فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

فاطمه کارگر

روز نوشت های فاطمه کارگر

وارد عطاری شدم. خانمی با روپوش سفید کف سالن را طی می کشید. خانمی دیگر با روپوش سفید آخر سالن ایستاده چای می نوشید. آقایی با روپوش سفید پشت میز نشسته بود و نوجوانی روی صندلی مقابلش. سه نفر همراه آن نوجوان توی سالن کوچک منتظر بودند. کسی به من توجه نمی کرد، اعتنا نمی کرد، محل چی بهم نمی گذاشت. آن خانم چایی به دست هم غیب شد. دوست داشتم طی را از خانم وسطی بگیرم بدهم به جناب دکتر بزند به سر نیروی چای به دستش تا ادب شود چایی بهنگام بنوشد. به خانم طی به دست گفتم من خرید دارم.

 

خانم چای به دست از آن پشت آمد جلو.

 

-سلام. بفرمایید.

 

-عسل دارین.

 

-بله.

 

-محبت کنین بیارین.

 

عسل را آورد.

 

-کندر هم می خوام.

 

از روی لیست می خواندم.

 

 -دیگه چی می خوای.

 

-رازیانه، شربت بیدمشک و ... .

 

لیست بلندبالایم را خواندم و قاطی کرد. یکی را می آورد یکی را یادش می رفت. همان روش خودم بهتر بود. یکی یکی می گفتم و یک یک می آورد.

 

فضولیش گل کرد و پرسید برای چه این ها را می خواهی. من هم فضولیش را نشکاندم و گفتم برای عفونت. پیشنهاد داد: آقای دکتر اینجان می خوای ازش بپرس. بدم نیامد. پذیرفتم.

 

مراجعان قبلی هنوز حضور داشتند که منشی مرا سمت صندلی هدایت کرد. دکتر سرش توی دفترش بود. سر و چشم من هم توی قفسه های کمدِ پشتِ دکتر در جستجوی مدرکی، تابلویی، معرفی ای از دکتر که صدایش مرا به خودم آورد.

 

-بفرمایید.

 

-من دوتا مسئله دارم.

 

-شما اول برو سوداتو درست کن.

 

-سودا؟

 

-بله سودای شدید با اعصاب خراب.

 

از آنجایی که اعصابم خراب بود ذره ای عصبی نشدم که هیچ، لبخند ملیحی هم زدم.

 

-برو شنبه ده صبح ناشتا بیا. شبش هم غذای سبک بخور.

 

شنبه شد.

 

-دکتر فرمودین ساعت ده بیام.

 

-مشکلت چی بود؟

 

-من قبل اینکه مشکلم را مطرح کنم شما گفتی اول سودای شدید با اعصاب خرابتو درمان کن.

 

-ناشتایی؟ شام سبک خوردی؟

 

-بله کوکو سبزی خوردم.

 

-کوکو سبزی سبکه؟ تخم مرغ داره دیگه؟

 

-بله.

 

-از تخم مرغ سنگین تر چی داریم.

 

آنجا برای اول بار فهمیدم تخم مرغ جزء غذاهای سنگین است.

 

روی زبان و ناخن هایم را وارسی کرد. و پایین چشمانم را پایین کشیدم تا توی چشمانم را خوب بنگرد. با همین سه کار مزاجم را شناخت. برایم دارو نوشت. خانم روپوش سفید داروها را برایم آماده کرد. و بعد هم 535 تومن اعلام هزینه کرد. توی داروها داروی ضدبلغم هم بود. و من نفهمیدم که مزاجم سوداست یا بلغم.

 

پایین نسخه هم کلی پرهیزیات برایم نوشت. از جمله: سرخ کرده، غذاهای بازاری، ترشیجات، غذاهای چرب و سنگین، غذاهای مانده، سردیجات، دوغ، ماست و ... .

 

خب جناب دکتر چرا به خودکارت فشار آوردی. یکباره می گفتی فقط هوا بخور، سنگ بخور، مرگ بخور. من هم سنگ پلو به شیوه ی هواپز با چاشنی مرگ می پختم، می خوردم، می مردم.

 

از آنجا که تخم مرغ هم جزء سنگین غذاها بود و هر چیزی که با تخم مرغ پخته می شد هم جزء ممنوعات میشد. من دست به کار شدم و دنبال راه هایی برای جایگزین تخم مرغ در آشپزی رفتم. مثلا به آب نخود بجای تخم مرغ رسیدم.

 

به این صورت که مقداری نخود را می جوشانیم تا بپزد و آبش کمی غلیظ شود. سپس آبکش می کنیم و آب نخود را توی مخلوط کن می ریزیم چند دور که بخورد سفید می شود و کف می کند. شبیه سفیده ی تخم مرغ می شود. و از این مایع سفید بجای تخم مرغ در غذاهایی مثل کتلت و کوکو می توان استفاده کرد. من با آب لوبیا سفید هم امتحان کردم اما به خوبی آب نخود نبود.

 

نکات جانبی:

 

- نخود پخته را دور نریزید. می توان در غذاهای دیگری مثل هوموس یا در تهیه ی سس گیاهی استفاده کرد.

 

-آب نخودی که در مخلوط کن سفید می شود، بعد دقایقی کف و پفش می خوابد و مثل اولش می شود. بنابراین نزدیک به استفاده در مخلوط کن بریزید و الا دوباره کاری می شود.

 

-باقی مانده آب نخود را در یخچال توی ظرف دربسته نگهداری کنید

  • فاطمه کارگر

 

امروز در موقعیت انتقام جویانه قرار گرفتم.

دوست داشتم سریع انتقام بگیرم. اما دست به نوشتن زدم و نوشتن مرا منصرف کرد.

 

نوشتن به من گفت مثل شخصیت های حرفه ای و متشخص برخورد کنی بهتر است یا مثل آدم های کینه جو و انتقام جو؟ 

البته همان اول این را نگفت. مقدمه چید. حس خشمم را نرم کرد و کم کم به خوردم داد. من هم پذیرفتم. 

 

نمی‌دانم این نوشتن چه قدرتی دارد که اینقدر تاثیر می‌گذارد دل سنگ را آب، اندیشه ی منجمد را موم و هیجان منفی را مثبت می‌کند. 

 

زبان نوشتن مثل زبان شخصیت جواد جوادی در سریال بچه مهندس سه است که در کسری از ثانیه بی بی را که چمدان بار کرده بود برود، از رفتن منصرف کرد. 

 

یک نقشی هست در این سریال به اسم تینوش، امشب پدرم بهش گفت دَمنوش 😂

 

  • فاطمه کارگر

 

سلام استاد کلانتری

 

بسیار ممنون از پادکست پرمغز کمک کننده ی امشب تان.

 

استاد دوست دارم مصرف و تولید را مشق دائمم کنم. دوست دارم این دو را دوقلوهایی که از سر به هم چسبیده اند بدانم.


