بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۳۰ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

این هم سوژه دوربین کتابخانه رفتن امروزم 

 

 

 

جلوتر که رفتم در مسیر یک آقایی به نماز ایستاده بود ازش عکس گرفتم و بهش گفتم، امروز پست وبم در مورد نماز است آن عکس خطاطی که در کتابخانه گرفته بودم را هم نشانش دادم. گفتم شما هم سوژه ی عملی نماز. گفت باشه اشکال نداره نشرش بدید. 

 

یک روز مستندی را در تلویزیون از یک روستا نشان می داد که در مورد قالی بافی بود.

اکثر اهالی روستا قالی بافی می کردند. بچه ها هم یاد می گرفتند و کمک کار بزرگترها بودند.

 

مجری در اواخر با دوتا از دختر بچه ها مصاحبه ای کرد. که در ادامه می آید:

 

+کلاس چندمی شما؟ 

-فاطمه: سوم

+شما آرزو خانوم؟

-چهارم

+فاطمه خانوم شما درآینده میخوای چیکاره بشی؟

-قالی باف

+آرزو خانوم شما چی؟

-بازیگر

+چرا؟

چون علاقه دارم، خیلی دوست دارم بازیگری را

+مگه قالی بافی رو دوست نداری

-نه 

+پس چرا انجامش می دی؟ 

-چون مامانم میگه

+فاطمه خانوم شما چی؟ قالی بافی رو دوست داری؟ 

-آره 

 

 

به نظر من علاقه شدید به یک زمینه ی خاص بیشتر از اینکه اکتسابی باشد انتسابی و ذاتی است. بر اساس تجربیات و ادراکاتی که از درون خودم دارم می گویم. 

 

با فرض ذاتی بودن علاقه، چنانچه یک زندگی، یک عمر را بگذرانیم تا بعد ببینیم به چه علاقه داریم هم زمان بر است هم ریسک زیادی دارد. 

 

اما اگر تدبیرهایی اندیشیده شود که در اولین زمان های ممکن و هر چه سریعتر این علاقه مشخص شود خیلی اتفاق خوبی است و کلی در وقت انسان ها صرفه جویی می شود. 

 

 نظریه ای هست که علاقه را در بستر استعدادهای شاخص فرد پررنگتر می داند. مثلا استعدادهای بارز و شاخص من استقرا، تحلیل قیاسی، ایده پردازی است، خب من از فعالیت هایی که از این استعدادها در آن بیشتر استفاده شود خیلی خوشم می آید مثل نویسندگی مثل شعر گفتن. 

اگر این نظریه برای خودش آزمون های معتبری در سنین مختلف داشته باشد تا علایق را واضح بسنجد این خیلی خوب است. 

 

این درست است که بچه های کوچک اطلاعاتشان محدود است. و نمی توان بر اساس این سوال که   «می خواهی در آینده چه کاره شوی» آنرا ملاک علاقه شان قرار داد. چه بسا آرزوی ده ساله ی مستند قالی بافی بر اساس یک جَوی، بازیگری را دوست دارد و در تشخیصش اشتباه کند. 

 

پس دوتا بحث پیش آمد الان 

یکی سن بروز علاقه

دو احتمال تشخیص اشتباه علاقه

 

برای سن نمی‌دانم علم از چه سنی قادر به تشخیص علاقه هست. ولی آنچه که مسلم است هر چه در سنین پایین تر مشخص شود فرصت رشد و شکوفایی در زمینه ی علاقه بیشتر است. 

 

اینکه اگر در علم ثابت شود یا فرضیاتی برای امکان سنجش علاقه در سنین پایین تر تایید شده باشد. می توان آزمون هایی را متناسب با آن سنین طراحی کرد. مثل آزمون وکسلر کودکان جهت سنجش هوش. 

 

طراحی آزمون راه مشخص تر و پرکاربردتر و قابل استفاده در سطح وسیع است. و هر چه آزمون معتبرتر نتایج متقن تر و احتمال تشخیص اشتباه علاقه کمتر. 

