امروز داشتم یک کتابی را می خواندم. در زیرنویس یکی از صفحاتش داستان نغز و شیرینی بیان شده بود.
در کنار آن داستان در حاشیه ی کتاب خواستم علامتی بگذارم که بعدا دوباره به آن برگردم.
اما علامت ها و تنوع شان برایم محدود بود. و ترسیدم تیک یا دایره یا علامت های رایج دیگرم، مرا کم توجه به آن نگه دارد و از آن رد شوم.
برای همین کنارش با خودکار قرمز نوشتم "به به".
و این "به به" برایم دو چشم و دو ابرو نمود پیدا کرد (نقطه های ب در حکم چشم بودند). زیرش که خط کشیدم چون دهانی شد و یک الف هم وسط چشم ها و عمود به دهن گذاشتم بینی شد و ترکیب صورت انسان شد.
به یاد حرف هنرمندی افتادم که در تابلو نقاشی اش اگر خطی اگر اضافه ای گذاشته می شد، پاکش نمی کرد و در عوض از آن برای کامل کردن طرحی استفاده میکرد.
این "به به" به من آموخت که گاهی هدفمان چیزی است اما در روند رسیدن به آن هدف، هدف های جدیدی رخ نشان می دهند و این هدف جدید و نوپا، گاه می تواند مثل خطی در صفحه ی نقاشی، هدف زاینده ای باشد و آفرینش های جدیدی را خلق کند و ما را بهتر و منسجم تر در راستای آن هدف اولیه حرکت دهد.
و گاهی نیز می تواند هدف عقیم و کوچکی باشد که نه تنها باروری ندارد بلکه ما را به خود مشغول می کند و بازیچه ی خودش. مثل همین چشم و ابرو شدن واژه ی "به به" و متوقف کردن و منحرف کردن من از مسیر مطالعه ام.