 

 مدت ها قبل از ایده ی 12 هزار کلمه نویسی شما و ایده ی ورودی خروجی، مدت کوتاهی (همین دو سه روزی که در ادامه می آید) بود، بعد هر ورودی و مصرف محتوایی یک نشست خروجی و تولیدی داشتم به این صورت که یک فایل وُرد را باز کردم اسمش را گذاشتم صفحات میان وعده و داخلش آزادنویسی بعد هر مصرفی داشتم.


از قضا برای پست امشبم که در حال فرار ناخودآگاهانه بودم. لبتابم را روشن کردم و رفتم سراغ آن فایل، خواندمش خیلی شگفت زده ام کرد. تصمیم گرفتم نشرش دهم. همزمان هم پادکست شما را که از مصرف محتوا و تولید پشت بندش گفتید را گوش می کردم تصمیم گرفتم این روند را ادامه دهم و بعد هر دریافتی یک نشست نوشتاری 10 دقیقه ای داشته باشم تا آموخته هایم را به بند بکشم.

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

10 آبان 99

نشست اول

الحمدلله رب العالمین. خدایا شکرت که دارم می نویسم در اینجا قرار است آزادنویسی کنم اسم این خروجی است خروجی پس از هر ورودی الان نیم ساعت شعر خواندم و حال امدم یک ده دقیقه ای را خروجی بدم و آزاد نویسی کنم. الحمدلله بخاطر این فایل پر برکت. چقدر تصمیم بکری گرفتم.

 

بله، به به صدای گربه هم که بلند شد امیدوارم در بالکن ما پاتوق نگیرد. قبلا شب ها و آخر شب ها صدایش یکریز می بارید یک مدتی هم خانوادگی با سه قلوهایش یکریز و شتاب آلود بر خانواده ی ما باریدند. اما بچه هایش علی رغم شور و ذوق و نشاط و بازی گوشی شان عمرشان زیاد به دنیا نبود و یکهو غیبشان زد و بعد در همین حوالی ها جنازه شان یافت شد و مرگی مهجورآمیز داشتند. خدا بیامرزدشان.

 

راستی که چه می شود به خودمان بیشتر بپردازییم به درون خودمان به دنیای خودمان دنیای درونی عمیق و وسیع خودمان اگر هر کس به خودش بپردازد و خودش را حل و فصل کند نه به فکر دیگران و اصلاح دنیایی آنها باشد جهان گلستان می شود راستی پست دیشبم که در مورد شخصیت های دورو بود یادم رفت آن حدیث و سخن حضرت امیر را بیاورم یادم باشد بعد اینجا بروم و اصلاحش کنم تا پستم غنی تر شود و از دشوار خوانی و دشوار فهمی به سهل فهمی برسد هر مطلبی خوب است با تجربه نمونه و مصداقی از ثقلی به درآید.

 

راستی این پست ها آجرهای قصر زیبای وبلاگم هستن باید خوش بدرخشند و اصولی و تمیز و اساسی چیده شوند اگر کج شوند باید راستشان کنم باید واضح و روشن بنویسم و هدفم این باشد که در هر پستی درسی را بگنجانم درسی عالی را یا سطحی را.

 به راستی که عالی و سطحی نسبی است، درسی برای یکی ممکن است تکراری باشد و فقط حکم یادآوری و تذکار داشته باشد حتی ممکن است بخاطر تکرار مکررات برایش روانکاه و توان فرسا و طاقت فرسا بنماید، و برای دیگری عمیق و پربار و تازه باشد 

 

راستی این دو ترکیب را از شعر برداشتم نمی دانم چه معنایی می دهند بروم در واژه یاب دنبال معنایش: قحبه ای بیمار و گزمه ای بیدار.

 

نشست دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

یک یک ربعی با احادیث امام حسین گذراندم که استاد صفایی در کتاب چهل حدیث اربعینیات سخنان امام را جمع آوری کرده ترجمه کرده و عربی و فارسی شو آورده و بعد اندکی کوتاه پیرامونش صحبت کرده و بازترش کرده و از عمق و فشردگی به مصداق وار و فهم شدگی حرکت شان داده. خب جملاتی زیبا و پرمعنا بود در مورد بخشش و سخاوت و بخل و در مورد معروف و خوبی.

 

خب میگفت که نیازها و حاجت های پیاپی مردم به سمت خودت را مبادا از آنها خسته و ملول شوی که آنها از لطف خداست اگر ملول شوی نقبت می شوند. اگر ناامیدترین شان را اجابت کنی که چه بهتر. حتی وقتی خواسته ها به سمتت میان خوبه در خوبی کردن سبقت بگیری اگه شتاب آلود عمل نکنی، آن عملِ خوب را به حساب نیاور. اگر هم خوبی کردی به کسی هم که ناسپاسی کرد و موج های تند و تیز نمکدان شکستن را یکریز به سمتت روان کرد باز هم خوبی کن و اتفاقا این باعث باروری اخلاص تو می شود.

 

از کسانی هم که از تو بریده اند پیوند بریده شده را تو برقرار کن که بالاترین پیوندهاست.

ببخشای و بخل نورز اگر نعمت ها را از خود دانستی بخیل می شوی و بخیل هم که یک تهیدست واقعی است.

 

تو باید مثل یک حسابدار بانک به دارایی ها و نعمت ها بنگری نه مثل مالک ها. کسی که مثل امانت با مال و نعمت ها برخورد می کند از زیادی یا کمشان مغرور و نومید نمی شود. اگر بخواهی با فخر بر نعمت ها در چشم ها بنشینی نمی نشینی و تو را سفیه می پندارند، به فکر کوچ و رحیلت باش. نعمت ها تمام می شوند تو می مانی و مهجوریتت در قبر و برزخ و دوزخ.

 

عالم و دانشمندی عالم است که خطاهایش کمتر باشد نه اینکه کلا هیچ خطایی نکند اگر هر چه می گفت درست بود و خطایی نداشت به جنون می رسید، چاله های غرور در زیر پایش دهان باز می کردند و در خود می بلعیدنش. خوب است عالم اشتباه کند اما کمتر. نباید هم در اثر اشتباهاتش نومید شود.

 

با انسان نادان هم نباید مجادله و ممارات کرد. که مجادله و ستیزه جویی خود از نشانه های سفاهت و تهیدستی علمی است. شخصیت جستجوگر و دانش پژوه باید بیاموزد و بیاموزاند اما جدل و ممارات نکند. در جدل به دنبال نشان دادن ضعف طرف مقابل و قدرت خویش ایم که این از انصاف به دور است فرض هم که طرف را ملزم به اسکات کردیم دلمان خنک می شود؟ این خنکای دل گوارای دل شیطان و نفس مکارت می شود و تو را به چاه می کشد نه رشدی می دهد نه بزرگت می کند.

 

نشست سوم

بسم الله الرحمن الرحیم.