 

آنچه که از تشخیص مهمتر است اینکه این تشخیص علاقه جدی گرفته شود و در هر سنی در هر مقطعی به طور عموم اجرا شود تا همه دانش آموزان قبل از انتخاب زمینه ی نامرتبط با علاقه شان واضح از علاقه ی درون شان آگاه باشند تا چنانچه بخواهند انتخاب اشتباه بکنند با آگاهی اشتباه بکنند.

 

و همچنین اهمیت کار کردن در زمینه ی علاقه ی ذاتی هم برای همه محرز باشد. 

 

اینکه علاقه داشته باشیم به کار خودمان از آن لذت می بریم، دچار فرسودگی شغلی نخواهیم شد، خستگی معنا ندارد برایمان، با جان و دل کار می کنیم، خوشحال و با انرژی هستیم، کار و تفریح یکی می شود و... 

 

آدم موفق کسی است که از کارش لذت ببرد، اگر زود علاقه اش را دریابد و در همان زمینه تلاش کند موفق تر خواهد بود... 

 

به امید آنروز که سردرگمی در علایق به وضوح و روشنی برسد... و برسد به آنجا که سردرگمی وجود نداشته باشد. برسد بدانجا که از همان کودکی یا نوجوانی علاقه ها درست شناسایی شود و هر کس در مسیر علاقه اش مشغول شود. 

 

رفته بودیم اردوی راهیان نور.

محل خوابمان دو سالن بزرگ بود که وسطش یک راهرو پهن بود که سرویس بهداشتی آنجا بود.

در حال گفت و شنود با بچه ها بودیم که یک خانوم از مسئولین آمد و بلند بلند با همه حرف می زد و حالتی اعتراض گونه از وضعیت بهداشت سرویس بهداشتی داشت. همراه او نیز یک بسیجی نیمچه مسئولی هم بود که با آن خانم همراهی می کرد که من به شخصه حاضر نیستم بروم آنجا را تمیز کنم اینقدر که آلوده و کثیف است.

 

در همان حال صحبت این خانم ها دانشجویی از جمعیت آرام بلند شد به گونه ای که کسی متوجهش نبود. من اما زیرنظرش گرفتم او بدون هیچ قیل و قالی آستین ها را بالا زد، درها را بست و پاچه های شلوارش را بالا زد و شروع به تمیز کردن آن حجم از آلودگی کرد تک به تک سرویس ها و تک به تک حمام ها را و تک به تک سطل زباله ها را تنهایی شست و در نهایت زباله ها را گردآوری کرد. اینها را پس از خروجش می دیدی.

 

رفقایش که او را در آن حال دیدند تعجب کنان گفتند ولش کن خودت را مریض می کنی بذار خودشان می آیند تمیز می کنند.

 

اما هیچ کس مسئول این کار نبود و همچنین تا چند ساعت دیگر آنجا را باید تخلیه می کردیم و این مکان به دست سربازهای بیچاره می افتاد. آن کار بر زمین بود و الان باید انجام می شد.

 

این حرکت آن دختر دانشجو با آن آرامش و خلوصش مرا یاد شهدای آن زمان ها انداخت که از این کارها زیاد می کردند، بی سروصدا .. بی ادعا ...  

در مراسم امروز اربعین در داخل کوچه ی ما، خطیب در مورد تربیت فرزندان صحبت کرد که برای تربیت فرزندان سه دوره ی هفت ساله باید در نظر گرفت. 

 

هفت سال اول بچه ها امیرند پادشاهند، باید به دستورهایشان گوش کرد مگر آنجا که ضرری برای خود و دیگران داشته باشد. 

هفت سال دوم مطیع اند، هفت سال سوم وزیرند.

