فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «استاد» ثبت شده است

 

برای پایان نامه کارشناسی مان، انتخاب استاد را به عهده ی خود دانشجو گذاشته بودند و این خیلی خوب بود چون هر کس می توانست هر استادی را که بهتر با او کنار می آمد انتخاب کند، من رفتم سراغ آن استادی که از همه سخت گیر تر می دانستمش. جهت اینکه بیشتر یاد بگیرم و کلا از استاد سختگیر هم خوشم می آمد.

 

رسیدیم به انتخاب عنوان برای پایان نامه.

 

+استاد من فکر کردم که موضوع پایان نامم به انتخاب شما باشه

-خیر. دانشجو باید خودش در قبال عنوانش مسئولیت داشته باشه

 

می گشتم دنبال عنوان مناسب، یک روز در کتابخانه در بخش کتاب های مرجع بودم و در بین صفحات یک کتاب قطور روانپزشکی پرسه میزدم، چشمم افتاد به اسم جناب بقراط.

 

همان جا جرقه ای روشن شد ذهنم مرا رساند به مزاج های بقراط (صفراوی، بلغمی، سودایی و دموی مزاح). همان جا نقشه ریختم  که عنوان این باشد: ارتباط بین مزاج های بقراط با تیپ های شخصیت.

 

عنوان را بردم پیش استادم بدش نیامد ولی گفت باید برای مزاج ها پرسشنامه باشد. گفتم پیداش می کنم استاد

 

سراغ پرسشنامه بودم چندتایش از مرحله گزینش استاد رد شد یکی به اصرار من باقی ماند که استاد گفت یک راه دارد آن هم اینکه به روایی محتوایی متخصصان برسد یعنی اینکه چند تا استاد متخصص در این زمینه این پرسشنامه و سوالاتش را تایید کنند. من هم گفتم این کار را میکنم.

 

قبلش با استادهای دیگر در مورد عنوان مشورت میکردم برایشان جدید و جالب بود و کسی مخلفت نمی کرد.

 

گشتم دنبال متخصص ها در درجه اول به دکترهایی که در مطبشان کار طب سنتی انجام می دادند حضورا رجوع کردم، یکی از آن دکترها گفت:

 

 -چرا اصلا پرسشنامه نسازی؟

+(منم خوشم آمد گفتم) چه خوب

-به یک شرط حاضر به همکاری هستم و در ساخت پرسشنامه کمک میکنم که اسمم را در پایان نامه ات بیاوری.

+چشم حتما، چرا که نه

به نزد استادم که رفتم خندید گفت او خیال می کند پایان نامه ی ارشد است نه کارشناسی. موافقت نکرد بخاطر مشکلات و دردسرهای ساخت پرسشنامه.

 

رفتم سراغ دکتر دیگری در شهری مجاور، از قبل وقت گرفته بودم. ملاقات حضوری با او هم کمک حالم نشد.

 

نشستم به جمع آوری شماره ها و آدرس های افراد سرشناس در این زمینه. یک دفتر پر اندازه ی صدتا شماره درآوردم. هر روز کارم شده بود زنگ زدن، وقت گرفتن برای صحبت با دکترها و یا ایمیل دادن، یکی از این ایمیل ها جواب داد و پرسشنامه را تایید کرد، کلی ذوق کردم، با هرکسی هم صحبت میکردم از او راهنمایی میگرفتم که چنانچه کسی دیگر را در این زمینه سراغ دارد به من معرفی کند.

 

این دکتری که پرسشنامه را تایید کرد گفت: یکی را بهت معرفی می کنم که تز دکتراش روی همین مزاج هاست تا فامیلی شو گفت من اسم کوچکش را گفتم خندید که همه رو هم می شناسی (خبر نداری که من چه لیستی دارم) شماره همراهش را داد.

من هم باهاش تماس گرفتم و او نظرش این بود که مزاج ها را نمی توان در قالب پرسشنامه ی صرف به سنجش درآورد و به تشخیص صحیح رسید، من هم که نمی خواستم باور کنم اصرار می کردم که حداقل پرسشنامه ام را ببین و تایید یا ردش کن، او هم با جدییت درخواست غیرمعقول مرا رد کرد که وقتی از پایه اشتباه است و ممکن نیست تایید یا رد معنا ندارد.

 

خلاصه آب پاکی را ریخت روی دستم و من هم که جلوجلو مطلب برای این عنوان دلبندم جمع کرده بودم و خیال می کردم عنوان عزیزم ارزش کار دارد، نمی خواستم موضوع عوض کنم.

 

استادم بخاطر ضعف اعتبار پرسشنامه مخالفت کرد ولی من اصرار کردم که همان یک متخصص که تایید کرد کافی است و کار را ادامه دهیم. استاد هم از آنها بود که اجبار نمی کرد و  به دانشجو قدرت انتخاب می داد.