خب یک ساعتی را همراه با تخمه آفتاب گردان در محضر پر فیض سایت استاد کلانتری بودم مطالب محاوره نویسی و الان هم یک مطلب در مورد عشق به کلمه ها خواندم. خیلی خوب بود در محاوره نویسی هاش استاد از اطرافش می گفت که چه خبره از قابلمه ی سبز روی میزش که توش غذایی از کلمات می ریخت تا خوب بپزند و در آزاد نویسی ها پیش روی خود می گذاشت تا از حلقومشان ایده زاییده شود و یا با ترکیبشان بدعتی خلق شود.

 

باید همچون گزمه ای بیدار و با مسئولیت در قبال بروز کردن روزانه ی وبلاگ تیغ در چشمان شب کرد و بیدار ماند و پست وبلاگ را نوشت.

 

یک دیدگاه مشابه و مشترکی با استاد داشتم در مورد تغییر که هردویمان با آهسته روی یک جورایی مشکل داریم و با تغییر یکهویی و سریع موافقیم. او از آن به انقلاب یاد می کند انقلاب علیه خود با بولدزر بر روی پیشینه و بنای کهنه و مخروب وار زندگی رد شد و همه را خراب کرد و از نو راه زندگی را پویید.

 

اندک این انقلاب ها از بسیارش بهتر است آیا یا خیر؟ انقلاب پشت انقلاب خوب است؟ زلزله پشت زلزله خوب است یا نه؟ نمی دانم.

 

راستی استاد میگفت که منکر اثرات بلند مدت در گذر زمان نیست اما این انقلابی که می گوید نیاز به پیش نیاز دارد و آن هم که احتمالا از قبل در شخصیت اتفاق افتاده و در گذر زمان.

 

در عشق به کلمه ها می گفت فرقی نمی کند که جستار نویسی یا شاعر یا هر سبک نوشتاری دیگر، تو باید عاشق کلمه ها باشی و باهاشان محسور شوی و سرمست واژه های جدید شوی و در دیوان شاعران مست ترکیبات و استعاره های ناز و شیرین و روح نواز شوی.

 

در پستی از مطالعه می گفت که در سطحی بالاتر اثر مطالعه آن است که دغدغه های مرا رشد دهد.

درست است از مسائل سطح بالا حرف بزنم نه از مسائل سطح پایین و در جدل و ممارات با نزدیکان و واکنش های بازخوردی و کودکانه با سفاهت های درون، آن وقت ما نویسنده ای تهی دست می شویم که سیب زمینی پیاز می نویسیم تا طلا و الماس و در و مروارید.

 

نشست چهارم

بسم لله الرحمن الرحیم.

یک ساعتی را شعر خواندم و در زندگی و اشعار شاعران گشتم و نیم ساعتی را هم مفتون وار در واژه یاب با آن زیب و فرّش گرفتار شدم. این کار نه جزء حطامات دنیوی است و نه کاری شطح و طامات و بیهوده گردی.

 

در کوهسار لغتنامه با واژه ها و کلمات و نهایت آمالشان دمخور می شوی و گذر زمان را حس نمی کنی. هنگامه ی میان وعده است و من خوش می خرامم در واژه یاب.

 

ذهنم از بدپیلگیم در واژه یاب هیچ زار نمی نالد که از قضا زیبا رخ می نماید و شیون کنان هنگام رستن از واژه یاب همچون سهره ای سفیدخال مفتون واژه ها شده و می سراید پاینده باش واژه یاب. دوستت دارم کوهسار عشق زیبا رخم، آمال من. نگارستان واژه یاب او را از ترهات ایام می گسلد و شوریده سرش می کند و در هنگامه ی فراق لابه ی محنت وار سر می دهد.

درود به این قاموس من، مبتلا باد به این جیله های وقت گذاشتن در کوهسار و نگارستان واژه یاب.

کامران باد لحظات خوش وش همچون سهره ی جیله ای.

 

خب 10 دقیقه شد و وه چه خبره من  همه ی واژه های جدید را به کار گرفتم و تاختم و تاختم، بله همواره بتاز.

 

 11 آبان 99

نشست اول

بسم الله الرحمن الرحیم

تا 40 دقیقه قبل داشتم بلغور می کردم پست های وبم را. می خواندم و لذت می بردم. قبل آن لایو استاد کلانتری را گوش کردم قبل آن صبحانه و قبل آن لایو دیشبش را و قبل آن صفحات صبحگاهی و قبل آن اتلاف بستری بعد خواب. خب من چند تا چیز را دوست دارم از زندگیم حذف کنم یکی همین وبگردی وبلاگ خودم هست که هی می خوانم و ذوق میکنم و وقتم به بطالت می رود و یکی دیگر هم آن اتلاف بعد خوابم هست که در بستر طولانی با تحمل مثانه ی پر و دهان پر ملاط به سر می برم دوست دارم این دو حالت را تجربه نکنم چون به عنوان اتلاف وقتم می رود و زمانم را به بطالت می گذرانم. باید بروم این مشکل لذت از مطالب خودم را به استاد کلانتری گزارش کنم و بپرسم چنین مشکلی را کسی دارد و اگر دارد چه تدبیری برایش می اندیشد. خوب است بروم در بخش پرسش و پاسخ از استاد بپرسم.

 

استاد من یک چالش و مشکلی دارم که منجر به اتلاف وقتم می شود. اینکه وبگردی می کنم اما نه در وبلاگ ها و سایت های دیگران بلکه در وبلاگ خودم. و گاهی می شود نیم ساعت بیشتر همین طور پست هایم را می خوانم و لذت می برم. من نمی دانم آیا دیگران هم دچار چنین حالتی می شوند. پس الان من دو ابهام دارم یکی اینکه این حالت لذت از نوشته های خود نشانه ی خوبی است یا نه خطر دارد؟

 

دوم اینکه اگر این وقت گذراندن در بین پست های وبلاگ مفید نیست چه تدبیری هست چه می توان کرد تا آن لذت کم شود و یا در برابر وسوسه اش تدبیر مناسبی اندیشید. وقت از طلاست اتلاف آن به هر صورت ناپسند است.

 

خخخ اینم از حالت های من..

 

خب این را بروم بپرسم از استاد نازنین دل. خب دیگر چه اینکه اینکه اینکه اینکه اینکه اینکه آها در لایوها چه گذشت اینکه تکرار خوب است و لذت دارد. خوب است یک فهرست تکرار از دوست داشتنی های مفید داشت. در لایو دوم هم درباره چه بود درباره ضرب العحل داشتن و خاصیت هاش و اگر در آن افراط شود دلزدگی هایی خواهد داشت.

 

نشست دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

خب الان یک نیم ساعتی را از روی نهج البلاغه رو نویسی کردم. حضرت علی علیه السلام به اشعث بن قیس متلک انداخت که ای بافنده پسر بافنده و منافق کافر زاده عشیره ات بایدم تو را عرف النار بنامند یعنی اصطلاحی است برای آدم های دغلباز چون آنها را به دم شمشیر سپردی در آن هنگامی که با خالد بن ولید همدستی کردی. خب دیگر چه میگفت اینکه ای مردم اگر می توانستید ببینید آنچه مردگان دیدند یک لحظه هم نافرمانی نمی کردید ولی روزی پرده ها برداشته می شود.