 

برای اینکه از هفت سالگی تا ١۴ سالگی به حرف پدر مادر گوش کنند، لازمه اش این است که در هفت سال اول پدر مادر به حرف بچه ها گوش کنند چون حکم پادشاه را دارند، یک پادشاه را کتک نمی زنند آن هم سر مسائل سطحی مثل اینکه چرا لباست را کثیف کردی.

 

جالب است تصور کنید والدین سمعا و طاعتا درخواست های امیرشان را گوش دهند و همیشه در خدمتش باشند، آن فرزند چقدر احساس قدرت و امنیت می کند و چقدر پدرمادرش را دوست خواهد داشت و این محبت عمیق را با باد و نسیمی نمی توان تکان داد. 

 

نمی دانم توجه کردید بعضی از بچه ها را که اسیر یک توجه و محبت توی غریبه می شوند ولی بچه هایی هستند که اینقدر از محبت سرشارند که هزار لبخند و توجه تو گوشه ی دلشان را نمی گیرد که آنها محبت کافی از والدین و امنیت حاصل از آن در وجودشان کاشته شده و محکم شده و نیازی به محبت دیگران ندارند.

 

یادم هست یکی از فامیل ها بی چون و چرا حرف گوش کن دخترش بود، بعضی ها اعتراض داشتند که دخترش لوس می شود، یکروز که دخترش که همان حول و حوش هفت سالش بود بلند گریه می کرد و او پشت فرمان بود و فقط یه کلام گفت که زهرای بابا ساکت، زهرا هم ناگهان صدایش قطع شد اما اشک هایش همان طور بی صدا می ریخت، یعنی زهرا هم سریع پدر را اجابت کرد، او آنقدر پدرش را دوست دارد و اینقدر محبت و اطاعت از او دیده که حالا هر چه او بگوید اطاعت می کند با جان و دل.

 

خیلی از زوج هایی که از بچه دار شدن بخاطر ترس از تربیت‌ش امتناع می کنند، به نظرم اگر به همین نکته توجه کنند چه یک فرزند چه ده تا را راحت می توان بدون ترس تربیت کرد. وقتی روش درست باشد چه فرقی می‌کند در تعداد... 

 

در همین مراسم امروز دختری پانزده شانزده ساله بود که شالی بر سر داشت که هر لحظه موهایش بیرون می آمد و او زیاد برایش مهم نبود اما مدام مشغول مرتب کردن بود چون از مادرش می ترسید و چنانچه مادرش فاصله می گرفت او حتی موهایش را بیرون هم می ریخت اما به محض برگشت مادر درست حسابی شالش را محکم می‌کرد. این حرف شنوی اما کوتاه بود و از سر ترس نه از سر محبت یا آگاهی. 

 

 

 

دوشنبه 30 تیر 99

عاشق یه چیز دیگم هستم عاشق اون لحظاتیم که ایده میاد سراغم من خودمو یک آدم یک ذهن سرشار از ایده میدونم

یاد ایام دبیرستان و دانشگاه بخیر که کنار کتابای درسی بیچاره هی ایده هامو می نوشتم. از یه جایی به بعد دیگه نمی نوشتمشون در عوض با اختصار این رمز قراردادی رو می نوشتم "من من من و سه تا علامت ستاره دور این سه تا من" که محصورشون میکرد اینو تعریف کرده بودم که یعنی این علامت ایده است هر جای کتاب که کمم نبودن تا از خوندنش یه ایده ای به ذهنم میرسید کنار خطش علامت میزدم من من من با ستاره هاش که اون موقع فرصت پرداختن به اون ایده رو نداشتم بعدا سر فرصت برم سراغشون که بعدنی هم هیچ وقت نبوده،

شاید یکی از دلایلی که دوست نداشتم کتابای درسیمو بیرون بریزم همین علامت های ایده باشه تا حالا هم مراجعه نکردم ببینم اون ایده ها چی بوده و اصلا الان اون خطو بخونم یادم میاد از ایده ی اون لحظه؟ آیا؟ نمیدونم شاید ولی بعید میدونم.

