فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ذرت» ثبت شده است


آستین ها را بالا زدم. جزء جرء سلول هایش را با چشمانم مرور کردم.

دیگر طاقت نداشتم. موقعش شده بود.

+آماده شد. بچه ها بیان.

-خانم الهام فر: اینجوری؟ آبپز؟

+آره دیگه پخته شده خیلی هم خوش مزه است

-بذار کباب کنیم اونجوری خوشمزه تره

+آره ولی من صبر ندارم. نمی بینی چطوری دارن دونه دون شون نگام می کنن.

-نخیر خودتو کنترل کن

حریفش نشدم. رفت بساط منقل رو آماده کنه .

تازه باید می رفتم پای منقل هی باد می زدم تا اون شعله ی اولیه ش به زغال های دیگر سرایت کنه. حالا بلال ها هم روبروی چشمام چشمک می زنن.

واسه اینکه هوسم بخوابه گفتم یه کوچولوشو بخورم. اما خانم الهام فر که از من بزرگتر بود این هوسم رو نپسندید و گفت زشت است و رگ ادب کردنش من را، گل کرده بود تا می خواستم ذرت رو بردارم هی نمی گذاشت میگفت نفست رو کنترل کن.

شیرین نامرد هم باهاش دست به یکی کرده بود و جبهه اونا دونفر شد. و مبارزه ی بس ناجوانمردانه ای صورت گرفت.

+شیرین خانوم حیف که مدلتو ران کرده بودم وگرنه با تهدید به انجام ندادن تحلیل آماری مقاله هات، قطعا میومدی تو جبهه ی من. البته بعید بود دونفری بازم حریف رفیق لرمون می شدیم.

نمی دونین چه عذاب روحی بود. چه عذاب روحی بود چه عذاب روحی بود.

اما چه کنم که دو نفر به یک نفر بود و مثل عزرایل بالاسرم. بغض بیخ گلویم را گرفته بود. امواج متلاطم درون چشمانم بر هم می غلطید و اشک های ریزانم بر سر منقل گواهی می داد که با جیغ و ویغ راه انداختن دمسازی ندارم. اما خانم الهام فر کاری با من کرد که مجبور شدم برای ذرت محبوبم علم شتگه به پا کنم. زبان درازی کنم و با چشم هایم بخواهم خانم الهام فر و شیرین را  بخورم.  

از ریخت و تک و پوزشان معلوم بود که نه استرحام هایم و نه غضب نگاهم ذره ای در دل سنگیشان اثر نمی کرد.

حالا هر چی ذرت ها را اول آخر می کنم تغییر نمی کنند.

خیلی مونده بود تا کل قسمت های ذرت کباب بشن هر ثانیه اش برایم یک ساعت طول می کشید. آنها هم قاه قاه بنای خنده را گذاشته بودند.

+بابا نمی خوام نفسمو مهار کنم مگه زوره؟

-نه این هوست باید بخوابه

+بابا این علاقه به ذرت مثل بند ناف که باهام به دنیا اومده مثل بند ناف هم باهام تو گور می خوابه. مگه نمی بینین هر وقت می ریم با بچه ها بیرون هر کدوم یک بلال می خورند من سه سه تا می خورم.

پریسا هم هر وقت میره خونشون از مزرعه شون برام یه گونی ذرت میاره. گاهی برام می پزه میاره چون می دونه تا من چشمم بهش بیفته یا زنده زنده کلکشو کندم یا هم که با رنج منتظر پختنشون می مونم. اون رفیقه که به فکر دل منه.

-نه نمیشه باید بکشیش.

+من دیگه تحمل ندارم داره عقل از سرم می پره

-باید هوس از سرت بپره

 در آن لحظات سقف کوتاه دنیا برایم بس غیرقابل تحمل شده بود. ذرت جلو چشمو من ناتوان در بلعیدنش. شده بودم عیین بی بی م که دندون نداشت ذرت بخوره ما نوه های بی چشم و رو جلوش هی بلال ها رو گاز می زدیم و میگفتیم بی بی بخور و حواسمان به دندان هایش نبود. شاید آن شب تلافی آن روز بی بی بود.

ولی با تمام سختی های آن کنترل نفس زورکی از مقدار اشیاق سوزانم نسبت به ذرت اندکی کاسته شد. و مثل قبل آن شب، بی طاقتی نمی کنم از فراق فصلی اش.

وای الان همین الان دلم براش تنگ شد. بلال اندیشه ام را به جولان می ندازه. هوش غواصمو عمیق تر میکنه و شادی به دل و مغزم می رسونه. ولی دوستام رابطه ی عمیق منو با این عزیز لذیذ درک نمی کردن.