 

 چه می شد ما می توانستیم ببینیم آنچه مرده ها می بینند و بشنویم آنچه را آنها می شنوند؟ چطور می شود به این مرحله رسید آیا؟ با درستکاری و تقوا و اطاعت و شکر و اخبات و انکسار و تفویض و رضا و فنا در حق. معلوم است دیگر به همین طولانی بودن. اما اگر بیایی همین فرآیند طولانی را ریز ریز کنی و به اهداف کوچکتر تقسیم کنی موفق می شوی.

...

راستی که فلانی چه بحرانی را گذراند و چه سختی هایی کشید ... اما انگار دارند با هم خوب می شوند و اختلاف ها تبدیل به تفاهم و رفع و رجوع می شود ... مهربانانه و نرم گونه صحبت کرده و متواضعانه معدرت خواهی کرده و گویا جویای احوال شده ...  خب خوب است الحمدلله که پیوندها دوباره برقرار شده.

 

خب در نهج البلاغه دیگر چه میگفت اینکه حضرت علی در مسجد کوفه صحبت می کرده بر منبر که وسط حرفش اشعث خان می پره و با قیافه ای حق به جانب می گوید یا امیر المومنین آنچه که می گویی به سودت نیست به ضررته. حضرت علی هم خوب ضایعش می کنه که چه کسی تو را از سود و زیان من آگه کرده؟ و بعد هم آن پیشینه اش را به رویش می کشد این پروهای منافق را باید همین طور کرد.

 

خب در کتاب دیشب (بحارالانوار) از امام هادی می خواندم که چقدر دیدارشان سخت بوده برای شیعیانشان و چقدر تقیه بجا می آوردند یکی از شیعیان برای یافتن پاسخ سوالش به نزد زندانبان می آید و می گوید آمده ام که تو را ببینم زندانبان تیز هم می گوید دروغ می گویی آمده ی مولایت را ببینی آن شیعه هم می گوید مولای من متوکل عباسی است. و آن زندانبان هم به متوکل بدگویی می کند و می گوید او که مولا نیست مولای تو امام هادی است که در زندان است برو ببینش. و بعد که می رود حضرت را در کنار قبر کنده اش می بیند و متاثر می شود. آن زندانبان شیعه هم دمش گرم با این زیرکی اش که همچنان پستش را حفظ کرده و نهایت تلاشش را برای شیعیان می کند.

 

آن هنگام علی کجا که چه حضرت علی با اقتدار بر روی منبر به مستمعش تذکر می دهد و این هنگام دوره امام هادی کجا که چنین غریب و در کنج زندان شیعیان در تقیه و ترسان ترسان به نزدش می روند و احکام و سوالات دین را می پرسند.

 

آنجا آزادانه مطرح می شود و حاکم امام است اینجا حاکم دشمن امام است و خوشا آن شیعیان محکم دوره ی تقیه مثل آن زندانبان باحال.

 

نشست سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

خب از قرآن یک نیم ساعتی سه صفحه ی دفتر رونویسی کردم. سوره طه بود تا آیه 18 نوشتم. در مورد جریان گم شدن حضرت موسی با خانواده اش بود که از دور نوری را می بیند و به سمت آن می رود که ندایی را می شنود که ای موسی منم پردودگار تو منم که یکتایی ندارم مرا پرسش کن و تو را برای رسالت برگزیدم. ای موسی پای پوش ها یا نعل ها یا کفش هایت را در بیاور که به وادی مقدس طوی وارد شدی.

 

وادی مقدس طوی در روی زمین کجاست آیا؟ طوی یعنی چی؟ چرا اسمش طواست؟ و چطور خدا برای موسی به صورت نوری جلوه می کند و موسی چطور آن ندا را می شنود؟ مثل صدای آدم هست؟ آیا مثل الهام و وحی بر دل است؟ یا صدا در همه جا در بیرون پخش می شود؟ و اینکه در آیات بعد آیه 18 قبلش خدا می پرسه اون چیه تو دست راستت؟ موسی هم میگه این خودکاره خخخ میگم خودکار خب یاد حرف استاد دانشمند در سر کلاسمان افتادم که میگفت این قسمت داستان موسی جریان داره. از ما پرسید این چیست در دست شما؟ ما هم گفتیم این خودکار است ولی موسی در جواب خدا نگفت این عصا است که پر طولش کرد، گفت این عصای منه که بر آن تکیه می کنم برگ درختان رو می تکونم برا گوسفندام و کارهای دیگری هم ازش برمیاد.

 

استاد دانشمند یک تعبیر لطیفی از این آیه داشتن که وقتی کسی مصاحبت و همنشینی کسی را می خواهد دوست دارد بیشتر با او حرف بزند برای همین موسی هم بیشترش کرد تا بیشتر از حضور پروردگار لذت ببرد و بهره مند شود.

جالب است. وقتی کسی را دوست داری چرت و پرت هایش را هم دوست داری. وقتی کسی را خیلی دوست داری از گذر زمان در کنارش خسته نمی شوی که دوست داری زمان متوقف شود و تو بیشتر با او حرف بزنی دوست داری فقط نگاهش کنی و او حرف بزند یا تو حرف بزنی و او نگاهت کند از حضور او ملحوظ می شوی مسرور می شوی.

 

12 آبان 99

نشست اول

بسم الله الرحمن الرحیم

خب قبل الان داشتم شعر می خواندم 4 عدد شعر خواندم از شعرای معروف. خوب است کلی شاعر دانلود کردم واستا الان ایده اومد به ذهنم ضبط کنم. خب ضبط کردم ایده ی اینکه بیام بگم که می تونید مثل من کلی دیوان شعرا رو گردآوری کنید از طاقچه و بعد هم به خواندنشان مشغول شوین و از هر کدوم یک نمونه ای را بخوانید و محک بزنید ببینید با کدام شاعر بیشتر حال می کنید یا اینکه ببینید بسنجید کدوم شاعر رو پخته تر و اشعارش را نغزتر می دانید و بعد با آنها مانوس شوید در تمرین شعر خوانی آنها را بخوانید می توانید گلچین کنید تعدادی دیوان را و آنها را مدام بخوانید یا رونویسی کنید. راستی رونویسی شعر هم خوبه ها. رونویسی اینقدر مهم و تاثیرگذاره که حتی یه بار استاد کلانتری گفت یعنی در پاسخ به سوال یکی که ازش پرسید آیا میشه در هزار کلمه ها هم رونویسی کرد گفت آره البته عجیب بود برام. ولی منظور اینکه رونویسی اینقدر تاثیر داره. می تونم در روز شعری را هم رونویسی کنم. خوب است از بین شعرایی که هر روز می خوانم یکی را برگزینم و از رویش رونویسی کنم. آنرا که بیشتر خوشم آمده.