 

بر همین موضوع ماندم و فکر میکردم حتما فرضیه ام تایید می شود و بین مزاج ها و شخصیت ارتباط برقرار می شود. و با شور و ذوقی هیجانی پرسشنامه ها را آماده کردم و بین دانشجوها پخش کردم. و نتایج را در دفترم ثبت می کردم

 

اجرا که تمام شد و داده ها وارد نرم افزار شد. تحلیل آماریش را استاد دیگرم انجام داد نتیجه اش آن شد که من نمی خواستم، ارتباط تا حدودی پیدا شد اما معنادار نشد ... وقتی فهمیدم که فرضیه ام حتی فرضیه های فرعیم تایید نشده کلی دپرس شدم و اصلا انگیزه ای برای نوشتن پایان نامه ای که فرضیه اش تایید نشده نداشتم. کلی انرزی گذاشته بودم قبل اجرا و حین اجرا اما نتیجه ...

 

آنجا معادله یک سر باخت را فهمیدم

من در این عنوان بدیعم فقط به جنبه اگر بشود اگر ارتباط داشته باشد چه ها که شود نگاه می کردم. چه رویاها بافته بودم ...

اما اصلا طرف مقابلش را از کوری عشقم به عنوان نمی دیدم اینکه اگر نشود چی؟ اگر ارتباط نداشته باشد چی؟

 

در زندگی باید انتخاب ها را طوری چید که هر نتیجه ای بدهد به نفعمان باشد.

و یا اینکه طرز نگاهمان به نتیجه طوری باشد که چه شکست باشد چه پیروزی در هر دو صورت پیروز باشیم و حس پیروزی به ما دست دهد. آنجا که این حس را نداریم مثل من ممکن است بخاطر این باشد که برای آن کار کم گذاشته باشیم وگرنه وقتی تلاشم را کرده باشم و از خودم مطمئن باشم دیگر چه باک و چه دل سوختنی.

 

من از همان لحظه ای که آن متخصصی که رساله دکترایش تخصصی روی این موضوع بود و نظر علمی و تجربی اش خیلی ارزشمند و مطمئن بود، نباید لجوجانه بر سر موضوعی که روی هواست وقت و انرژی میگذاشتم برای همین موقع نتیجه بسیار دپرس شدم و دل و دماغ ادامه ی کار را از دست داده بودم، چون کم گذاشته بودم... طعم شکست را می چشیدم نه پیروزی حتی با شکست را ...

  • فاطمه کارگر

یک استادی داشتم بسیار عالم نه فقط در رشته خودمان (مشاوره) که بیشتر او را با آمار و پژوهش می شناسند. من از ایشان خیلی چیزها یاد گرفتم خدا حفظش کند و همواره از فیوضاتش بهره مندش کند و آروزی عافیت و سلامتی و عاقبت بخیری برایش دارم.

بعد اتمام ترم و فارغ التحصیلی به دیدنش رفتم و برایش هدیه ای بردم.

برای این هدیه به نظرم رسید که جمله ی زیبایی را انتخاب کنم و بدهم به یک خوشنویس تا برایم بنویسد و آنرا قاب بگیرم.

خب برای این کار ابتدا دنبال آن جمله رفتم کلی در صفحات گوگل قدم فرسایی کردم ولی جمله ها و متن ها چنگی به دل نمی زد. سراغ دوستان و همکلاسی ها رفتم که دنبال یک جمله هستم در مورد استاد. جملات آنها هم دلم را راضی نکرد.

با همین حیرانی سراغ استاد خطم رفتم تا سفارش خط را بدهم و مقدماتش را آماده کند، استاد خط به نجاتم آمد گفت بیا گشتی در این اشعار بزنیم. کتابی خیلی کم حجم که دارای بیت هایی کوتاه برای سرمشق خطاطی بود، آن کتاب را ورق می زد شعرهایش را می خواندیم ولی هنوز چیزی به دلم نبود که یکهو به شعری رسیدیم به این مضمون:

جان ها فدای مَردُم نیکو نهاد باد

خوشم آمد از این مصرع

این را استاد خطم بلند می خواند و دوباره خواند:

جان ها فدای استادِ نیکو نهاد باد

خودش بود خودِ خودِ خودش. به دلم نشست و انتخابش کردم.

بجای واژه ی "مردم"  واژه ی "استاد" را گذاشتیم.

قرار شد که همین را استادم برایم بنویسد.

قبلش در مورد چطور نوشتنش و چیدمان حروف و کلماتش نظر دادیم و مشورت کردیم و بعد از بالا پایین کردن ها و با توجه به تجارب استاد خطم نسخه ی اولیه را تنظیم کرد که بعد از نوشتنش، رفتم تا ببینم چطور است. حساسیت هایی به خرج دادم و تغییرات نهایی اعمال شد و قرار شد که برایم بنویسد.

بعدِ آن روز استاد خط تماس گرفت که بروم پیشش تا در مورد مصرع انتخابی نظری بدهد.

