این روزها در زیگزاگی سرگیجه آور به دورِ خودم می چرخم. فکر آینده مثل روئیدن چمن از لای سنگ فرش که از همه طرف سنگ را به محاصره درآوردند، طوق گردنم شده است.
مسیر پرسنگلاخ ازدواج نبردهای فکری برایم به ارمغان آورده است.
گاه در قالبی تعقلی می گویم در ساعت میعاد به دیدارش برو و آنگاه جوابی معقولانه بده.
گاه در قالبی احساسی می گویم کاش خاطره محبتی عمیقی با او میداشتم تا راحت تر تصمیم می گرفتم.
گاه درقالبی دم غنیمتی می گویم بی خیال ناپیگیر رفتار و کردار و گفتارش شو... ازدواج هندوانه ای است دربسته...
گاه از خستگی نبردها و تضادهای فکری حتی آرزو میکنم که کاش از آنها بودم که گلوی طمع شان گشاد و سیری ناپذیر بود و برای جیب های عمیق طرفشان نقشه ها میکشیدند، تا خیلی سریع و راحت تصمیم می گرفتم.
ازدواج موضوع مناسبی است برای خیال پروری اما در داستان ها نه واقعیت...
کاش داستان بود اگر داستان بود یا فیلم بود مستقیم وارد جریان سالاد سازی میشدم و دوطرف را با یک نگاه دلباخته ی هم میکردم. هیچ نیازی هم به پیگیری رفتاری نمی دیدم چون از چهره اش معلوم بود آدم خوبی است.
و دختر بیچاره را در مشقت بی پایان درون خویش یک لحظه رها نمی کردم و با افزایش هیمنه و هیبت طرف در ذهنش او را سریع به جواب سه حرفی ب لام ه می رساندم.
و کلیشه وار با نشان دادن لحظات خوشبختی چند سال بعدشان آنرا سرمشقی مناسب برای جمع دوستان و مخاطبان داستان معرفی میکردم.
اما ای کاش داستان بود....
ای کاش داستان بود و دو طرف در ظرف ازدواج مثل اجزای سالاد راحت و سریع به هم جوش میخوردن و در قرابت هم ترکیب خوش طمعی را نشان می دادند