 

خب دیگر چه اینکه قبل شعر داشتم نهج البلاغه می خوندم توصیه های جالب حضرت علی در مورد خویشاوندان جالب بود موجب استحکام یک فامیل می شود. و آن توصیه هم که به تهی دستان کرد و برای ادب یا تادیب ثروتمندان هم بود اینکه وقتی کسی دارد و کسی ندارد به آنکه دارد حسادت نورزد چرا که این تقسیم کار خداست درست مثل دانه های باران که بر یک جا کم می بارد و بر یک جا زیاد. این زیادی نباید موجب مشکل شود. کار خداست تقسیم خداست. از این تقسیم خوشم آمد اینکه مدام تهمت می زندد به خدا که ناعادل است. بفرما خود خدا خواسته تقسیم کند و گفته حسادت هم نورزید. نقطه والسلام.

 

14 آبان 99

نشست اول

بسم الله الرحمن الرحیم.

خب 10 تا شعر از 10 تا شاعر خوندم. خیلی خوب بود. آخریش ناصر خسرو بودکه خیلی باهاش حال کردم تا آخر عمر مجرد مونده و هیچ وقت ازدواج نکرده. دارم فکر میکنم که چه اصراریه که حتما ازدواج کنم، مجرد بمونم مگه چیه. کلی هم وقت آزاد دارم و می تونم برا خودم مشغول باشم.

.....

 جقدر کلمه و کلمات قشنگه. به آدم راهکار میدن.

 

نشست دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

خب نیم ساعت پیش کتاب 20 زن قدرتمند را خواندم. اولیش صدر اعظم آلمان آنگلا مرکل بود که تنها صدر اعظم زن آلمانی بوده که در سال 2005 صدر اعظم میشه.

 اسم کتاب زنان آهنین است.

این خانوم دوبار ازدواج میکنه ازدواج اولش در بیست و سه سالگی هست که تا 4 سال بعد دوام میاره و بخاطر اینکه بچه نیاورد به طلاق کشیده میشه.

 ازدواج دومش حدود 15 سال بعد اتفاق می افته در اوایل 40 سالگیش و شوهرش هم پروفسره خود آنگلا مرکل هم فیزیک خونده. شوهر دومش از ازدوج قبلیش دوتا بچه داره که آنگلا اونارو مثل خانواده ی خودش می دونه و باهاشون زندگی میکنه. آخر هفته ها هم سعی میکنه وقتشو با اونا باشه. اغلب هم آشپزی میکنه واسه آقاش و معتقده غذا باید طعم غذای روستایی بده. و تا وقتش بعد جلسات، آزاد میشه به دل طبیعت می زنه و میگه زندگی، تنها در فضای شهری ناممکنه.

 

خب جالب بود زندگی شخصیش.

 

 در سیاست هم که کارش درسته که برای اولین بار او صدر اعظم زن میشه قبلش یعنی صدر اعظم قبلی در یک برنامه شکست میخوره و این اونو کنار میزنه و جایگزینش میشه. چهرشم که بور و خوشکله.

 

خب چی می تونم از زندگیش یاد بگیرم.

اینکه در مواضعش خیلی محکم بوده تا جایی که دفاعش از اپوزیسسیون آمریکا را سجده در برابر آمریکا دونستن و اینکه در جوانی با زیرکی به خانه مادر بزرگش می رفته و جویای اخبار برلین شرقی یا غربی می شود آنکه مقابل خود بود و از همان دوران به فکر سیاست بوده. و اینکه در دل شلوغی های کاراش آشپزی هم می کند و معتقد به غذای سنتیه. خب دوست داشتم کتابو. تا نشست بعدی بدرود.

 

نشست سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

خب تا یک ساعت قبل مشغول سرچ برگ های پاییزی بودم به دنبال ایده ام برای استفاده از آنها به عنوان برگ کاغذ.

اینکه برگ ها دور ریخته می شوند در ایران چیز واضحی است اما در خارج به عنوان کود طبیعی از آن استفاده می کنند.

 یه بار از دوستم که آشناشون در کار فروش کودشیمیایی بود شنیدم که پول این کار خوبه انگار. ولی خب کود شیمیایی هم که عوارض و ضعف خاک را در بلند مدت دارد. چه خوب است که این برگ های پاییزی بجای اینکه دور ریخته شود در سطح کلان برایش تدبیری اندیشیده شود.

 

 

 

  • فاطمه کارگر

 

 

امروز نشسته بودم و با خودم خوش بودم یادم نیست چرا خوش بودم ولی احتمالا یا می خواندم یا می نوشتم دیگر.

 

 

مادرم قوری و کتری و سینی چای را آورد.

 

+ووووووی مامان چاییییییی، چه حس خوبی دارم از بساط چایی

+ووووووی مامان خیلی دوستت دارم (همراه با ابراز محبت های غیرکلامی)

_منم دوستت دارم 

 

مادرم چایی را داخل لیوان ها می ریخت

 

+به به چه رنگی داره، چه صدایی داره 

+صدای چی بهش میگن؟ صدای چیز ... مامان اسم صدایی که چایی از قوری ریخته میشه تو لیوان چیه؟ 

_شرشر نه نه

+ واستا توی لیوان من بریز گوش کنیم ببینیم به کدوم حرف شبیه تره

+به حرف چ میخوره

_آره چه چه چه

+😀

+ای بابا غلغل سماور داریم شرشر آب داریم، کاش یه اسمی هم برای این صدای چای ریختن داشتیم. جاش خالیه

 

بعدش هم مادرم طبع آواز خوانیش گل کرد و شروع کرد از ترانه هایی که از مادرش (بی بی خدابیامرزم) به یاد داشت خواند.

 

این ناکامی از یافتن اسم صدای چایی، ‌در مقابل بهره مندیم از دو کلمه ی به ارث رسیده از فرهنگی دیگر را برایم تداعی کرد. 

 

من چند سالی که بین کُردهای عزیز زندگی کردم دو واژه را به عنوان سوغات از اصطلاحات آنها با خودم آوردم. 

 

یکی هِی هِی هِی، این برای مواقعی است که کسی حرصت را در می آورد و در جوابش با لحن متناسب با حال درونت با غیض خاصی سه چهار بار هِی را بی وقفه تکرار میکنی. البته هی هی خطاب به طرف مقابل نیست بلکه کلمه ای درون فردی است توی مایه های ای بابای ماست. هِی هِی استعمالات دیگری هم در موقعیت های مشابه دارد. 

 

دوم عزیزی یا عزیزید در تعارفات عاطفی به طرف مقابل. 

 

این دو را خصوصا هی هی هی را در دایره واژگانم کم داشتم که ذهنم هم با کمال میل جذبشان کرد.

 

 

 

 

 

 

  • فاطمه کارگر

21 مرداد 99

سلام امروز روز فوق العاده ای برام بود. سمت صبح و ظهر کلی نوشتم و صفایی خوندم و کتابمو نوشتم سمت عصرم اتاقمو مرتب کردم و چیدمان جدید بهش دادم. حسابی خودمو سورپرایز کردم با طرحی که اول ریختم.

...

من امروز نسبت به دیروز پرکارتر بودم چون اتاقمو به تنهایی مرتب کردم و دکوراسیون جدیدی دارم.