 بعدنا یعنی همین چند ماه اخیر فهمیدم که استعداد ایده دادنم زیاده یه جا یاد گرفتم که ایده هامو توی دفترچه ثبت کنم و این کارو کردم البته خیلی وقته سراغ دفترچه ی ایده نرفتم باید توی تمرین های نویسندگی این ایده ها رو به طور روزانه بگنجونم تا هم ثبت بشن هم چون روزانه است ایده خودش یاد بگیره هر روز حضور داشته باشه و یه جور تقویت عضلات ایده دادن باشه.

واقعا نام کتاب سال من اسم ارزشمندیه برای این فایل. من این کتابو خیلی دوست دارم چون نکات ارزشمند زیادی توش میبینم البته برنمیگردم بخونم چون نفس تمرین اینه بعدنا میشه ولی الان نه ولی مطمئنم بعدا که برگردم بخونم کلی شگفت زده میشم نوشته ها منو سورپرایز میکنن نوشته هام.

مخاطب نوشته مخاطب نوشته کی باشه؟

خود ادم یا دیگران هردو میتونه باشه بستگی به مفهوم و ایده ی اصلی متن داره ولی یه چیزایی که ممکنه واسه خودت بنویسی واسه دیگران مناسب نباشه یا برعکسش که این ضعیفتره. خب مخاطب کیه مخاطب شناسی چطوره لازمه؟ متنتو واسه خوشایند مخاطبت تغییر بدی دستکاری کنی جهتش بدی اینا همه مطرحه، ولی یه چیزی که مهمه فک میکنم نباید مفهوم مورد نظر خودمو فدای خوشایندی نظر مخاطب کنم یه جوری ریاکاری در نوشتن چه جالب مفهوم جالبیه ها ریاکاری در نویسندگی خخخخ میبینی فاطمه جون چه ذهن سرشاری داری، هی کلمه و مفهوم تولید میکنه عاشق این کارم.

یادمه توی دانشگاه بعد کارشناسی میخاستم تغییر رشته بدم برم یه رشته ای که توش اکتشاف باشه کشف کنم یه چی یا چند تا چیزو ترکیب کنم و یه چیز جدید خلق کنم، روحیه ی کنجکاوی و ابتکار سر همین علایق فکر میکردم داروسازی اون رشته میتونه باشه که بیام دارو تولید کنم ترکیب کنم یه چیز جدید بسازم خخخخ در اشتباه تشخیصی بودم داروسازی تو رو میکنن توی داروخونه نسخه بپیچی طبق یک نسخه ی مشخص یک آموخته ی ثابت یک شغل یکنواخت بدون ابتکار یا نهایت با پژوهش های فراوان یه داروی جدید رو کشف کنی کلی آزمایش بدی تا بعد با کلی فیلتر ثبت بشه یعنی درگیر کار اجرایی بیشتر میشی تا خلق و ابتکار خلق و ابتکار فقط همون لحظه است کوتاه. خوب بود کنکور تجربی رو جدی پیشو نگرفتما.

 

حالا احساس میکنم نوشتن اون عرصه ی خلق و تولید مدامه. مینویسی یه دفعه بدون برنامه ریزی یه خلقی اتفاق میفته و کلی ذوق زدت میکنه هر چه بیشتر بنویسی بیشتر خلق میکنی و بیشتر شگفت زده میشی، یه کار خیلی هیجانی و پر فراز و فرود. یکنواخت نیست شاید از بیرون روند نوشتن یه چیز ثابت و یکنواخت باشه ولی در خود نوشتن در مسیر نوشتن یکنواختی نیست کلی اکتشافات، کلی ایده ی جدید، کلی آفرینش کلی هیجان کلی دستاورد کلی کلی کلی ... تموم شدنی نیست.

چهارشنبه 1 مرداد 99

 بسم الله الرحمن الرحیم

هرکاری بی بسم الله شروع شه ابتره خب کارمونو از ابتری در آوردیم.

