فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پسر» ثبت شده است

 

یکی از ذوق هایی که من میکنم در مورد بچه ها یا نوجوان هایی است که خیلی متفاوت تر از همسال های خودشان در هر زمینه ی مثبتی می درخشند. معمولا امکانش باشد به هر طریقی این ذوقم را نشانش می دهم.

ایام دهه ی محرم به مسجد محل برای مراسم عزاداری که می رفتم. یک شب یک پسربچه ای را دربین هم سن و سالهایش که در درب مسجد گرد آمده بودند، دیدم. اعتماد به نفس بالایش نطرم را جلب کرد.

هر شب در مسجد یک نوجوانی هم مداحی می کند که صدایش هنوز ظریف است در مرز کودکی و نوجوانی است.

 

شناساییش کردم. همان پسرک با اعتماد به نفس بود.

 

دیشب تصادفا در مسیر بازگشت دیدمش :

 

+شما مداحی می کنی هر شب؟

-آره

+آفرین آفرین. واقعا صدات خیلی قشنگه

-ممنون. (با صلابتی که انگار این تمجید و تحسین من ذره ای در او اثر گذار نبود، خوشحالی برایش نداشت خیلی عادی بود برایش)

 

ولی تنها به تحسین نتوانستم راضی شوم.

برایش کتابی کادو کردم که قرار است امشب به او بدهم

کتابی که می تواند برایش الگوی مناسبی باشد.

من از این فرصت نمی توانم بگذرم وقتی می بینم او همچون همسال هایش مشغول سرگرمی های بی فایده نیست شاید این تحسین در کلام یا تشویق در عمل مسیر زندگی او را در آینده تغییر دهد و به سمت بهتری رهنمون شود.

  • فاطمه کارگر

سلام پسر عزیزم

حالت چطور است؟

 امیدوارم که همیشه قبراق باشی و با انرژی.

من دلم خیلی برایت تنگ می شود حتی همین الان که نیامده ای و جشن بودنت را هیچ کداممان تجربه نکرده ایم. البته آن موقع هم دلتنگت خواهم بود. چون این گونه ام وقتی دلم برای یک نفر تنگ می شود وقتی می بینمش دلتنگ ترش می شوم.

پسر خوبم.

تو خیلی شجاع هستی خودت میدانی، این شجاعتت این جسارتت این جراتت را می دانم که درست مصرفش می کنی.

پسر شجاعم

 تو خیلی قوی هستی خودت میدانی که قدرت زیادی در وجودت هست. می دانم که این قدرتت را بجا استفاده می کنی.

پسر قوی ام

 تو خیلی عزیزی این را همه می دانند، امیدوارم این عزتت را همیشه همراه خودت داشته باشی و سرت را پیش هر کسی خم نکنی.

پسر عزیزم

 تو خیلی بزرگ هستی، این بزرگیت را شاید خودت تصدیق نکنی ولی پیگیری کن تا به ریشه ی این بزرگیت برسی و خودت را خرج کوچک ها نکنی.

پسر بزرگم

 تو همیشه مهربانی این رأفتت را من تحسین می کنم. می دانم که با خانواده ات همیشه با رقت و خوش اخلاقی برخورد خواهی کرد.

پسر مهربانم

 تو مایه ی افتخار من هستی، همیشه از وجود پربرکتت سرشار می شوم.

بهترین لحظه ام آن موقعیست که به چشمانت خیره می شوم و محبتت تمام وجودم را می گیرد.

من باز هم برایت می نویسم.

 

مادرت

سال ها قبل تولدت.

 

  • فاطمه کارگر

رفتم پیاده روی ولی خیلی ایده به ذهنم نیامد برای نوشتن.

فقط چرا ضایعاتی که صدا میزد ضایعات پلاستیک که انگار بلندگو قورت داده بود و با صدای رسا و بلندش چند کوچه را پوشش می داد، هم مسیرم بود.

از یک خانه یک پسربچه بیرون آمد. و صدا میزد صب کن صب کن نون خشکه دارم. ضایعاتی سرش را برگرداند یک نگاهی کرد و به راهش ادامه داد.

شاید بخاطر این که پسرک را با دستان خالی دید و خبری از مادرش هنوز نبود.

 با اینکه پسرک دوان دوان سمتش میرفت و صدایش می زد ولی توجه نکرد و پیچید داخل کوچه بعدی.

دوتا عابر هم از روبرو می آمدن یکی جوان بود و به پسربچه در حال دویدن گفت ولش کن رفت دیگه صبر نمی کنه.

 ولی پسرک بدون توجه به آیه های یاس آن جوان به تلاشش ادامه داد و در وسط کوچه بعدی ضایعاتی را نگه داشت و مادرش هم خودش را رساند.

 جالب بود برایم آن پسر بچه با همان سن هفت هشت سالگیش به من آموخت که

وقتی دنبال یک چیزی هستی باید برایش خرج کنی صدایت، پاهایت، انرژیت و تاثیر نپذیرفتن از دلسردی های همراهان یا اطرافیان یا غریبه های مسیر و گذر از موانع راه.

و اینکه اطمینان داشته باشی از رسیدن به هدف. و تلاش کافی و لازم را بکنی.

 و هم اینکه گاهی وقت تنگ است و باید عجله کرد. آنجا نباید خرامان خرامان راه رفت که باید دوید و با سرعت دوید

و همزمان از کلام یا استعدادهای دیگر هم استفاده کرد؛ فریاد کشید، اظهار کرد، درخواست کرد

و هدف را متوجه کرد که من به دنبال توام.

حتی اگر ظاهرا هدف از من دور می شد و همه می گفتند بی فایدست تو بهش نخواهی رسید،

ولی من دورش نبینم باز هم دست نکشم و با تکیه بر توانایی هایم خودم را به آن برسانم.

  • فاطمه کارگر