من امروز نسبت به دیروز خوشحالتر بودم چون تنوع و نظم جدیدی دادم به اتاق و در اثناء مطالعه صفایی یه جاش خیلی ذوق کردم.

22 مرداد 99

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام.

کلی ایده تو ذهن دارم از کجاش بگم.

 

بذارین از دیروز بگم. دیروز مشغول مرتب کردن اتاقم شدم دلیلش هم اومدن میز کامپیوتر از پایین به اینجا بود که به افتخارش اتاق رو تعویض دکوراسیون دادم. قبلش که شروع کنم مشغول آزادنویسی بودم که توش گفتم چطور اتاقو مرتب کنم که خودمم سورپرایز بشم؟

 

 این آشنایی با قدرت سوال و اثربخشی سوال رو از آموزش های استاد وحید امیدواری یاد گرفتم که مثل یه بازی می مونه. این پرسیدن سوال از ذهن باعث میشه که ذهن بره دنبال جواب مناسبی براش بگرده اما من در عمل دیدم که در واقع ذهن فقط جواب نمی دهد بلکه بهترین پاسخ را به عمل درمی آورد. من دیروز منتظر سورپریز کردن خودم بودم و به طور باور نکردنی در آخر کار سورپرایز شدم.

 

قبل شروع تغییر دکوراسیون فکر کردم طرح ریختم و آزمون و خطا کردم و کلی تغییرات دادم از تهدیدهای اتاق فرصت درست کردم شش تا تهدید را فرصت کردم مثلا کتاب هایی را که جمع کرده بودم تا بیرون اتاق ببرم و چند ماهه هنوز نبردم چیدم شان و نمای زیبایی رو به اتاقم دادند.

.....

ای بابا پس کو ایده ها؟ اینم از تمرین کلمات واستا دوباره بخونم.

 

خدا این کلانتری (استاد شاهین کلانتری) رو از ما نگیره.

آدم وقتی میخونه ش کلی ایده میگره ازش. خب من میخام الان بعد دو دقیقه که در وبش بودم ایده ی که الان به خاطر شریفم اومدو بنویسم.

 

اگه برگردم به کودکی چیکار میکنم چه چیزی رو تغییر میدم؟

 

خب اگه برگردم به کودکی مشق هامو خودم می نویسم البته که خودم می نوشتم ولی یه بار یادم میاد داداشم برام می نوشت کلاس اول که بودم خطوط موربی که برای حروف به کار میرفت مثلا کلاه ک و گ بود رو تمرین میکردم، نمیدونم چرا انجام نمیدادم سختم بود، نمی تونستم؛ تنبلیم میشد یا کمالگرا بودم میخاستم دقیقا شبیه سرمشق یا شبیه کتاب بشه ولی ناشی بودنم اجازه نمیداده دلیلش را نمی دانم فقط یادمه داداشم که دو سال تحصیلی از من جلوتر بود یعنی من که اول بودم او سوم بود برام می نوشت. اگه برگردم به کودکی حتما خودم همان بارهایی که دیگران برایم می نوشتن را خودم می نوشتم تا دستم قوی تر بشه.

 

اگه برگردم به کودکی دوباره و هزار باره آنقدر روی درخت سنجد تاب می خوردم که لذتش در درونم بماند و بماند.

 

همچنین با زبانی تند به چندتا از پسرهای فامیل برخورد می کردم.

 

همچنین از دست خونی تخیلی که ابراهیم ما را از آن می ترساند نمی ترسیدم.

همچنین از گوسفندان و بره بزغاله ها بیشتر لذت می بردم و شیرشان را بیشتر می خوردم. تا همین چند سال پیش از شیرداغ خوشم نمی آمد خصوصا با قند. اگه برگردم به مادرم میگفتم مامان برام شیر سرد بریز.

 

 اگه برمیگشتم عاشق سوباسا نمی شدم می گفتم این فقط یه کارتونه. اگه برگردم کارتون های دخترانه را بیشتر می دیدم مثل حنا، بابا لنگ دراز، آن شرلی و برنامه های مشابه آن دوران.

 

اگه برگردم با دخترهای فامیل بیشتر عروسک بازی می کردم.

 

اگه برگردم به مامانم میگفتم مامان برام دم پایی تازه بخر یا خودم پول ازشان می گرفتم و برای خودم دمپایی نو می خریدم. من با آن دمپایی های پینه بسته ی آبی پررنگ دوست نداشتم برم جاهای عمومی که همه مرا می دیدند.

 

اگه بر می گشتم به کودکی به معاون و مدیر نفهم  یک مدرسه ای میگفتم بی شعور و نفهم بچه را سرصف نمی برن به همه نشان دهند که در فلان درس نمره کم گرفته خاک تو سر آن طرز فکر که این چنین آبروی دانش اموزان را ببرد و آینده ی آنان را کج کند. با همان بیان کودکانه می گفتم می دونین دارین چه بلایی سر بچه ها می یارین؟ یا میگفتم حواستون هست دارین با آینده ی اینا چیکار میکنین و یه تلنگری بهشان می زدم.

 

اگر بر میگشتم به کودکیم دختری آرام و ساکت نمی بودم دختری بی آزار نبودم کلی شیطنت می کردم کلی می دویدم کلی زبون می ریختم و فقط لبخند نمی زدم و مهربونی درونم را با شیطنت و جفنگ بازی و پررویی و زبون درازی مخلوط می کردم.

 

آنقدر بلند می خندیدم که از خنده هایم می خندیدم مثل الان.

 

اگر برگردم کلی کتاب و داستان می خواندم.

 

اگر برگردم کلی شوخی می کنم.

اگر برگردم کلی پیاده روی و بدو بدو می کنم.

اگر برگردم به پسرها خیلی توجه نمی کردم یا باهاش زبان درازی می کردم.

اگر برگردم کلی بازی می کردم.

 

اگر برگردم به قاصدک ها بجای اینکه بفرستمشان آزاده را بیاورن می فرستادم دنبال کتاب.

اگر برگردم انقدر به خودم اعتماد میداشتم که نذارم گاهی بابام برام انشاهای به نام خمینی کبیر بنویسه.

 

اگه برگردم می نویسم آنقدر می نویسم که شکوفا بشم، که علاقم رو درک می کردم که آرزوی نویسندگی می کردم.

....

رفتم پیاده روی چه خوب بود البته بد موقع رفتم. ولی خوب بود حالا بدیش این شد که روضم قضا شد. که چند روزه هی داره قضا میشه باید حواسمو بیشتر کنم تا قضا نشه امشبم باید ساعت 11 بخوابم حتما حتما.

 

چیزایی که نظرمو جلب کرد در پیاده روی مانکن های چشم رنگی بود کاش ازشون عکس میگرفتم اینجا توی پست میذاشتم مانکنهای چشم رنگی نظرمو جلب کرد، به قول استاد رائفی پور قبلا زیبایی در چشم و ابروان سیاه بود که در شعرهای ما هم نمود داشت. الان زیبایی رفته سمت چشم رنگی داشتن.