امروز خیلی چیزا یاد گرفتم. کلی فیلم شاهین کلانتری از اینستاش دیدم که سراسر مطلب و نکته بود خیلی خوشحالم که اومدم توی این مسیر یعنی خدا هدایتم کرد به این مسیر، این راهیه که جای رشد فراوونی برام داره و همه جانبه ارتقائم میده. ایشالله دیگه از این به بعد با همین چیزهایی که یاد گرفتم که کمم نیستن شروع میکنم و هر روز خودمو بروز میکنم و تمرین های نویسندگی رو انجام میدم. استاد کلانتری روزی 18 ساعت گاهی 20 ساعت کار میکنه خیلی عجیبه معلومه کم میخوابه.

خب امروز از استاد یاد گرفتم که منوی خوشمزه ی نویسندگی برا خودم درست کنم خب من میتونم توی لیست منوم این غذاها رو بگنجونم: البته این لیست واسه آزاد نویسی هست همین فایلی که من الان دارم مینویسم که روزی 1000 کلمه در 30 دقیقه است ولی ایشون سه برابر این حجم و زمان مینویسن یعنی 3000 کلمه در عرض 90 دقیقه.

خب منوی من شامل این موارد می تونه باشه:

میخاستم بگم نهج البلاغه بخش حکمتاش یکی رو انتخاب کنم و در موردش صحبت کنم گفتم این باشه توی بخش تمرین های غیر آزاد نویسیم نمی دونم مرددم این شک من مثال اینه که شک داشته باشی دلمه کمیاب یا آبگوشت خوشمزه رو بین غذاهای پلویی بذاری. حالا بعدا در موردش تصمیم میگیرم.

سوم: امروز از نوشتن یاد گرفتم

چهارم: تعریف از خود

پنجم: مانور روی یکی از احساسات یا هیجانات

ششم: نوشتار درمانی

هفتم: در مطالعه کتاب امروز یاد گرفتم

هشتم: چقدر خوبه اگه

نهم: بهترین حالت ممکن

دهم: خدا چقدر منو دوست داره

یازدهم: ذکر نعمت های خدا

دوازدهم: سپاسگزاری

سیزدهم: سوال کردن

چهاردهم: من خودمو دوست دارم چون

پانزدهم: یاد گرفتم از فلانی

شانزدهم: من چقدر خلاقم چون

هفدهم: من چقدر اعتماد به نفس دارم چون

هجدهم: من چقدر خوب می نویسم چون

نوزدهم: من عالیم بهترینم چون

بیستم: من شایسته ی بهترینام چون

بیست و یکم: آفرین به من چون

بیست و دوم: من در پنج سال آینده

بیست و سوم: قدرت متقاعد کردن من عالیه چون

بیست و چهارم: هوش هیجانی من قویه چون

بیست و پنجم: من باهوشم چون

بیست و ششم: من منحصر به فردم چون

بیست و هفتم: من ارتباطاتم عالیه چون

بیست وهشتم: من نویسنده ی قهاریم چون

بیست و نهم: من هر روز دارم رشد میکنم چون

سی ام: انجام کار متفاوت و خاص

سی و یکم: من با انگیزه ام چون

سی دوم: خلوت با خدا

سی و سوم: از روضه یاد گرفتم

سی و چهارم: بماند

سیو پنجم: ایده خاص روزم

خب واسه منوم غذا دیگه دارم

سی و ششم: غذای جدید واسه منو

سی و هفتم: از نمازم یاد گرفتم

سی وهشتم: در سکوت امروزم

سی و نهم: در برخوردهایم یاد گرفتم

چهلم: تقویت مهارت مشاوره ای

چهل و یکم: نتیجه تمرین مشاوره ای

چهل و دوم: نامه نوشتن به اعضای خانواده و همه کس و همه چیز

چهل و سوم: اگه بنویسی چه برکاتی بدست میاری

چهل و چهارم: تاملی راجع به گفتگو با خود، خوددرمانی

چهل و پنجم: جملات قصارم

چهل و ششم: استعاره هام

چهل و هفتم: لینک هام

چهل و هشتم: لبخندهام

چهل و نهم: ارتقای خودم

پنجاهم: ارتقای دیگری

پنجاه و یکم: اگه من نباشم

پنجاه و دوم: من خوشحالم از

 

