از غل و زنجیرها رها شود و دستت از دستگیرها جدا شود و وفتی مانع ها بر طرف شد حرکت ها شروع می شوند و اندیشه ها سالم ...
اگر خودت را جایگاه خودت را در هستی و عظمت وجودت و اندازه خودت را ندانی و درنیابی. هستی ات هیچ و پوچ می شود. رمق از دست و پای وجودت می رود. مادرخوانده های دلسوزِ دامن سوز، شیره ی جانت را خواهند مکید. و گرگ های گرسنه تو را خواهند خورد.
اما اگر خودت را فهمیدی و قدر و منزلتت را. آنگاه آستین های همتت را بالا می زنی در مسیری قدم برمیداری که نه تنها پایمال نشوی و نه تنها کاسه هر آشی نشوی و نه تنها مهره ی نقشه های دیگران نشوی که از لاک خودت هم بیرون می آیی و زدوبندهایی را در هستی شروع می کنی. و به آن دورترها و دورترین ها پیامی را می رسانی.
آن موقع دیگر طعمه ی راهزنان در کمین نشسته نمی شوی که همان ها هم یکی از شکارهای صید گسترده ی تو خواهند بود.
بلند همت بودن یعنی نگاهت را از اینجا و اکنون بِکنی، و به دورترها بنگری، قناعت مرضی لاعلاج نیست ولی اگر همیشه در وجودت خانه داشته باشد زمینت می زند چون اینقدر جلوی پایت را می بینی که پرت می شود حواست از حادثه های اطراف و تصادف های مسیر، و اینقدر در حصار خودت می پیچی که همان حصار بلای جانت می شود و روزی خفه ات می کند.
آخر این وجود ما با قناعت آبش در یک جوب نمی رود، ما از استعدادهامان می توانیم این را بفهمیم که آمده ایم برای دورترها و نامحدودها.
این وجود نامحدود، همه چیزش نامحدود است، چطور می تواند نگاهش به جلوی پایش محدود شود.
اما ما با این بخل نگاه و فقط نوک بینی و جلوی پا دیدن، با دست خویش چاله ی خود را می کنیم.
دست بجنبانیم از همت ها بهترین و بالاترینش را بخواهیم. آن دورترها منتظر قدم های ماست.