 

یاد یکی از دوستام افتادم که بین دونفر که یکی چشمان مشکی داشت او را زیبا می دانست من یکی رو که چشم رنگی داشت زیباتر از او می دانستم و باهم توافق نداشتیم.

حال زیبا یا زشت بودن چه صحبتی در موردش هست. اینکه خدا کنه همان طور که ملاک زیبایی در گذشت زمان فرق میکنه ملاک خوبی آدم ها و زیبایی درون فرق نکنه، یا ملاک محبوبیت آدم ها ملاک قبول کردن شان ملاک تحسین کردن شان، انگار آن هم دستخوش تغییرات شده پول داری، تحصیلات نه صرفا علم بلکه مدرک داشتن و شغل داشتن انگار این ها شده ملاک.

 

پیاده روهایی که پستی بلندی زیادی داره خودش یه پا کوه نوردیه برا خودش.

 

 

  • فاطمه کارگر

 

 

یک صحنه ای را خلق کردم برای جلسه خواستگاری که از طرفم بپرسم، محال است جناب خواستگار در نگاه اول تشخیص دقیقی از منظور اصلی من بدست آورد:

 

تصور کنید یک روز از بیرون می آیید سمت خانه تان و متوجه می شوید که همسرتان در جلو درب خانه با یک آقایی صحبت می کند موقعی می رسید که همسرتان دارد به آن آقا لبخند می زند، از قضا به همسرتان هم گفتید که با آن آقا ارتباط نگیرد.

شما در این موقعیت چه برخوردی می کنید.

 

در نگاه اول طرف برداشت می کند که قصد من سنجش میزان و نحوه ی عصبانیت و دست بزن داشتن یا نداشتن اوست.

 

اما قصد اصلی من سنجش ذهنیت اوست اینکه ذهنش در برداشت اول به کدام سمت می رود، به سمت بی اعتمادی و شک کردن به همسرش یا نه. به عبارتی این سوال را برای میزان شکاکیت و به اصطلاح بددل بودن طرفم طراحی کردم، و آن لبخند را هم پیاز داغش کردم، گاهی هم ممکن است اشاره ای به لبخند نکنم. 

 

اگر به صحنه دقت کنید فرض های مختلفی را می توان در نظر گرفت، که آن ارتباط از سمت همسر نباشد و اصلا ارتباطی از قبل نباشد، ممکن است خیلی تصادفی باشد یا از سمت آن آقا باشد، و آن لبخند هم لبخند خاصی نباشد و یا آن آقا قصد مزاحمتی داشته و یا آن برخورد تازه شروع شده باشد که همان دم هم همسر خانم از راه می رسد. 

و لزوما خانم قصد سوئی نداشته باشد و چون داخل کوچه و خیابان است نخواسته باشد برخورد تندی با آن آقا بکند، ممکن است از او بترسد و اصلا بخاطر همین لبخندی بر لب گرفته تا با سیاست شرش را دفع کند. 

 

هیچ کدام از این ها ممکن است به ذهن طرف نیاید اما یک تحلیلی برای من مهم است اینکه حداقل طرفم بگوید بسته به شناختی که از شخصیت همسرم دارم عکس العمل نشان خواهم داد. 

 

چون وقتی به همسرت اعتماد داشته باشی همان اول قضاوت منفی در موردش نمی کنی. 

 

 

 

 

 

  • فاطمه کارگر

 

 

در مقطع ارشدمان (رشته مشاوره) یک واحدی داشتیم به اسم مشاوره گروهی، استاد این واحد یکی از کتاب های یالوم را برای فهم بیشتر مشاوره گروهی در عمل، به ما معرفی کرد، آنرا کامل میخواندیم و یک جلسه تحلیلمان از کتاب و شخصیت هایش را می گفتیم.

 

آن کتاب خیلی برایم شیرین بود چون حالت روایت گونه داشت.

 

شخصیت های جلسه ی مشاوره گروهی در این داستان هر کدام متناسب با تیپ شخصیتشان ناخودآگاه یک نقشی را در گروه ایفا میکردند و ما آن نقش را حدس می زدیم و دلیلش را می‌گفتیم.

 

رهبر این جلسه مشاوره گروهی جولیوس بود که آخر سر بخاطر بیماری مرد و بجایش فیلیپ که عضو سخت گروه بود (نمی شد با یک من عسل قورتش داد) و در ابتدا یک مقاومت شدیدی در مقابل شیوه ی جولیوس داشت جایگزینش می شود. 

 

فیلیپ اعتقاد به مشاوره ی فلسفی داشت و شوپنهاور را خیلی قبول داشت. اما شیوه ی جولیوس و در گروه بودن و ارتباط با اعضای گروه باعث درمانش شد.

 

کتاب برایم حس قشنگی داشت. با گفتگوی اعضا پیش می رفت. من به هر کدام از اعضا محبت پیدا کرده بودم.

 

در صفحه ی پایان کتاب  در کنار صندلی به ارث رسیده جولیوس برای فیلیپ که می‌خواست اولین جلسه ی مشاوره ی گروهی‌ش را شروع کند نوشتم جای جولیوس خالی، کاش زنده بود... چقدر جای خالیش در گروه احساس می شود...

 

بغض منم همراه با اعضای گروه در داستان ترکید...

 

 

اسم کتاب درمان شوپنهاور است از اروین یالوم ترجمه ی کیومرث پارسا.

 

 

 

من در آغاز نوشتن دوست داشتم همچین کتاب هایی بنویسم یعنی جلسات مشاوره ای (فردی یا گروهی) خلق کنم و شخصیت سازی کنم.

 

به نظرم کار قشنگی است برای مشاوران و روانشناسانی که علاقه به نوشتن دارند، البته که باید بیس علمی و تجربی شان هم قوی باشد تا کتابی غنی نوشته شود. 

 

 

یک کتابی هم امروز در کتابراه برایم اسمش ارسال شد که به نظرم جالب آمد. از زبان یک درمانگر است که جلسات مشاوره ایش را با مراجعانش با تغییر اسامی واقعی شان به صورت روایت بیان میکند.

 

مقداری از آن را خواندم دوست داشتم، جذابیتی که دارد خودافشایی مشاور است که از زندگی شخصی خودش هم می‌گوید. 

 

اسم کتاب هست: بهتره با یکی حرف بزنی از لوری گاتلیب ترجمه ی مریم ترابی نیا. 

 

  • فاطمه کارگر

امشب دچار حسی متفاوت شدم. حس اعتماد به نفس پایین در نوشتن، بخاطر اینکه برای پست امشبم ایده ای به ذهنم نمی رسید.

 

آمدم خودم را وارسی و تحلیل کردم. چون این حس نشانه ی خطرناکی برایم بود. و چون هشداری بود که اگر به آن توجه نمی کردم ممکن بود تاثیر منفی بر سیر نوشتنم بگذارد.

 

این برگه ی برنامه ریزی امروزم است که خیلی هم موفق عمل می کردم و برگه ای دیگر که عادات روزانه را هر روز می نویسم و هر یک را که انجام دادم با ماژیک رویش خط می کشم.