امروز بیشتر خواندم ساعتی را گذاشته بودم برای هزار کلمه و نوشتن پست اما مهمان آمد برایمان و من فرصت نشد بنویسم.

الان هم به شدت خوابم می آید اما نمی توانم بدون بروز کردن وبلاگ آسوده سر بر بالین بگذارم.

همین مسئله امشب می تواند ایده ای برای نوشتن باشد.

من هزار بار به خودم گفتم همیشه یک پست آماده داشته باش که چنانچه روزی فرصت نشد بنویسی آن پست‌ را بروز کنی، نمی دانستم کار درستی است یا نه، اما هیچ وقت این کار را نکردم، حس خوبی به این کار نداشتم.

اما الان که در موقعیتش قرار گرفتم و چشم هایم به زور نیمه باز است آرزو میکنم که کاش همچنین پست ذخیره ای از قبل می داشتم. 

یاد سخن معصوم افتادم که من نمی دانم چه پیش خواهد آمد اما می دانم هر پیشامدی باشد در مقابلش چه کنم. 

من اگر پیش بینی می کردم که چنانچه مهمان آمد 

یا چنانچه در فرصت اختصاص داده شده به نوشتن مشکلی مانعی پیش آمد چه برخورد مناسبی با پست وبلاگ داشته باشم. مطمئنم این برخورد امشب را بر نمی گزیدم به عنوان برخورد مناسب. خصوصا اینکه وسط این چند خط نوشتن چند تا چرت هم زدم

 

 

تا حالا بین شلوغی ها نوشتید؟

دیشب قبل شام توی شلوغی خانه و تلوزیون فرصت نوشتن سه چهار دقیقه ای پیش آمد:

دفتر قلم که همرام نبود ولی دفتر یادداشت گوشی را باز کردم و شروع به نوشتن کردم بسی لذت بردم. 

حس متفاوتی داشتم. 

نوشتن هم حسی خاص، لذتی جدید بهم داد. 

نوشتن در آن سروصدا تجربه ی جدیدی بهم داد. 

تبدیل وقت مرده به وقت زنده

یک جور آزادنویسی کوتاه

یک نوع فشرده نویسی، چون می دانستم نهایت پنج شش دقیقه زمان بیشتر ندارم. 

 

سه جمله از آن فشرده ها:

 

شود آیا که شوم آزاد از بند نگاه دگران

... 

شود آیا که نشم خوشحال از دیدن یک سریال

 

مگر نه آنکه من به اندازه خوشحالی ها و ناراحتی هایم هستم؟ 

 

 در کتاب صبح جادویی بر سحر خیزی و اثراتش تاکید دارد.

 

من هیچ گاه نتوانسته ام مداوم سحرخیز باشم الا یک دوره ی زمانی که شب های خوبی داشتم و آن دوره ی خاطره آمیز را با یکی از رفقای هم اتاقیم داشتم. تجربه ی خوبی بود. آزمون و خطایی که به نتیجه رسید و سحرخیزمان کرد او همچنان بر آن منوال سحر خیزی ماند ولی من نه.

 

دوباره میخواهم از شب هایم شروع کنم تا ‌به صبح جادویی ام برسم.

 

صبح جادویی هر کس با دیگری فرق می کند و مقدار زمانش نیز. 

