یک هم اتاقی داشتم عادت داشت می پرسید: کِی کار ایکس را انجام می دهی یا آیا امشب فلان کار را انجام می دهی؟
گاهی در مقابل جواب دادن آن سوالات معذب می شدی. یا گاهی حس کنترل داشتن توسط دیگری بهت دست میداد، آن مواقع به خودت حق می دادی بگویی:
چرا می پرسی عزیزم؟
بعد در جواب متوجه می شدی با توجه به آن کار تو میخواهد برنامه اش را بچیند یا تغییر دهد. من به منطقی بودن یا غیرمنطقی بودن بستگی آن کارها (کار او و خودم)، کار نداشتم.
اما یادم هست به او بازخورد می دادم اول برنامه خودت را یعنی دلیلت را بگو بعد از طرف سوال بپرس، اول دلیل سوال را مطرح کن که چون من فردا فلان برنامه را دارم میخواهم بدانم تو امشب یا فردا فلان کار را می کنی یا نه.
این گونه طرفت آزادی عمل بیشتری دارد و با توجه به دلیل و منظور تو می تواند پاسخ های مختلفی به نظرش آید. و حس کنترل شدن هم بهش دست ندهد.
نه اینکه برعکس شود و مستقیم سوالی بپرسی که جوابش را دقیق بخواهی.
اجازه بدهید با مثال دیگری بازتر توضیح دهم.
من امروز در موقعیتش قرار گرفتم.
یکی از دوست های خانوادگی مان قبل کرونا از علایق نویسندگیش برایم گفت که پیش یک نویسنده کلاس می رود و آن نویسنده با توجه به شناختی که از شاگردش پیدا می کند به او می گوید در حوزه ی کودک کار کند و بنویسد.
امروز که کتاب همه چیز درباره نویسندگی خلاق را می خواندم یکی از فصولش درباره نوشتن برای سنین کودکی است، من یاد آن دوستم افتادم و گفتم چه خوب است که کتاب را به او معرفی کنم شاید نخوانده باشد.
خب با توجه به اینکه چند ماهی است از او خبر نداشتم خودگویی های متقابلی در درونم برقرار شد که در ادامه می آید:
حالت اول
شاید از حوزه نویسندگی بیرون رفته باشد.
آن وقت لزومی ندارد که من کتاب را معرفی کنم. خوب است بپرسم هنوز داری می نویسی؟ اگر جواب داد آره، آن وقت بگویم پس خوبه یک کتابی هست فلان مختصات رو داره.
حالت دوم:
تو چکار داری که او در حال نوشتن است یا نیست یا هر چی،
چه لزومی دارد حتما بدانی که او در چه حال است، شاید او به هر دلیلی دوست نداشته باشد وضعیت کنونی اش نسبت به نوشتن را به تو بگوید، آن وقت این سؤال تو که هنوز داری می نویسی یا نه سوال بجایی است آیا؟
همین قدر که میدانی او زمانی در خط نوشتن بوده کفایت میکند و این معرفی کتاب را توجیه میکند.
اگر او خودش چیزی در این زمینه گفت خب بیشتر از نوشتن صحبت میکنید.
بنابراین حالت دوم را برگزیدم.
آن هم اتاقی ام معمولا حالت اول را می پرسید. که ناخودآگاه در مقابلش گارد کمرنگی میگرفتم، البته اکثرا پاسخش را همان اول میدادم چون معمولا موضوعات سطحی بود.
اما گاهی موضوع سوال عمیق تر می شود و صلاح نمیدانی به آن پاسخ دهی، مثل آن همکلاسی که می پرسید فلانی در مورد من چه گفت؟ و وقتی در مقابلش مقاومت می کردی، ادامه میداد حداقل بگو در مورد من حرف زد یا نه؟
هر دو مدل سؤالش اشکال داشت.
بعضی سوال ها را باید با پیش نیاز پرسید، مثل سوال هم اتاقی من.
بعضی ها را بهتر است نپرسیم مثل این سوال نابجای امروزم که هنوز هم می نویسی یا خیر از یک دوست خانوادگی.
بعضی سوالها را هم نباید پرسید.
مثل سوال همکلاسی که کنجکاوی بیجایی بود.