 

 

داشتم خیلی خوب پیش می رفتم، لذت می بردم. پست وبلاگم هنوز مانده بود تا بنویسم. برای پست یک نگرانی ته دلم بود چون به قصد پست داشتم مطالعه می کردم تا ایده ای به ذهنم بیاید با نیامدن ایده نگرانیم زیاد شد خصوصا اینکه قبلش با کلمات هم بازی راه انداخته بودم و متن دلخواهم بدست نیامده بود. بنایراین نگران بودم نگران بودم نگران بودم. 

 

هروقت برای ایده می مانم به یک مکان پر از ایده یعنی سایت استاد کلانتری می روم و معمولا دست پر برمیگردم. امشب همین طور که مطالب مختلفی را در سایتشان می‌خواندم به پست زمانی برای هیچ کاری نکردن رسیدم، یکبار دیگر هم خوانده بودم اما اجرا نکرده بودم. 

 

یک لحظه به برگه ی پیش رویم توجه کردم، سوال پرسیدم من که به این خوبی به برنامه ام عمل کردم پس چرا حسم منفی است؟ 

 

تصمیم گرفتم تمرین استاد را انجام دهم. نشستم و هیچ کار فیزیکی یا ذهنی نکردم و به افکارم اجازه رفت و آمد دادم. به محض شروع متوجه یک معضل پنهان در خودم شدم:

 

«لذت از نتیجه بجای فرآیند» 

بله من درگیر لذت اجرای برنامه شده بودم نه لذت از محتوای برنامه ام. 

 

و همچنین ایده هایی برای نوشتن به سرم زد. 

 

یکی از افکاری که در ذهنم رد شد این بود که همینجوری میخای جستار نویس شی؟ روز بی ایده؟ و یک بی اعتمادی پنهان تازه به دوران رسیده ای ته ذهنم جریان داشت. 

 

بلافاصله فکری مخالف در برابر آن حس بی اعتمادی به خود قدعلم کرد که اصلا این طور نیست. 24 ساعت زمان پیش رویم هست پر از تجارب پر از گفتگو بادیگران، پر از صحنه هایی در ذهن، کلی مواد خام خالص، یعنی از این همه یک مورد یک ایده برای نوشتن پیدا نمی شود؟ 

 

و آن حس بی اعتمادی رفت و یک حس قدرتی جایش را پر کرد. 

 

 

 

چند نکته:

 

اولا اینکه یک روز بدون ایده بمانی یک چیز طبیعی است.

 

دوما اگر برای ایده بمانی و ننویسی حتی یک چیز بی مزه ی سطحی این طبیعی نیست با فطرت روزانه نویسی نمی خواند اما با طبیعت تنبلی، کمال‌گرایی، ترس از قضاوت و فرار پنهان از هدف می خواند.

 

سوما اگر برای ایده ماندیم دست به قضاوت منفی خود نزنیم. اگر زدیم سریع دست به کار شویم و حلش کنیم.

 

چهارما در مواقع بی ایده ماندن، گاهی می توان  هیچ کاری انجام نداد، آن موقع ممکن است ایده ها خودشان بیایند.

 

  • فاطمه کارگر

 

دلم می‌خواهد قوه خلاقیتم را یک دست کتک مفصل بزنم. معلوم نیست ایده ها را کجای خودش قایم دارد. هر چه با آزادنویسی، کلمه نویسی، پرسه زدن در وب در کتاب ها، و فکر و شخم در گذشته و امروز و اتفاقات امروز سرم را بند کردم دریغ از یک سر سوزن ایده برای پست امشبم.

 

چی‌کار کنم این هم از آن شب های بی ایده.

 

اجازه دهید برای خالی نبودن عریضه از یک رایحه ی دل انگیزی که بسیار دوستش دارم بگویم، منظورم بوی محبوب اسپند و بوی نم کاهگل نیست بلکه عطر سیب است. گاهی قبل از آنکه سیب را روانه ی معده ام کنم خیلی طولانی بویش را استشمام میکنم. خیلی لذت دارد. 

بعد از خوردن سیب هسته هایش را میخورم، طعم هسته ی سیب به همان اندازه ی عطرش برایم خوش است.

 

عطر سیب و طعم هسته اش مرا به یاد آدم و حوا می اندازد. 

 

از پوست سیب هم که بخاطر ویتامین هایش نمیگذرم. 

 

خلاصه هیچ قسمت سیب از دست من نمی تواند قصر در برود، بر عکس ایده ی امشب که خزیده خزیده از من دور شده است. 

 

به یک نکته ای هم رسیدم آنروز که مطالعه بیشتر است ایده ها بیشتر رخنمایی می‌کنند. 

 

 

  • فاطمه کارگر

 

من عاشق لباس کُردی هستم.

 

امشب حدود بیست سی تا عکس لباس کردی دانلود کردم. 

برای شیرین (رفیق کُردم) فرستادم.

 

 

به شیرین گفتم به نظرم این لباس کردی ها از لباس عروس های ما قشنگ ترند.

 

یاد اولین باری افتادم که توی بازار پارچه ی شهر از دیدن پارچه های حریر نقشین لباس کردی نزدیک بود غش کنم، دوستانم حریفم نمی شدند دستم را می گرفتند به زور مرا بیرون می کشاندند. 

 

گفتم بذارید فقط میخوام نگاه کنم. 

 

بعدها که بعضی دانشجوهای دختر با لباس می آمدند دانشگاه (معمولا برای مراسمات) از دیدن لباسشان کلی ذوق میکردم.

 

اولین بار که لباس های کُردی مردانه را در تن برادرهای کُرد از نزدیک دیدم، با آن کمربندهای خاصشان، حس منفی که به شلوار کُردی داشتم مثبت شد. بهتر است بگویم عاشق لباس کُردی مردانه شدم، خصوصا لباس هایی که خوش جنس و خوش پوش بودند. 

 

طوری که من متوجه شدم کُردهای عزیز روی دو چیز خیلی حساس بودند یکی  لباس خاصشان دوم زبان شان. 

 

کُرد باشی و با یک نفر کُرد دیگر غیرکُردی حرف بزنی؟ به قول خودشان عیبه.

 

البته در شهر و دانشگاه کُردها هر طور که دوست داشتند با لباس کُردی یا پوشش رسمی ظاهر می شدند. 

 

اگر بخواهید دل رفیق کُردتان را بدست آورید با چند کلمه کُردی صحبت کردن می توانید دلش را نرم کنید. 

 

هر وقت به شیرین می گفتم:

 

شیرین گیان ‌(جان)، نازارم (عزیزم)، بانچاو، سرچاو (به روی چشم)، ناذانم (نمی دونم)، خاسی؟ (خوبی؟) باشی؟ (خوبی؟) 

 

با همان گیان اولش قند توی دلش آب می‌شد. 

 

 

اگر علاقه به آموزش زبان کُردی دارید، این دو کتاب کمک تان می‌کند:

 

 

 

 

 

  • فاطمه کارگر