مثلا شما ممکن است کارمند یک شرکت باشید که راس ساعت ٨ شروع کارتان است. و یک ساعت هم طول بکشد تا به محل کارتان برسید و صبح جادویی شما می تواند از ۶ و نیم تا هفت یا از ۶ تا ٧ باشد یا حتی دوساعت باشد اگر زودتر از خواب بلند شوید. این بستگی به خودتان و شرایط تان دارد. 

 

کسی ممکن است مثل من دوست داشته باشد نیم ساعت قبل اذان صبح شروع صبح جادوییش باشد.

این از اختلاف زمان در افراد.

 

محتویات صبح جادویی هر کس هم متفاوت است.

مثلا پکیج صبح جادویی یک نفر ممکن است اینگونه باشد:

ذکر و عبادتی، نوشتن صفحات صبحگاهی، پیاده روی، نوشیدنی گرمی، خواندن غزلی، مطالعه ی انگیزشی.

 

با توجه به میزان زمانی که در اختیار داریم می توانیم به هر کدام از آنها مقدار متناسبی را اختصاص دهیم.

 

خب حال من که بخاطر عوامل منطقی یا غیر منطقی از این صبح جادویی محروم هستم. می خواهم از دریچه ی شب جادویی به آن برسم.

 

پکیج شب جادویی که آخر شب قبل خواب است دقیقا مثل صبح جادویی چون ظرفی است که می توان در آن با توجه به شرایط و دیدگاه های متفاوتمان کارهای مختلفی را بریزیم یا بچینیم داخلش.

مثلا:

یک برنامه ی معنوی خاص،  سنجش عملکرد روز، طرح ریزی برای فردا، مطالعه، به قول دوست خوبمان:

 «یک کتاب کنار بالش داشته باشید و قبل از خواب به جای چک کردن گوشی چند صفحه از آن بخوانید». 

 

حتی هدف از اجرای شب جادویی نیز می تواند متفاوت باشد. 

کسی شاید بخواهد گوشه ای از شبش منظم تر پیش برود. 

هدف من این است که به صبح جادویی ام برسم، چون قبلا تجربه اش را داشته ام.

 

یک نکته ای که هست آن نظمی که پکیج به همراه دارد و تداوم آن در هر شب قبل خواب مهم است. این تداوم نتایج خوبی را به همراه خواهد داشت. 

 

و اینکه محتویات پکیج باید مفید باشد، وگرنه مثلا هر شب قرار برای چت کردن های بیهوده قبل خواب منظم است اما بی ثمر. 

 

همچنین آخرین مرحله ی شب جادویی متصل به خواب باشد و بین اجرای شب جادویی و خواب فاصله نباشد. 

 

 

 

 

من همیشه از اینکه برای بچه های قبل دبستان و سنین مهدکودک از 2 سالگی تا 6 سالگی مربی هایی گذاشته می شود که از سطح سواد پایین برخوردارند ناراحت بوده ام و هستم.

دوست دارم طوری شود که همان طور که برای 7 تا 18 سالگی آموزش و پرورش و 18 تا سنین بالاتر را دانشگاه پوشش می دهد و معلم ها و اساتیدش را مالا تامین می کند مربیان مهد کودک نیز تحت حمایت مالی بالاتری باشند.

دوست دارم برعکس شود و دکتری ها به سمت مهد کودک ها روان شوند.

و همان طور که تربیت معلم ها معلم تربیت می کنند تربیت مربی هایی هم زده شود و مربی تحویل دهد.

و کاش حقوق و مزایای بالاتری نسبت به جایگاه حتی استاد دانشگاهی داشته باشد، تا دکتری های مملکت به این سمت بیایند و آن موقع پرستیژ یک مربی مهد کودک از یک استاد دانشگاه بالاتر باشد.

دوست دارم در واقع این طور باشد یا این طور شود.

البته که دوست دارم گام هایی هم در این راه بردارم و عملا کاری کرده باشم برای این دغدغه ی دیرینم.

