امروز برای تهیه کتاب های استخدامی کلی قدم فرسایی کردم
پاهایم با اینکه عاشق پیاده روی هستند ولی امروز همراهان خوبی برایم نبودند
بخاطر کفش های تازه ام قوزک پای چپم زخم برداشت، کفی گذاشتم برایش باز انگشتانم از فشار دادشان درآمد.
به این وضعیت فشردگی و آزردگی پا، پاشنه بلندی کفش را هم اضافه کنید...
به این حال بار سنگین (سه کتاب ادبی قطور) را هم بیفزایید، دوباره به این بغرنج این را هم در نظر بگیرید که به کتابخانه که رسیدم از وجنات درب ورودیش معلوم بود که خبرهاییست، نزدیکتر شدم دیدم اطلاعیه چسبانده به درب قفل شده که از دیروز تا اطلاع ثانویه کتابخانه تا ساعت ١٣ باز است، یعنی شیفت بعدازظهر تعطیل است و آن موقع ساعت ۶ عصر بود. و آن وقت حال من را در پشت درب های بسته تصور کنید با آن سه کتاب سنگین و آن کفش ها و آن پاها.... به هدف نرسیده و بار اضافی کتاب های امانت بر دوش، دوباره برگشت همان آش و همان کاسه...
باز هم شکر... در همان پشت در بسته سمت راستم گربه ای آرمیده بود بی غم بی دغدغه مهمان گالری ام کردمش، جلوتر در داخل پارک ملت بچه گربه ای ریز که شنگول می دوید و بازی میکرد و در کمین پرنده ای اندکی درشت تر از خودش نشسته بود که لحظاتی ایستادم و نگاهش کردم مهمان دوربینم شد.
امشب با دو عزیز هم صحبت شدم جالب بود در هر دو یک چیز مشترک بود: «غم» و جالبتر جنس غم از یک خانواده بود. هر چند درک غم و میزان فشار غم یکسان نبود.
در مواجهه با غم و درد و سختی سوالاتی لاجرم برای من بیننده ی درد دیگران و برای آن دیگران تجربه کننده ی رنج و برای من در موقعیت چشش دردهای خودم پیش می آید. اینکه:
چرا غم؟ چرا درد و رنج و سختی؟
تا کی درد؟
چرا من؟
چرا خوش نباشم؟
اصلا چرا آدما مثل آن گربه راحت و آسوده نیاسایند؟
چرا مثل آن بچه گربه مسرور و بی باک و بازیگوش و از درد بی خبر نباشند؟
چرا دنیا این همه سختی دارد؟ انگار ناف دنیا را با سختی و رنج بریدند.
فلسفه سختی دیدن چیست به راستی؟