 

  • فاطمه کارگر

داشتم تمرین گفتگوی استاد کلانتری رو انجام می دادم، طرفین گفتگو نخود و ذرت بودن داشتن سر دیر پز، زودپز بودن هم به سر و کله هم میزدن که رسیدن به تنوع روش های طبخ یکدیگر که اینجا گفتگویم به بن بست رسید چون فهمیدم ذرت خشک کم از نخود خشک نداره و مقابله ی ذرت تر و تازه با نخود خشک قیاس منصفانه ای نیست بهتر بود ذرت رو با نخود فرنگی وارد گفتگو میکردم. به هر حال نخود نخود هر که رفت خانه ی خود زودهنگامی شد ولی یه ایده ای هم بهم داد اینکه اگه کسی که در حیطه ی آشپزی یا در حوزه فروش گیاهان و دمنوش های گیاهی یا حوزه های مشابه تولید محتوا داره، به نظرم بد نباشه با راه انداختن گفتگو بین محصولاتشون بذارن خود محصول براشون تبلیغ کنه و از اثرات و کارکردهاشون با جزئیات ملطفانه ی شیرین و نمکینشون مخاطب رو روشن کنند.

حالا واسه اینکه این پستم ناکام نمونه اولین تمرین گفتگویی که داشتم و دیروز نوشتم،  رو بیان میکنم.

گفتگوی کوتاهی بین قالی های اتاقم راه انداختم:

قالی اول: سلام خوبی؟

قالی دوم: سلام هی بد نیستم.

قالی اول: چرا؟

قالی دوم: چی چرا؟

قالی اول: اینکه میگی بد نیستی

قالی دوم: خب چرا خوب باشم وقتی اوضاع جامعه رو میبینم

قالی اول: چه اوضاعی؟

قالی دوم: کرونای لعنتی رو میگم

قالی اول: تو از کجا از کرونا خبر داری؟

قالی دوم: از همونجایی که تو خبر داری

قالی اول: درسته اینجا با همیم ولی تو که یکسره روزا خوابی و تکلم های آدما رو از توی کوچه نمی شنوی، شب هام هم که آدما خوابند

قالی دوم: آره قبلنا که فاطیما نمی یومد اینجا میخوابیدم ولی از موقعیکه کولر اینجا نصب شد و فاطیما خانوم جور و پلاسشو اینجا پهن کرد، مگه میذاره بخابم؟ یا لبتابش روشنه و تیک تیک داره یا گوشیش آواز میخونه یا گلپ گلپ راه رفتنش نمیذاره خصوصا وقتی که ذوق نویسندگیش بهش غلبه میکنه و از شوق همچین محکم می کوبه به زمین که می ترسم گل های نقشینمو پرپر کنه

قالی اول: اووووه چقدر حالا غر میزنی، از کرونا گرفتی تا گلپ گلپ پای اون طفلک

قالی دوم: طفلک؟ کجاش طفله، وااای یه طفل شلوغ پلوغ از اون آروم تره

قالی اول: خب حالا اینطوری هم باشه مگه چیه؟ مگه ما وظیفمون چیه واسه چی خلق شدیم، اومدیم که آدمیان رومون راه برند بخوابند، کاراشونو بکنند

قالی دوم: آرره ولی خب شانسم نداشتیم،  پهن می شدیم خونه ی یه پولدار که مارو ببره اتاق خلوت بالایی که سالی یه بار نوه ش از خارج میاد روش قدم بذاره

قالی اول: وااا؟ این چه طرز فکریه؟

قالی دوم: آخه اونجوری سالم و سلامت می مونی، عمرت طولانیه، دیر مریض میشی، فرتی بیرونت نمیندازن

قالی اول: واای چقدر تو خودخواه و جون دوستی

قالی دوم: خب یه چیز طبیعیه دیگه، فرش های خونه پولدارا طول عمر بیشتری دارند

قالی اول: من اینجوری فکر نمی کنم، اولا که عمر دست خداست دوما من به شخصه راضیم به رضای خدا و به انتخابش که منو اینجا جا داده سوما شاید فرش های خونه پولدارها اونم اونایی که مثل من و تو توی اتاق خواب هاشون پهن شده، از لحاظ جسمی و فیزیکی بعضیاشون که کمتر پا می خورن سالم تر باشند ولی از لحاظ روحی افسردگی در کمینشونه چون خیلی تنهان.

 

پی نوشت: اولین تمرین گفتگو بود و موقع شروع هیچ چیزی تو ذهنم نبود حتی طرفین گفتگو یهو اومد تو ذهنم و بعد احوال پرسیاشون هم استرس نداشتن حرف بینشون رو داشتم ولی خودمو سپردم به ذهنم و هر چی که میومد آزاد نویسی کردم، ناپختگیش به مرور نوشتن فراوون ایشالله برطرف میشه.

  • فاطمه کارگر