 اهمیت تربیت سنین کودکی بر هیچ کس پوشیده نیست، اگر چون قدیم بچه ها در خانه بودند و در محیط بسته رشد می کردند حرفی نبود. ولی حالا سبک زندگی ها طوری است که معمولا بالاجبار هم که شده کودکان دلبند را به چنگال مهدکودک ها می سپارند و این ریسک تربیتی بزرگی است.

هرچند اوضاع مدارس و دانشگاه ها هم چنگی به دل نمی زند ولی آنجا تا حدودی نظارتی هست اولا، درثانی سنِ بیشتر با تمیز و بلوغ و رشد عقل همراه است.

نظر شما در مورد رشد جهشی یا تغییر سریع و یکهویی چیست؟

 

راستش با این بیت معروف میانه ی خوبی ندارم:

 

رهرو آن نیست که گه تند و گه آهسته رود

رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود

 

دوست داشتم این طور بود در واقع:

 

رهرو آن نیست که گه تند و گه آهسته رود

رهرو آن است که چون فهمید حرکت را

بتازد بی امان

دید وقت تنگ را

شتابد در زمان

حس کرد تنهاست

 نماند در حصار

شود او بی قرار

رهرو آن است که هر دم تند و تیز

گه تعجیل گیرد در زمان

گه سبقت گیرد از زمان

گه تضریب بخشد بر زمان

 

 

من می گویم وقتی یک شناخت جدید در انسان می روید و بینشش عوض می شود و این انسان انسان دیگری می شود و انسان یک ساعت قبل نیست.

 آن تغییر در یک لحظه اتفاق می افتد. چرا ماندن بر آن تغییر آهسته و پیوسته لازم باشد؟

 

درست است تغییرات کوچک و ریز ریز نتایج بزرگی به همراه دارند به اثر پروانه ای هم شدیدا معتقدم.

این را هم می دانم که نورون های مغز در مقابل تغییرات جدید مقاومت نشان می دهند و اصولا مغز به دنبال راحتی است و آن کاری برایش راحت است که عادتش شده و بارها تکرار شده و مسیر شناخته شده و زیاد پاخورده ای در مغز دارد.

 

نمی دانم دلیل علمی برای این حرفم ندارم فقط ذهنم گاهی به آن مشغول می شود.

می شود ماندگاری بر تغییر تند و با شتاب باشد و مدتها پس از آن نیز بماند و برای یک تغییر جدید عادت شدن زمانبر نباشد؟

یا عادت شدن مطرح نباشد؟

منظورم این است که تغییرات جدید وقتی در ما نهادینه می شود که معمولا آن به صورت عادت درآمده باشد. و بعدها هم از سر عادت انجامش می دهیم.

 

ولی طبق عادت عمل کردن ملاک پایینی نیست؟ با نیروی انتخاب کردن ما همخوان است؟

ما وقتی یک کاری را می کنیم که سال هاست انجامش می دهیم مثلا شستن صورت بعد از خواب، این یک عادت شده درست است؟ این را ناخودآگاه انجام می دهیم.

ما در شروع یک تغییر جدید خودمان را می کُشیم آهسته و پیوسته انجامش می دهیم، بعد می شود یک عادت. و آنرا بر اساس عادت انجامش می دهیم نه انتخاب که رتبه ی انسانی تری دارد.

البته که در صورت شتاب و بر فرض ماندگاری  آن تغییر، باز هم بحث عادتی برخورد کردن با آن هست.

 

اگر عادت را از این جریان حذف کنیم می شود به گونه ای دیگر به تغییر نگریست و تغییر را ایجاد کرد و بر آن ماندگار بود؟

می توان فرآیند تغییر یک رفتار یا ایجاد یک رفتار جدید را طور دیگری تحلیل کرد؟

 

اگر در این زمینه بعدا مطالعه و پژوهشی دیدم ذیل این پست گزارش می کنم

چنانچه شما در این زمینه نظری، تجربه ای دارید یا مطلبی خوانده اید سپاسگزار می شوم کامنت بگذارید.