ایشان گفتند همان واژه ی "مردم" را باید نوشت چون اگر "استاد" را بجایش بگذاریم دخل و تصرف در شعر دیگری کردیم و از لحاظ اخلاقی صحیح نیست. بعلاوه اینکه تلاش می کرد مرا توجیه کند که مردم هم باشد استاد را هم شامل می شود، چون من همچنان بر واژه استاد اصرار داشتم.

آخر سر دیدم حرفش درست است و من از ذوقِ پیدا کردن آن جمله ی دلخواه به این جنبه ی اخلاقی دقت نداشتم.

دیدم اتفاقا درست است لفظ استاد مخصوص می شود برای جناب استادم، ولی چنانچه استاد خواسته باشد به اتاقش بزند شاید رویش نشود ولی واژه ی "مردم" چون عمومیت دارد مشکلی نخواهد بود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

استاد خطم می توانست شعر را دستکاری کند و آن اثرش کیلومترها از او دور می شد اما وجدان آگاهش فراتر از مرزها را متوجه بود. و حاضر نبود  به هر بهایی از هنرش پول درآورد. چون مطمئنم اگر من قانع نمی شدم و بر دستکاری در شعر مصر بودم ایشان در نهایت مرا ارجاع می دادند به خطاط دیگری.

استاد خطم با آن روحیه ی متعهدانه اش به من آموخت که در هر کاری حتی در تابلوی خوش نویسی باید اصالت و اخلاق را رعایت کرد.

و اگر هر کسی در جایگاه خود با هر هنر یا حرفه ای اینچنین پایبند باشد دنیا بهشت می شود و مدینه فاضله.

  • فاطمه کارگر

تا حالا شعر گفتین؟

اولین باری که شعر گفتم راهنمایی بودم و آن شعر پر اشتباه و کم مایه ام را با کمال اعتماد به نفس به کسی که طبعی در این زمینه داشت نشان دادم. و بیچاره هر چه می‌گشت تا نقطه ی قوتی را بیابد و زیر ذوق من نزند نمی توانست

فقط یادم هست همین بیت وزینم را برگرداند که قافیه هاش تا حدودی به هم می خورند:

 

دلم میخاد بگم بهت 

خیلی بودم منتظرت

خلاصه‌ این بهترینش بود.... 

 

گذشت، دبیرستان، می‌آمدم  اول کتاب هایم وسط کتاب هایم آخر کتاب هایم حاشیه ی کتاب هایم و خلاصه هر جای سفیدی که در کتاب به تورم می‌خورد می نوشتم، بیتی جمله ی زیبایی می نوشتم، علاقه ای عجیب به یادداشت های غیر درسی در کنار کتاب های درسی داشتم.

آن موقع هم گاهی اشعاری بس بلند می سرودم

همین یادم هست‌ :

 

دلم هر روز دلم هر شب دلم هر دم به یادت

دلم بی تاب و پرغوغاست 

دلم دائم ز من گیرد سراغت

​​​​​

....

خلاصه دست شعرای قدیم و جدید را از پشت بسته بودم.

 

امشبم از آن حس های شاعرانه سراغم آمد و بارشی بس ادیبانه داشتم کاش رویم بشود از اشعار نابم شما را بهره مند کنم، بگذارید بگویم:

.... 

.... 

روی من را بین چقدر پژمرده است

زیر چشمانم ببین چه خالی است 

... 

... 

این چنین من را نبین قدِ خمید

این چنین من را نبین لاغر، نحیف 

 من بُدم هیکل درشت سینه ستبر

من بُدم سنگین تر از... 

 

می بینید چه دستی دارم در قافیه هایی بس هم وزن. اصلا استعداد توی خونم هست مگه نه؟

 

امشب ده بیت گفتم ولی بی وقفه مثل تمرین هزار کلمه نویسی یا صفحات صبحگاهی.

جالب بود هر چند وزن و قافیه اش درست حسابی نبود

ولی با سرعت نوشتن و در لحظه نوشتن بس لذت داشت برایم

 

یاد آن هنر آموز کلاس خطاطی مان بخیر که چه زیبا می نوشت درجه ی ممتازی و استادی را گرفته بود و هم سطح استاد خطمان شده بود. 

استاد خطمان یک روز دست خط روز اول این شاگرد دیروز و استاد امروز را به ما نشان داد. همه مان از تعجب دهان هایمان سه متر باز شد. 

صدرحمت به خرچنگ قورباغه‌هایی که تا حالا دیده بودم، استادمان حتی می خواسته به او بگوید که برو و وقتت را در این راه نگذار. اینقدر از او ناامید بوده. 

ولی پشتکار و ممارست و اراده ی قوی شاگرد مانع این ابراز بازخورد استاد به او شده بود. 

و آخر هم شد اسوه ی تلاش و نه قربانی استعداد ضعیف.

 

 

  • فاطمه کارگر