رفتم پیاده روی ولی خیلی ایده به ذهنم نیامد برای نوشتن.
فقط چرا ضایعاتی که صدا میزد ضایعات پلاستیک که انگار بلندگو قورت داده بود و با صدای رسا و بلندش چند کوچه را پوشش می داد، هم مسیرم بود.
از یک خانه یک پسربچه بیرون آمد. و صدا میزد صب کن صب کن نون خشکه دارم. ضایعاتی سرش را برگرداند یک نگاهی کرد و به راهش ادامه داد.
شاید بخاطر این که پسرک را با دستان خالی دید و خبری از مادرش هنوز نبود.
با اینکه پسرک دوان دوان سمتش میرفت و صدایش می زد ولی توجه نکرد و پیچید داخل کوچه بعدی.
دوتا عابر هم از روبرو می آمدن یکی جوان بود و به پسربچه در حال دویدن گفت ولش کن رفت دیگه صبر نمی کنه.
ولی پسرک بدون توجه به آیه های یاس آن جوان به تلاشش ادامه داد و در وسط کوچه بعدی ضایعاتی را نگه داشت و مادرش هم خودش را رساند.
جالب بود برایم آن پسر بچه با همان سن هفت هشت سالگیش به من آموخت که
وقتی دنبال یک چیزی هستی باید برایش خرج کنی صدایت، پاهایت، انرژیت و تاثیر نپذیرفتن از دلسردی های همراهان یا اطرافیان یا غریبه های مسیر و گذر از موانع راه.
و اینکه اطمینان داشته باشی از رسیدن به هدف. و تلاش کافی و لازم را بکنی.
و هم اینکه گاهی وقت تنگ است و باید عجله کرد. آنجا نباید خرامان خرامان راه رفت که باید دوید و با سرعت دوید
و همزمان از کلام یا استعدادهای دیگر هم استفاده کرد؛ فریاد کشید، اظهار کرد، درخواست کرد
و هدف را متوجه کرد که من به دنبال توام.
حتی اگر ظاهرا هدف از من دور می شد و همه می گفتند بی فایدست تو بهش نخواهی رسید،
ولی من دورش نبینم باز هم دست نکشم و با تکیه بر توانایی هایم خودم را به آن برسانم.
امروز برای اولین بار به قصد تمرین نویسندگی و عادات نویسنده ها پیاده روی کردم.
در مسیر آقایی را دیدم که دم دکانش صندلی گذاشته بود و نشسته بود و قلم به دست، غرق نوشتن بود. سرش را بالا نمی آورد.
از دور جذبش شدم.
خوشحال شدم یکی را در این هیاهوی بازار دیدم که دارد می نویسد.
آن هم چنان عمیق ...
کلی ذوق کردم و هیجان زده شدم.
اما اما ...
از کنارش که رد شدم
تو ذوقم خورد
چون متوجه شدم دارد جدول حل میکند.
البته که برای حافظه خوب است و یک سرگرمی است.